۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت 35

4.7
(23)

 

جوابش سکوت بود و پوزخندی سنگین.

 

پری بلاتکلیف نگاهم کرد!

بیچاره می‌ترسید، درست مثل من…

از گفتن حقیقت به جوان کلّه‌شق جلویی، از سکوتِ دلهره‌آورِ مردِ تازه‌وارد.

 

سر کج کردم، نگران… داریوش با چشم‌های ریزشده مشغولِ زیر و بالا زدن او بود…

 

کفش بلوکر بلوطی، شلوار کتان زغالی، پیراهن شکلاتی، ساعت رولکس… تیپ آنتیکش زیادی بی‌نقص آمد برایش که سینه سپر کرد و عضلاتِ پیچ‌در‌پیچش را به نمایش گذاشت!

 

– ببین عمو، حالا که رعایت ادب‌و می‌کنم بهتره روت زیاد نشه…

 

چشمی دور چرخاند، تا تک نفراتی که دور ستون جمع شده بودند.

 

– اینجا مریض‌خونه‌س نمی‌خوام شر شه…

 

سر جلو کشید و رخ به رخش، از میان دندان‌های بهم ساییده غرید:

 

– زودتر رات‌و بکش برو تا خون جلو چشام‌و نگرفته، نزدم دهن‌دماغ خشگلت‌‌و همینجا خورد نکردم بچه ژیگول.

 

رگ‌های گردنش برجسته و انگشتانش کنار تن مشت شدند، صدای قرچ و قروچشان میان لابی زیادیِ ساکت‌شده پیچید و چشم‌ها کنجکاوتر شدند…

 

امّا او؟ در کمال خونسردی دستش را بالا کشید و نگاهی به ساعت بند‌چرمی‌اش انداخت.

 

– دیروقته، اهل خونه‌ منتظرن.

 

خانه! از کدام خانه می‌گفت؟

 

درنگم را دید و حق به جانب خیره‌ی چشم‌های جاخورده‌ام شد.

 

– زودتر جمع کن بریم تا حاج‌خانوم نخوابیده.

 

شجاعتم را جمع و قدمی به پهلو برداشتم…

 

– مَ… من با شما هیچ‌جا نمیام!

 

نگاه گیج و منگ داریوش از او تا من و از من تا او چرخ زد.

 

– شنیدی چی گفت، در اون‌وره، هرّی…

 

#پارت_169

 

پر خشم چرخی به سرشانه‌ی دانا داد، حتّی نگاهش نکرد، همانطور که پر نفرت تماشایم می‌کرد، دست داریوش را پس زد.

 

– نرسیده بودم که با این اوزگل رفته بودی، با من نمیای! جمع کن…

 

کنایه‌اش تمام نشد، داریوش با سر بی‌هوا در صورتش آمد.

چنان محکم که خون از دماغش فوّاره زد.

 

– عوضی چیکاره‌شی که بهش دستور میدی! تو اصن گوه خوردی اونجوری نگاش می‌کنی، من اون چشات‌و از کاسه…

 

داریوش که عربده‌کشان یقه‌اش را به چنگ گرفت، او هم پنجه‌ی محکمی به پیراهن داریوش زد.

 

– تو فک کن همه‌کاره!

 

همهمه‌ی جمع بلند شد و قدمی عقب رفتم، خیره‌ی قطره‌های قرمزی که تند و تند از کنار لبش سُر می‌خوردند تا چانه‌اش و روی پیراهنش می‌چکیدند…

 

– داداش کوتاه بیاین…

– مشتی اینجا که جای دعوا نیست، صلوات بفرست…

 

دو مرد، در تقلّا که جدایشان کنند، بی‌فایده. انگشتانم ترسیده روی مانتو چنگ شدند.

 

– داریوش جان!

 

پری زاری‌کنان جلو رفت و داریوش کلافه… روی صورت دانا بُراق شد،

 

– ببین بچه خوشتیپ… نمی‌دونم کی هستی، برامم مهم نی امّا امشب ناجور سرت به تنت زیادی کرده!

 

– هر کی هستم! تو رو سَنه نه که دخالت می‌کنی! مفتّشی!

 

دیگر خبری از آن مرد خونسردِ دقایقی قبل نبود!

 

– نه دِ هی می‌خوام رعایت کنم، نمی‌ذاره…

 

سرش را عقب برد دوباره بکوبد به صورت دانا که فریاد زنانه‌ی تیزی مانعش شد.

 

– شوهرشه روانی! شوهرش…

 

#پارت_170

 

شوهرش را جوری پر حرص داد زد که خیال کردم اتاق به اتاقِ بیمارستان اکو شد و به گوش‌ پدرم رسید!

 

چشمان مضطربم دور چرخید، سکوتِ جمع و سنگینیِ نگاه‌ها؟

 

چشم دزدیدم و خجالت‌زده‌ گردن کشیدم برای او، بلکه تمامش کند… لامروّت نه اشک چشمم را دید و نه خواهش لب‌هایم…

 

آن برگه‌ی منحوس را از کیف برّاقش بیرون کشید و شروع کرد به باز کردن تایَش….

 

– مدرک می‌خوای؟

 

چشم‌غره‌‌ای برایم زد، نزدیک‌تر شد و برگه را گرفت جلوی چشم داریوش.

 

– بفرما اینم مدرک…!

 

کی آنقدر بی‌انصاف شده بود رفیقم!

– حالا رات‌و بکش برو تا ندادمت دست پلیس…

 

پری بود که برگه را از دستش قاپید.

 

– دستش بشکنه دماغت‌ داره خون میاد…

 

آیدا غیظی دست کرد میان کیفش،

 

– بهت گفتم بمون توو ماشین، واسه چی اومدی!

 

– جا تشکرته! نیومده بودم که این وحشی کشته بود تو رو!

 

پر حرص دستمال سفیدی را بیرون کشید و چپ‌چپی حواله‌ی داریوش کرد،

 

– حالا که فهمیدی شوهرشه دست کثیفت‌و بکش کنار.

 

نه این محل داد و نه آن، حتی گره‌ی دستشان شل نشد!

دیوانه‌وار برای هم خط و نشان می‌کشیدند، انگار پای غرورشان وسط باشد.

 

– اگه باورت نشده برو از باباش بپرس… اون شاهده…

 

دست انداخت جلو و قدم بلندی برداشت!

– اصلاً بذار خودم ازش…

 

 

#پارت_171

 

این را که گفت قلبم تیری کشید.

– نه بابام نه! تو رو خدا بابام نه.

 

– چیه دروغ میگم مگه؟!

 

بی‌خیالِ حالِ خرابم، دستش بی‌رحمانه‌تر طرف اورژانس نشانه رفت و پری خیز برداشت طرفش،

 

– سلیطه! همه‌ی این آتیشا از گور تو بلند میشه… می‌دونم دیگه…!

 

چنگ انداخت به مینی روسریِ کالباسیِ آیدا و بالاخره قفل پایم وا شد،

 

– این اخمخ خیلی ساده‌س! ولی من خوب می‌شناسم امثالِ تو رو مارمولک…

 

وحشت‌زده دویدم جلو،

 

– پری ولش کن! برو آیدا خواهش می‌کنم برو…

 

– کجا برم! حاج‌بابا عروسش‌و می‌خواد.

 

چیزی شبیه برق از تنم گذشت. نگاه ناباورم خیره‌ی آیدایی شد که در کمال خونسردی موهایش را مرتب می‌کرد! و پری؟

 

– عفریته رو ببین سَنی آلله! می‌گه عروس!

(سنی آلله: تو رو خدا!)

 

– حرف دهنت‌و بفهم! هر چی هیچی نمی‌گی پررو میشن بی‌فرهنگا!

 

اشک‌ریزان دستم دور شکم پری حلقه بود و با بدبختی می‌کشیدمش عقب،

 

– آخه اسم تو رو می‌ذارن دوست! تف بهت! بابای بدبختش‌و دیدی! داشت می‌مرد مَردِ بِناوا…

(بِناوا: بینوا)

 

– تو لازم نکرده کاسه‌ی داغ‌تر از آش شی! هماهنگ کردیم، مریضمونم می‌بریم بیمارستان خصوصی! این غسّال‌خونه مفت چنگِ گداگشنه‌هایی مثل تو!

 

پری پوفی کشید، بلند و حرصی، سر چرخاند طرف من و نگاه عاجزم تا راهروی اورژانس رفت،

 

– ولم کن بذار پاره‌ش کنم این هرزه رو ساچلی…مَرده رو سکته داده می‌گه مریضمون!

 

بی‌هدف چنگ می‌انداخت طرفش که صدای مردانه‌ی داریوش آمد.

 

#پارت_172

 

– این چیه؟

 

چشمانِ مأیوسش از برگه‌ی زیر پایش تا من پرید و نگاه خجالت‌زده‌ام رفت تا انگشتانش، که دور یقه‌‌ی دانا می‌لرزیدند.

 

– اینا چی می‌گن ساچلی خانوم!؟!

 

نگاه زیرچشمی‌اش دوباره تا برگه رفت، تا دو امضای سیاهِ پایش…

 

– اگه اون شوهرشه، این کی‌شه!

یکی آن طرف پچ زد و آن یکی خندید…

– حتما اینم معشوقه‌شه!

– استغفرالله! آدم توو کار جوونای این دوره‌زمونه می‌مونه…

 

قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ و نگاه‌های پر تحقیرشان؟!

نمک که نه، فلفلی شد روی زخم بازم!

 

– با تواَم می‌گم اینا چی می‌گن!؟

 

همانطور که نگاه شک‌دارش به من بود تکانی به یقه‌ی دانا داد و با عصبانیت پرتش کرد عقب،

 

– تواَم دیگه ول کن این دست‌و حاجی!

 

شانه‌اش را بالا انداخت و مرد واسطه خودش را کنار کشید.

 

– داریوش یالان دی!

(یالان دی: دروغه)

 

پری بود، داریوش که عصبی قدمی طرفم برداشت، پری میان آغوشم بی‌حرکت شد و به برگه اشاره زد.

 

– بهش گفتم حساب این دختر از بقیه سواست! گفتم این دختر مَرده، مرد! گفتم اگه دستش‌و بگیری حق نداری نامردی کنی بهش…

 

داشت گذشته‌ها را زیر و رو می‌کرد!

صورتش پر از خشم و نگاهش لبریز از دلخوری!

 

– بهت نگفتم امّا در به در دنبالش بودم!

 

#پارت_173

 

قدم دوم را برداشت و قلبم وسط سینه یخ بست، عاجزانه سری چپ و راست کردم که تمامش کند، نکرد!

 

حلقه‌ی انگشتانم دور تن پری شل شد و عقب چرخید. نمی‌دانم در صورتم چه دید که تیز از بغلم بیرون زد.

 

هم‌قدم داریوش شد، نگاهش پر از خواهش، دستش را با احتیاط جلوی راه داریوش سد کرد.

 

– داریوش؟!

 

محلّش نداد، قدم بعدی را برداشت و خیمه زد روی صورتم،

 

– امّا انگاری دنبال آدم اشتباه می‌گشتم!

 

نگاه شماتت‌بارش تا گوشه‌ی چشم رفت و برگشت به من.

 

آیدا با سماجت سعی داشت خون بالای لبش را بگیرد امّا مرد، بی‌حوصله سرش را عقب می‌داد و مقاومت می‌کرد!

 

– انگاری نامردمون اون نبوده که یقه‌ش‌و بگیرم و بکوبمش زمین…

 

دستش با عصبانیت کنار گوشم چنگ شد و شانه‌‌ام بی‌اراده بالا پرید.

 

– یکی دیگه بوده که نارو زده و بعد توو خلوت به ریشمون…

 

چشمِ نم‌دارم به آرامی بالا کشیده شد.

نگاه همیشه حامی‌اش پر شده بود از حرص و کینه.

 

– کَس سَسوی داریوش! کَس…

(کَس سسوی: ببر صدات‌و، ساکت شو)

 

پری حرصی هُلی به شانه‌‌‌‌ی پهنش داد و سپرم شد.

مرد گنده آنقدر کلافه بود و آنقدر بی‌تمرکز که هیکلِ درشتش با ضربه‌ی کم‌جانِ پری لنگری خورد…

 

#پارت_174

 

– جانْم آجِی پری…نقد دیل آقزا سُخوم!

( روحم، جونم درد گرفته پری…چقد ساکت بمونم!)

 

چشم در چشم پری صاف ایستاد و کوبید وسط سینه‌اش، محکم.

 

– آمانی در به در اِلدی بس دِییردی؟! اُو کیشی‌نی اُلیمَ چَکدی بس دییردی! ایندی دَ من!

(آمان و در به در کرد بس نبود!

اون مَرده ”پدرش” رو تا مرگ کشوند بس نبود! حالا نوبت منه!)

 

انگشت اتهامی که طرفم گرفته بود با دیدنِ اشکی که میان چشمانم تاب می‌خورد لرزید و مشت شد امّا زبانش؟

 

– تور اُلیام پری تور…

( دارم دیوونه میشم پری، دیوونه…)

 

رو به من نه، برای پری گلایه می‌کرد!

 

پسرِ خوش‌مرامِ محل طعنه‌ی تنهاشدنش را به من می‌زد!

 

مردی که تا ساعتی پیش به سرم قسم می‌خورد حالا…!

 

نفس حبس‌شده‌ام آه شد، “آه”‌ی که بیرون زدنی عینِ آهن داغ تمام سینه‌ام را سوزاند.

 

چه ساده بی‌باور می‌شوند آدم‌ها. اعتقاد و اعتمادشان بندِ یک کاغذ و چند خط امضاست!

 

برای من امّا؟ دل‌ها حکمند، چشم‌ها… به چشم‌ها که نگاه می‌کنم دلهایشان را می‌بینم، شاید ترسم از خیره شدن به چشم‌ها همین است، دیدن حقیقتِ قلب آدم‌ها…

 

– اینجا چه خبره خانومِ قربانی!

 

صدای باز شدن در آمد و فریاد مردی سفیدپوش.

 

– اونجا مریض، بدحال… داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کنه اونوقت شما!؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ساعت قبل

همه دست به دست هم دادن که بابای ساچلی رو زودتر بکشن

نازنین مقدم
2 ساعت قبل

آی خدا بمیرم واسه ساچلی مظلومم خدا لعنت کنه آیدا وامثال آیدا روکه واسه منفعت خودشون زندگی بقیه رو به گند میکشم😔🥺ممنون قاصدک کاش زودبه زود پارت میذاشتی وقتی زیاد فاصله میفته بین پارتا شوق خوندنش کم میشه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x