۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت43

4.7
(35)

 

 

خدیجه غیظی لبی پیچ داد، صفِ النگوهای طلایش را روی آستین‌هایِ بلند پیراهن بالا کشید و نزدیک‌تر شد.

 

جوان بود، آخرش ۴۰ سال، قد کوتاه امّا پر، چشم‌های بادامی داشت و پوست گندمی،

 

– وای! تو دیگه کی هستی؟

 

دستش میان هوا خشکید و با تعجب خیره‌ی دخترکِ پشتِ سر دانا شد. صورتش رنگ‌پریده بود و موهایش زیادی بلند!

 

– زنِ داداش داناست مامان، می‌بینیش چه گوگولیه؟

 

سهره ذوق‌زده خودش را تا مادر کشید و لبخند زن محو شد.

تصاویر روز عقد نم‌نم در سرش زنده شد و…

 

– شبیه پری دریاییه… ازون آیدای ایکبیری خیلی خشگل‌تره…

 

گلین روی صورتش کوبید و خدیجه چشمی برای سهره ریز کرد.

 

– سهره… عیبه!

 

– چیه! خودت به فاطمه گفتی اون ایکبیریِ موذی‌ عمراً بذاره داداشم با کسی…

 

با فاطمه شرط بسته بود که قشقرق می‌شود و عروس تازه را پس می‌فرستند خانه‌ی مادرش، امّا نشد!… مفت باخت!

همه‌اش هم به خاطر آن آیدای بی‌عرضه!

 

– چی می‌گی برا خودت ذلیلچه! من کی گُفتم…

 

دستپاچه شد، چنگ زد به بازوی سهره و نگذاشت بیشتر از این گاف بدهد.

 

– گلین‌خانوم! من دارم می‌رم بالا…

 

گلین مهلت نداد حرف آقایش تمام شود، با عجله چرخ زد طرف آشپزخانه.

 

#پارت_208

 

– آقا تا شما یه سر به سیمین خانوم بزنی، من دم‌نوشمت‌و‌ آماده می‌کنم، میارم بالا‌.

 

چه خوب در این خانه‌ی بی‌در و پیکر یکی حرف نگاهش را می‌فهمید.

 

– دستت درد نکنه.

 

همانطور که شقیقه‌ی دردناکش را لمس می‌کرد قدمی جلو برداشت، برادرانه شانه‌ی عرفان را فشرد و لبخند گرمی تحویل گرفت.

 

– تو نمی‌مونی؟

 

– برقا رفته مامان گلی تنهاست، یزدانم که می‌شناسی… می‌خوابه عین سنگ.

 

دانا سری برای تأیید جنباند و نگاه سهره خیره‌ی تازه‌عروسشان.

ترسیده بود یا…؟!

 

– داداش؟

 

تا بگوید “جان”، سهره لبخندش را خشکاند.

 

– زنت‌‌و جا گذاشتی!

 

زن!

چه غریبه می‌آمد این لفظ برایش!

 

کنار پلّه ایستاد و با تردید سر کج کرد. یک پای دختر جلو اما دستش چنگ کنسول بود، انگار مردد باشد میان ماندن و…

 

– تو برو داداش جون، من خودم زن‌داداش‌و میارم اتاقت.

 

سهره با خوشحالی خودش را جلو کشید، می‌خواست از زیر دست مادر در برود، خدیجه به موقع عقب کشیدش.

 

– تو نمی‌خواد توو کار بزرگا دخالت کنی، بیا برو کاپشنت‌و بپوش… برو خونه… بدو…

 

– نمی‌رم!

 

سهره که با لجبازی لب برچید، نیشگون ریزی از بازویش گرفت. مهلتِ ناله هم نداد، دست کوبید روی لب‌های کوچکش و حرصی چسباندش به خودش.

 

– دانا جان پسرم؟

 

#پارت_209

 

چشمان بادامی‌اش نازدار تا بالای پله رفت و صدایش کمی بلندتر شد، داشت خودش را شیرین‌ می‌کرد!

 

– حاج‌خانوم‌و که دیدی یه سر به حاج‌باباتم بزن، دلش خیلی شورت‌و می‌زد…

 

کدام دلشوره؟!

پیرمرد بیدار بود و نادیده می‌گرفتشان!

 

دانا پوزخندزنان سر کج کرد حرفی بزند امّا با دیدن مسیر نگاه خدیجه، یکباره وجودش پر از خشم شد.

نگاهِ شک‌دارش تا بالای پله رفت و برگشت، دوباره رفت و…

 

یعنی آن سایه‌ی پشت پرده؟!

 

حرصی چنگ زد به نرده‌ی سنگی و پله‌ها را یک‌ضرب بالا رفت.

 

او که دوید، دخترک هم عیناً کشی رها شده، دنبالش کشیده شد…

 

– تو کجا؟!

 

خدیجه یک دستش را جلوی پلّه سد کرد و پای دختر سست شد، پلک زد و نگاه پریشانش پایین پرید.

 

– قدیما یه حیا‌حرمتی بود! یه بزرگی‌کوچیکی… نرسیده کجا راه افتادی برا خودت عروس‌خانوم!

 

نوچ‌نوچی کرد و این‌یکی را کنار صورتش پچ زد، تلخ و گزنده…

 

– هول نزن دختر جون! همش مال خودته، ما که رفتیم، برو سفت بچسب بهش، تا خودِ صبح شیره‌ی جونش‌و خشک کن!

 

کجخندی زد و عقب برگشت امّا با تحقیر خیره‌‌اش ماند.

 

دخترک لب فشرد. نگاهِ خجالت‌زده‌‌اش از صورتِ پرتمسخر خدیجه تا چشمانِ سؤالیِ سهره کشیده شد و گونه‌های سفیدش آرام‌آرام رنگ گرفتند…

 

سنگینیِ حضورِ جوانِ پشتی، خجالتش را بیشتر هم کرد.

 

لبش لرزید و نگاهِ درمانده‌اش یواشکی بالا پرید، تا مرد بالای پله…

 

او هم ایستاده بود، پشت به آنها روی آخرین پله، جم هم نمی‌خورد!

 

#پارت_210

 

پلک زد و چشمش پر شد.

 

این‌ها که دردش را نمی‌فهمیدند!

 

آنقدر میانشان احساس غربت می‌کرد که بی‌اراده به او پناه می‌برد!

 

به مردی که آشیانش را آتش زده و بی‌آشیانش کرده بود!

 

– تو برو پسرم، نگران عروست نباش.

 

خدیجه چرخید عقب و لبخندی مادرانه زد.

 

– حالا که مادرت نیست من مادرت… خودم هر چی که لازمه بهش می‌گم نگرانش نباش…

 

دست دانا کنار تن مشت شد و رفت.

نماند بشنود، بعد از روز پرماجرایی که گذرانده، تحمل خاله‌زنک‌بازی‌های خدیجه دور از توانش بود.

 

– ببین من‌و سهره!

 

خدیجه راضی از موقعیت پیش آمده، دخترک را چرخاند و خم شد روی صورتش.

 

– میری خونه… جیکّتم درنمیاد…

 

انگشتش را که تهدیدی جلوی صورت سهره کشید، دخترک… تخس لب‌هایش را غنچه کرد.

 

– اونجوری نگام نکنا! بیام ببینم هنوز بیداری… به جونِ سُها جیگرت‌و درمیارم…

 

– من تنهایی نمی‌رم!

 

پا بر زمین زد و خدیجه اخم ترسناکی ریخت.

 

– تو غلط می‌کنی…

– بیرون تاریکه… می‌ترسم!

– بدوبدو می‌کردی تاریک نبود؟!

– ماماااان؟!

– دردِ مامان!

 

#پارت_211

 

روسری ساتن دور گردن دختر را حرصی بالا کشید و گره‌ی محکمی زیر گلویش زد.

 

– این لامصبم بکش سرت، چندبار بگم حاج‌بابات دخترای بی‌حجاب‌‌‌‌و دوس نداره!

 

از بالای چشم چپ‌چپی برای دخترک تازه‌وارد زد و هُلی به شانه‌ی سهره داد.

 

– صاف خونه… آها یالله…

 

– من می‌برمش.

 

عرفان در حالی که سوئیشرت بادی‌اش را تن می‌زد، از در سالن بیرون زد.

 

– را بیفت وزوزی جون…

 

لبخندزنان نوک دماغ سهره را چلاند و کلاه کپش را روی سر دخترکِ لجباز که گره‌ی کور روسری‌اش را باز می‌کرد، نشاند.

 

– بریم برسونمت ببینم میتونم یه دو ساعت بخوابم؟! فردا صب کلی کار دارم…

 

دخترک دماغش را بالا کشید و لبه‌ی کلاه را پایین‌تر داد کسی اشک چشمش را نبیند.

 

چنگی به کاپشنِ میان دست عرفان زد و لب‌های برچیده‌اش را جمع کرد.

 

– کاپشنت‌و بپوش!

 

خدیجه گفت، دخترک نگاهش هم نکرد، جلوتر از عرفان راه افتاد.

 

– جمیعاً خداحافظ.

 

عرفان با قدم‌های بلند از در بیرون زد و خدیجه کفری سرش را چرخاند طرف ساچلی،

 

– هر چی آداب‌رسومی داره دختر جون! خونه که بی‌بزرگ‌تر نیست همینجوری سرت‌و میندازی میری دنبالش…

 

نگاه گوشه‌ چشمی‌اش با تأسف روی صورت دخترک بالاپایین شد و دادی کم‌جان زد.

 

– گلین حجله‌ش‌و آماده کردی ببرمش یا نه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
3 ساعت قبل

دستت طلا ممنون میگم پینار نداریم امشب

خواننده رمان
1 ساعت قبل

امشبم که پینار نبود😔ممنون قاصدک جان بابت پارتای امشب

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x