رمان خیالت پارت 44

4.6
(23)

 

 

– آماده‌ست خانوم آماده‌ست…

 

گلین با عجله سرش را از آشپزخانه بیرون انداخت.

 

– فقط سینی‌ مونده الآن میارمش…

 

– خوبه! معطلش نکن، عروس-دوماد آتیششون تنده…

 

کدام حجله؟! کدام آتش؟!

قرارشان به این چیزها نبود.

 

– من همینجا می‌مونم تا آقا دانا…

 

دخترک که آشفته قدمی عقب رفت، خدیجه نیش‌خندزنان دست انداخت به مچش.

 

– هر کی ندونه خیال می‌کنه اوّلین بارشه!

 

پوفی کشید و بیخیال تقلّاهای دختر، محکم‌تر بالا کشیدش،

 

– ولم کنین خدیجه خانوم، آقا دانا بیاد پایین بهتون…

 

– آقا دانا… آقا دانا… !!!

 

زن رسماً صد و هشتاد درجه چرخیده! جوری می‌کشیدش انگار برده‌اش باشد!

 

– تا دو دقیقه قبل که با چشات داشتی پسره رو می‌خوردی الآن شد آقا!

 

لرزش تن دختر و سرمای انگشتانش که سعی داشتند گره‌ی انگشتان خدیجه را باز کنند، یک لحظه ترساندش.

 

– توبه توبه! اولین بارت که نیست دختر جون این ادا اطوارات واسه چیه دیگه؟!

 

خواست جواب خدیجه را بدهد، دستگیره‌ی در را با فشار پایین کشید. در باز شد و دخترک بینوا نفس کشیدن یادش رفت…

 

#پارت_213

 

اتاق تاریک و تنها نقطه‌ی روشن، تختِ بزرگ وسط اتاق بود…

 

تخت که نه، تازه‌عروسِ بزک‌شده!

 

دو طرفش پاتختی، بالای پاتختی‌ها، دو شمعدان پایه‌دار نقره و چندین شمع‌ قرمز نیم‌سوز!

 

روی تخت، مخملی سرخ پهن بود و ساتن سفید دوردوزی درست وسطش. بالای پارچه ساتنی هم کلّی گلبرگ رز، شبیه به قلب قرمز!

 

– ماشالله گلین! چه سنگ تمومی گذاشته برات!

 

خدیجه خنده‌ی معناداری زد و جاخورده عقب برگشت.

 

– ساکِت کجاست؟

– چی؟!

 

بی‌حوصله نوچی کرد و نگاه پرتحقیرش روی تن دختر راه افتاد،

 

– با این سر و وضع که نمیشه بری توو تخت، کثیف میشه…

 

چرخید جلو، لنگه‌ی در را کامل باز کرد و موذیانه چشم چرخاند…

 

بیست سال زن حاجی بود و هنوز تمام اتاق‌های عمارت را ندیده بود!

 

یکی همین اتاق…

اتاق پسر دردانه‌ی حاجی، سرسخت‌ترین و بی‌انعطاف‌ترین پسرش… شده بود آرزو برایش…

 

– اوّل باید این رخت چرکا ر‌و عوض کنی…

 

امان نداد دخترک بیچاره به خودش بیاید، تندی داخل شد، او را هم دنبالش کشید.

 

– نمی‌خواد… لِ… لباسای خودم خوبه…

 

#پارت_214

 

– لباسای خودت؟!

 

همانطور که با عجله تا گوشه‌ی راست اتاق می‌رفت، چشم‌های ریزبینش عقب برگشت، از زانوی پاره‌ی شلوارش تا مانتوی خاکی و چانه‌ی خط خورده‌اش…

 

– عینهو کولیای سر چهار راه می‌مونه زبونشم درازه!

 

زیر لب غری زد و پوف‌کشان، انگشتانش را از دماغ جدا کرد.

 

– این بوی بتادین و الکل چیه اتاق‌و پر کرده؟!

 

دماغش را تا سرشانه‌ی دختر کشید و “ایشی” گفت.

 

– میری یه دوش می‌گیری… قشنگ تر‌تمیز می‌کنی خودت‌و… قشنگا…

 

رسیده بود بالای اتاق، یک لحظه مکث کرد.

 

– حاجی رو نظافت خیلی حساسه، سر و ریختت کثیف باشه یا بوی بد بدی یه حرفی بهت میزنه…

 

نگاهش بین دو در جابجا شد، جفتشان ریلی بودند و مات… شانه‌ای بالا انداخت و تصادفی یکی را باز کرد.

 

– پسراشم به خودش رفتن. مخصوصاً دانا…

 

نکه بشناسدَش، فقط می‌خواست خودی نشان دهد.

 

– اینا رو می‌گم که شب اوّلی دلخوری نیفته بینتون، می‌فهمی که حرفم‌و؟!

 

عقب چرخید، عکس‌العملی که ندید دوباره برگشت و تا کمر خم شد داخل سرویس.

 

حمام شیشه‌ای، وان، روشویی، توالت فرنگی…

 

برای یک پسر جوان زیادی تمیز و مرتب بود!

 

– لیزر‌میزر کردی ایشالله یا ژیلت بدم بهت؟

 

بی‌پرده‌ پرسید، چشمان دختر که گرد شد سری با افسوس جنباند…

 

– گلین… گلین؟!

 

#پارت_215

 

داد زد و کشیدش تا در کناری.

 

– این حوله‌‌ی مهمون‌و کجا گذاشتی؟!

 

بعد از آن آیدای قر و فری، این دختر ساده و سرساکت!

 

چشمش آب نمی‌خورد این پسر با این اخلاق‌های عجیبش، چند وقت بیشتر با او دوام بیاورد.

 

– اوووف! اینم که مِس‌مس… تا بیاد بالا صبح شده!

 

کلافه پنجه زد به دستگیره و‌ گلین جلوی در ظاهر شد.

 

– اومدم خدیجه خانوم، اومدم…

 

زن نفس‌زنان داخل شد و با احتیاط سینی سنگین میان دستش را هل داد روی میز چوبی تک‌نفره.

 

– این دختر لباس‌ نیاورده با خودش، چیزی اندازه‌ش داری؟

 

درز اتاقک لباس را بازتر کرد و با کنجکاوی سر کشید میان قفسه‌ها و رگال‌ها…

آخ اگر یک آتو از این دانای مرموز گیر می‌آورد…

 

– اگه نداری برم یکی از لباسای فاطمه رو بیارم براش…

 

گوشه‌ی لبش از این خیالِ خوش بالا پرید، به دندان گرفتش و موذیانه پا انداخت داخل.

 

او که داخل شد تازه نور شمع‌ها از درز تنش گریز زد و فضای نیمه‌تاریک کمد روشن‌تر شد…

 

– وای بسم‌الله اون کیه!

 

#پارت_216

 

تصویر شیطانی سرخ‌پوش در آینه‌ی ته اتاقک ظاهر شد و یکّه خورد.

 

یک قدم عقب برگشت و با دیدن صورت آشنای خودش خنده‌کنان دست روی قلبش گذاشت.

 

– خدیجه خانوم آقا خوشش نمیاد کسی توی اتاقش سرک بکشه، بیاین بریم، خودش گورگوشه‌های اتاق‌و به خانوم نشون میده…

 

– چیکارِ اتاقش دارم من! دنبال لباسم واسه‌ی دختره…

 

گلین چراغ نفتی وسط سینی را بالا کشید و خجالت‌زده تخت را نشان داد.

 

– لباس خانوم و آقا اونجاست، اتو کردم گذاشتم چروک نشه…

 

– بگو دیگه، دو ساعته علّافم کردی…

 

با اکراه چشم از کمد لباس‌ها کند و دوباره راه افتاد، دخترک هم کلافه در تقلّا برای آزاد شدن…

 

– اینا رو میگی؟!

 

دو لباس، شانه‌به‌شانه، خیلی صاف، لبه‌ی تخت پهن بود، یکی سفید و آن یکی سیاه…

 

– خدیجه خانوم من نمی‌خوام حموم کنم، میشه دستم‌و ول کنین…

 

– چی می‌گی دختر! عروس‌ آژگانا شدیا… یکم به خودت برس، یکم این موهات‌و صفا بده، یکم عطر بزن که مرد بیچاره میلش بکشه بغلت بخوابه…

 

چنگ زد به ابریشم سفید، روبدوشامبرش که روی زمین افتاد، پیراهنِ زیری را از بندهای ظریفش بالا کشید. بلند بود و اندامی، ساده‌ی ساده با چاکی ظریف یک طرفش….

 

– وا! این دیگه چه کوفتیه! نه توری، نه گیپوری… عروسه مثلاً!

 

– سوغاتیه حاج‌خانومه…

 

گلین سیب‌های قل‌خورده‌ی وسط سینی را روی جامیوه‌ی کریستالی چید و چرخید به پهلو.

 

قیافه‌ی درهم و مچاله‌ی خدیجه را که دید سری با افسوس جنباند.

 

– از مکّه برای پسر و عروسش آورده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x