رمان دلبر استاد پارت 6

4.2
(74)

 

تلفن و که قطع کرد دیگه بهش محل نذاشتم چون اصلا از کارهاش سر درنمیاوردم و حتی نمیدونستم با چند تا دختر سر و کار داره و همین باعث بی اعتمادی و بدحالیم شده بود!

یه جوری با حرص افتاده بودم به جون موهام که شاهرخ متعجب شد و روبه روم وایساد:
_چته؟
نتونستم خودم و نگهدارم و با قیافه گرفتم چرخیدم سمتش:
_چمه؟معلوم نیست کجا سیر میکنی با کی میری با کی میای اونوقت چمه؟

ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت:
_مگه من قراره واسه کارام و رفت و اومدام به تو توضیح بدم؟

رو ازش گرفتم که ادامه داد:
_من و نگاه کن!
یه طوری با یه لحن بد حرف میزد که دلم میخواست دستام و بذارم رو گوشام و چیزی نشنوم اما نمیشد،
نمیخواستم خودم و ببازم که زل زدم بهش و اون ادامه داد:

_دو روز بهت خندیدم فکر کردی خبریه؟ جدی گرفتی این بازی و نه؟
و با خنده تحقیر کننده ای ادامه داد:
_اینا همش بازیه و تو در ازای چند صد میلیون پول فقط داری واسم نقش بازی میکنی اونم تا هروقت که بخوام!

یه جوری دلم شکست با این حرف و تحقیر بی حد و اندازش که حتی نمیتونستم جوابی بهش بدم و از شدت غم و بدبختی فکمم میلرزید!
اون راست میگفت،
من هیچی نبودم جز یه دختر فقیر که میخواست زندگیش و بهتر کنه!

آره راست میگفت و چه بی اندازه دردآور بود اینکه حتی نمیتونستم خودم از اتاق بزنم بیرون یا اون و بیرون کنم و به آرامش برسم!

با دیدن سکوتم یه قدم اومد جلوتر:
_تو واسه من هنوز همون دانشجوی بی نظم و سر به هوایی و همون هم باقی میمونی این و خوب تو گوشات فرو کن!

دیگه نتونستم تاب بیارم و بی اختیار هوای چشمام ابری شد و دونه های اشک سر خوردن رو گونه هام،
بدجوری خوردم کرده بود!
پشتم و کردم بهش و با صدای ضعیفی گفتم:
_تنهام بذار

صدای نفس های عمیقش به گوشم میرسید،تخریبم کرده بود و حالا عصبی هم نفس میکشید که جواب داد:
_من از تموم زنها متنفرم، این و بدون و به چیزی فکر نکن!
و بعد هم از اتاق زد بیرون!

 

با رفتنش چرخیدم سمت آینه، اشک بود که رو صورتم سرازیر بود و انگار این گریه قصد بند اومدن نداشت!

دلم میخواست بزنم زیر همه چی اما بااون همه برگه که امضا کرده بودم حتما پام گیر بود!

با خودم فکر کردم، اینکه به خیالم توتونچی عوض شده بود و یه آدم دیگه شده بود چقدر احمقانه بود!

این آدم عوض شدنی نبود!
یه مغرور سنگدل بود که فقط گاهی زبونش نرم میشد و خیلی سریع به همون خوی قد بودنش برمیگشت!

یک ساعتی از رفتنش میگذشت و من حتی هنوز لباس تنم نکرده بودم و با همون حوله پخش شده بودم رو تخت که خدمتکار در زد و واسه ناهار صدام کرد.

اولش میخواستم نرم و تموم امروز و این بالا بمونم اما بعد با فکر به اینکه میتونستمم برم پایین و اساسی حالش و بگیرم، گریه زاری و بس کردم و لباسی پوشیدم و مصمم واسه حال گیری توتونچی از اتاق زدم بیرون.

خیال کرده بود با کار امروزش حسابی از رو برده بودم اما نه!
وقتی رفتم پایین همه دور میز ناهار نشسته بودن و فقط جای من خالی بود که با لبخند نشستم کنار شاهرخ و وقتی دیدم مامانش بی اینکه نگاهم کنه داره مثل خرس میخوره با خنده گفتم:

_مامان جون شما همیشه انقدر غذا میخورید؟
و همزمان ظرف ماهی و آوردم سمت خودم که مامان شاهرخ با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چی؟

با همون لبخند مرموزم نگاهم و بین شاهرخ و مامانش چرخوندم و جواب دادم:
_آخه شاهرخ همیشه بهم میگفت که مامانم انقدر غذا میخوره که اندازه یه تانک شده! الان که به غذا خوردنتون توجه کردم بیشتر متوجه شدم!

و لوند و باکلاس خندیدم که اخمای مامان خانمش از شدت عصبانیت رفت توهم و خیره به شاهرخ گفت:
_من اندازه تانکم؟

شاهرخ از همه جا بی خبر حتی نمیدونست چی بگه و با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد که به خنده هام ادامه دادم و نگاهم و دوختم به شاهرخ:

_عزیزم، چرا خاطراتی که واسه من از مامان جون گفتی و الان جلو روی خودشون نمیگی؟
بیچاره حتی نمیدونست چی باید بگه و من حرفایی و میزدم که تو این چند روزه یا یه کمی دقت فهمیده بودم و این بار رو کردم به باباش و ادامه دادم:
_همینطور بهم میگفت که بابام از زن چاق متنفره اما جرئت نمیکنه به مامانم حرفی بزنه!

این بار دیگه تو خنده هام تنها نبودم و مادر بزرگ و هم به خنده انداخته بودم که تکیه داد به صندلی و گفت:
_بلا نگیری دختر، مردم از خنده!
و از ته دل قهقهه زد و حالا برعکس خوش و خندون بودن من و مادر بزرگ، حال و روز شاهرخ و مامان باباش دیدنی بود که مامانش از سر میز پاشد و با صدای بلند گفت:

_باورم نمیشه همچین پسر احمقی تربیت کردم!
و راه افتاد سمت پله ها که باباش ادامه داد:
_من کی گفتم از چاق بودن مامانت ناراحتم؟

مامانش هنوز نرفته بود بالا که با حرص جواب داد:
_من چاق نیستم توتونچی! نیستم!
و بعد هم رفت بالا که باباشم جا خالی داد و کلافه از سر میز پاشد و من که حالا حسابی خنک بودم با لبخند و نگاهی مهربون سر چرخوندم سمت شاهرخ:

_چرا غذات و نمیخوری عزیزم؟
نفس های بلند و کش دارش و روی پوست صورتم حس میکردم، حسابی عصبیش کرده بودم و از دست خودم راضی بودم که اول دندوناش و محکم روهم فشار داد و بعد با لحن رعب آوری گفت:

_با من تلافی میکنی؟
و با یه کم مکث ادامه داد:
_پا رو دم شیر گذاشتی دختره ی….
نمیدونم میخواست بگه دختره ی چی اما همینکه نگاهش به مادر بزرگ افتاد حرفش و خورد و کلافه بلند شد که یه تیکه ماهی خوردم و با دهان پر گفتم:

_ای بابا توعم که رفتی عزیزم، اینجوری که غذا از گلوی من پایین نمیره!
و لیوان دلسترم و سر کشیدم که مامان بزرگ که از شدت خنده نفس نفس میزد گفت:
_ولشون کن اینا همه یه تختشون کمه و زود بهشون برمیخوره، بگو ببینم شاهرخ دیگه چی میگفت؟
و با شور و شعف بی نهایتی بهم نگاه کرد که چشمی تو کاسه چرخوندم:
_البته که شاهرخ زیاد حرف میزنه اما راجع به شما چیز خاصی نگفته خیالتون راحت…

کاری که میخواستم بکنم و کرده بودم و یه دل سیر هم غذا خورده بودم و اگه میسر بود حتی دلم میخواست آروغم بزنم و خوشحال و خشنود برم لباسای خودم و تنم کنم و یه سر برم خونه پیش بابا، اما خب از جایی که با این ننه بزرگ اونقدرا هم راحت نبودم این یه کار و نگهداشتم و از سر میز بلند شدم:

_با اجازتون، من میرم بالا!
و راه افتادم سمت طبقه بالا، با هر قدم جیگرمم حال میومد چون از اتاق مامان و باباش صدای بحث و دعوا بلند بود و منم خوشحال از این موضوع تو دلم عروسی بپا بود و با قر و ادا خودم و به اتاقم میرسوندم که یهو با شنیدن صدای عصبی شاهرخ سرجام خشک شدم:

_اون مزخرفات چی بود که گفتی؟
صداش از پشت سرم میومد و منم بدجوری خیس کرده بودم از این حجم عصبانیتش اما به روی خودم نیاوردم و بی اینکه برگردم سمتش یا حتی وایسم جواب دادم:

_هر عملی عکس العملی داره!
و با رسیدن به در اتاقم، لبخند معنا داری بهش زدم و رفتم تو و در و هم از تو قفل کردم که یه وقت نیاد اینجا!

ساعت از 2 میگذشت و از جایی که هوا زود تاریک میشد و خونمونم اون سر شهر بود، ده دقیقه نشد که حاضر شدم و از اتاق زدم بیرون.
الحمدلله تو طبقه بالا که ازش خبری نبود و انگار میتونستم تا چند ساعت از شر قیافته نحسش راحت شم‌!

با خیال راحت راه افتادم تو خونه و دیگه چند قدمی در بودم که سر و کله اش پیدا شد:

_کجا با این عجله!
نگاهی به اطراف انداختم، چند تا از خدمتکارا همین حوالی پرسه میزدن و این لحن حرف زدن شاهرخ حداقل جلو اینا یه طوری بود که لبخند ضایع ای زدم:
_عزیزم، چه وقته شوخیه گفتم که دارم میرم بیرون!

بهم نزدیک شد و نگاه سردش و بهم دوخت:
_برو بالا، جایی نمیری!

از این حرفش عصبی شدم!
صدای نفس هام بلند شد و لب زدم:
_یعنی چی؟ میخوام به بابام سر بزنم!
با لبخند نابه جاش راه رفتن رو اعصاب و روانم و شروع کرد:
_بالا!

از قبل بهش گفته بودم که یه کم آب ها از آسیاب بیفته، چند ساعتی از روز و واسه سر زدن به بابا میرم خونه و حالا داشت دبه میکرد که نفسم و فوا کردم تو صورتش:
_من باید به بابام سر بزنم!

میخواست حرصم بده که دست به سینه واسم ژست گرفت:
_عادت ندارم یه حرف و چند بار تکرار کنم!
انقدر این حرفش و جدی گفت که به نظرم الان فقط التماس جواب میداد و اونم منتظر التماس کردنم بود و البته کور خونده بود!

درست بود که میخواستم بابارو ببینم اما به هیچ وجه حتی تو خواب هم التماسش نمیکردم چه برسه به الان!
قصد و نیتش نمایان بود که سری به نشونه باشه تکون دادم و کیفم و رو شونم سفت نگهداشتم:

_باشه، پس بچرخ تا بچرخیم!
و همینطور که سرم و واسش تکون میدادم و مثلا میخواستم ترسناک به نظر برسم عقب عقب میرفتم که در خونه باز شد و همون پسره که اون شب باهاش رقصیده بودم اومد تو خونه!

از دیدنش تعجب کردم و دلم میخواست بدونم اینجا چیکار میکنه که شاهرخ نگاهش و از من گرفت و چرخید سمت اون پسره و حالا فهمیدم اسمش چیه:

_سلام فرهاد خوش اومدی!
و به گرمی دست همو فشردن و حال و احوال پرسیاشون که تموم شد، فرهاد با دیدن منی که دیگه واسش آشنا بودم، چشم دوخت بهم و با صدای رساش گفت:

_سلام خانم دلبر!
و منتظر نگاهم کرد که دوازده برابر تموم صحنه هایی که عشوه تو خودم ریخته بودم، عشوه و لوندی اومدم واسش و صدام و نازک کردم:

_اوه، فرهاد، سلام!
و نرم و خانمانه قدم برداشتم سمتشون و بی توجه به نگاه شاهرخ که داشت نقشه نفله کردنم و میکشید، دست دراز شده اش به سمتم و بی جواب نذاشتم و همینطور که باهاش فیس تو فیس بودم گفتم:
_خوشحالم که میبینمت!

حتی خودش هم از این توجه بیش از حد من گیج شده بود که نگاهش و بین من و شاهرخ چرخوند و بعد از رها شدن دستش جواب دادم:
_من… منم همینطور!

نگاه مهربونم و ازش گرفتم و این بار خطاب به شاهرخ گفتم:
_شاهرخ من میرم لباسام و عوض کنم و برمیگردم پیشتون، فرهاد جان و دعوت کن داخل!

و بی اینکه منتظر جوابش بدم راه افتادم تا خودم و به اتاق برسونم که صدای شاهرخ و شنیدم:
_عزیزم، مگه نمیخواستی بری بیرون؟!

حالا جاهامون عوض شده بود و اون میخواست برم و من دلم میخواست باهاش لج کنم، برم رو مخش و دیوونش کنم که گفتم:
_دیگه مهمون داریم!

کلافه شده بود از دستم که نفس عمیقی کشید:
_فرهاد واسه مسائل کارخونه اینجاست، میتونی با خیال راحت بری، سوییچ ماشین هم تو جیبمه، بیا برو!

با این حرفش گل از گلم شکفت،
بله!
شاهرخ توتونچی بزرگ راضی شده بود ماشینش و بهم بده تا فقط جلو چشم این یارو نباشم!

از فکر روندن ماشینش، بااینکه همچینم رانندگیم خوب نبود و حتی گواهینامه هم نداشتم اما دلم به تاپ تاپ افتاد و با فکر با اینکه دنیا دو روزه و ارزش لج و لجبازی نداره، قبول کردم و رفتم سمتش:

_خیلی خب پس من میرم، دفعه بعد هم و میبینیم!
و منتظر موندم تا شاهرخ سوییچ اون ماشین خفنش و بذاره تو دستم که برخلاف انتظارم، سوییچ مزدا3 و داد بهم و با لبخند حرص دراری گفت:

_خودت میری یا راننده رو صدا کنم؟
با اینکه خورده بود تو ذوقم اما ضایع بود که برگردم و بخاطر همینم الکی خندیدم:
_نگران نباش، خودم میرم و زود هم برمیگردم!

و با حرص در و باز کردم و از خونه کوفتیش زدم بیرون…

واسه منی که تا حالا جز تاکسی و آژانس ماشینی سوار نشده بودم و اون یه ذره رانندگی هم از صدقه سری هیلدا بلد بودم، مزدا3 حکم یکی از خارق العاده ترین ماشین های این کره خاکی و داشت که نشستم پشت فرمونش و بعد از اینکه با ذوق همه چیش و از نظر گذروندم ماشین و روشن کردم و هرچند ناشی و مبتدی اما صحیح و سلامت ماشین و از خونه و بعد هم اون محل خارج کردم و روندم به سمت پایین مایینا!

انقدر پایین که دیگه هیچ اثری از اون جایی که بودم پیدا نبود و لاستیک های ماشین هرچی میگذشت رو آسفالت های بد و بدتری داغون میشدن و این وسط فقط من بودم که با حال خوش و فارغ از تموم دنیا پادشاهی میکرد!

با رسیدن به محله قشنگمون بی توجه به نگاه های در و همسایه ماشین و بردم دم در و همونجا پارکش کردم و سریع پریدم بیرون.
دلم واسه بابا لک زده بود و میخواستم زودتر ببینمش!

کلید و انداختم تو در و رفتم تو،
انقدر دلتنگ که حتی نفهمیدم این چند قدمی که تا ورودی خونه باقی بود و راه رفتم یا پرواز کردم و حالا همزمان با باز کردن در کفشام و درآوردم و رفتم تو خونه:

_سلام!
و پریدم تو آشپزخونه و بابایی که حسابی غافلگیر شده بود و بغل کردم که با مهربونی لبخندی تحویلم داد:

_چه عجب، بالاخره اومدی؟
ازش جدا شدم و با تعجب گفتم:
_همش چند روزه که همدیگه رو ندیدیم!
جواب داد:
_چند روز واسه تو هیچی نیست، واسه من پیرمرد یه عمره!

و کتریش و پر از آب کرد و به نظر میرسید میخواست واسم چای دم کنه که گفتم:
_هنوز اونقدرا هم مهمون نشدم که داری بساط پذیرایی ازم و فراهم میکنی!

و کتری و از دستش گرفتم:
_خودم واست چای هم دم میکنم، ددی جان!

و با لبخند دلنشینی مشغول شدم که یهو صدای ناهنجار حامی به گوشم رسید:
_این لگن مال کیه؟ جلو در خونه مردم پارکینگه مگه؟
و داد و بیدادش شروع شد که کلافه از اینکه شرش همیشه دامن گیره پوفی کشیدم و کتری و دادم دست بابا که گفت:

_دیدی مهمون شدی؟
همینطور که داشتم میرفتم سمت در جواب دادم:

_نه باباجان، فقط دیر برسم حامی چرخای ماشین و پنچر کرده!
و جلو در وایسادم و حامی و صدا زدم:
_هوی چه خبرته؟

از دیدنم تعجب کرده بود که یه قدم به سمت داخل برداشت و گفت:
_از اینورا؟

دست به سینه جواب دادم:
_چیه داد و بیداد راه انداختی؟!
باز قاطی کرد که داد زد:
_نمیدونم کدوم خری لگنش و زده دم خونه!

و رفت بیرون و نمیدونم به چه طریقی اما یه کاری با ماشین کرد که دزدگیرش به صدا دراومد و من که سوییچ تو جیبم بود دزدگیر و خاموش کردم و بین نگاه های گیج بابا راه گرفتم تو حیاط و گفتم:
_ماشین و داغون نکنی حامی!

و خودم و رسوندم دم در که چپ چپ نگاهم کرد:
_تو رو سن نه؟نکنه حامی حقوق بشرم شدی؟

و کوبید رو کاپوت ماشین که بازم با دزد گیر صدای ماشین و خفه کردم و روبه حامی جواب دادم:
_حالا دیگه آروم بگیر!

و برگشتم تو خونه که صداش و پشت سرم شنیدم:
_نفهمیدم، سوییچ این ماشین دست تو چیکار میکنه؟

بین راه سلامی به زن عمو که اومده بود دم در کردم و بعد هم بی اینکه برگردم یا وایسم با صدای رسایی گفتم:

_فضولیش به تو نیومده!
صدای خنده پر حرصش حیاط و پر کرد:
_خوبه والا، معلوم نیست تو کدوم خراب شده ای چه غلطی میکنی که ماشین انداختن زیر پات….

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F
5 سال قبل

ببخشید پارت ۵ اصلا صفحش بالا نمیاد 🙁

فاطیما
پاسخ به  ghader ranjbar
5 سال قبل

خیلییییی خوبه. لطفا خوب تمومش کنین و زیاد کشش ندین

5 سال قبل

روزانه پست میزارین یا نه امروز منتظر پست جدید باشم یا نه

عاشق
پاسخ به  ghader ranjbar
5 سال قبل

پارت برسونید خمارممممم
لطفا ظهر ها پارت بذارید(یعنی سر یه ساعت مشخص)
همش میام سرمیزنم خبری نیستتتت

زینی
3 سال قبل

پارت یازده کو

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x