خدیجه غیظی لبی پیچ داد، صفِ النگوهای طلایش را روی آستینهایِ بلند پیراهن بالا کشید و نزدیکتر شد.
جوان بود، آخرش ۴۰ سال، قد کوتاه امّا پر، چشمهای بادامی داشت و پوست گندمی،
– وای! تو دیگه کی هستی؟
دستش میان هوا خشکید و با تعجب خیرهی دخترکِ پشتِ سر دانا شد. صورتش رنگپریده بود و موهایش زیادی بلند!
– زنِ داداش داناست مامان، میبینیش چه گوگولیه؟
سهره ذوقزده خودش را تا مادر کشید و لبخند زن محو شد.
تصاویر روز عقد نمنم در سرش زنده شد و…
– شبیه پری دریاییه… ازون آیدای ایکبیری خیلی خشگلتره…
گلین روی صورتش کوبید و خدیجه چشمی برای سهره ریز کرد.
– سهره… عیبه!
– چیه! خودت به فاطمه گفتی اون ایکبیریِ موذی عمراً بذاره داداشم با کسی…
با فاطمه شرط بسته بود که قشقرق میشود و عروس تازه را پس میفرستند خانهی مادرش، امّا نشد!… مفت باخت!
همهاش هم به خاطر آن آیدای بیعرضه!
– چی میگی برا خودت ذلیلچه! من کی گُفتم…
دستپاچه شد، چنگ زد به بازوی سهره و نگذاشت بیشتر از این گاف بدهد.
– گلینخانوم! من دارم میرم بالا…
گلین مهلت نداد حرف آقایش تمام شود، با عجله چرخ زد طرف آشپزخانه.
#پارت_208
– آقا تا شما یه سر به سیمین خانوم بزنی، من دمنوشمتو آماده میکنم، میارم بالا.
چه خوب در این خانهی بیدر و پیکر یکی حرف نگاهش را میفهمید.
– دستت درد نکنه.
همانطور که شقیقهی دردناکش را لمس میکرد قدمی جلو برداشت، برادرانه شانهی عرفان را فشرد و لبخند گرمی تحویل گرفت.
– تو نمیمونی؟
– برقا رفته مامان گلی تنهاست، یزدانم که میشناسی… میخوابه عین سنگ.
دانا سری برای تأیید جنباند و نگاه سهره خیرهی تازهعروسشان.
ترسیده بود یا…؟!
– داداش؟
تا بگوید “جان”، سهره لبخندش را خشکاند.
– زنتو جا گذاشتی!
زن!
چه غریبه میآمد این لفظ برایش!
کنار پلّه ایستاد و با تردید سر کج کرد. یک پای دختر جلو اما دستش چنگ کنسول بود، انگار مردد باشد میان ماندن و…
– تو برو داداش جون، من خودم زنداداشو میارم اتاقت.
سهره با خوشحالی خودش را جلو کشید، میخواست از زیر دست مادر در برود، خدیجه به موقع عقب کشیدش.
– تو نمیخواد توو کار بزرگا دخالت کنی، بیا برو کاپشنتو بپوش… برو خونه… بدو…
– نمیرم!
سهره که با لجبازی لب برچید، نیشگون ریزی از بازویش گرفت. مهلتِ ناله هم نداد، دست کوبید روی لبهای کوچکش و حرصی چسباندش به خودش.
– دانا جان پسرم؟
#پارت_209
چشمان بادامیاش نازدار تا بالای پله رفت و صدایش کمی بلندتر شد، داشت خودش را شیرین میکرد!
– حاجخانومو که دیدی یه سر به حاجباباتم بزن، دلش خیلی شورتو میزد…
کدام دلشوره؟!
پیرمرد بیدار بود و نادیده میگرفتشان!
دانا پوزخندزنان سر کج کرد حرفی بزند امّا با دیدن مسیر نگاه خدیجه، یکباره وجودش پر از خشم شد.
نگاهِ شکدارش تا بالای پله رفت و برگشت، دوباره رفت و…
یعنی آن سایهی پشت پرده؟!
حرصی چنگ زد به نردهی سنگی و پلهها را یکضرب بالا رفت.
او که دوید، دخترک هم عیناً کشی رها شده، دنبالش کشیده شد…
– تو کجا؟!
خدیجه یک دستش را جلوی پلّه سد کرد و پای دختر سست شد، پلک زد و نگاه پریشانش پایین پرید.
– قدیما یه حیاحرمتی بود! یه بزرگیکوچیکی… نرسیده کجا راه افتادی برا خودت عروسخانوم!
نوچنوچی کرد و اینیکی را کنار صورتش پچ زد، تلخ و گزنده…
– هول نزن دختر جون! همش مال خودته، ما که رفتیم، برو سفت بچسب بهش، تا خودِ صبح شیرهی جونشو خشک کن!
کجخندی زد و عقب برگشت امّا با تحقیر خیرهاش ماند.
دخترک لب فشرد. نگاهِ خجالتزدهاش از صورتِ پرتمسخر خدیجه تا چشمانِ سؤالیِ سهره کشیده شد و گونههای سفیدش آرامآرام رنگ گرفتند…
سنگینیِ حضورِ جوانِ پشتی، خجالتش را بیشتر هم کرد.
لبش لرزید و نگاهِ درماندهاش یواشکی بالا پرید، تا مرد بالای پله…
او هم ایستاده بود، پشت به آنها روی آخرین پله، جم هم نمیخورد!
#پارت_210
پلک زد و چشمش پر شد.
اینها که دردش را نمیفهمیدند!
آنقدر میانشان احساس غربت میکرد که بیاراده به او پناه میبرد!
به مردی که آشیانش را آتش زده و بیآشیانش کرده بود!
– تو برو پسرم، نگران عروست نباش.
خدیجه چرخید عقب و لبخندی مادرانه زد.
– حالا که مادرت نیست من مادرت… خودم هر چی که لازمه بهش میگم نگرانش نباش…
دست دانا کنار تن مشت شد و رفت.
نماند بشنود، بعد از روز پرماجرایی که گذرانده، تحمل خالهزنکبازیهای خدیجه دور از توانش بود.
– ببین منو سهره!
خدیجه راضی از موقعیت پیش آمده، دخترک را چرخاند و خم شد روی صورتش.
– میری خونه… جیکّتم درنمیاد…
انگشتش را که تهدیدی جلوی صورت سهره کشید، دخترک… تخس لبهایش را غنچه کرد.
– اونجوری نگام نکنا! بیام ببینم هنوز بیداری… به جونِ سُها جیگرتو درمیارم…
– من تنهایی نمیرم!
پا بر زمین زد و خدیجه اخم ترسناکی ریخت.
– تو غلط میکنی…
– بیرون تاریکه… میترسم!
– بدوبدو میکردی تاریک نبود؟!
– ماماااان؟!
– دردِ مامان!
#پارت_211
روسری ساتن دور گردن دختر را حرصی بالا کشید و گرهی محکمی زیر گلویش زد.
– این لامصبم بکش سرت، چندبار بگم حاجبابات دخترای بیحجابو دوس نداره!
از بالای چشم چپچپی برای دخترک تازهوارد زد و هُلی به شانهی سهره داد.
– صاف خونه… آها یالله…
– من میبرمش.
عرفان در حالی که سوئیشرت بادیاش را تن میزد، از در سالن بیرون زد.
– را بیفت وزوزی جون…
لبخندزنان نوک دماغ سهره را چلاند و کلاه کپش را روی سر دخترکِ لجباز که گرهی کور روسریاش را باز میکرد، نشاند.
– بریم برسونمت ببینم میتونم یه دو ساعت بخوابم؟! فردا صب کلی کار دارم…
دخترک دماغش را بالا کشید و لبهی کلاه را پایینتر داد کسی اشک چشمش را نبیند.
چنگی به کاپشنِ میان دست عرفان زد و لبهای برچیدهاش را جمع کرد.
– کاپشنتو بپوش!
خدیجه گفت، دخترک نگاهش هم نکرد، جلوتر از عرفان راه افتاد.
– جمیعاً خداحافظ.
عرفان با قدمهای بلند از در بیرون زد و خدیجه کفری سرش را چرخاند طرف ساچلی،
– هر چی آدابرسومی داره دختر جون! خونه که بیبزرگتر نیست همینجوری سرتو میندازی میری دنبالش…
نگاه گوشه چشمیاش با تأسف روی صورت دخترک بالاپایین شد و دادی کمجان زد.
– گلین حجلهشو آماده کردی ببرمش یا نه؟
دستت طلا ممنون میگم پینار نداریم امشب
امشبم که پینار نبود😔ممنون قاصدک جان بابت پارتای امشب