– چیو قایم کردم؟
سرش را با تأسف بالاپایین کرد و پوزخندزنان عقب برگشت.
– اولین باری که توو کلاس حسنی دیدمتو یادته؟
لب فشردم و نگاهش خیرهام.
بهترین و بدترین روز دانشگاهم، شروع رفاقتمان و روز بدنام شدنم!
– اومدی توو کلاس حواسم بهت بود.
داخل نشدم، نتوانستم. همانجا دم در خشکیدم.
جزوه و کتابهایم پارهپاره، زیر پای بچهها، کیفم داخل سطل آشغال و همهجایِ تکصندلیام با رژ قرمز جیغ نوشته بودند…
– اشکِ توو چشاتو دیدم، شرمِ توو صورتتو، با خودم گفتم این دختر نمیتونه عوضی باشه…
اشکی آرام آرام روی گونهاَم راه گرفت.
یک دستم به پشتی صندلی چنگ شد و آن یکی به پایم.
– بعدِ کلاس ساناز سیگاری رو کشیدم یه گوشه گفتم: “ببین منو!”
انگشتش با تهدید بالا آمد، پر از حرص و غیرت.
– این دختر رفیق شیشِ منه…
مالکانه کوبیدش روی سینه و دلم هوای روزهای شیرینمان را کرد.
– یه بار دیگه دفتردستک این دختر و پاره کنی و اراجیف پشتش ببافی سر و کارت با منه.
پس کار او بوده!
دخترک… از سیگاری تا کراک و انواع روانگردانها را به این و آن میفروخت، آنوقت!
– میدونی بهم چی گفت؟
#پارت_187
لب فشردم و بغضم را بلعیدم، خودش جواب داد،
– گفت این دختره زیادی دَمپرِ پسرای دانشگاه میشه! گفت تو نمیدونی امّا من خوب میدونم.
– آیداااا…
با التماس صدایش کردم.
– گفت نگا به مظلومیتش نکن این هرزه ازون بِدِههاس! ما بِدهها همدیگرو بو میکشیم.
– دروغه! همش دروغه آیدا، به خدا من بِده نیستم!
صدای خندهی دخترهای کلاس در سرم پیچید، نگاههای گزندهی پسرها… تنم گر گرفت و بیهوا دست روی گوشهایم گذاشتم.
صدایم میکردند “ساچی بِده!”
من فقط در ازای پولی ناچیز، علمم را میفروختم، تکلیفهای عقبمانده، رفع اشکال، تحقیق، کنفرانس… کرایهی راهم را در میآوردم.
– میگم ساچی بِده… میشه به منم یاد بدی که چجوری بدم مشتری شن؟
خودش را جلو کشید، مظلومانه گردن کج کرد به راست و خیرهام شد.
– به نظرت شبی چند بدم که مشتری نپره، بمونه و بگیرَتم؟
سر کج کرد به پهلوی چپ و اشکهایم پشت هم چکیدند.
نگاه پرخواهشش بیشتر از تمسخر پشت کلامش دلم را سوزاند.
– تو رو خدا این دیوونهبازیا رو تمومش کن آیدا!
لرزش لبهایم را دید و بُراق شد روی صورتم،
– دیوونه!… تازه عاقل شدم!
تکخند پر حرصی زد و با زور دستم را از گوشم دور کرد.
#پارت_188
– فکر کردم دردت پوله که با دانا خوابیدی. به خودم گفتم آدمیزاده، خطا کرده.. بهت پول دادم امّا نه…
طعنههایش خار میشد و خط میانداخت به تهماندهی خاطراتِ شیرینِ آیدایی که رفیق بود!
– تویِ هرزه مشکلت پول نیس، دردت یه چیز دیگهس…
دست به دستگیره شدم و مچم را محکمتر تکان داد.
– کجا؟! نمیخوای بگی لاپای کدومشون گندهتر بود رفیق! بگو منم بدونم کدومشون کاربلدتره؟ شوهرم بهتر بلده یا اون پسره داریوش؟! شایدم آما…
نشد بیشتر از این بشنوم، گوشهایم سوت کشیدند.
دستگیره را جلو کشیدم و یکضرب پیاده شدم.
هقزنان قدمی جلوعقب کردم و دور خودم چرخیدم،
اصلاً من در این جهنم چه میکردم!
– خانوم حالتون خوبه؟
– منو برگردون پیش بابام! تو رو خدا!
خواهش کردم و راننده هولکرده قدمی جلو آمد امّا درِ پشت با صدا باز شد و برگشت سر جایش.
– ساچلی!
آیدا پیاده شد و مهلت حرکتی به من نداد، چرخاندم عقب و کشیدم میان آغوشش.
من گریه و او گریه!
عزای دوستیِ بر باد رفتهمان بود؟!
سر گذاشت روی شانهام و یاد آخرین همآغوشیمان افتادم، گرم بود و صمیمی
اما این یکی داغ بود، پر از فشار و خشم، حس خفگی میداد!
انگشتانم با تردید بالا آمدند، احمقانه میخواستم بغل بگیرمش که یکدفعه از آغوشش جدایم کرد، اشکهایش را تند و تند پاک کرد و نگاهِ ناآرام و مضطربش دوری در محوّطه زد.
#پارت_189
– دیگه راه برگشتی نیست، نه برای تو، نه برای من!
همین را زمزمه میکرد، مطمئنم.
همانطور که خیرهی جلو بود، فرز خم شد تا صندلی من و جاخورده از حرکات عجیبغریبش به پهلو چرخیدم.
مسیر نگاهش به کجا بود؟ به مردی که در میانهی راه ایستاده، با تعجب، شاید هم نگران! تماشایمان میکرد
یا آن عمارت سفید آخر جاده و پنجرهی بزرگش و…
– داره نگامون میکنه…
– کی؟!
اینبار نگاه مضطربش تا بالای دیوار پرید.
نقطهی قرمز چشمکزن و لنزی کوچک، درست کنارِ طاق آهنی در، دوربین بود؟
– بیا اینا رم بگیر، یادت نره…
شتابزده کیف را روی شانهام گذاشت و خم شد تا من،
– یه وقت هوا ورت نداره خیال کنی پات وا شده توو عمارت، دیگه عروس عمارت شدی و تمام!
نوچی کرد و کمی عقب کشید، صورت هاج و واجم را که دید، چادر را فشار داد کف دستم.
– شیش دانگ حواسم بهته… بفهمم… فقط بفهمم دستت به دانا خورده، روزگارتو سیاه میکنم.
کنار گوشم گفت، به اسم بوسهی خداحافظی تهدیدم کرد و لبخندی روی لب نشاند.
انگار نه انگار!
– بریم دیگه دیر وقته!
اشارهی دستش به راننده بود و چشمکش به من.
– میبینمت!
رفت و نگاهِ شوکزدهام بدرقهی راهش…
دور شد و من ماندم! با خلوتِ کوچه و تنهایی و غربت و خانهای که شناختم از آدمهایش فقط خشم بوده و اجبار و تلخی…
#پارت_190
راوی *********
غفور با دقت لنگهی در را چفت و سری پایینبالا کرد…
– خانوم؟!
نه صدایی آمد و نه حرکتی!
دست انداخت به لنگهی بعدی و چشمان کنجکاوش جلو پریدند.
یک نگاه به شانههای لرزانِ دختر و یک نگاه تا سرِ کوچه…
ماشین رضا مدتی میشد که از دیدرسشان دور شده اما دخترک همانطور بیحرکت سرجایش خشکیده بود…
– خانوم جان؟
اینبار بلندتر صدا زد، هنوز هیچ …
ابرو درهم کشید، خیرهی دخترک ظریفجثّه…
گَلین مژده و اخطارِ آمدنش را با هم داد، وقتی برای گرفتن شام هر شبش تا پشت عمارت رفته بود.
عروس نطلبیدهی عمارت…
به قیافهاش که فتنهگری نمیخورد!
– قربان قدمات خانوم جان، اگه بیای توو که زودتر این درو میبندم من.
دخترک بالاخره پلک زد و نگاه نمگرفتهاش از کوچهی خالی کنده شد.
آخرین سایهی رفاقتشان هم، دقایقی پیش زیر چرخهای ماشینی که دور میشد، دود شد و رفت هوا!
– به این موتور برق اعتباری نیست، به اون خاطر میگما خانوم جان…
دخترک چرخی به تن بیحسش داد و با اکراه پاهایش را جلو کشید.
#پارت_191
– ببخشید.
زمزمهی خجالتزدهاش، به زحمت تا گوشهای غفور رسید، اما معصومیت صورت رنگپریدهاش؟
مرد بیاراده لبخند گرمی به رویش زد.
– خدا ببخشه خانوم جان.
چشمان درشت و برّاق مرد حین حرف زدن با آن لهجهی شمالیِ آشنا؟
– خدام شاهده بحث معطل شدن نیست، ده ساعتم باشه همینجا میمونم، وظیفمه…
لبهای بیرنگ دختر طرحی شبیه لبخند گرفت و خندهی مرد بزرگتر شد…
– ترسم اینه یهو ظُلمات شه، شما خوف کنی.
نگاه اشارهگرش دور حیاط درندشت عمارت چرخید و برگشت به دخترک سر به زیر.
– وگرنه من که جغدِ شبم خانوم جان، نصف عمرم توو همین تاریکیا گذشته…
دخترک رسیده بود کنارش، لایِ در…
یکدفعه ایستاد و نگاهِ نگرانِ غفور خیرهی صورتِ عصبیِ آقایش.
– بفرما خانوم جان، بفرما خونهی خودته…
هُولکرده دستش را جلو کشید، برای سرعت دادن به پاهای دختر،
امّا دخترک جم نخورد.
– شرمنده آقا سرپا موندی!
هوفِ کلافهی مردِ جلویی و قیژِّ دروازهی آهنی بود که مجبور به حرکت کردش.
– آقا غذای نگهبانو شما میدین یا…
در با صدا بسته شد و سر دخترک
ترسخورده عقب چرخید.
کاش لااقل بابایی ساچلی قبل از خواندن صیغه رسیده بود😔 تا الان مجبور نباشه بیاد خونه دانا