۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت 45

4.6
(43)

 

پیراهن را جلوی تن دختر گرفت. دختر که در خودش جمع شد، خدیجه خریدارانه کج و راست شد،

 

– شکر خدا سینه‌م که نداره مرد بیچاره دلش خوش شه…

 

دخترک عقب رفت و فکّش محکم‌تر فشرده شد که حرفی از آن بیرون نزند.

 

از پدرش بی‌حیایی ندیده بود که حالا بخواهد گستاخانه به روی بزرگتر بیاید امّا…

 

– جهنّم و ضرر… از این مانتوی گَل و گشادِ چرک که بهتره…

 

دست انداخت دکمه‌ی مانتوی دختر را باز کند، خودش را عقب‌تر کشید.

 

– چته دختر! می‌خوام کمکت کنم درش بیاری…

 

– همین خوبه، با همین راحتم…

 

– درشون بیار دختر جون، اینا پاره‌ن، به درد آشغالیَ‌م نمی‌خورن…

 

– نه!

 

خدیجه که جلوتر رفت، دخترک دستش را سپر سینه‌ کرد.

 

– بسّه دیگه… نمی‌خوام درشون بیارم!

 

اولین فریادش شد و زن باعصبانیت تکانی به تن دختر داد…

 

– هُو دختر جون… صدات‌و برا من بالا نبرا…

 

– خدیجه خانوم ول کن بچه رو، دیوونه‌ش کردی هی کشیدی این‌ور هی کشیدی اون‌ور…

 

#پارت_218

 

– بچه! ببین چجوری دستم‌و خط انداخت…!

 

دخترک که بالاخره دستش را از چنگ خدیجه آزاد کرد، خدیجه شاکی دستش را بالا گرفت.

 

– گربه شده… این چنگ زدنا رو نگه دار واسه شوهر جونت دختر…

 

خدیجه که انگشتش را تهدیدی بالا گرفت گلین خودش را میانشان کشید.

 

– خدیجه خانوم عیبه! شما بزرگ‌تری…

 

– دختره‌ی نمک‌نشناس… خوبی نیومده بهت…

 

صدای بمِ مردانه‌ای از پشت‌سر آمد و سرها عقب چرخیدند.

 

– خودش بلده لباساش‌و دربیاره خدیجه خانوم نمی‌خواد تو زحمت بکشی…

 

دست به کمر لنگه‌ی در را کامل باز کرد و خدیجه؟

 

– دیگه می‌تونی بری، خودم هستم…

 

– پسرم حاج‌بابات‌و دیدی؟

 

انگشتش جمع و شتاب‌زده طرف دانا رفت، صدایش آرام‌ و لبش خندان.

 

– حرف زدی با بابات؟

 

او که رسید نزدیک در، دانا راه افتاد توی اتاق،

 

– گلین خانوم اون بزک‌دوزکا رو از رو تخت جمع کن.

 

– امّا آقا…

 

خدیجه هیش‌کشان کف دستش را برای گلین بالا آورد و دنبال دانا راه افتاد…

 

#پارت_219

 

– رسمه پسرم، پسر اوّلی، به همه گفتیم عجله‌ای شد، گفتیم عقد محضری گرفتیم، امّا این…

 

اشاره زد به پارچه‌ و لحنش مادرانه‌ شد.

 

– چشم فامیل به ماست پسرم…

 

بین راه لباسِ خواب ابریشمی را روی دست دختر کوبید و با ملایمت طرف دانا رفت.

 

– عمّه‌هات فردا نهار خودشون‌و دعوت کردن اینجا… واسه چی میان به نظرت؟! قدیمی‌َن، دنبال پاتختی‌َن؟ نمیشه که بگیم نیاین عروسمون قبلاً…

 

– کدوم فامیل! کدوم رسم! مگه پیرهن سفید تنش کردین که حالا پارچه‌ی سفید میندازین زی…

 

زبانش نچرخید، پیراهن سفید که از دست دخترک ول شد و زیر پایش افتاد، نگاه پرخشم دانا از خدیجه جدا شد و خیره‌ی پلک‌های بهم‌فشرده‌ی دختر ماند‌.

 

– تو بذار این پارچه همینجا بمونه، بقیه‌ش‌و بسپر به من، خودم درستش می‌کنم…

 

دانا نفسش را پرحرص بیرون فرستاد و چشم از دختر گرفت.

 

– اینکه من با زنم چیکار کردم یا نکردم به هیچ احدی مربوط نیست…

 

“زنم” را آنقدر بلند و تأکیدی گفت که خودش هم جا خورد، تن دختر بیچاره هم تکانی خورد…

 

– امّا دانا جان…

 

– امّا… اگه… تمومش کن خدیجه خانوم، آخر شبی حوصله‌ی این بحثای مسخره رو ندارم…

 

چنگ زد به تخت و پارچه و مخملی را با هم پرت کرد پایین تخت.

 

– گلین زودتر جمع کن ببر اینا رو تا آتیششون نزدم…!

 

#پارت_220

 

گلین بی‌اعتراض مشغول جمع کردن شد و نگاه خدیجه میان دو جوان جابجا شد.

 

ترس میان چشمان دختر و پایی که عقب برداشته؟!

 

ابرویی بالا داد و لبخندی با رضایت زد.

 

– من امشب‌و توو عمارت می‌مونم، میرم به حاجی می‌گم که شب اوّلی درست نیست تازه‌عروسمون تنها باشه… کاری داشتین…

 

دانا بی‌حوصله خم شد روی شمع‌ها…یکی را فوت کرد و سرپا شد…

 

– گلین هست… چیزی بخواد صداش می‌کنه…

 

دست برد به دکمه‌ی پیراهنش و خدیجه پوفی کشید.

 

– گلین اون شمعارم بنداز برن، اتاق پر دود شده!

 

دکمه‌ی بعدی را باز کردنی پرده‌ی ضخیم اتاق را کنار زد و قدم‌زنان عقب برگشت.

 

– آقا این چراغ‌و می‌ذارم اینجا…

 

صورت ترسیده‌ی دختر را که دید دلش نیامد ببردش.

چراغ یادگار مادر را دوباره وسط سینی جا داد و پارچه‌ی گلوله‌شده را میان دست گرفت.

 

– خواستین خاموشش کنین فیتیله‌ش‌و تا آخر بکشین پایین، بعد فوت کنین، دود نمی‌کنه…

 

گلین که رفت، دانا کلافه چرخ زد طرف اتاقک لباس، حوله‌ی سفیدی برداشت و بیرون زد.

 

– می‌خوام دوش بگیرم… میشه رفتنی درو ببندی؟!

 

دست برد به دکمه‌ی آخر پیراهن، سینه‌ی نیمه لختش که بیرون زد، خدیجه بالاخره از رو رفت.

 

– با… باشه پس… من میرم… خوب بخوابین، صب اوّل وقت میام اگه کاری چیزی…

 

– خیر پیش!

 

دانا بود که در را روی صورتش کوبید، پیراهنش را عصبانی از تنش کند و چرخید طرف دخترک…

 

#پارت_221

 

– برو بخواب رو تخت…

 

دخترک چشم گرد کرد و سرش یک‌ضرب بالا پرید. ابروهای درهم و چشم‌های خیره‌ی مرد روبرویی؟

 

جدّی بود؟!

 

– وایستاده بِرّ‌و‌‌بر من‌و نگا میکنه!

 

پوفی کشید و بی‌حوصله دستش را همراه پیراهنی که توی مشت می‌فشرد، طرف تخت پرت کرد.

 

– میگم برو بگیر بخواب رو اون تَخ…

 

حرفش تمام نشده دخترک عینه‌و یویو در رفت،

 

– واسه چی می‌دویی دیوونه؟!

 

لب فشرد و جاخورده… حتّی وحشت‌زده خیز برداشت دنبالش،

 

– با تو نیستم مگه! وایستا…

 

دخترک محلش نداد.

 

جلوی در بود که گرفتش، دخترک را که نه، درِ نیم‌باز را…

 

نفس‌زنان کف دستش را بالای در کوبید و دوباره بستش.

 

– این دیوونه‌بازیا واسه چیه؟!

 

– دیوونه خودتی گنده‌بکِ درازِ عوضی…

 

یکسره گفت و چشمانِ شاکی مرد با تعجب درشت شد.

 

پس خانوم زبان هم داشت و رو نمی‌کرد!

 

– برو اونور وگرنه جیغ می‌زنم…

 

دخترک در حالیکه با یک دست دستگیره را بالاپایین می‌کرد با آن یکی دست سعی داشت هیکل بتنیِ سنگینش را کنار بزند…

 

– چته تو؟! عقلت پاره‌سنگ ورداشت یهو؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
17 ساعت قبل

خوبه دانا عاشق ساچلی بوده از قبل اینجوریم رفتار می‌کنه باهاش

نازنین مقدم
16 ساعت قبل

کاش زودتر داستان باز بشه این دانا تو خیالش با ساچلی بوده بعد الان بااینکه خودش گند زده طلبکارم هست نکبت بیشعور به قول ساچی دراز…یک دنیا سپاس🙏🙏🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x