۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت 34

4.7
(19)

 

 

چشم از سقف گرفت، دست به کمر نچ‌نچی کرد و عصبی چرخید تا من.

– توی اَخمخ چیکار کردی؟! آخه بی‌عاقْل توو اون کلّه‌ت چیه؟ پِهِن؟(گوه؟)…

لب که فشردم، تازه انگار باورش شد. زد به صورتش و اینبار نشست بغل‌دستم.

– وای خاک به سرم… مَرده کیه؟!

دلش راضی نشد. خودش را روی نیمکت جلو کشید و با نگرانی دستم را گرفت.

– نه اون اَخمخ‌و ولش کن، نمی‌خواد بگی… بگو بابات چجوری فهمید؟! صیغه‌ی ۹۹ ساله که نکردی ها؟! آی آلله… کِی شد من نفهمیدم آخه!…

من خطا کرده بودم و او می‌ترسید.

– ساچلی؟

سیل سؤالاتش را نصفه گذاشت، لب جوید و ناباورانه سری بالاپایین کرد.

– شوخلوق اِلیسن من نَن ها قز؟
(داری شوخی می‌کنی باهام، آره دختر؟)

سکوت که کردم سر کج کرد و خندید.
تکخندش ترکیبی از وحشت بود و شوک…

– یه حرفی بگو دیگه دختر، اون بِناوا رو که کشتی، می‌خوای منم بکشی ها! بدبخت تو رو دید انگار عزرائیلش‌و دیده فشارش رفت ۱۹… دکتر گفت یه دفعه دیگه شوکه بشه تموم می…

چشمم که پر شد حرفش را خورد.

– نمی‌خواستم پری، اصلاً قرار نبود بابا بفهمه، آیدا گفت صوری، گفت دو ماه، گفت الکیه…

– آیدا کدوم خریه؟! همون دختر بالاشهریه! چش سیاهه؟ چُسان‌فیسانیه؟

سری جنباندم و دهانش وا شد.

– یا ابَالفضل!

دستش از لب‌های نیمه‌بازش جدا شد و چنگ انداخت به دستم، کشیدش روی پایش و خیره‌ی سنگ سفیدِ زیر پایمان شدم….

 

رت_162

– اونشب که شال حریرت‌و ازت قرض گرفتم، واسه عقدِ آیدا می‌خواستمش…

انگشتانش دور دستم مشت شدند و بالاخره قفل لبهایم وا شد.

– عقدش بهم خورد، جشنش خراب شد، روزگار منم سیاه شد…

گریه کردم و گفتم، همه‌اش را که نه، فقط خلاصه‌اش…

هر حرفی که زدم دهانش بازتر و فشار انگشتانش دور دستم بیشتر شد…

– بابا در و قفل کرد روم پری! نذاشت برم خونه، دیگه من‌و نمی‌خواد پری…

بغضم شکست و اشکم دوباره راه افتاد.

– مرخص شد نرو خونه، چند وقت بیا پیش من، الآن عصبانیه، بذار یه‌کم آروم شه، مام عقلامون‌و بذاریم رو هم ببینیم چه گِلی به سرمون می‌تونیم بگیریم…

سر که بلند کردم، نگاهش به پهلو بود. زمزمه‌کنان تنش را عقب‌جلو می‌کرد، برای خودش می‌گفت یا من؟

– نه! پیش تو نمی‌شه، می‌رم پیش آقابزرگ.

یکباره برگشت و حرصی دستم را کشید.

– میمون نازم می‌کنه واسه من! دردت فریباست؟ می‌گم اصلاً دهنش‌و وا نکنه، خوبه؟!

اخلاق مادرش را می‌دانست، خوش‌قلب بود ولی عاشق خبرهای دست‌اوّل و محفل‌های خبرگذاری…

– داداشت زن گرفته خونه برا خودتونم کوچیکه، من چی بیام قوز بالاقوز شم!

اتاقش را به تازه عروس داماد داده بود و خودش در هال می‌خوابید.
دم غروب که با سوره تلفنی حرف می‌زدم فهمیدم.

– اونجا بری خوبه! اون پیرمرد بدبخت نمی‌ترسه!

#پارت_163

سری با عجب تکان داد و غیظی دستش را جلوی صورت مردّدم کشید.

– نمی‌گه واسه چی تک و تنها پا شدی اومدی؟ نمی‌پرسه بابات کو! خواهرت کو!

دست به کمر شد و خیره‌ام،

– اصلاً تو تنهایی تا کرج رفتی که حالا می‌خوای بری رشت!

نرفتم، هیچوقت نشد که بروم.

– درسِت چی میشه؟ دانشگات؟ دو روز دیگه انتخاب واحدته، الکی خرابش نکن، اونهمه عین خر درس خوندی که دانشگا قبول شی، شاگرد اوّل شی، موفق شی، دست بابات‌و بگیری، پای سوره رو عمل کنی، یه خونه‌ی نقلی براشون بخری ورشون داری ببری…

که گفته تلخیِ حقیقت بهتر از شیرینی دروغ است!
برای یک اعدامی، دروغِ “ فردا روز حُکمت نیس” یعنی یک شب آرامش قبل مرگ…

– نمی‌دونم پری! نمی‌دونم چیکار کنم… نه اون می‌ذاره نزدیکش شم، نه من می‌تونم ازش دور شم…

سر جنباندم و هق زدم. بلاتکلیف بودم، گیج، حیران…

دستش روی سرشانه‌ام قفل شد و نگاهم به چشمان گرد و برّاقش دوخته شد.

– ساچلی…

لب فشرد و نگاه تیره‌اش میان چشمانم چپ و راست شد.

عجز توی نگاهش آشنا بود، هم‌جنس حالِ نزار خودم.

پَرپری! دخترکِ همه فن حریف محل، برای اوّلین بار حرفی برای گفتن نداشت.

– من هستم… بیا پیش من.

#پارت_164

جمله‌ی محکم مردانه‌اش‌ نگاه جفتمان را به پهلو کشید، تا صورت جدی داریوش و سینی گرد و کوچک میان دستش.

– یَ… یعنی می‌گم بیا خونه‌ی ما… من میرم باشگاه می‌مونم… تمرینای قبل مسابقاته، برا منم خوبه.

سینی استیل و دو استکان چایش را گذاشت میانمان. چای آخر شب، رنگ و رویش پریده، درست مثل قیافه‌ی من و پری…

– ببخشید نمی‌خواستم فال‌گوش وایستم، دیدم حرف جاست گفتم…

شرمنده دستی پشت گردنش کشید و پری ذوق‌زده خیز برداشت طرفم.

– ها راس میگه. برو پیش داریوش، هم نزدیک سوره و آقاتی، هم به درس و دانشگات می‌رسی…

دو دستش را نشاند دو طرف شانه‌ام و من؟

– نمی‌شه! مارال‌باجی، آقا یدالله… نمی‌خوام شما رم قاطیِ مشکلات خودم…

– نیستن، رفتن ده، فصل چیدن میوه‌س، شبونه رفتن که صب بالا سر کارگرا باشن… خونه خالی… فقط منم به خدا…

همزمان که حرفش را می‌زد، خودش را کامل کشید مقابلمان.

صدایش لرزش غریبی داشت، یک نگاه به من یک نگاه به دسته کلیدش.

از جیب جین راسته‌اش بیرون کشیدش، دو سوئیچ و یک کپّه کلید!

یکی‌یکی کنارشان زد و ضمن بیرون کشیدن کلید طلایی رنگ، نگاهش را به پری داد، نه به منِ گلگون، می‌دانست که قانع کردنم کار اوست.

– خودم یدکی دارم… برا احتیاط بمونه پیشت… امشب نخواستی، فردا، اصن نه! هر وقت خواستی… فقط یه زنگ قبلش بهم بزن یکم ترتمیزش کنم برات… باشه ساچلی خانم؟

نگاه منتظرش خیره‌ام شد و چشمان بلاتکلیفم؟

همراهِ کلیدی که لابلای حلقه‌ها‌ی استیل پیچ و تاب می‌خورد، پیچ خورد، درست مثل زبانم که توی دهانم پیچ خورده بود.

#پارت_165

– خیال نکن تنهایی ساچی، ما هستیم.

تنها نبودم؟ پس چرا بی‌کسی خنجر می‌زد به سینه‌ام.
نه عمّه، نه عمو، خانواده‌ی مادری هم که قبل شیرین رهایمان کردند!

– یاسین عَمی(عمو) رَم راضی می‌کنیم… تو فقط صبر کن…

پری با اطمینان شانه‌ام را فشرد و لبم پرغصه لرزید.

– دعوای پدر مادر نمکه… پاش‌و نگران نباش ساچلی خانوم…

سالها پیش به خاطر فشار نمک را ترک کرده بود، اگر مرا هم ترک می‌کرد چه؟

– پاش‌و برسونمت خونه…

کلید چشمک‌زن را گرفت طرفم و نگاه مردّدم از انگشتان درگیرم تا کلید و بلافاصله صورت مطمئن پری رفت.

دلم رضا نشد، کمی پس‌انداز ته حسابم بود، مجبور می‌شدم می‌رفتم مسافرخانه…

– ممنون آقا داریوش من…

زبان کشیدم روی لب‌های خشکم و آمدم بگویم “نمی‌خواهد” صدای بم آشنایی مو به تنم صاف کرد.

– تو لازم نکرده واسه زنِ شوهر‌دار مکان جور کنی!

سرها که عقب چرخید، ترس‌خورده سرپا شدم.

درِ شیشه‌ای اورژانس، بی‌خودی باز و بسته می‌شد و او؟

درست روبرویم، دمِ ورودی…

#پارت_166

دست به جیب، با قیافه‌ای که نمی‌فهمیدی عصبانی است یا طلبکار!

چشمانِ چوب‌زنش؟
عمیق خیره‌ام…
از آن نگاه‌ها که رج به رجت را تحلیل می‌کند!

– تو چی زرزر کردی مرتیکه!

نگاه بی‌حوصله‌اش با اکراه تا داریوش منحرف شد، دو قدم بلند و مقابلمان بود، عطر تلخش قبل از خودش.

قلبم تند شد و چشمان دودوزنم بین دو مرد چرخ خورد.

هم هیکل بودند و تقریباً هم‌قد، آماده‌ی دوئل با کلّی تماشاچی مشتاق…

– زرو که تو زدی. من فقط چش و گوشت‌و وا کردم.

پوزخندش بی‌صدا بود.
کلید را از لایِ انگشتان داریوش قاپید و مقابل چشمانش تکان داد.

– این کلیدم بذار توو جیبت، بعداً لازمت میشه…

آستین تاشده‌‌اش بالا رفت و نگاهم بی‌هوا خیره‌ی دستش شد، آن زخم عجیبِ دور ساعدش؟

کلید را سر داد میان جیبِ کوچک بالای تی‌شرت داریوش و فی‌الفور دستش را پایین کشید!
نگاهم را دید که اخمش بیشتر شد؟

– حالا برو ردّ کارت پسر جون…

قهقهه‌ی بلند داریوش تکانی به شانه‌هایم داد، مضطرب کج شدم تا او، به سرشانه چرخیده بود و عصبی خیره‌ی جماعت پراکنده‌ی دورمان.

– نرم چی میشه؟!

#پارت_167

خنده‌اش یکباره بند آمد و جدی شد.
نگاهِ یاغی‌اش پرخشم برگشت تا مرد جلویی و پری چسبید به من، شانه به شانه، مچم را گرفت و صورت نگرانش نامحسوس کج شد تا من.

– خودشه! همونه نه؟! همونی که…

رویش نشد بگوید شوهر صیغه‌ای‌ات.

– این دردسر میشه، وآلله‌ی دردسر می‌شه می‌دونم…

نگاه پریشانش از مردِ پرخشمِ کنارش تا مردِ مرموز کنارم کشیده شد و کلافه بالای ابرویش را خاراند.
می‌گفت، ابرو بخارد یعنی دردسر!

– راننده بیرون منتظره، وسایلات‌و جمع کن می‌ریم خونه.

چشم در چشمِ ترسانم امر کرد و داریوش خودش را میانمان کشید.

– اُوهَ! یواااش…

مقابلش ایستاد و هُلی به سینه‌‌اش داد، دریغ از ذره‌ای حرکت!

– داریوش سنی آلله( تو رو خدا)… آروم باش اُغْل( پسر)!

– نشنیدی بچه قرتی چی گفت!

صدای ملتمس پری بی‌قرارترش کرد،

– یه کاره پا شده اومده اینجا، واستاده جلو من، به دختره می‌گه بریم خونه!

صورت شاکی‌اَش به پهلو مایل شد، از پری تا منِ رنگ‌پریده…
کج‌خند ناباوری زد و حرصی چرخید تا او.

– مِثی که خر شدی بهت خندیدم یارو!

بعدی>>>رمان  ماتیک

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 ساعت قبل

آخی دلم برا داریوش سوخت😔

نازنین مقدم
5 ساعت قبل

ممنون که پا ت گذاشتی …بیچاره داریوش

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x