۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت 32

4.7
(39)

 

 

پا برهنه دویدم دنبالش، یونیفرم آبی مدرسه به تنم و نمره‌ی بیست املا در دستم….

دویدنی با پشت دست اشکم‌ را پاک کردم، موهای ریخته روی صورتم را عقب راندم و بلندتر داد زدم…

“تو رو خدا نرو… شیرین!”

میان طاق در بود که از پشت گرفتمش، انگشتان کوچکم محکم حلقه شدند دور شکمش و هق زدم…

– بر می‌گردم.

ناباورانه سرم را از گودی کمرش جدا کردم، امّا انگشتانم را نه…

همانطور که سینه‌ام از شدت گریه روی تن نم‌دارش بالاپایین می‌شد، بریده بریده پرسیدم:

– زود… برمی‌گردی؟

آسمان غرّش بلندی کرد و باران بی‌رحمانه‌تر بر سر و صورتم کوبید.

پلک زدم و با سماجت چشم‌هایم را ریزتر کردم.
روی نیم‌رخ زیبای مادرم…

لعنت بر آخرین تصاویر…

این چشم‌ها، همه را طوری با دقت ضبط کرده‌اند که پلک می‌بندم،
سرمای آن قطره‌های باران که پشت هم از نوک بینیِ قلمی‌اش روی صورتم می‌چکیدند، لرزه به تنم می‌اندازد.

– برو خونه.

لبهایش به زحمت باز شدند، دستش کنار تن مشت و نگاه خیره‌اش به جلو بود.

به ماشین بزرگی که غرغر گهگاهش می‌گفت، روشن است و منتظر…

شیشه‌ی دودیِ کنار راننده کمی پایین آمد و دست شیرین بی‌طاقت بالا پرید.

با عصبانیت حلقه‌ی انگشتانم را باز کرد و از در بیرون زد.

– شیرین…!

#پارت_148

حالم حالِ کفتر باز مجنونی بود که می‌دانست کفترش جلد نیست و باز عاشقانه پر می‌دادَش.

– من منتظرتم.

قدم‌هایش به دو تبدیل شد و دستم را بالای پیشانی سایه‌بان کردم…

در ماشین را که بست ماشین زوزه‌‌ی بلندی کشید و یکدفعه پرواز کرد.

باران شرّه می‌کرد بر کوچه‌ی خاکیِ قدیمی‌مان،
آدم‌ها این طرف و آن طرف می‌دویدند و من؟

همانجا خشکیده بودم.
خیره‌ی خنده‌ی شاد شیرین داخل آینه، خیره‌ی سایه‌ی سیاه و شومی، که مادرم را می‌برد تا…

بی‌اختیار خودم را بغل گرفتم، به یاد جای خالیِ زنی که گفت، “بر‌می‌گردم” و برنگشت!
برنگشت و تا ابد فریبم داد…

شروعِ خوش‌باوری‌هایم از آنجا بود، شروع شکستن‌هایم… تنهایی، درد…

لبهایم بدون ‌اجازه لرزیدند و ناله‌ای از میانشان در رفت.

نباید گریه می‌کردم، نباید…!

پدرم مثل شیرین نبود.
پدرم نمی‌رفت و تنهایم نمی‌گذاشت…

هوا یکدفعه خفه شد، دهانم باز و نفس‌هایم کش‌دار…

دست انداختم به دستگیره و درز پنجره را بیشتر باز کردم.

سرم را بیرون کشیدم و دمی عمیق گرفتم شاید خیالات کهنه پر بکشند اما سینه‌ام پر شد از عطر خاک و باران!

عطر رفتنِ شیرین… یادِ پاهای گِلی‌ام!

آسمانِ بالا سرم وحشیانه غرّید و شانه‌هایم بی‌هوا پریدند.

#پارت_149

خاطرات تلخ پر زدند و پلک‌های سوزانم به سرعت از هم باز شدند.

قطراتِ ریز باران که تق‌‌ّوتق کوبیده شدند به شیشه‌ی چشمانم…

وحشت‌زده خودم را داخل کشیدم و قدمی عقب رفتم،

– ساچلی خانوم خوبی؟

صدا از پشت سرم آمد و نور راهرو کم و زیاد شد.

نگاه مضطربم جلو رفت و دور چرخید، تا سرهایی که از اتاق‌ها بیرون زده بودند
و صدایی شبیه “بیب” از پشت یکی از درها آمد.

دنباله‌دار که شد، پرستارِ چارت به دست دوید. آن یکی هم گوشی را برداشت،

– کد ۹۹، کد ۹۹…

دکتر افخمی را پیج می‌کرد، اسمش را از پری زیاد شنیده بودم، فوق تخصص قلب بود و سرپرست اورژانس.

چشمانِ نگرانم تا ته راهرو رفت، تا دو دکتری که سراسیمه از در پزشکان وارد شدند،
نور چراغ‌ها دوباره کم و زیاد شد.

– ساچلی خانوم…

با تردید قدمی جلو برداشتم و قطره‌‌ای مذاب از گوشه‌ی چشمم چکید، هر قدمی که رفت، پوست صورتم را داغ زد.

دوباره باران می‌بارید، شرّ و شر، دوباره آدم‌ها می‌دویدند، دوباره نور و دوباره صدا…

– رعد و برق شدیدِ امشب! برق رفت. امّا برقای اضطراری وصلن، نترس.

نترسم!
پس آن کد ۹۹؟! این بلبشو و بدوبدو‌ها…

#پارت_150

صداها که درهم شدند، دستانم را روی گوش‌هایم گذاشتم و فشار دادم.

دیگر نشنیدم، نخواستم که بشنوم، فقط دویدم… لابلای آنهایی که می‌دویدند.

– کجا می‌ری دختر! بمون…

عصبی توپید و پنجه‌ی مردانه‌اش را انداخت تا کمر مانتوی گل و گشادم، امّا نرسید.

– ساچلی وایستا…! ساچلی!

غیظی داد زد و خزیدم لای تخت‌هایی که دو طرف راهرو زیگ‌زاگ چیده شده بودند.

چندباری هم ناخواسته تنه‌ای به آدم‌هایی که با کنجکاوی منتظر دیدن قیافه‌ی سفیدپوش‌ها بودند، زدم.

درب بادبزنی که باز شد دست گذاشتم روی لنگه‌اش تا بسته نشود…

پشت در فقط سه اتاق بود و یکی مال پدرم…

– بابام خوبه…؟! تو رو خدا بگو بابای من خوبه؟!

با التماس از پرستاری می‌پرسیدم که خارج شدنی، سینی فلزی و چندین سرنگ خونی در دستش بود.

– کجا میای خانوم! اینجا چی‌کار می‌کنی آقا!

مکث که کردم، از پشت گرفتم. دست مردانه‌اش پیچیده بود دور سینه‌ام و تقلّا می‌کرد بکشدم عقب!

– برگرد سر جات خانوم، اینجا اورژانسه پارک نیست که می‌چرخین برا خودتون!

همان پرستار بی‌اعصابِ چارت‌نویس بود.

نهایت دو سال بزرگتر از من امّا بی‌اعصاب!
تند و تند بارم می‌کرد و داریوش پشت هم عذرخواهی،
ولی نگاه من؟

#پارت_151

ماتِ اتاق روبرویی و درِ تمام قد بازش بود.

– ببرش اونور تا نگهبانی رو خبر نکردم…

– چشم الآن می‌برم.

زمزمه‌ی پر خواهش داریوش را پشت سرم می‌شنیدم، تلاش می‌کردم بجنبم، نمی‌شد!

سِر شده بودم!
انگاری هیبنوتیزم شده باشم، خیره‌ی سینه‌ی بی‌لباسی بودم که بعد از هر برخوردِ آن دسته‌های فلزی، مثل کش روی تخت بالا می‌رفت و محکم پایین می‌افتاد.

– بابامه! بابایِ منه…؟!

بی‌قرار خودم را جلو کشیدم.

اشک گولّه گولّه از چشمم می‌چکید و مردِ پشتی صدایم می‌زد، یکی از دکترها کج شد به پهلو و بالاخره دیدمش!

صورتِ بی‌رنگِ جوان بیچاره را!
آخرش بیست و چندسال، دهانش پر از لوله و چشمان گرد و بازش سمت من بود.

– زنده بمون… نمیر…

دست از تقلّا برداشتم و اشکی از وسط لبم رد شد.
شوری‌اش در تلخیِ دهانم گم شد.

امشب دوّمی بود، یکی را بردند! کاش این یکی زنده بماند…

– ساچلی! داریوش…! شما اینجا…؟!

درز اتاق سوّم باز شد و صورت پریشان پری کمی بیرون آمد، سرش عقب رفت و جلو برگشت.

– بابات اینجاس ساچلی، نترس…

نترسم!
در اتاق اوّل دارند پارچه‌ا‌ی سفید روی صورت یک جوان می‌کشند!

– قربانی تا دکتر افخمی ندیده، بهتره همراهات‌و بفرستی بیرون!

#پارت_152

– یه لحظه باباش‌و ببینه، وآلله‌ی از دکتر رسولی اجازه گرفتم…

– الآن نه!

– نمی‌بینی شوکه شده بی‌انصاف! یه لحظه فقط…

– مریض که بهوش نیست چی‌و می‌خواد ببینه!

– شایسته یه امشب‌و ندید بگیر، دو شیفت جات سُوند و تزریقا با من!

دخترک لبی پیچ داد و چشمان سیاهش برق زد، خوشش آمده بود از پیشنهاد پری…

امّا حرف نزد. پرغرور سر کج کرد و همانطور که نگاهش به عقب بود با دست اشاره زد “رد شوم”

نفهمیدم چطور تا آخر راهروی باریک رفتم، شجاعتِ ته‌کشیده‌ام را خودم می‌کشیدم جلو، پایم را مردِ پشتی!

یک دستش دور کمرم و آن یکی قفل ساعدم، شبیه به بچه‌ای تازه راه افتاده…

جلوی در ایستادم، از لای در می‌دیدمش… آرام و بی‌صدا… روی تختی وسط یک اتاق بی‌پنجره!

اتاق که نه زندان، یک مشت دستگاهِ عجیب و غریب هم محاصره‌اش کرده بودند.

– برو توو ساچلی خانوم.

اشکم تندتر شد،
مشتم را روی لب‌هایم فشردم گریه‌ام صدا نگیرد.

– درو ببند داریوش، خودتم همونجا کشیک بده…

– حالش خوب نیست پری… داره می‌لرزه.

– بمون الآن میام…

پری سِرم جدید را روی پایه آویزان کرد، خواست بیاید طرفم، کف دستم را به نشان “نیا” جلو بردم و قدمی برداشتم.

– حالش خوبه؟

 

#پارت_153

– آها قز. (آره دختر) شوکر آلله آ (خدا رو شکر). بابات پهلوونه، یه دفعه‌م چشاش‌و باز کرد امّا هوشیار نبود…

– آقا داریوش…

قدم بعدی را که برداشتم، کج شدم عقب.

با چشمان تیره‌اش خیره‌ام بود، به اندازه‌ی تمام این سال‌ها که نشد نگاهش کنم، محبت در چشم‌های نم‌دارم ریختم و نگاهش کردم،

– ممنون.
– واسه چی؟
– برای…

این تشکر برای خیلی چیزها بود، بزرگترینش نجات مردی که تمام زندگی‌ام بود…

لحظه‌ای با اشتیاق خیره‌ام ماند، لبخند غمگینی زدم و پوست گندمی‌اش یکباره رنگ گرفت.

گوشه‌ی لبش تکان ریزی خورد و چشم دزدید.

سری جلو انداخت و با اکراه دستم را ول کرد.

– باشه! وقت واسه این حرفا زیاده، جلوت‌و نگاه کن نیفتی.

طفلک خبر فردا را نداشت!
سر کشید تا شیشه‌ی بالای در و نگاه تشنه‌ام برگشت جلو.

مرد مغرور و مهربانم لای آن دستگاه‌ها و ملحفه‌ها لاغر‌تر از همیشه دیده میشد.

صورتِ سبزه‌-قرمزش آرامِ آرام، درست مثل وقت‌هایی که خواب بود و ساعت‌ها نفس‌های خس‌دارش را می‌شمردم کم نشوند…

– بابا جون… بابا دردت به سرم…

ناله بود و ناز، کمی هم گلایه قاطی‌اش…

لوله‌های کوچک داخل بینی‌اش؟
نگاه مضطربم پرید تا مانیتور روبرویی، خط‌هایش تقریباً منظم بودند…

– بشین رو صندلی، سر پا نمون…

#پارت_154

صدای داریوش از پشت سر بود. ننشستم. یک دست را به میله‌ی تختش تکیه زدم و با احتیاط خم شدم روی صورت در خوابش.

دست آزادم را بالا گرفتم و نرم کشیدم روی گونه‌ی استخوانی‌اش.

پلک بستم و انگشتان لرزانم با حسرت رگ‌ نبض‌دار شقیقه‌اش را نوازش کرد.

حس زندگی داشت، حس آرامشی دلچسب، بعد از ساعت‌ها حال‌خرابی و بی‌خبری…

اشک داغی از لای پلک بسته‌ام چکید. نبضش که میان حیاط نزد، من یک لحظه مُردم.

بیچاره پدرِ چهارشانه‌ام! جنگ شیمیایی نیمی از او را شکست و عزیزانش نیمی دیگر…

– ببین؟ ضربان قلبش منظمه.

اشاره زد به خط‌های هفت و هشتیِ روی مانیتور و پلک‌های تب‌دارم به آرامی باز شدند.

– فشارشم اومده پایین. خودش داره نفس می‌کشه. ماسک اکسیژن لازم نداره، دکتر برای احتیاط خواست اُدی تراپی باشه تا به‌هوش بیاد…

پس آن گودیِ پای چشمش! ته‌ریش یک روزه‌اش چرا به چند روزه می‌ماند!

قطره اشکم پشت دستش چکید و نگاهم تا پلک‌های بسته‌اش پرید. کاش یک‌بار، فقط یک‌بار دیگر چشم‌هایم را می‌دید، بلکه باورم می‌کرد.

– ساچی دیگه برو، می‌بینی که ملاقات ممنوعه… جانِ خودم تخت خالی شه فوری می‌برمش بخش…

آمد کنارم، دست گذاشت پشتم و مادرانه گفت:

-برو قادُوی آلیم. دکتر افخمی ببینه وآلله‌ی بدبخت میشم…
(قادُوی آلیم: دردت به سرم)

نگاه تشنه‌ام یک دور صورتش را طواف کرد؛ سیر نشد دوباره تماشایش کرد.

– داریوش می‌رسونتت خونه… صب خودم بهت زنگ می‌زنم همه‌چی‌و میگم باشه قْزم. پانشی هفت بیای رات نمیدن…

(قزم: دخترم)

 

#پارت_155

خم شدم و میان ابروهای پیوندیِ مردانه‌اش را بوسیدم، سر که بلند کردم یکباره چشم بازش را دیدم.

هینِ ترس‌خورده‌ام بی‌هوا شد، پریدن پلک او هم همینطور…

– بابا؟ خوبی؟

چشم شیشه‌ای‌اش نبود، کاسه‌ی چشمش را خالی کرده بودند!
با همان یک چشم دور اتاق را زد. نگاه سرگردانش با مکث تا صورت خندان پری رفت و بعد جوان پشت.
نیمه‌هوشیار بود شاید هم…

تیله‌ی بی‌رمقش برگشت تا من و لحظه‌ای ماتم شد. نگاهش غم نه، غربت داشت!

ترسیدم.

– بابا منم ساچلی، من‌و شناختی!

برقِ آن چشم مهتابی‌اش یکباره خاموش شد. سرفه کرد و پلک فشرد، محکم…

– بابا… بابا قربون چشات برم من… چی شد؟

دستش بالا پرید و چنگ شد روی قلبش، طوری پرفشار که تمام صورتش مچاله شد.

– زنم مرده…

سرفه کرد و پری دوید آنطرف تخت.

– دخترم مرده…

– ساچی فشار خونش داره میره بالا…

– منم باید می‌مردم… باید می‌مُ‍…

سرفه پشت سرفه… لب‌های لرزانش نیمه‌باز ماند و سینه‌اش روی تخت بالا آمد. درد داشت.

– نگو بابا! من به جات بمیرم! الهی من پیش‌مرگت شم بابا…

پری هُلی به شانه‌ام داد و نگاه وحشت‌زده‌اش از منی که سعی می‌کردم دست چنگ‌شده‌ی پدر را بگیرم و آرامش کنم تا مانیتور کناری رفت…

– برو ساچی… برو دکتر و پیج کردم… الآن میاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
15 ساعت قبل

با دیدن ساچلی دوباره سکته می‌کنه😞

نازنین مقدم
11 ساعت قبل

وای خدا قلبم💔ایشالا هیچکس توواقعیت همچین مصیبتی رو نکشه بمیرم واسه ساچلی….خدا نگذره از سر آیدای نفهم بیشعور

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x