– می دونی غزل، وقتی اون رو با منصور مقایسه می كنم،اُ اُ اُ … چقدر فاصله و تفاوت می بینم. منصوری كه یه ماه نماز می خونه و یازده ماه جا نمازش رو آب می كشه و می ذاره توی طاقچه كجا و مردی كه میون گلوله و خون، سرما و گرما، شكنجه و عذاب با هر مشقتی شده ذكر خدا رو به جا میاره كجا.
بساط گاه و بیگاه عرق و ورق بازی كجا و مـ ـست شدن در هوای معـ ـشوق كجا….
– تو نمی تونی این دو نفر رو با هم مقایسه كنی. سرگرد مرد با ایمان و درستكاریه، قبول…. بحثی هم درش نیست. اما منصور یه آدم معمولیه… كسی كه نه جنگ و جبهه رو دیده، نه شهید داده.
– چرا منصور نمی تونه با ایمان باشه!…. اگه فقط به اندازه یه سر سوزن ایمان داشت پشتم رو خالی نمی كرد….
– ببینم دختر تو دنبال چی می گردی… دنبال یه جمله كه بتونی منصور رو محاكه كنی، یا اینكه اون افسر مغرور و بداخلاق رو خوب جلوه بدی.
– اگه اون افسر مغرور و بداخلاق شوهرم باشه چی؟
مردمك چشم غزل ثابت، به نقطه ای خیره شد. دهانش از تعجب باز مانده بود. قدرت تكلم نداشت. لحظاتی بعد در حالیكه به خود مسلط شده بود، جلو رفت و گفت:
– یه بار دیگه بگو…. ! تو چی گفتی؟
غزاله چرخید و رو در روی خواهر ایستاد. چشمها را به تایید گفته هایش باز و بسته كرد و گفت:
– درست شنیدی… زادمهر شوهرمه.
– چطور؟ كی؟ آخه غیرممكنه! پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟!
– برای اینكه وقتی با وجودی كه لبریز از عشق اون بودم، پا به خاك ایران و بعد، كرمان گذاشتم، با قیافه نحس منصور رو به رو شدم… اما شیرینی دیدن ماهان و در آغـ ـوش كشیدن اون كمی آرومم كرد و ترجیح دادم فعلا چیزی نگم.
– چرا خود جناب سرگرد چیزی به ما نگفت؟
– حتما صلاح ندونسته. وقتی همه فكر می كردید كه من مرده ام، چه لزومی داشت كسی از این موضوع باخبر بشه.
غزل ناگهان به یاد روز ملاقاتش با كیان افتاد. روزی كه برای دانستن پاره ای از اطلاعات به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفته بود، همان بدو ورود از نگاه كیان جا خورده بود، به همین دلیل گفت:
– حالا فهمیدم كه چرا وقتی به ملاقاتش رفتم، اون جوری نگاهم كرد. برای یك لحظه احساس كردم كه برق عشق رو تو نگاهش دیدم.
– به خاطر شباهتمون تو رو اشتباه گرفته.
– برام بگو… می خوام همه چیز رو بدونم.
غزاله گویی از یادآوری این قسمت از خاطراتش لذت می بَرَد، لبخندی زد و با تامل كوتاهی همه چیز را برای غزل تعریف كرد و در ادامه صحبتهایش گفت:
– حالا كیان می خواد كه زندگی مشتركمون رو شروع كنیم، ولی من بر سر دو راهی بزرگی گیر كردم غزل.
– دیوونه مگه نمی گی سرگرد شوهرته. اگه عقد اونی، چطوری به منصور جواب مثبت دادی.
– دست كشیدن از ماهان برام خیلی سخته. من یه مادرم غزل.. می خوام دستهای كوچیك ماهان توی دستم باشه….. این بزرگترین آرزومه.
– سرگرد می دونه منصور برگشته؟
– نه، فقط بهش گفتم صیغه رو فسخ كنه.
– خوب چی میگه؟
– كلافه شده، باورش نمیشه… دنبال دلیل می گرده.
– چرا بهش راستش رو نگفتی؟
– نمی تونم… دوستش دارم. دلم فقط اون رو می خواد. ولی با این انتخاب می دونم كه ماهان رو برای همیشه از دست می دم.
– خدا من و ایرج رو لعنت كنه. فكر می كردیم داریم به تو محبت می كنیم. اگه بدونی با چه بدبختی منصور رو وادار به قبول اشتباهش كردیم و بعد هادی رو راضی با آشتی با منصور…. اگه پای تلفن گفته بودی یا حتی سرگرد اشاره كوچكی كرده بود، امروز لای منگنه پرس نمی شدی.
– اصلا من بدشانس به دنیا اومدم.
– حالا می خوای چی كار كنی؟
– نمی دونم، تو بگو… ماهان یا كیان؟ دلم هر دوشون رو می خواد… انتخاب سختیه غزل.
– گیریم ماهان رو انتخاب كردی. چطور می تونی سرگرد رو فراموش كنی و با منصور یه زندگی عادی داشته باشی.
– با اینكه از منصور، از صداش، حتی ریختش بیزارم، ولی سعی می كنم به خاطر ماهان تحملش كنم.
– بذار با هادی صحبت كنم. بالاخره برادرمونه و عاقل تر از….
– نه، نه، هادی نه. می دونم عكس العملش در مرد كلمه صیغه چیه.
– ببین غزاله من نمی خوام برات تعیین تكلیف كنم، اما اگر من جای تو بودم به مردی مثل سرگرد نه نمی گفتم…. حالا خود دانی
فصل 28
صندلیها در ردیف هایی كنار هم چیده شده بود، گویی سالن ورزشی انتظام برای برگزاری مراسمی مهیا می شد. سروان خیامی دستور می داد و سربازان وظیفه به سرعت مشغول اطاعت و انجام دستورات او بودند.
سردار بهروان به همراه كیان وارد شد و كمی از صداها كاسته شد و لحظه ای بعد همگی به احترام سلام نظامی دادند و دست از كار كشیدند. سردار فرمان آزاد را صادر كرد و بار دیگر سر و صداها آغاز گردید.
كیان نگاهی به دور و بر سالن انداخت و گفت:
– خیلی خوشحالم كه قراره در این مراسم از غزاله تقدیر بشه.
– این مراسم دیدنی تره وقتی جنابعالی از امیر درجه دریافت می كنی.
– می دونی! من بیشتر از خودم، به غزاله اهمیت می دم. با این مراسم غزاله می تونه یه قسمت از گذشته از دست رفته اش رو به دست بیاره. یه جورایی آبروی رفته اش بر می گرده. اون وقت همون آدمهایی كه پشت سرش اراجیف بافته و به او تهمت زده اند، سر اینكه او رو می شناسند و با او سلام و علیك دارن، به دیگران فخر می فروشن.
– راستی پسر خوب! حالا كه غزاله خانم برگشته و عمه خانم ما رو هم گرفتار خودش كرده، نمی خوای دهنمون رو شیرین كنی؟
كیان به مِن مِن افتاد و سردار با تیزهوشی گفت:
– چیه مثل اینكه اوضاعت رو به راه نیست.
– خب … می دونی… فكر می كنم.. غزاله تردید داره.
– تردید! مگه چیزی گفته؟
– راستش اصرار داره صیغه عقد رو فسخ كنیم. دلیلش رو نمی دونم، ولی فكر می كنم یه چیزی مانع تصمیم گیری اش میشه. یه چند روزی فرصت خواسته تا فكر كنه.
– به دلت بد راه نده. من خانمها رو بهتر از تو می شناسم، ناز می كنن كه قدرشون بالا بره.
كیان شانه ها و چانه را بالا داد. یعنی از چیزی سر در نمی آورد. سپس كنجكاو پرسید:
– خیلی دوست دارم مفصل ماجرای تبرئه شدن غزاله رو بشنوم.
سردار گفت: (پس بریم بیرون. بین راه برات تعریف می كنم) و دستورات لازم را به سروان خیامی تاكید كرد و بیرون رفت.
بین راه سردار از كیان پرسید:
– ژاله وثوق رو فكر كنم بشناسی.
– آره… اسمش رو شنیدم همونی كه تیمور شكار رو به سزای اعمالش رسوند.
– درسته، خودشه… وثوق همسفر غزاله در آن سفر به اصطلاح جهنمی بوده….
– صبر كن ببینم. یعنی جاسازی مواد كار وثوق بوده.
– ای بابا! می دونم افسر بازپرسی و با شنیدن (ف) میری فرحزاد و بر می گردی، اما خدا وكیلی حال گیری نكن. بذار قصه ام رو تعریف كنم.
كیان لبخندی زد و سكوت كرد. و سردار ادامه داد:
– وثوق وقتی حال غزاله خراب بوده از فرصت استفاده می كنه و مواد رو در ساك بچه جا میده، به این امید كه غزاله مریضه و سر و شكلش هم به این حرفها نمی خوره و كسی به او مشكوك نمیشه. اما با رنگ و روی پریده غزاله و جواب و سوالی كه ستوان وظیفه می كنه، درست برعكس میشه. وثوق هم وقتی می بینه كه غزاله گیر افتاده صداش در نمیاد و فلنگ رو می بنده. بین راه از ترس صاحب جنس، پیاده میشه و برمی گرده سیرجان، اما از بخت بدش گرفتار شهین بلنده میشه و بعد از یه مدت هم گرفتار تیمور و آخرش رو هم كه خودت می دونی.
– چطور شد بعد از این همه مدت اعتراف كرد؟
– در زندان تحت فشار شهین بلنده جرئت لب باز كردن نداشته، اما فخری یكی از زندونی ها كه میگن هم سلولی غزاله بوده، دور و برش می پلكیده تا وثوق رو راضی كنه كه شهین و همدستاش رو لو بده و به او قول می ده كه خودش هم حاضره شهادت بده. شهین از هر طرف می رفته، یا فخری یا وثوق رو تهدید می كرده و تا جایی كه می تونسته از ملاقات و نزدیكی اون دو تا جلوگیری می كرده و وقتی متوجه میشه فخری روی وثوق تاثیر گذاشته و اون حاضر به اعتراف شده، یكی از شبها كه همه خواب بودن، فخری رو با روسری خفه می كنه.
وثوق بیشتر از تصور شهین می ترسه و این ترس اون رو مصمم می كنه تا خودش رو در حمایت زندان قرار بده و كل ماجرا رو اعتراف كنه.
بدین ترتیب شهین اعدام و خانه های فسادش هم جمع آوری شد. وثوق هم باید یه مدت حبس بكشه.
– چرا من احمق همون اول حرفهاش رو باور نكردم. اون وقت این همه بلا سرش نمی اوند.
– اگه این همه بلا سرش نمی اومد، امروز می تونستی ادعای دوست داشتنش رو داشته باشی؟
– من حاضر نیستم خار به دست غزاله بره… كاش این همه عذاب نكشیده بود و سر زندگی خودش بود.
– عجب عاشق از خود گذشته ای!…
كیان به دلیل رشادتها و به اثبات رساندن لیاقت خود در چندین پرونده مكرر كه آخرین آنها منجر به متلاشی شدن باند بزرگ بین المللی قاچاق گشت، به دریافت درجه سرهنگی مفتخر شد.
و در پایان مراسم از غزاله هدایت رسما عذرخواهی و به دلیل نشان دادن شجاعت در رساندن اطلاعاتی كه منجر به كشف و ضبط موادی بالغ بر هشت تن هرویین شد، مورد تقدیر و تشكر قرار گرفت و ضمن دریافت لوح تقدیر، مفتخر به دریافت مدال لیاقت از دستان امیر رسام گردید.
نان ها را روی میز چید تا پس از خشك شدن در سفره بپیچد. چادرش را روی دسته صندلی انداخت و كیان را صدا زد.
وقتی جوابی نشنید به سراغش رفت و با چند ضربه دستگیره را چرخاند.
با مشاهده چهره و روحیه بالای فرزندش گفت:
– چه خبره! بدجوری به خودت ور میری. سشوار، عطر … سگرمه هات هم كه باز شده.
– فكر كنم عروست داره ساكش رو می بنده.
برای هر مادری دیدن دامادی فرزند یكی از بزرگتری آرزوها محسوب می شود و مهمتر از آن همه مادران بدون استثنا دوست دارند عروسشان یك دختر بكر و دست نخورده باشد نه یك زن بیوه و مطلقه با یك یا چند فرزند. اما عالیه با شناختی كه از فرزند خود داشت، این عشق را فراتر از یك هـ ـوس یا انتخاب جوانی و خامی می دید. به همین دلیل برای خوشحالی فرزندش خوشحالی می كرد. او غزاله را نه صرفا به دلیل ظاهرش، بلكه به حرمت انتخاب فرزندش دوست داشت. آن روز هم وقتی شادی كیان را دید لبـ ـهایش را به لبخند مهربانی مزین كرد و گفت:
– به سلامتی، مباركه…. یعنی از خر شیطون اومد پایین؟ حالا كجا؟
– احضارم كرده اند. دارم میرم خدمتشون.
– پس تا پشیمون نشده بجنب.
كیان به شوخی پا جفت كرد و گفت: (اطاعت قربان).
با وجودی كه سرشار از عشق و امید بود زنگ را فشرد و لحظاتی بعد غزاله در حالیكه چادر سفیدی به سر داشت، در آستانه در نمایان شد. چهره اش در چادر سفید بسیار دوست داشتنی و جذاب می نمود. ابروی كیان كه بالا رفت حاكی از همین مسئله بود. سلام كرد و به لبخندی اكتفا نمود. كیان شیطنت را در كلامش آشكار نمود.
– نمی خوای تعارفم كنی بیام تو.
– نه.
– رسم مهمون نوازیه!؟
– اولا كه دست خالی اومدی! دوما بدون بزرگتر!
كیان با نوك انگشت به بینی غزاله نواخت و گفت:
– اولا ترسیدم با گل و شیرینی بیام، جفتش رو بكوبی توی ملاج بیچاره ام. دوما بزرگترم مدتهاست دنبال (بله) سركار علیه است.
غزاله از مقابل در كنار رفت و كیان وارد راهروی اِل مانندی شد كه كه درب حیاط به واسطه این راهرو كاملا از حیاط مجزا بود.
غزاله در را پشت سر كیان بست و گفت:
– می ترسم سر و كله هادی پیدا بشه، والا تعارفت می كردم بیای تو.
– شما اگه سر كوچه هم ما رو نگه داری، باز هم مخلصتیم.
باز هم جواب غزاله لبخند بود. كیان افزود:
– می دونم كه دل نگرانی.. زودتر بگو چه كار داری تا من هم فی الفور رفع زحمت كنم.
– راستش می خواستم از نزدیك باهات صحبت كنم و نظرت رو بپرسم. می دونی كیان! من فقط جرئت كردم با غزل راجع به تو صحبت كنم.
– نظرش چی بود؟
– خیلی استقبال كرد. حقیقتش اون در تصمیم گیری من خیلی موثر بود.
– خدا خیرش بده…. بالاخره یكی هم پیدا شد به داد ما برسه.
غزاله اخم كرد و كمی لوس به سیـ ـنه كیان نواخت. با این حركت چادر از سرش سُر خورد.
نگاه كیان نـ ـوازشگر گیسوان خوش رنگ و ابریشمین غزاله گشت و با یادآوری گذشته به تلخی گفت:
– وقتی رسیدم بالای سرت، موهات دسته دسته پراكنده بود. كاش می مردم و هیچ وقت اون صحنه رو نمی دیدم.
غزاله پكر شد. تازه از شر كابـ ـوسهای شبانه اش رها شده بود، دیگر دوست نداشت به آن روزها فكر كند. چادرش را به سرش كشید و گفت:
– ولش كن. دیگه از گذشته ها حرف نزن.
– پس من ساكت می شم و شما حرف بزنید.
غزاله غلتی به مردمك چشمش و داد و عشوه گر گفت:
– من و غزل خیلی صحبت كردیم و به این نتیجه رسیدیم كه شما به اتفاق مادرت بیای خواستگاری.
– یعنی نمی خوای حقیقت رو به هادی بگی؟
– تا مجبور نباشم، نه…. هادی خیلی متعصبه نمی خوام با گفتن كلمه صیغه فكرش تا ناكجا آباد بره. در ضمن می دونم جواب هادی چیه. می خوام نقش یه خواستگار سمج رو بازی كنی.
– ای به چشم. ما به خاطر تو با كله هم راه می ریم.
غزاله بیتاب لبخندی زد و خود را در آغـ ـوش همسرش رها كرد.
– یعنی می تونم از این به بعد رنگ خوشبختی رو ببینم.
نفس در سیـ ـنه كیان حبس شد. بازوان تنومندش را دور او حـ ـلقه كرد و گفت:
– قول می دم خوشبختت كنم. قول می….
صدای طفل خردسالی در راهرو پیچید و حرف كیان را قطع كرد. (ماما… ماما).كیان متعجب از غزاله فاصله گرفت . لحظه ای بعد پسر بچه ای با بلوز ركابی و شورت سفید رنگ با قدمهای نا متعادل كودكانه اش نزدیك غزاله شد.
پسرك لب برچید و دستها را به سوی غزاله دراز كرد. غزاله در به آغـ ـوش كشیدن فرزند سراسیمه بود. وقتی او را در آغـ ـوش مهربان خود جای داد. با بـ ـوسه ای به گونه او گفت:
– بیدار شدی مامان… فدات شم خوشگلم.
كیان متعجب و درمانده به درب حیاط تكیه زد. غزاله چرخید و ماهان را نشان داد و گفت:
– پسرمه، ماهان…. همه تردیدهام واسه این كوچولو بود.
كیان با اضطراب آب دهانش را قورت داد و با صدای خفه ای گفت:
– پس تو باید بین ما دوتا یكی رو انتخاب می كردی!
غزاله برای تایید چشم بست. اشك جمع شده در حدقه چشمانش از گوشه چشم چكید. كیان متاسف سر تكان داد و گفت:
– خدایا خودخواهی من رو ببخش…. چرا به من نگفتی غزاله….
و عصبانی فریاد زد:
– چرا به من نگفتی؟
– نتونستم… فكرم كار نمی كرد. نمی خواستم هیچ كدوم شماها رو از دست بدم. خدا می دونه كه تو رو به قدر ماهان دوست دارم.
هیچ كس تا آن روز اشك كیان را ندیده بود. شاید غزاله اولین كسی بود كه فروچكیدن قطره اشكی را از گوشه چشم او می دید.
به تلخی روی از غزاله گرفت و گفت:
– حلالم كن غزاله….. حلالم كن.
و بیرون رفت
فصل 29
بی حوصله و دمق به پشتی چیده شده در ایوان تكیه زده بود. دو روز می شد كه از كیان خبری نداشت.
پس از آخرین ملاقاتش احساس می كرد كیان حسابی از او رنجیده است و به همین دلیل، حتی او را لایق یك تماس مختصر و توضیح كوتاه نمی داند. از سویی پافشاریهای منصور برای آشتی مجدد اعصابش را كاملا در هم ریخته بود.
در افكار خودش غوطه ور بود كه صدای زنگ تلفن او را از جا پراند. انگار حس ششمش می گفت، كیان پشت خط است، سراسیمه به سمت ساختمان دوید و گوشی را برداشت.
خودش بود، كیان. زبانش به گلایه باز شد.
– خیلی بی معرفتی… دو روزه دارم از دلشوره می میرم.
– معذرت می خوام حق با شماست باید زودتر زنگ می زدم.
– با من قهری؟
– نه، دلیلی نداره.
– پس چرا لحنت سرده.
– ببین غ…..
مكث كرد و لحن رسمی به خود گرفت و غزاله را به نام خانوادگی صدا كرد.
– ببینید خانم هدایت، من با یكی از دوستانم صحبت كردم. برای فسخ عقد ضرورتی به حضور شما نیست، اما اگه دلت می خواد مطمئن باشی فردا ساعت چهار بیا مسجد… خیابان…. یكی از دوستام رو وكیل كردم كه این كار رو انجام بده.
غزاله مثل تكه یخی وا رفت. قادر به پاسخ گفتن نبود. سكوتش كیان را نگران كرد، بارها او را به نام خواند تا غزاله با صدای خفه ای گفت:
– تو كه می دونستی من بچه دارم. یعنی وجود ماهان اینقدر عذابت میده؟!
پلكهای كیان با احساس غم و اندوه به روی هم افتاد. اما تاثیری در لحن خشكش نداد چون گفت:
– هر طور دوست داری فكر كن.
غزاله مـ ـستاصل و پریشان صدا بلند كرد و بغض آلود گفت:
– تو هم مثل بقیه مردها می مونی… ازت متنفرم.
شكستن دل غزاله برای كیان آسان نبود، در آن لحظه به زحمت قوایش را جمع كرد تا درگیر احساساتش نگردد و با قساوت تمام سعی در آزردن او كرد و گفت:
– دقیقا حال من رو داری.
صدای هق هق غزاله در گوشی پیچید و لحظه ای بعد ارتباط قطع شد.
كیان بی حوصله تر از قبل روی تخـ ـت ولو شد. شك نداشت كه غزاله ساعتها گریه خواهد كرد و این امر وجودش را به آتش می كشید. با خشم میان تخـ ـت نشست و موهایش را محكم در چنگ نگه داشت و خود را به باد ملامت گرفت.
ناسزا گفتن به خودش هم آرامش نكرد. مشتش را میان آیینه كوبید و وسایل روی كنسول را با پشت دست در میان اتاق پرت كرد. سر و صدای او عالیه را هراسان به اتاقش كشید. وقتی عالیه اتاق و حال پریشان او را دید، با سرزنش پرسید:
– باز چت شده؟
كیان با خشم به سمت مادرش چرخید و گفت:
– تنهام بذار…. خواهش می كنم برو بیرون.
– كه بزنی هرچی هست داغون كنی؟
سپس جلو رفت و با تحكم گفت:
– بشین.
كیان مثل سربازی كه از مافوق خود دستور می گیرد، بی درنگ نشست. عالیه گفت:
– این دختره داره تو رو بازی میده، نه؟
– نه مادر، مربوط به غزاله نیست.
– پس چی شده؟ تو كه اینجوری نبودی. می دونم كه این دختره زیر و روت كرده… تو داری از دستم میری. كیان! خدا شاهده اگه به خاطر تو نبود هر چی از دهنم میومد نثارش می كردم… وقتی این جوری به التماس افتادی، معلومه كه داره ناز می كنه.
– تو اشتباه می كنی. موضوع اون جورها هم كه شما فكر می كنی نیست.
– ها! پس چیه؟
– غزاله بچه داره.
– می دونی و می دونم….. چیه؟ گوش رو می خوای، گوشواره رو نمی خوای؟
– من مخلص جفتشونم. ولی ماهان پدر داره، بهتره زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه.
– آهان. دوباره رگ ایثارگریت گل كرده… دختره رو پِر دادی رفت.
– تو بودی چی كار می كردی؟
– اولا من جای تو نیستم. دوما اگه بودم می دیدم دختره چی می خواد. حالا غزاله كدوم یكیتون رو انتخاب كرده؟
– من. اون من رو انتخاب كرده.
– گذشتن از بچه ساده نیست. برای همین می خواست طلاقش بدی. اما با این وجود ببین چقدر تو رو دوست داره كه حاضر شده از پسرش چشم پوشی كنه.
– همه اش تقصیر منه. تحت فشارش گذاشتم… نمی خوام یه آشیونه رو از هم بپاشم.
– آشیونه! كدوم آشیونه…. همون كه دو سال پیش به باد رفته؟
– دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم. غزاله قسمت من نیست.
– به خاطر این خانم خانما چند ماه تمام سیاه پوشیدی. سه ماهه كه برگشته و تو از كار و زندگی افتادی. حالا به این راحتی میگی قسمت من نیست!؟
– نه، نیست مادر، نیست.
– كیان! من حوصله دیوونه بازیهای تو رو ندارم…. از این به بعد می خوای چه كار كنی؟
– زندگی.
– بدون فكر كردن به غزاله؟!
– بسه مادر… بسه. فكر می كنی پسرت اینقدر بی غیرته كه به ناموس دیگران فكر كنه؟
– پس اگه به ناموس دیگران فكر نمی كنی، بلند شو مثل بچه آدم بیا بیرون و به زندگیت برس.
– امشب نه مادر… امشب نه.
– دیدی دروغ می گی.
– هنوز مال منه… بذار یه امشب رو بهش فكر كنم… فقط امشب.
پشت فرمان نشسته بود و در حالیكه باد ملایمی نـ ـوازشگر موهای سیاه رنگش بود، سر به لبه پنجره تكیه داد. بی حوصله و دمق، اما مصمم و جدی به نظر می رسید.
لحظات به كندی می گذشت و انتظار او پایانی نداشت تا آنكه عقربه های ساعت از چهار هم گذشت و خبری از غزاله نشد.
كلافه و مـ ـستاصل پیاده شد. چشم به ابتدا و انتهای خیابان دوخت، اما نشانی از آشنایش نیافت. عصبی و بی قرار بود. تكیه داد به درخت. نشست لب جوی. برگشت توی ماشین، باز پیاده شد و قدم زد، تا آنكه عقربه ها به عدد پنج نزدیك شد. مطمئن شد غزاله نخواهد آمد. با آنكه غزاله آرزویی بود كه با تمام وجود از خدا می خواست، اما حكم عقل و دل از زمین تا آسمان تفاوت داشت. او معتقد بود غزاله سهم ماهان است و ماهان نیازمند آغـ ـوش پرمهر مادرش. از این رو مصمم و قاطع وارد مسجد شد. هوای لطیف مسجد روحش را نـ ـوازش داد. نفسی عمیق كشید. سپس با طمانینه به حاج آقا احمدی كه در حال خواندن قرآن بود، نزدیك شد و به آهستگی سلام كرد و مقابل او نشست.
– سلام پسرم.. دیدم دیر كردی، خوشحال شدم.
كیان عذر خواست و تقصیر را به گردن غزاله انداخت. حاج احمدی در پاسخ گفت:
– می دونی پسرم چی ما رو خوشحال می كنه! یكی از زوجین وقت طلاق در بره.
كیان پوزخندی زد و ساكت ماند و حاج احمدی افزود:
– ان شاا… كه خیره. خدا رو چه دیدی، شاید سر عقل اومده و می خواد زندگی كنه. ان شاا.. خودم عقدتون رو در دفتر ثبت می كنم.
ولی كیان اعتنا نكرد و گفت:
– حتما نتونسته بیاد. شما بهتره صیغه رو غیابی بخونید.
– آدم عجول همنشین شیطانه…. صبر داشته باش.
– هدایت باید تا چند روز دیگه با همسرش آشتی كنه… بذارید هرچه زودتر تكلیفش معلوم بشه.
– اگه این طوره، من حرفی ندارم، باشه.
– ممنونم حاجی جون، تلافی می كنم.
– مهریه تعیین كردی؟
– بله.
– مهریه اش رو پرداخت كردی؟
– نه.
– پس بخشیده؟
– نمی دونم ازش نپرسیدم.
حاج احمدی عبایش را جمع و جور كرد و در حال برخاستن گفت:
– درستش اینه كه یا مهریه اش رو ببخشه یا بپردازی.
– پس نمی خواهید صیغه رو بخونید.
– فردا هم روز خداست. عجله نداشته باش.
كیان برخاست. خم شد و صورت او را بـ ـوسید و با عذر مجدد و خداحافظی بیرون رفت.
پشت فرمان كه نشست استارت زد، موتور به كار افتاد، عصبانی بود، پرغیظ، مشت كوبید روی فرمان و سوئیچ را بست. سرش را تكیه داد به فرمان. نمی خواست به چیزی فكر كند، اما تصویر چشمان غزاله از ضمیر ذهنش پاك نمی شد.
سر بلند كرد و تكیه زد به صندلی، باز خونسرد و خشن شد. گوشی همراهش را برداشت و شماره غزاله را گرفت. به مجرد برقراری تماس و شنیدن صدای غزاله گفت:
– یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم.
این بار نوبت غزاله بود كه تلخی كند.
– كار داشتم، نشد.
– نمی تونستی زنگ بزنی؟ حالا ما هیچی، حداقل حاجی دو ساعت معطل نمی شد.
– چیه؟ خیلی ناراحتی كه نیومدم! اگه می دونستم….
– آره درست فكر كردی. اگه می اومدی خوشحال می شدم. ولی حیف…. البته اشكال نداره. فردا هم روز خداست… فردا كه میایی؟
– فردا نمی تونم. منصور اینجاست… باشه هفته دیگه.
كیان نمی دانست با شنیدن نام منصور این چنین برآشفته می شود. كفری گفت:
– خوش بگذره. خداحافظ.
– صبر كن. قطع نكن.
– بگو، می شنوم.
– هیچی… باشه برای بعد.
كیان لحن تند و گزنده ای به خود گرفت و گفت:
– شماره حساب داری؟
– می خوای چی كار؟
– می خوام مهریه ات رو بپردازم.
– كیان!!!
– میدم مادرم بیاره در خونتون.
ارتباط قطع شد. كیان گوشی را با عصبانیت روی صندلی عقب پرتاب كرد. او پشت فرمان بود و غزاله اشك ریزان در آغـ ـوش خواهر رها شد
در تنهایی فرصت اندیشه بیشتری داشت.
عشق كیان كه به تازگی زنجیری از محبت به گردنش انداخته بود، او را بی اراده به دنبال خود می كشید.
در حالیكه به دلیل این عشق یك بار ماهان را زیر پا گذاشته بود، فكر كرد باید عاقلانه تصمیم بگیرد و آینده فرزندش را به دلیل خودخواهی نابود نسازد.
مجبور بود كیان و عشق او را به دست فراموشی بسپارد و به دنبال منصور به این شرط كه مدتی به او فرجه دهد، در نقطه دیگری شروع دوباره ای به زندگیش ببخشد. با این وصف عزمش را جزم كرد و تصمیم نهایی را گرفت.
غرق در افكارش بود كه صدای زنگ درِ حیاط او را به خود آورد.
وقتی صدای منصور را شنید كه می گفت: (باز كن، منم)، چادرش را به روی سر كشید . با اكراه در را باز كرد و سلام داد:
– سلام به روی ماهت.
غزاله بی اعتنایی و سردی را چاشنی رفتار و كلامش كرد و گفت:
– كاری داشتی؟
– مثل اینكه از دیدنم خوشحال نشدی.
غزاله سكوت كرد و منصور ادامه داد:
– می خوای مهمونت رو دم در نگه داری؟
– هادی خونه نیست. اگه شما رو اینجا ببینه ناراحت میشه.
– چرا؟ مگه من غریبه ام!؟
– بهتره بری منصور. كسی خونه نیست. بچه هم با غزل و ایرجه…. من حوصله داد و قالهای هادی رو ندارم.
– نترس! من از هادی اجازه گرفتم… قصد داشتم باهات درد دل كنم.
غزاله حرف او را باور نكرد، از این رو پرغیظ ابروانش را در هم كشید و گفت:
– برو منصور، برو با هادی بیا.
و خواست در را ببندد كه منصور پایش را جلو گذاشت و مانع شد و با یك حركت خود را داخل انداخت و در را بست.
غزاله ترشرو خود را در چادر پیچید و گفت:
– مثل اینكه یادت رفته تو دیگه در این خونه سمتی نداری.
منصور در چشمهای غزاله زل زد و گفت:
– وقتی اخم می كنی خوشگل تر می شی.
– شما همه چیز رو به شوخی گرفتی.
– من برای جبران گذشته اینجا اومده ام.
– چی رو می خوای جبران كنی؟ آبروی از دست رفته ام رو… راستی تو می تونی مادرم رو به من برگردونی؟
منصور شرمنده سر به زیر شد. لحنش یه التماس واقعی بود:
– اشتباه كردم. ولی تو بزرگی كن و من رو ببخش.
– نمی تونم منصور… نمی تونم. الان از من هیچ توقعی نداشته باش.
غزاله وارد ساختمان شد.
منصور منتظر تعارف نماند، به دنبال او وارد شد و گفت:
– بذار یه بار دیگه امتحان پس بدم. بذار محبتم رو نثارت كنم.
كاری می كنم كه تمام گذشته تلخـ ـت رو فراموش كنی.
غزاله با رخوت روی كاناپه رها شد. با یادآوری گذشته، تلخ و پرمرارت گفت:
– من امروز به نـ ـوازش تو احتیاج ندارم. یه روز در اوج نیازم محبتت رو از من دریغ كردی و در عین ناباوری تنهام گذاشتی.
تو حتی من رو از دیدن بچه ام محروم كردی.
امروز محبت تو بی مهری گذشته رو جبران نمی كنه. برو منصور… برو.
گذشتن از این زن زیبارو به سادگی میسر نبود.
منصور به التماس افتاد:
– یعنی همه چیز تموم شده! تو نمی خوای با من زندگی كنی؟ پس ماهان چی؟
– اگه پای ماهان در بین نبود، همون روز اول جواب رد می شنیدی.
ولی حالا فقط فرصت می خوام… فرصتی كه بتونم بی وفاییهای تو رو فراموش كنم… می بینی كه من توقع زیادی ندارم. فقط چند ماه منصور.
قلبش به دو نیم شده بود.
گاهی از جواب (نه) غزاله خوشحال می شد، زیرا فكر می كرد می تواند به فامیل همسرش ثابت كند كه برای برگرداندن غزاله و زندگی دوباره با او تلاش بسیاری كرده است و گاهی دیوانه وار مشتاق شنیدن (بله)اش بود.
در آن لحظه به یاد روزهای خوش زندگی مشترك پرشور، مقابلش زانو زد.
غزاله جا خورد و كمی خود را جمع و جور كرد.
اما منصور بی اعتنا دستش را برای نـ ـوازش دست او جلو برد كه غزاله به تندی دستش را عقب كشید و بُراق شد.
– مواظب رفتارت باش منصور.
– ولی تو زنمی.
– بودم… یه روزی بودم، ولی حالا هیچ نسبتی با هم نداریم.
– تو مادر بچه منی، عشقمی… همه وجودمی. چطور من رو یه غریبه می دونی؟
– چون هستی! … حالا از من دور شو.
– چرا عصبانی شدی؟ باور كن فقط قصد داشتم دلت رو به دست بیارم… دلم می خواد من رو ببخشی و دوباره تاج سرم بشی.
غزاله من دوستت دارم.
به جای اینكه فقط به دو سال گذشته فكر كنی، كمی هم به گذشته دورترش فكر كن… خودت می دونی كه نمی تونم بدون تو زندگی كنم.
– آره می دونم! تو بدون من هم نفس نمی تونی بكشی، چه برسه به اینكه زندگی كنی.
– حق داری، هرچی متلك بارم كنی حق داری… بگو اصلا ناراحت نمی شم.
– ببین منصور، من باید فكر كنم. خلاصه بگم، از من انتظار نداشته باش در این شرایط روحی بتونم یه زندگی جدید رو شروع كنم.
در ضمن من در شرایطی هستم كه اگر هم بخوام، نمی تونم دوباره به عقدت دربیام.
غزاله با گفتن این جمله با ترشرویی روی از منصور گرفت.
اما منصور عصبانی، در پی دانستن علت، چنگ در چادر غزاله زد و آن را از سر او كشید و به گوشه ای پرتاب كرد
غزاله ناراحت و سراسیمه به قصد پوشاندن خود به سمت اتاق دوید.
منصور وقیحانه پشت سر او به راه افتاد و قبل از آنكه غزاله بتواند در را پشت سرش ببندد، با فشار شدیدی در را باز كرد و وارد شد.
غزاله وحشت زده عقب رفت و گفت:
– منصور، به خدا اگر به من دست بزنی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
منصور نگاه پرخواهشی به قد و بالای غزاله انداخت و گفت:
– تو منتظر چی هستی غزاله؟ من و تو زن و شوهریم.
– برو بیرون منصور…. ما هیچ نسبتی با هم نداریم.
صبر داشته باش لعنتی!
اما منصور بی اعتنا به خواهش غزاله جلو رفت كه با عكس العمل شدید غزاله رو به رو شد.
دست غزاله چنان سیلی محكمی توی گوش منصور خواباند، كه منصور بی درنگ آن را با سیلی محكم تری جواب داد.
خشونت غزاله، منصور را كه او را متعلق به خود می دانست جری تر كرد.
التهاب، سلولهای مغز منصور را از كار انداخته بود.
مچ دست غزاله را گرفت، غزاله به هر جان كندنی بود خود را از چنگال او بیرون كشید، اما با مقاومت منصور، زبانش را گزنده كرد و گفت:
– ولم كن آشغال كثافت.
منصور طی یكسال و نیم زندگی مشترك هیچ گونه بی احترامی از غزاله ندیده بود.
در آن لحظه با شنیدن این كلام برآشفته شد و به شدت او را هل داد.
غزاله با برخورد به دراور جیغی كشید و نقش بر زمین شد.
منصور گویی پشیمان شده بود به قصد دلجویی زانو زد و گفت:
– غزاله ببین! من هستم منصور، شوهرت.
و دست كشید به صورت غزاله، اما غزاله چندشی كرد و دست او را پس زد و گفت:
– برو بیرون… برو گمشو.
– هیش، آروم… خیلی خب، باهات كاری ندارم.
– چادرم رو بده… تو رو خدا چادرم رو بده.
– باشه، باشه… تو فقط قول بده آروم باشی.
هر چی بگی من همون رو انجام میدم.
– هیچی نمی خوام فقط از اینجا برو.
– میرم، ولی بعد از اینكه عذرخواهی من رو قبول كردی.
غزاله خود را با چادر پوشاند و گفت:
– احتیاج به عذرخواهی نیست برو…. برو.
منصور در چشمان غزاله خیره ماند.
اشك آنها را براقتر و زیباتر ساخته بود.
محو تماشا در حالیكه زیبایی خیره كننده غزاله تنها عامل حسادتش بود و نمی توانست از او بگذرد و او را در اختیار دیگری ببیند، گفت:
– چقدر دلم واسه چشمهای قشنگت تنگ شده بود. تو مال منی… فقط مال من. اجازه نمیدم كسی به تو نگاه چپ كنه.
اشتباهم رو جبران می كنم غزاله . قول میدم.
و بار دیگر بی اراده قصد در آغـ ـوش كشیدن غزاله را كرد، اما غزاله كه خود را تا فسخ صیغه عقد متعلق به كیان می دانست، وحشت زده و بی اراده در نعره ای گوش خراش نام او را به زبان آورد.
منصور با چشمان از حدقه در آمده در حالیكه حسادت در آنها موج می زد، غزاله را از خود راند و در چشمان او بُراق شد.
– كیان!!!؟… چشمم روشن. میشه بگی آقا كیان كیه و چه نسبتی با شما داره؟
غزاله پشیمان از گفته خود، وحشت زده آب دهانش را فرو داد و با صدای لرزانی گفت:
– همین جوری از دهنم پرید… من كسی رو به این اسم نمی شناسم.
منصور قاطی كرد، اما هنوز خونسردی خود را از دست نداده بود.
با نوك انگشت به سیـ ـنه غزاله زد و او را به عقب راند و گفت:
– همین حالا میگی كیان كیه والا با دستهای خودم خفه ات می كنم.
غزاله قدم آخر را كه برداشت با دیوار پشت سرش برخورد كرد و متوقف شد.
دست منصور بالا رفت و برای باز كردن زبان غزاله پایین آمد.
غزاله بر اثر درد ناله ای كرد و با دست جای سیلی را لمس كرد.
اشك پهنای صورتش را پوشاند.
نگاهی در چشمان منتظر و از حدقه درآمده منصور انداخت و گفت:
– می خواستم همه چیز رو بگم ولی…
– چی چی رو می خواستی بگی؟ بفرمایید گوش میدم.
غزاله وحشت زده خود را كنار كشید. جرئت گفتن حقیقت را نیافت.
– تو باید من رو فراموش كنی. من واقعا قادر نیستم تو رو ببخشم.
منصور عصبانی و از كوره در رفته، به یقه غزاله چنگ زد و او را جلو كشید، چشمان دریده اش را درچشمان او بُراق كرد و گفت:
– فكر می كنی خیلی تحفه ای، نه؟… خدا می دونه این پنج، شش ماهه كدوم گوری بودی و چه بلاهایی سرت اومده.
خیلی از خود گذشتگی نشون دادم، ولی مثل اینكه تو لیاقت نداری…. حیف من كه به خاطر تو فریبا رو جواب كردم.
غزاله به تندی خود را از چنگال منصور بیرون كشید و پرغیظ گفت:
– حیف من كه به خاطر تو كیان رو جواب كردم.
منصور مثل دیوی كه تنوره می كشد نفس نفس می رد.
عصبی بدون آنكه كنترلی بر رفتارش داشته باشد به جان غزاله افتاد.
باران مشت و لگد در سر و صورت زن بیچاره فرود می آمد.
غزاله بی دفاع بود. بالاخره تاب نیاورد و روی زمین افتاد.
منصور ول كن نبود. خشمگین بر روی او خم شد و موهای پریشان او را در دست گرفت و گفت:
– بگو كیان كیه والا می كشمت
غزاله به یاد شریف افتاد. گویی بار دیگر او زنده شده و به سراغش آمده بود. وحشت زده در حالیكه به سختی نفس می شید از لابلای دندانهایش گفت:
– شوهرمه.
منصور مثل تكه یخی وا رفت. لحظاتی ساكت به غزاله خیره ماند.
سپس در عین ناباوری گفت:
– دروغ میگی…
از حركات لبـ ـهایش معلوم نبود در حال خنده است یا دچار تحریكات عصبی شده است، افزود:
– فقط می خوای حالم رو بگیری، نه؟
– من شرعا همسر كیان هستم.
منصور از حسادت آتش گرفت.
در حالیكه دندانهایش را به هم می سایید گفت:
– شرعا!؟ یعنی اینكه تو صیغه شدی.
بی آبروی هرزه…. نمی ذارم این لكه ننگ روی زمین بمونه.
بی اراده شده بود و قادر به تمركز نبود.
با خشم و نفرت و آتش حسادت نسبت به كسی كه فقط نامش را می دانست، به جان غزاله افتاد.
لگدهای او غزاله را به حال اغما فرو برد، اما منصور بدون توجه، به اعمال مرگبار خود ادامه می داد تا آنكه جنون آمیز به آشپزخانه دوید و در جستجوی یافتن كارد كابینت ها را زیر و رو كرد.
ولی درست زمانیكه به میان هال آمد با ایرج و غزل كه برای جلوگیری از بیدار شدن ماهان پچ پچ می كردند، مواجه شد.
غزل با مشاهده منصور با آن حالت وحشت زده پرسید:
– چی كار می كنی منصور؟
و پریشان چشم در جستجوی خواهر چرخاند و ناامید از یافتن او گفت:
– غزاله كو؟
– می كشمش… این هرزه كثافت رو می كشم.
این لكه ننگ رو پاك می كنم.
ایرج كه تمام مدت هاج و واج به منصور نگاه می كرد، خودش را جمع و جور كرد و به محض اولین حركت منصور، به سمتش دوید
.درگیری بین آن دو منجر به زخمی شدن ایرج شد.
غزل وحشت زده فریاد می زد و كمك می طلبید و ماهان با چشمان گرد شده جیغ می كشید.
منصور چاره ای به جز فرار نمی دید.
ماهان را از آغـ ـوش غزل قاپید و فرار كرد.
برگه ای را به طرف مادر گرفت و گفت:
– زحمت این گردن شما حاج خانم.
– فیشه! چی كارش كنم؟
– بی زحمت بدید به غزاله… فیش حج عمره است.
– بذار ببینم خودش چه تصمیمی می گیره. اینقدر عجول نباش.
– دیگه در موردش حرف نمی زنیم باشه؟
– هر جور تو بخوای.
كیان بـ ـوسه ای به پیشانی مادر زد و جلو درب ایوان سرگرم پوشیدن كفش شد.
با صدای زنگ تلفن عالیه به هال رفت و گوشی را برداشت.
صدای لرزان زن جوانی پشت خط سرهنگ زادمهر را می طلبید.
عالیه دست روی گوشی گذاشت و سرك كشید لب پنجره و گفت:
– با تو كار دارن، چی بگم؟
كیان لب پنجره نشست و با چشم و ابرو پرسید كیه كه عالیه شانه بالا داد.
كیان گوشی را گرفت و با لحن رسمی صحبت كرد.
صدای بغض آلود غزل در گوشی پیچید.
– شمایید جناب زادمهر؟
دل كیان در سیـ ـنه لرزید، غزل مدام تكرار می كرد: (غزاله).
كیان برآشفته فریاد زد:
– غزاله چی!؟
– خودتون رو برسونید بیمارستان… خواهش می كنم.
غزاله داره از دست میره.
ارتباط قطع شد و گوشی از دست كیان رها شد.
عالیه به چهره مثل گچ زل زد و هراسان پرسید:
– چی شده مادر؟ چرا رنگت پریده؟
كیان بهت زده در صورت مادر خیره شد.
عالیه با نگرانی شانه های او را تكان داد و گفت:
– جون به سر شدم بچه! چی شده؟ غزاله طوری شده؟
– نمی دونم. گفت خودم رو برسونم بیمارستان.
عالیه با دست به صورت خود كوبید و با صدایی شبیه به ناله گفت:
– یا فاطمه زهرا!…. پس چرا معطلی؟
– پاهام پیش نمیره.
عالیه چادرش را به سر كرد و به سمت در دوید و در حالیكه كفش می پوشید گفت:
– بیا مادر، بیا دست دست نكن.
بریم ببینیم چه خاكی به سرمون شده.
كیان با قدمهای لرزان به دنبال مادر از منزل خارج شد.
دقایقی بعد، پرالتهاب مقابل بیمارستان ایستاد.
آنقدر نگران و سراسیمه بود كه مادر را فراموش كرد و بدون توجه به او، دوان دوان وارد بیمارستان شد.
نگاهش در سالن چرحی خورد و با دیدن گیشه اطلاعات جلو دوید.
در همین موقع بود كه صدایی در گوشش پیچید كه او را به نام می خواند: (جناب سرهنگ).
به جانب صدا چرخید. غزل با چشمان متورم و دیده اشكبار مقابلش ایستاده بود. پرسید:
– چه اتفاقی افتاده؟!
– منصور… نامرد…
بغض و اشك اجازه سخن گفتن به نداد.
ایرج كه در سكوت شانه به شانه غزل ایستاده بود .
دستش را به طرف كیان دراز كرد و ضمن معرفی خود گفت:
– غزاله كتك ناجوری خورده. حالا هم توی كماست.
– كتك!!؟ كما!!؟ از كی!!!؟ آخه چرا!!؟
– نمی دونم … منصور حسابی دیوونه شده بود. حتی من رو هم با چاقو زد. شانس اوردم كه زخمش كاری نبود و با چندتا بخیه رو به راه شد.
– غزاله هم چاقو خورده؟
– نه… البته شاید اگه به موقع نرسیده بودیم، می خورد.
– می خوام ببینمش.
– ملاقات ممنوعه، تحت مراقبتهای ویژه است.
هر سه به اتفاق راهی اورژانس شدند، اما صدای عالیه غزل را وادار به توقف كرد. عالیه مضطرب و نگران غزل را در آغـ ـوش كشید و جویای احوال غزاله شد.
غزل با دیدن عالیه گویی مادر را می بیند، در آغـ ـوش او جای گرفت تا ذره ای از دردها و آلامش بكاهد.
كیان با هماهنگی مامورین نیروی انتظامی واحد بیمارستان از چند و چون ماجرا با خبر شد و پس از دیدار پزشك معالج او اجازه یك ملاقات كوتاه را گرفت و با پوشیدن لباس مخصوص بر بالین غزاله حاضر شد.
به محض مشاهده غزاله در آن وضعیت، در حالیكه بار دیگر او را در خون خود غوطه ور می دید، با خشم و كینه از لابلای دندانهای كلید شده اش گفت:
– می كشمت منصور.
در فاصله ای كمتر از یك ساعت حكم جلب منصور صادر و با عكسی كه غزل در اختیار مامورین نیروی انتظامی گذاشته بود، تحت تعقیب قرار گرفت.
لیست مسافرین درج شده در كامپیوتر دفاتر فروش بلیط ترمینال، راه آهن، فرودگاه و موسسات كرایه، چك و دستورات لازم به این مراكز اعلام و منصور ممنوع الخروج گردید.
بدین ترتیب كیان پس از اطمینان از روند كار تعقیب و جستجو، بار دیگر راهی بیمارستان گردید تا لحظه به لحظه در جریان مراحل درمان غزاله قرار گیرد.
غزاله پس از انجام سی تی اسكن و معاینه دقیق پزشكی، به اتاق عمل انتقال یافت.
كار منصور ساخته بود. او به دلیل به بار آوردن صدماتی كه ارتكاب به قتل عمد محسوب می شد، برای سالها به زندان می افتاد.
گوش كیان به بیسیم و نگاهش به در اتاق عمل بود.
لحظات به كندی می گذشت و جز دعا، كاری از كسی بر نمی آمد.
غزل سر به شانه عالیه اشك می ریخت و ایرج دل نگران سالن را قدم می زد. خبری از اتاق عمل نرسیده بود كه صدای قدمهای پرشتابی در سالن پیچیده و نگاه ها را متوجه خود كرد.
كیان با قدمهای لرزان به دنبال مادر از منزل خارج شد.
دقایقی بعد، پرالتهاب مقابل بیمارستان ایستاد.
آنقدر نگران و سراسیمه بود كه مادر را فراموش كرد و بدون توجه به او، دوان دوان وارد بیمارستان شد.
نگاهش در سالن چرحی خورد و با دیدن گیشه اطلاعات جلو دوید.
در همین موقع بود كه صدایی در گوشش پیچید كه او را به نام می خواند: (جناب سرهنگ).
به جانب صدا چرخید. غزل با چشمان متورم و دیده اشكبار مقابلش ایستاده بود. پرسید:
– چه اتفاقی افتاده؟!
– منصور… نامرد…
بغض و اشك اجازه سخن گفتن به نداد.
ایرج كه در سكوت شانه به شانه غزل ایستاده بود .
دستش را به طرف كیان دراز كرد و ضمن معرفی خود گفت:
– غزاله كتك ناجوری خورده. حالا هم توی كماست.
– كتك!!؟ كما!!؟ از كی!!!؟ آخه چرا!!؟
– نمی دونم … منصور حسابی دیوونه شده بود. حتی من رو هم با چاقو زد. شانس اوردم كه زخمش كاری نبود و با چندتا بخیه رو به راه شد.
– غزاله هم چاقو خورده؟
– نه… البته شاید اگه به موقع نرسیده بودیم، می خورد.
– می خوام ببینمش.
– ملاقات ممنوعه، تحت مراقبتهای ویژه است.
هر سه به اتفاق راهی اورژانس شدند، اما صدای عالیه غزل را وادار به توقف كرد. عالیه مضطرب و نگران غزل را در آغـ ـوش كشید و جویای احوال غزاله شد.
غزل با دیدن عالیه گویی مادر را می بیند، در آغـ ـوش او جای گرفت تا ذره ای از دردها و آلامش بكاهد.
كیان با هماهنگی مامورین نیروی انتظامی واحد بیمارستان از چند و چون ماجرا با خبر شد و پس از دیدار پزشك معالج او اجازه یك ملاقات كوتاه را گرفت و با پوشیدن لباس مخصوص بر بالین غزاله حاضر شد.
به محض مشاهده غزاله در آن وضعیت، در حالیكه بار دیگر او را در خون خود غوطه ور می دید، با خشم و كینه از لابلای دندانهای كلید شده اش گفت:
– می كشمت منصور.
در فاصله ای كمتر از یك ساعت حكم جلب منصور صادر و با عكسی كه غزل در اختیار مامورین نیروی انتظامی گذاشته بود، تحت تعقیب قرار گرفت.
لیست مسافرین درج شده در كامپیوتر دفاتر فروش بلیط ترمینال، راه آهن، فرودگاه و موسسات كرایه، چك و دستورات لازم به این مراكز اعلام و منصور ممنوع الخروج گردید.
بدین ترتیب كیان پس از اطمینان از روند كار تعقیب و جستجو، بار دیگر راهی بیمارستان گردید تا لحظه به لحظه در جریان مراحل درمان غزاله قرار گیرد.
غزاله پس از انجام سی تی اسكن و معاینه دقیق پزشكی، به اتاق عمل انتقال یافت.
كار منصور ساخته بود. او به دلیل به بار آوردن صدماتی كه ارتكاب به قتل عمد محسوب می شد، برای سالها به زندان می افتاد.
گوش كیان به بیسیم و نگاهش به در اتاق عمل بود.
لحظات به كندی می گذشت و جز دعا، كاری از كسی بر نمی آمد.
غزل سر به شانه عالیه اشك می ریخت و ایرج دل نگران سالن را قدم می زد. خبری از اتاق عمل نرسیده بود كه صدای قدمهای پرشتابی در سالن پیچیده و نگاه ها را متوجه خود كرد.
ایرج سراسیمه جلو رفت و گفت:
– بالاخره اومدی.
هادی حالتی شبیه به سكته داشت.
بی خبر اما پریشان و نگران گفت:
– تصادف كرده؟
– نه… منصور نامرد كتكش زده.
– غزل گریان گفت:
– دیدی چه خاكی به سرمون شد.
هادی هاج و واج در حالیكه طاقت ایستادن روی پاهایش را نداشت، با زاری گفت:
– محض رضای خدا یكی به من بگه غزاله چش شده؟!
ایرج زیر بغـ ـل هادی را گرفت و او را برای نشستن روی صندلی كمك كرد.
هادی گفت:
– پس خود نامردش كجاست؟
– فرار كرد!
– مگه گیرم نیفته! به خدا قسم می كشمش.
هادی در خلال صحبت با ایرج، متوجه كیان شد و نگاه متوقعی به او انداخت و گفت:
– شما كه نمی ذاری قِصِر در بره؟
– مطمئن باش گیرش میارم.
در این موقع بود كه در اتاق عمل باز شد و ابتدا پرستاران خارج شدند و سپس پزشك جراح غزاله بیرون آمد.
كیان پیش دستی كرد و قبل از همه جویای احوال غزاله شد.
دكتر لبخندی زد و گفت:
– خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود. فعلا احتیاج به مراقبتهای ویژه داره، ولی قول می دم ظرف یكی دو روز آینده به بخش منتقل بشه… بیمار شما قویه.
جای نگرانی نیست.
همه نفسهای حبس شده شان را آزاد كردند و خدا را شكر گفتند و منتظر خروج غزاله از ریكاوری شدند.
دقایقی بعد هادی كه متوجه بیتابی و بی قراری بیش از حد كان شده بود، غزل را به گوشه ای كشید و گفت:
– تو خبرش كردی؟
غزل سر تكان داد و هادی چند بار دست در هوا چرخاند و گفت:
– یه جوریه!
– چه جوریه؟
– انگار بیشتر از ماها نگرانه.
غزل نگاه معناداری به هادی انداخت و سكوت كرد.
هادی كنجكاو و متعجب پرسید:
– چرا اینجوری نگام می كنی، چیزی می خوای بگی؟
– قول میدی وقتی حقیقت رو شنیدی سر و صدا راه نیندازی؟
– داری كلافه ام می كنی. حرف بزن ببینم جریان چیه؟
– داماد آینده است.
– نه بابا! خواستگاری كرده؟
– كار از خواستگاری و این حرفها گذشته.
– بیست سوالیه!؟ مسخره! درست حرف بزن ببینم چی میگی.
غزل در چند جمله مفید و مختصر هادی را در جریان عقد آن دو گذاشت.
دهان هادی از تعجب بازماند و لحظاتی بعد گویی رگ غیرتش جوش آورده بود، گفت:
– فكر كرده چون افسره، هركاری دلش خواست می تو بكنه، الان میرم….
غزل گوشه پیراهن او را كشید و او را دعوت به سكوت كرد :
– اصلا تو چكاره ای. خودشون می دونن. زن و شوهر هستن. تو رو سننه.
– من و سننه! فكر كرده سرخود هر كار دلش خواست می تونه بكنه.
– دیگه داری شورش رو در میاری هادی…. آخه توی اون وضعیت، توی یه كشور غریب، احتیاج به اجازه ی تو داشت؟
حالا بجای اینكه از خدات باشه كه یه همچشن دامادی نصیبمون شده، یه چیزی هم طلبكار شدی؟
– معلومه كه طلب كارم …. بی انصافا یه كدومشون لب وا نكردن.
– تقصیر من و ایرج بود.
اگه پای منصور رو به اینجا باز نمی كردیم، اونها الان سر خونه و زندگیشون بودن.
هادی از همانجا نگاهی به قد و بالای بلند كیان كه در انتهای سالن ایستاده بود، انداخت و گفت :
– این واقعا غزاله رو می خواد؟
– مطمئن باش …
– كاش به من گفته بودی …. اونوقت همچین با منصور رفتار می كردم كه تا عمر داره پاشو كرمون نذاره.
– خیلی خب حالا….
مشغول گفتگو بودند كه كیان شتابان نزدیك شد و گفت :
– منصور به تله افتاد قصد داشته بره تهران.
لبـ ـهای هادی و غزل به لبخندی گشوده شد و كیان افزود :
– باید برم فرودگاه … بی خبرم نذارید.
عزم رفتن كرد كه هادی خواست تا او را همراهی كند.
دقایقی بعد اتومبیل كیان به قصد فرودگاه در حال حركت بود و هادی بی قرار هم صحتبی با دامادی كه انتظارش را نداشت، گفت :
– نمی دونم چرا این دختر اینقدر كم اقباله.
كیان نیم نگاهی انداخت و ساكت ماند و هادی ادامه داد :
– هنوز خاطرات تلخ یك ساله اش رو فراموش نكرده بود. می ترسم روانی بشه.
– ان شاا…. اتفاقی نمی افته. غزاله خانم با روحیه اس.
– با روحیه اس!؟ حداقل وقتی زندان بود، دوبار بیمارستان، در بخش روانپزشكی بستری شد. چطور با رو روحیه اس.
– می دونم، ولی با اون وقتها خیلی فرق كرده. به قول قدیمی ها سفر انسان رو می سازه.
هادی نگاه ملامت باری به كیان انداخت و با كنایه گفت :
– فكر نمی كنید این آخری تقصیر شما بوده؟
– كاش دست من بود. نمی ذاشتم یه مو از سرش كم بشه.
– غرل ماجرای شما رو برام گفت. از آدمی مثل شما متعجبم …. به هر حال و به هر نحوی غزاله زن عقدی شما محسوب می شه و ناموست. غیر از اینه؟
– پس شما همه چیز رو می دونید.
– متاسفانه بیشتر از چند دقیقه نیست كه می دونم.
– واقعا متاسفم. شما حق دارید. هر بلایی سر غزاله اومده من مقصر بودم.
ولی خدا می دونه بخاطر خودش عقب كشیدم. نمی خواستم بعدها از دوری فرزندش زجر بكشه و من رو ملامت كنه.
– من از جزئیات چیزی نمی دونم، ولی بهتر بود حقیقت رو به من می گفتی.
– بهتره برای غزاله دعا كنیم. فایده ی این بحثها چیه.
– می دونی دلم چی می خواد.
دلم می خواد منصور رو بكشم یه گوشه تا می خوره بزنمش. باید بفهمه غزاله چه درد و زجری كشیده.
– نه هادی خان! اگه می خوای دنبال من بیای باید خودت رو كنترل كنی.
بهتره آتو دستش ندیم.
هادی در سكوت به فكر فرو رفته بود و كیان هر لحظه بر سرعت ماشین می افزود. لحظاتی بعد هر دو شتابان وارد سالن فرودگاه شدند.
مامور بازرسی پس از رؤیت كارت شناسایی كیان، او را به اتفاق هادی به دفتر حراست راهنمایی كرد.
منصور با دستهای دستبند شده سر به زیر داشت و ماهان مظلومانه روی راحتی به خواب كودكانه رفته بود.
هادی به مجرد دیدن او با عصبانیت از كوره در رفت و بی محابا حمله ور شد.
مشت اول به گردن منصور خورد اما مشت دیگرش را در هوا چرخید زیرا مامورین نیروی انتظامی او را به سرعت از مجرم دور كردند.
با این وصف منصور جرات یافت و فریاد زد :
– حقش بود خواهر بی همه چیزت رو می كشتم، ولی حیف …
– خفه شو احمق …. حرف دهنت رو بفهم.
و بار دیگر به او حمله ور شد.
این بار كیان مانع شد، ولی منصور دست بردار نبود با نیش زبان گفت :
– برو كلاهت رو بذار بالاتر آقا هادی.
كیان یه سر و گردن بلندتر از منصور بود. با سیـ ـنه ی پهن و فراخش مقابل او ایستاد و چشمان نافذش را با نگاه پر غیظی در چشم او دوخت و با لحن سردی گفت :
– زیادی حرف می زنی.
– كدوم بی غیرتی رو دیدی كه ناموسش هرزه گی كنه و صداش در نیاد.
خون جلوی جشمان كیان را گرفت اما به مقتضی شغلش چشم بست و خوددار خشم فرو خورد و از لابه لای دندانهای كلید شده اش گفت :
– خفه شو.
و روی از منصور گرفت و به سمت سروان معیری چرخید، اما منصور ول كن نبود با وقاحت گفت :
– حالا سَقط شده یا نه؟
كیان دیگر طاقت نیاورد. بی محابا، در حال چرخش، مشت چپش را پر كرد و با قدرت در صورت منصور خواباند.
منصور سكندری رفت و به دیوار پشت سرش برخورد كرد، ضربه آنقدر قوی بود كه منصور در حال سقوط، به صندلی گیر كرد و افتاد.
قند در دل هادی آب شد. سروان معیری كیان را كنار كشید و او را دعوت به آرامش كرد و به سرعت ترتیب اعزام منصور را به آگاهی فراهم كرد.
ماهان كه با سر و صدای ایجاد شده بیدار شده بود، با مشاهده درگیری بنای گریه را گذاشت.
هادی در آرام ساختن او عاجز ماند.
كیان محبت پدرانه را چاشنی نگاه و دستهای ومهربانش كرد و او را به آغـ ـوش كشید و به گشیه ی اسباب بازی برد.
انگشت ماهان روی هر كدام از وسایل قرار می گرفت آن كالا خریده می شد.
اگر غزاله بود، بدون شك می گفت : ( اینقدر این بچه رو لوس نكن كیان).
هر یك به نحوی سعی داشتند او را وادار به خنده كنند.
غزاله در مقابل آن همه ابراز علاقه و محبت، خود را موظف به لبخندی زوركی می دانست.
نیلوفر اولین كسی بود كه پیشانی او را بـ ـوسید و با آرزوی بهبودی، به بهانه فرزند خردسالش خداحافظی كرد و رفت.
هادی هم مجبور بود برود، پیشانی غزاله را بـ ـوسید و گفت:
– اخمات رو باز كن و به دنیا بخند تا دنیا به روت بخنده.
غزل بلوز هادی را كشید و گفت:
– برید خونتون دیگه، از كی نشستی داری شر و ور می گی.
هادی دست به سیـ ـنه سر خم كرد و با لودگی گفت:
– چشم قربان، بچه كه زدن نداره…. ما رفتیم.
و به علامت خداحافظی دست بلند كرد و رفت.
غزل نیز به هوای بدرقه آنها گفت: ( زود برمی گردم ). و رفت.
غزاله با احساس ضعف چشم بست. خدا می داند در چه افكاری بود كه متوجه صدای نزدیك شدن قدمهایی به طرف خود شد، به خیال اینكه غزل بازگشته است با چشمان بسته گفت:
– اومدی؟ تو هم می رفتی. خیلی خسته شدی.
وقتی جوابی را نشنید سر چرخاند و چشم باز كرد.
كیان با لبخندی به لب و دسته گلی در دست بالای سرش ایستاده بود.
نگاه ناباورانه اش در چشمان كیان خیره ماند.
كیان به آرامی سلام كرد.
اشك در چشمان غزاله حـ ـلقه زد، كیان دستش را جلو برد و اشك را از گوشه چشم او سرازیر شده بود پاك كرد و گفت:
– صدبار گفتم جلوی من گریه نكن.
– فكر نمی كردم بیای.
اثر نافذ چشمان كیان قلب غزاله را به تپشهای تند وادار كرد.
كیان با لبخند نمكینی یك شاخه گل رز قرمز را از دسته گل بیرون كشید و به دست او داد.
سپس صندلی را بیرون كشید و نشست.
لحنش پرمرارت و مهربان بود، گفت:
– حالا بگو ببینم حال حاج خانم ما چطوره؟ جاییت كه درد نمی كنه؟
غزاله نگاه بی قرارش را در چشمان كیان دوخت و گفت:
– حالا دیگه نه.
كیان دست او را در دست فشرد و گفت:
– دیگه همه چیز تموم شد.
قول می دم از این به بعد مثل جونم ازت محافظت كنم.
غزاله لبخندی زد و گفت:
– مثل جونت!؟ تو كه جونت رو گذاشتی كف دستت…. حضرت آقا.
كیان لبخندی تلخ به لب راند و سكوت كرد.
نگاهش سرتاپای غزاله را برانداز كرد.
دست چپ غزاله در گچ سبز رنگ روی سیـ ـنه اش قرار داشت و شیلنگ سوند از زیر ملافه تا كیسه مخصوص كشیده شده بود و خونابه در آن جریان داشت.
صورت متورم و كبود او، حكایت از درد و رنجی كه كشیده بود داشت.
كیان با احساس تقصیر گفت:
– نمی تونم خودم رو ببخشم. فكر كردم كارم درسته و تو باید وظیفه مادریت رو در اولویت قرار بدی، باور كن جز سعادت تو به هیچ چیز فكر نمی كردم.
– خودت رو ملامت نكن.
– نمی دونم چه عذابی می كشم.
وقتی منصور رو می بینم و مثل مربای آلبالو نگاش می كنم، از خودم بدم میاد.
– راستی با منصور چه كار كردید؟
– فعلا منتقل شده به زندان تا وقتی تو بتونی در دادگاه حضور پیدا كنی و شهادت بدی و تصمیم بگیری.
– ماهان كجاست!؟
– خیالت از جانب ماهان راحت باشه.. یه مادربزرگ داره كه جرئت نمی كنی از كنار سایه اش رد بشی!!
– مادربزرگش!!!؟ یعنی تحویل شوكت خانم دادیش!!!؟
– دست شما درد نكنه غزاله خانم. مگه من پسرم رو از خودم دور می كنم.
– كیان!؟….
– جان كیان.
– شوخی نكن دیگه. ماهان كجاست؟
– گفتم كه، پیش مادربزرگش… نمی دونی مادرم با چه علاقه ای بهش رسیدگی می كنه.
– یعنی خواب نمی بینم… مادرت هم خودم رو قبول كرده هم ماهان رو.
سپس با لبخندی از روی رضایت به لب نشاند و دست كیان را فشرد.
در این لحظه پرستاری وارد شد و گفت:
– وقت ملاقات تمومه… بیمار شما احتیاج به استراحت بیشتری داره.
لطفا اینجا رو ترك كنید.
پرستار خارج شد.
كیان مطیع اوامر پرستار، بلافاصله صندلی را كنار كشید و ایستاد.
اما قبل از رفتن نگاه پرعطوفتش را نثار چشمهای غزاله كرد با احساسی عمیق گفت:
– دوستت دارم.
نفس در سیـ ـنه غزاله حبس شد.
قلبش به تندی می تپید گویی جامی از شـ ـراب عشق را لاجرعه سركشید، چشم بست.
كیان با مشاهده چشم های بسته او با صدای زنگ داری گفت:
– غروب چشمهات رو دوست ندارم. طلوع كن…
در چَشم من طلوع كن.
پایان
خیلی قشنگ بود…یعنی عااالی بود.
از این سبک بازم بذارید