شانههای آویزانم به زحمت چرخیدند. تا برگردم محکم بغلم کرد، خواهرانه…
نه! دیگر از این برچسب خواهرانه میترسیدم، حامیانه در آغوش کشیدم، پر از حس دلگرمی…
– اگه اون عفریته اذیتت کرد بهم بگو، خودم جرش میدم دخترهی بیهمهچیزو…
اشکی از گوشهی چشمم چکید و بیحس سر بر شانهاش گذاشتم، مهلت گریه و زاری نداد فرز از خودش جدایم کرد.
دستش را کشید روی قطره اشک فراری، دو دستش را دو سمت شانهام نشاند و نگاه پر از امیدش میان چشمان ناامیدم چپ و راست شد.
– ولت نمیکنم ساچی، میارمت بیرون از اون خونه.
کلام و لبخندش پر از حس اطمینان بود، همان که شدیداً نیاز داشتمش.
– فقط بذار یاسین عَمی یکم بهتر شه خودم باهاش حرف میزنم، قول.
لبخند بیجانی به رویش پاشیدم و با رضایت سرش را بالاپایین کرد.
نگاهِ شرمندهام از چشمان برّاق پری کشیده شد به پهلو، تا جوانی که دقایقی میشد بیصدا در خودش جمع شده، کلافه و درمانده…
تکیهاش به ستون و تنش آوار شده روی سنگ سرد زمین…
پاهایش به عرض شانه باز و سرش را با دستهایش بغل گرفته بود…
– اون کلّهشقهم هیچی توو دلش نیست، الآن یکم عصبانیه به خاطر داداشش، بذار آروم شه اونم میفهمه که…
نگاهم تا سقف بالای سرمان رفت و برگشت روی جوان شکستهی روبهرویی.
آنجا پدرم و اینجا…
– همش تقصیر منه!
لبم که از بغض لرزید شانهام را دلجویانه فشرد.
– ساچلی…
امان ندادم، حرصی پشت دستم را بر چشمی کشیدم که امشب بیوقفه باریده بود و پا تند کردم دنبال آیدا.
– مواظب خودت باش.
پلک فشردم و تندتر دویدم…
#پارت_181
***
مگر نمیگویند شب یلدا طولانیترین شب سال است، پس چرا این روزها، روزگارم یلدایی شده!
حالم، حالِ یک اعدامیِ بیتاریخ که هر شبش را با خیالِ صبحی که نخواهد دید چشم میبندد.
شرافتم را کشتند، غرورم، حتّی احساساتم… کاش جان ناقابلم را هم بگیرند و خلاص!
راننده تکبوقی زد و قلبم؟
تندتر از این نمیشد.
چقدر گذشته بود، یک ساعت، دو ساعت؟
گزگز انگشتانم دور زانو که میگفت ساعتها گذشته، آنقدر فشرده بودمشان که قالب زانویم را گرفته بودند، باز نمیشدند!
پشتیها هم که قهر، با دنیا، با آدمهایش حتّی با خودشان!
بعد از هیاهویِ راه انداخته یک کلام حرف نزدند…
– ماشینو ننداز توو رضا.
مرد پشتی بود که این سکوتِ کشآمده را شکست.
– امّا آقا؟
– این دو قدمو خودمون میریم، دیروقته، تو آیدا خانومو برسون، برگرد.
ماشین سیاه رنگ بالاخره ایستاد، رسیدیم؟!
سر بلند نکردم از بالای چشم نگاه کردم.
کوچهی بنبستشان تاریکِ تاریک، تنها نقطههای روشن، انعکاس چراغهای زرد ماشین روی دروازهی سیاه رنگ مقابل بود.
آخرین خانهی کوچه…
نگاهم چپ و راست شد، مگر ساعت چند بود که اهالیاش همه خواب بودند!
#پارت_182
بوق دوم و اینبار شانههایم پریدند.
یکدفعه همه جا روشن شد، انگار یکی نورافکن گرفته باشد طرفمان.
– اومدم… اومدم…
چشم ریز کردم، دروازهی بزرگِ ورود به جهنم از وسط باز شد و سایهی مردی میانش، داشت به دو طرف هلشان میداد، اول راست و بعد چپ، گونههای ورآمدهاش خبر از سنگینیِ درها داشت.
– کجا بودی غفور؟!
راننده پرسید امّا نشنید، شاید هم محل نداد.
– سلام آقا…
دستش را برای آقایش بالا داد و دوان دوان نزدیک شد.
– ببخشید آقا رفته بودم سرکشی دور عمارت…
راننده شیشه را به اجبار پایین کشید و غفور چراغِقوهی میان دستش را گرفت آنطرف.
نفسزنان خم شد کنار شیشه و نگاهم همراهش تا گوشه کشیده شد.
میانسال بود، لباسش شبیه به افسرهای آبیپوش کنار خیابان، صورتش گرد، درست مثل هیکلش…
– ریموت و زدم کار نکرد، برق اضطراری وصل نیس مگه؟!
راننده دوباره پرسید و مرد کلاه سیاهش را کمی جابجا کرد،
– امشب سومین باره که برقا رو قطع میکنن، ژنراتور کار نکرد، رفتم موتور برق قدیمی رو زدم، پمپش نیمسوز شده به گمونم!
#پارت_183
نم پیشانیاش را میگرفت که چراغِ ایستادهی پشت در روشن شد.
– آها وصل شد!
نور افکن را خاموش کرد و با اشتیاق نگاهی به من انداخت.
– سلام خانوم، خوش اومدین.
گفتنی سیبیل پرپشت جوگندمیاش رو به بالا شیب گرفته بود.
– واسه چی زنگ نزدی ادارهی برق!
-زنگ زدم آقا!
صدای کلافهی دانا چشمان پفدارش را کشید پشت راننده،
امّا لبخند بزرگش جمع نشد.
– گفتن دکل اصلی منطقه اتصالی کرده، به خاطر رعد و برقه آقا. صبح تعمیرکار میفرستن بالا.
بخت سیاه من بود هر جا که میرفتم، نکبت قبل از من رسیده بود!
– نمیای بالا؟
آقا تعارفزنان در عقب را باز کرد و صاف سرِ جایم نشستم.
راننده فرز پیاده شد و نگاهم با التماس تا آینهی بغل پرید.
آیدا دست به سینه در صندلیاش فرو رفته بود، لحظهای در سکوت تماشایم کرد و اخم ریخت.
– مزاحم شب رمانتیکتون نمیشم!
پلکهایم پرفشار بسته شدند و صدای پوفی کلافه آمد.
#پارت_184
در عقب کامل باز و صدادار بسته شد.
– برگشتی سوئیچو بده غفور…
– چرا آقا؟ مشکلی پیش اومده؟ خطایی ازم سر زده…
– علی امشب برمیگرده، دیگه برگرد حجره وردست حاجی تنها نباشه.
– چشم آقا.
صداها به موازاتم کنار شیشهی راننده متوقف شدند و نفس نکشیدم.
– پیاده شو.
عجب خشونتی! با من بود؟!
– با تواَم! پیاده شو دیگه! منتظر زیر لفظی هستی؟!
فشار انگشتانم دور زانو بیشتر شد و پلکهایم محکمتر…
– تو برو اونم میاد.
دادِ شاکی آیدا بود که احمقانه دلم را گرم کرد و نفس حبسشدهام بالاخره آزاد شد.
– یَ… یعنی میگم… تو نمنم برو، من یکم با دوستم حرف دارم، تا برسی دم پلهها اونم رسیده.
نمیدانم چه دید امّا این یکی را ملایمتر گفت،
– کشش نده، خستهم.
مرد بیحوصله گفت و صدای پا آمد، یکی با مکث و آن یکی تند دنبالش.
– آقا… آقا این نورافکنم برای احتیاط ببر، اون بیلاواریث مونده نمیدونم چه مرگشه، اگه قطع شد خانوم نترسه.
(بیلاواریث: بیصاحاب)
#پارت_185
ترس؟ ترسم از خودش بود نه تاریکی!
صداها دور نشده در سمت راننده باز شد.
– نشنیدی چی گفتم! میخوایم حرف بزنیم. توو ماشین… تنها.
صدایِ تأکیدیِ آیدا پلکهایم را باز کرد، بیچاره راننده خم شده بود کنار در و نگاه مردّدش را از دخترک خشمگین پشتی میگرفت.
– چشم خانوم.
ننشست، دولاراستی شد و با شک نگاهم کرد.
در را بست و در همان حالت چند قدم عقب رفت، تکیهاش که به دیوار گرفت سر به زیر مشغول تماشایمان شد.
دست کشیدم پای چشم نمگرفتهام و لبم بغضدار جمع شد، مرد بلندقامت جلویی در دیدرسم بود.
سنگین قدم برمیداشت، درست مثل قلبم که میان سینه سنگینی میکرد.
– آیدا نرو! منو اینجا تنها نَذا…
خواهشکنان چرخیدم عقب و صدایمان همزمان شد.
– آمان کیه؟
بیمقدمه پرسید و دهانم همانطور وا ماند.
مگر داریوش این را به زبان مادری نگفته بود، چطور آیدا…؟!
– آمان… داریوش… دانا…
بیانصاف مهلت هم نداد به خودم بیایم، سکوتم را جوری که میخواست معنا کرد.
قهقههی مستانهای زد و کفزنان خودش را جلو کشید.
– خوب پشت این چشای معصوم قایمش کردی!