_آره و اين بردياي حسود خيلي هم خواستنيه….
ابروم رو بالا انداختم : اين خواستني بودن شامل چه بخشايي مي شه….
ضربه آرومي به پشت سرم شد …
_چيه شاکي مي شي شازده يادت نيست چه قدر سر به سر من بي چاره مي ذاشتي….
صفحه رو به روم رو بازهم خوندم و بازهم…مهسا سخت مشغول نقشه رو به روش بود..امين و برديا شرکت نبودن….
_مهسا مي خوام يه چيزي باهات در ميون بذارم…راجع به يه پروژه سرگرمي تو آبيک….
..و بعد شروع کردم به گفتن..از تلفنهاي مشکوک برديا و امين تا پروژه اي که حاجي توش شريک شده بود و تو هيچ شرکت معتبري ازش صحبت نشده بود….
اخمهاي اون هم هي تو هم رفت : اين ماجرا به نظر بو دار مياد…
ليوان آبم رو روي ميز گذاشتم : پس به نظر تو هم عجيبه..فکر مي کردم منم که عيت دايي جان ناپلوئون دنباله توطئه گران تو کارام…
_يعني تو فکر ميکني اينا دستي تو کار دارن؟؟
موهام رو دادم توي شالم : نمي دونم..ولي آخه چه کاري مي خوان بکنن…؟؟
چونش رو خاروند : نمي دونم…ميگم بيا حسابي بريم تو نخشون…هم من آمار در ميارم هم تو در بيار…بعدش عقلامون رو مي ذاريم رو هم ببينيم چي ميشه…
_با اين شکمم يه مادام مارپل نشده بودم که اونم در خدمتتونم….
لبخندي زد :چاره اي هم مگه از دست اين دوتا داريم ؟؟….
_مهسا دلم نمي خواد اين گذشته مزخرف من انقدر هم بخوره…من نمي دونم چرا دست از سر من بر نمي دارن؟؟….
_من مطمئنم امين دنباله سبحانه…
_آره اما اون ديگه رفته گم و گور شده..پليس هم پيداش مي کنه به هر حال ما ازش شکايت کرديم..من نمي خوام امين تو دردسر بيوفته ..برديا که به هيچ عنوان….
_چرا..برديا انقدر به نظر بي عرضه مياد…؟؟
به لحن شاکي و پر از شوخيش دهن کجي کردم : نه ديوونه…چرا چرت ميگي…؟؟
به پشتي صندليش تکيه داد : يادته يه روز اومده بودم اون اوايل استانبول براي ديدنتون…کنار دريا نشستيم و بلال مي خورديم..گفتم باده اين جا دو تا داداش پيدا کن..دوتايي زنش بشيم هيچ وقت ازهم جدا نشيم و دوتايي هم بي چارشون کنيم کي از پس ما بر مياد؟؟
لبخندي زدم مگه مي شد اون روزهاي زيبا و سخت رو فراموش کنم؟؟ : نه يادمه..منم بهت گفتم..شايد بخت ما نه تو خيابوناي شلوغ و پر ادوييه استانبول باشه ..نه تو خيابوناي برژوا و نسبتا شيک پاريس…بخت ما شايد جايي پنهان ميون آدمهايي که ازشون فرار کرديم…
_و عجيب حرفت درست در اومد…قسمت ما پنهان شده بود ميون مردهاي اين شهر خاکستري و دوست داشتني و اين شد که بعد از 10 سال حالا تو يه شرکت تو سرزميني که هر دو به دلايلي فکر ميکرديم ديگه هر گز بهش بر نمي گيرديم…نشستيم و داريم از همسرها و عشقهايي حرف مي زنيم که به نظر دست نيافتني ميومدن…
_خوب گل پسرم زود تر به دنيا بيا با هم برم فوتبال ؛اسکي هم البته خوبه ها …
..امين بيشتر از يه ربع بود که دستش روي شکمم داشت با پسرمون حرف مي زد و جالب اين بود که حرکتاي گه گاهش توي شکمم عين جواب دادن به پدرش بود که ذوق عجيبي به امين مي داد…
_مي شه بخوابيد با هر دو تونم مثلا من خوابم ها..
_تو به ما چي کار داري من و پسرم خلوت کرديم….
خنده ام گرفت : امين ساعت رو نگاه کردي عزيزه دلم در ضمن پسرت اون ضربه ها رو به شکم منه بي چاره مي زنه تا جواب تو رو بده….
امين کمي خودش رو جلو کشيد و بوسه اي به پيشونيم زد : يه وقت نشه که فکر کني ممکنه من کسي رو بيشتر از تو دوست داشته باشما…
نفسهاي منظمش رو شمارش مي کردم…دستي به موهاش کشيدم که چي تو ذهن مرد من بود؟؟..چي باعث مي شد که من انقدر نگران باشم؟؟…من به خودم قول داده بودم نذارم هيچ چيزي مربوط به من کسي رو اذيت کنه..اما عزيزترين کسم از وقتي با من آشنا شده بود تو دردسر بود…
بوسه اي گوشه لبش گذاشتم : امين خواهش مي کنم اين ماجرا ربطي به تو نداشته باشه…خيلي دوست دارم…
چرخيدم و پشتم رو بهش کردم و دراز کشيدم دستش آروم دورم حلقه شد…ذهنم عجيب درگير شده بود…
احساس خاصي داشتم…نمي دو نستم کارمون درسته يا نه..و اينکه اگه بفهمن که داريم اين کار رو مي کنيم تا چه اندازه عصباني مي شن..اما مسئله مهم اين بود ه بدونم چه اتفاقي داره اطرافم ميوفته …مامان اطلاعات خيلي دقيقي نداشت البته اين کاملا نرمال بود چون حاجي خيلي هم مادرم رو قاطي کاراش نمي کرد…
نگاهي به مهسا که داشت ظرفها رو از بستني پر مي کرد کردم : يعني ميگي اين تنها راهمونه….
مهسا که انگار داشت اتم مي شکافت با دقت روي بستني ها ميوه مي ذاشت برگشت به سمتم : چيز ديگه اي هم به ذهنت مي رسه؟؟
_خوب نه..
بعد با دست به برديا و امين که داشتن تخته بازي ميکردن اشاره کردم : اما مي دوني که اين دوتا شوخي بردار هم نيستن…
_آره..اما اين بار واقعا تو محقي که بدوني داره چه اتفاقي ميوفته…
صداش رو دوباره آورد پايين : بهت که گفتم ديروز خونه مادر برديا بوديم..بگذريکم که من دلم نمي خواست برم..حالا اين جاهاش رو بي خيال..برديا نديد که من پشتتشم رفت توي تراس و با نيازي صحبت کرد…و من با گوشاي ودم هم اسم شرکت آيندگان رو شنيدم هم بحث مجتمع تفريحي آبيک رو..مي دونم که فدرا برديا مي ره اونجا به احتمال قوي امين هم مي ره….
دلم ريخت..استرس عجيبي گرفتم …
مهسا دستش رو روي بازوم گذاشت : رنگت چرا پريده؟؟
نشستم روي صندلي: خيلي دعا کردم اينا ربطي به پروژه نداشته باشن…اما مثل اينکه چيزي بيش از ربط داشتن هست اين وسط مسطا…
مهسا رو صندلي رو به روم نشست : خوب باشن..اصلا اصل قضيه باشن…چي داره تو رو اذيت مي کنه؟؟
با تعجب به چشماي مطمئنش نگاه کردم : مهسا از تو بعيده..
_چي بعيده؟؟
_مهسا اينا مگه مافيان…
مهسا به زور خنده اش رو خورد : مافيا چيه ديونه..به اون دوتا نگاه کن…با اين ريخت و قيافه کجاشون شبيه مافياست…
..مي خواست حال من رو بهتر کنه بدتر مي شدم : مهسا شوخي نمي کنم…
_منم شوخي نمي کنم…ما که اصلا نمي دونيم ماجرا از چه قراره…
_فکر ميکني با تعيب کردنشون تا شرکت چيزي دستگيرمون مي شه؟؟
_خوب نه..مي فهميم شرکته کجاست چيه؟؟ بعد خودمون ته توش رو در مياريم…
به پشتي صندليم تکيه دادم و شورع کردم به کندن پوست لبم : چند شبه درست و حسابي نخوابيدم…خوشم نمياد …
مهسا کلافه خم شد به سمتم : من دارم از شدت ذوق مي ميرم…خوب ديوونه منم دوست ندارم…منم مي خوام همه چيز با آرامش باشه…
_آرامش….اصطلاح قشنگيه…
_بي انصاف نباش…امين همه سعيش آرامشه توا…
_مي دونم..اما…
_امايي وجود نداره ما هنوز هيچي نمي دونيم..من مي رم و آدرس اون شرکت رو در ميارم و بعد ته تي همه چيز رو در مياريم…و صحبت مي کنيم….
نگاهي به چشماي مطمئنش انداختم..بي قراري هام رو حتي خودم هم درک نيم ردم..بي معنا بود شايد..
_ خانوماي محترم کجا مونديد؟
صداي برديا بود..مهسا سيني رو به دست گرفت و چشماش رو به نشانه اعتماد يه بار باز و بسته کرد و لبخندي رو صورتش کاشت و به سمت سالن رفت…به سمت يخچال رفتم و ليواني رو به سمت دستگاه گرفتم براي آب خنک..چشم دوختم به خطهاي آبي پر رنگ روي بدنه قرمز رنگ سفالي ليوان که بالا مي رفتن و به نقطه هايي در بي نهايت ختم مي شدن…
برديا دستش رو محکم دور مهسا حلقه کرده بود و نشسته بود …من کنار امين بودم و دستم توي دستاش بود نگاهي به عسلي هاي خندانش انداختم که با شور و هيجان يکي از خاطرات دوره دانشجوييش رو تعريف ميکرد ..اين مرد دوستاشتني من…اين منبع احساس و آرامش من..پدر کودکم..نبايد و نبايد چيزي رو از من پنهان مي کرد..به خصوص که اين پنهان کاري چيزي مي بود مربوط به من در گذشته ..که حال را هم شامل مي شد و بعد ها آينده رو مي ساخت…
به برديا خندان که مهسا رو به سمت خودش کشيد و بوسه اي محکم به شقيقه اش زد نگاه کردم…و لذت توي نگاهش من رو هم به هيجان آورد….
روزهايي بود خيلي دور خيلي دورتر از دور که من تو ک.چه پس کوچه هاي تنهايي هام..تو همون اتاق با ديوار هاي آبي بيمار گونه به دنباله همين نواي خنده گشته بودم و پيدا نکرده بودم…سايه سبحان پر از سنگيني..پر از زشتي آنچنان روي زندگيم بود که اين نواها نمي تو نست درش وجود داشته باشه….
غرق بودم در خودم که دستم فشرده شد…سرم رو بالا آوردم به چشماي پر سئوال امين نگاه کردم..: عزيزترينم خوبي؟؟؟
سعي کردم صدام نرمال ترين حالت رو داشته باشه : البته که خوبم..
_پس چرا هر چي صدات مي زنم جوا نمي دي..دستات هم که يخ کرده…
_نه خوبم…چرا بستني تون رو تموم نکرديد؟؟
امين هنوز مشکوک نگاهم مي کرد و مهسا برام با چشماش خط و نشون کشيد
لوسيونم رو کف دستم ريختم و آروم روي شکمم کشيدم..امين روي تخت نيمه دراز کش در حال کتاب خوندن بود …
_مي بينم که غرق مطالعه هستي مرد خونه….
لبخند پر مهري زد و بوسه اي برام فرستاد : باده امشب خوب نبودي…
_خوشگل نبودم..؟؟
ديوونه اي گفت : منظورم رو گرفتي….
لبه تخت نشستم…سنگين شده بودم : نه بابا کمي ذهنم مشغوله….
ابروش رو بالا داد : مشغول؟؟؟..چيزي شده چون همش هم با مهسا در حال پچ پچ بوديد….
_هيچي …
احساس مي کردم اين بجث اگه عوض نشه اون سئوالي که مثل خوره افتاده به جونم رو مي پرسم و اون وقته که هر چي مهسا رشته من پنبه کنم….
_امين مامان فردا مياد اين جا…
_قدمشون سر چشم…
_با ساره چندتا چيز براي ني ني ما خريدن نمي تونن خونه مامان ببرن حاجي مي بينه خونه ساره هم جا نيست…
اخماش رو کمي در هم کشيد : نيازي نبود…
_مي دونم..اما اون مي خواد مادري کنه اين جوري..مي خواد فکر کنه تو زندگي من هست…خودت گفتي براي تلاشش بهش زمان بدم….
لبخندي زد : همه حرفام رو همين طوري گوش ميکني ديگه….
به سمتش رفتم و کتاب رو از توي دستش در آوردم…دستش رو روي تخت گذاشتم و سرم رو به جاي بالش روي بازو تنظيم کردم …
خنديد : عين گربه مي موني..وقتي اين جاييم تو اتاقمون يه دختر کوچولوي بغلي و آسيب پذير مي شي..اما تو شرکت همه از تو بيشتر از ما مي ترسن….
بوسه اي به سرم زد : نخواستي بگي چته ها…فکر نکن نفهميدم…
خودم رو بيشتر تو بغلش جمع کردم..اين طوري فکر کنم از هجوم يه سايه که از پس خاطراتم..يواش و موذي به سمت جلو ميومد خودم رو محفوظ ميکردم…اين گرماي وجود من رو از همه چيز حفظ ميکرد حتي از خودم..حتي از اشتباهاتم….
نگاهي به صورت نگران برديا انداختم که صورت مهسا رو بين دو دستش قاب گرفته بود : مطمئني من برم؟؟
من : شما بريد..من پيش مهسا هستم…اي بابا ما هر دو مون حالمون خوبه فقط دلمون مي خواد امروز رو خونه باشيم…مهسا مي خواد تو چيدن اتاق بچه بهم کمک کنه…يعني نمي خوايد بهمون مرخصي بديد…
امين لبخندي زد : راستش رو بخواي نه…من وقتي خسته مي شم ميام از لاي در يه نگاهم که بهتون مي ندازم خستگيم در ميره…
برديا با لحن مسخره و پر شوخي:داداش نداشتيما ..منظورت از جمعي که بستي چي بود؟؟؟
_زنم و بچه ام….من چي کار به نامزده قراضه تو دارم…
صداي اعتراض مهسا با خنده بلند امين همزمان شد …
برديا بوسه اي به گونه مهسا زد : آي آي حواست باشه به خانوم من چي ميگي ها….
دستهام رو در هم قفل کردم…اين طوري شايد سرمايي که تمامش رو فرا گرفته بود اندکي پنهان مي شد…
امين به سمتم اومد : خوشگله هيچي جا به جا نکن..امروز افسانه خانوم نيست..زنگ بزن غذا بيارن..خودت که اصلا پاي گاز واينسا..مهسا هم رنگش پريده معلومه حالش حوش نيست..ولي غذا بخوريا…
نگاهي به چشماي پر از مهر و نگرانش کردم : من حواسم به خودم هست….
…بود؟؟…واقعا بود؟؟…به نظر خودم که بود…تلاشم براي حفظ آرامش زندگيم هم مگه ناشي از همين حواس جمع نبود…؟؟…
بعد راهي کردنشون مهسا با بيرون دادن نفسش روي مبل ولو شد : وقتمون کمه…چون بعد از چند ساعت زنگاشون شروع مي شه….
مهسا تعقيب کرده بود… فکر کرده بوديم…اين شرکت يه شرکت نسبتا کوچيک بود که اين پروژه اصلا در حد و اندازه هاش نبود…و اين هم خواني داشت با گلايه مامان از بي حوصلگي و آشفتگي حاجي بعلاوه زمزمه هاي ورشکستگي اين شرکت که مدرکي نبود اما شايعه اش هم بازار رو مختل کرده بود….
مهسا دکمه هاي مانتوش رو محکم کرد : بازم ميگم تو نيا…
چپ چپي نگاهش کردم…
_باشه بابا بيا …..به خاطر خودت ميگم….
_حاجي به نظر زرنگ تر از اين حرفا ميومد..تو کل بازار پخشه که اين لقمه گنده تر از دهن بوده و شرکت توش مونده و خنده داريش هم به اينه که جز حاجي سه نفر ديگه تو اين کار سرمايه گذاري کرده بودن که پولاشون خيلي ناچيز بود و گويا همه به يه شخص ثالث فروختن و کشيدن کنار….
اين حرفها…رفتن امين و برديا همراه با نيازي به اون شرکت حالا ديگه چيزي به غير از يه سوءظن بود…
مهسا با تبلت اس ام اسي فرستاد…
_الان وقت اس ام اس بازيه..؟؟
_به سميرا خبر دادم داريم راه ميوفتيم…
_مگه خليييييييييييييييييي؟؟؟؟؟ !! اون بي چاره رو اون سر دنيا چرا نگران ميکني؟؟
_داد نزن يکي بايد بدونه ما داريم چي کار ميکنيم…و اينکه گفتم خونه آنتاليا رو آماده کنه….
اين دختر خل شده بود ؟؟؟ : اون جا رو چرا؟؟
_آپارتمان تو که مستاجر داره خونه سميرا هم جا نداره…براي آيندمون فکر کردم….
_الان وقت شوخيه؟؟؟…
_تو فکر کن شوخيه…فکر ميکني بعد از اين که اين دو تا خوش اخلاق بفهمن داريم چي کار ميکنيم..جا داريم اين جا طلاقمون مي دن؟؟؟
_لوده..تو مگه عقدي که طلاقت بدن….
قيافه خنده داري به خودش گرفت : خوب راست مي گيا…اما تو که هستي؟؟؟
_منم حامله ام زن حامله رو نمي شه طلاق داد….
لبخند گشادي زد : آخ جون پس هنوز بيخ ريش اين شازده ها هستيم…
..لودگي بي موقعش باعث اندکي کاهش استرسم و لبخندي نصف نيمه شد….
مهسا : خوب پس نقشه چي شد ؟
_ميريم شرکت و بهشون پيشنهاد کار ميديم..يه زمين 1000 متري تو شهرک غرب…
_آخ که چه توهم شيرينيه..من و مامان مستاجريم بعد يه زمين چند ميلياردي داريم…
_آقاتون که داره…
_عقد نيستيم که بالا بکشم….
با صداي زنگ به خودمون اومديم …
مهسا : باده آژانسه….
باد که از پنجره بين موهام حرکت کرد …به سمت مهسا که ساکت چشم دوخته بود به رو به روش نگاهي انداختم : تو دردسر افتادي…
_مزخرف نگو…همه چيز ما از اول باهم بود..تا آخر هم همين طور مي مونه…در ضمن اين بار فقط جنگ تو نيست..حاجي من رو هم کم جز نداده ودر ضمن برديا هم پاش وسطه….
..پا وسط بودن….راست ميگفت پاهاي همه ما به واسطه يه کينه ديرينه يه نخواستن و يه کنار نيومدن وسط بود…پاي ساره وسط بود…پاي برديا..پاي مهسا..پاي امين …حتي پاي کودک من..به واسطه ازدواج غلط مادرم..از سر ناچاري..از سر بي پناهي…من اما هر دو پا وسط بودم…من هم از سر بي کسي و بي پناهي…به واسطه به وجود آمدن از پدري که مادرم ميگفت 15 ساله پيش تو پارکي مرده و جنازه اش رو شهرداري دفن کرده….به واسطه خيليچيزهاي ديگه يک جهل ريشه دار که زندگي بي سايه سر نمي شه….
دستي به شکمم کشيدم…به مکان امن پسرم…به حاصل يک معاشقه پر لذت با همان سايه سر …نفس عميقي کشيدم…بوي وانيل يک نان فانتزي فروشي من رو به دنياي فانتزي تري برد..به دنيايي که اعتراف کردم زندگي بدون آن سايه سر چشم عسلي براي من امکان نا پذيره….
شرکت تو محله اي بود مرکزي و تو ساختموني نوساز و نسبتا لوکس..پول آزانس رو حساب کرديم و داخل شديم…استرس عجيبي داشتم..خيلي عجيب ..نقشه اي که اولش به نظر منطقي و به جا ميومد حالا تو ذهنم هيچ جايي نداشت و به نظرم کودکانه بود..تو چشماي مهسا هم مي استرس بود..ما مي خواستيم با مطرح کردن يه پروژه نون و آبدار آقاي مهندس صولتي که رئيس شرکت بود رو به حرف بيارم تا هم در مورد آبيم صحبت کنه و هم ببينيم آيا از امين و برديا به عنوان شريک يا دوست نام مي بره يا نه..چون هر دوي اونها آدمهاي با نفوذ و بساير موفقي تو اين رشته بودن وخيلي ها حتي با وجود عدم همکاري اين ادعا رو داشتن…
توي آسانسور نگاهي به خودم انداختم از خودم دلخور شدم ..من مرد هميشه نگرانم رو رسما پيچونده بودم…
مهسا : اولين دروغم تو هفته اول نامزدي…
_متاسفم مهسا…
_چرت نگو..به خاطر اين نگفتم…
آسانسور ايستاد و ما پياده شديم منشي اعلام کرد که مهندس مهمان دارن و چند لحظه بايد بنشينيم..من و مهسا خودمون رو خواهر و فاميليمون رو احمدي معرفي کرديم…هرچند اگه قرار باشه لو بريم تابلو تر از اين حرفها بوديم…
مهسا از سر استرس پاهاش رو تکون مي داد و من چشم دوخته بوديم به موبايلم و ازش خواهش ميکردم تا زنگ نزنه تا مجبور به دروغ بيشتر نشم..ثانيه ها نميگذشت…تا اينکه صداي يه بحث بلند و چيزي شبيه به دعوا از اتاق بلند شد…
صداها واضح نبود اما…نه من اشتباه ميکردم همچين چيزي امکان نداشت…مهسا مچ دست من رو چسبيد و نگران به سمت من که مات و مبهوت بودم چرخيد و بعد..
در باز شد و من دست مهسا رو کشيدم تا بريم…اما دير شده بود…چون صداها حالا کاملا واضح شده بود…خيلي واضح …قلبم ريخت از ديدن هيبت بلند مردي که پشتش به ما بود و فرياد مي زد اين فرياد ها و اين لحن و اين صدا انقدر آشنا بود…انقدر تکرار شده بود..انقدر دردناک بود که تمام بدنم رو مي لرزوند..دست مهسا دور مچم يخ شد ومن فقط صداي هينش رو شنيدم…هيني بلندي که همراه با جيغ خفيف منشي باعث چرخيدن مرد به پشت و ديدن صورتي شد که عامل اصلي گذاشتن و گذشتن من بود…گذاشت و رفتن من..عامل زجها درد ها تنهايي ها…
تو چشماي هميشه خشمگينش خيره شدم…نمي تو نستم ازش چشم بردارم..به خصوص که صورتش پر از سئوال بود و نا باوري و بعد نگاهي پر از خشمي مهار نشدني…فقط مي خواستم فرار کنم…من همه عمرم خواسته بودم تا از اين مرد که بايد پدر مي بود..که مي دو نست پدر بودن چيه اما اين پدر بودن براي اون چيزي به غير از کتک و زورگويي نبود فرار کنم..پسرم تو شکمم بي مهابا لگد مي زد و من جايي بين زمين و هوا بودم و پاي رفتن نداشتم…جتي با وجود فرياد توي مغزم.فريادبي که آلارام فرار مي داد…شناخت من با اين هيکل سخت بود شايد…دخترکي که از خونه حاجي فرار کرد با زن بارداري که روبه روش ايستاده بود زمين تا آشمون فرق ميکرد اما شناخت مهسا سخت نبود….مهسا هم عجيب از اين آدم مي ترسيد….دستم رو به پشت کشيد..اون گويا راحت تر پاي فرار داشت…خواستم به عقب برگردم که نعره اش همه رو از جا پروند : پاي تو وسطه نه؟؟؟؟!!!!…پاي تو وسطه…
اين رو گفت و به سمتم اومد و من يه قدم به عقب برداشتم …خيس از يه عرق سرد بودم و آدمها رو پشت هاله اي مي ديدم…نفس کشيدن داشت برام سخت مي شد و زانوهام ميلرزيد….
مهسا فرياد زد : چي ميگيد شما آقا….اصلا شما کي هستيد؟؟؟
حاجي فرياد زد : نگو که من رو نشناختي دختره هرزه…تو اون خانواده ات اين رو از راه به در کرديد….چيه..حالا مي خواي انکار کني…تو اين جا چه غلطي ميکني ؟؟؟
و من يه قدم ديگه عقب رفتم..هر قدم به عقب يه قدم رو به جلو تو خاطراتي بود که بي موقع به ذهنم هجوم آورده بودن..هجومي که بد جور نا جوانمردانه بود…
مردي اون گوشه ها : آقاي محترم بفرماييد بيرون اين چه وضعيتي که شما از وقتي اومديد داريد داد مي زندي من که بهتون گفتم..
حاجي وسط حرفش پريد : اين شکم بر اومده اين دختره هر جايي حاصل چيه؟؟؟…حاصل گول زدنه من؟؟..و بعد چرخيد به سمت من : اون مادرت هم مي دونه که تو اينجايي؟؟؟….پسرم رو بدبخت کردي..حالا نوبته منه؟؟؟
همون صدا که حالا صدا ش نزديک تر بود : بنده ايشون رو نمي شناسم..آقا….
مهسا : از سنتون خجالت بکشيد….
همون لحظه صداي بلندي شنيدم..صداي فرياد بمي که حاضر بودم بميرم اما نشنوم..حاضر بودم اون لحظه حاجي من رو بگيره زير همون کتکها اما اين قدر خجالت نکشم : اين جا چه خبره؟؟؟
صدايي که حالا مي تونستم ببينم مهندس صولتي : خوش اومديد دکتر پاکدل هيچي نيست يه سوء تفاهمه …مهسا علنا روي صندلي کنارش ولو شد و من حتي سرم رو بلند نکردم….
امين ببا گامهاي بلندي که صداشون مثل ناقوس تو سرم ميپيچيد به سمتم اومد : يه بار پرسيدم…اينجا چه خبرههههههه؟!!!!
چيزي برا ي گفتن نداشتم..چه چيزي داشتم به اين مرد عصباني بگم…حرفي هم مونده بود؟؟؟
کنارم که قرار گرفت صداي نفسهاي از سره عصبانيش از فريادهاش هم بلند تر بود…خيلي بلند تر و من هنوز هم جسارت نگاه کردن بهش رو نداشتم خيلي خوب مي دو نستم چشماش الان يه پارچه قرمزه…حق داشت تا تهش حق داشت…حماقت کرده بوديم…و من چه قدر بد شانس بودم…چه قدر….
حاجي : اين دختره لابد با شماهم سر و سري داره ازش بعيد نيست….با اين شکمش…
فرياد امين اين بار شيشه ها رو لرزوند : حرف دهنت رو بفهم اينا که داري ميگي به زنه منه؟؟….زن من؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
صولتي به سمت امين اومد و بازوش رو گرفت : بنده نمي دونستم اين خانوم همسر شماست وگرنه ميگفتم تو اتاق ديگه اي ازشون پذيرايي بشه..ببخشيد بابت اين اتفاق دکتر..ايشون کمي عصباني هستن …الان هم از شما و همسر محترمتون عذر خواهي مي کنن…
حاجي که معلوم بود جا خورده : زنت؟؟؟!!! بي چاره سرت کلاه رفته من اين رو مي شناسم تو خونه من بزرگ شده….بايد آتيشت بزنم.. دختري که يه شب بيرون بخوابه رو بايد کشت چه برسه به تو ک..
ولي من زل زده بودم به دستش که داشت به سمتم فرود ميومد و تو هوا تو مشتاي امين قفل شد…
امين انگشتش رو به سمت حاجي تکون داد : حرمت اون لقب مقدس رو نگه نمي داري…اما من حرمت سنت رو نگه مي دارم که هنوز زنده اي داري حرف مي زني از مادر زايده نشده کسي به زن من توهين کنه ….حواست باشه داري با مادر بچه من حرف مي زني….انگشتت بهش بخوره…انگشتت که هيچي جايي که نفس مي کشي باهاش يکي بشه بيشتر از اين به خاک سياه مي شونمت…..
حاجي که معلوم بود ترسيده کمي عقب نشيني کرد…
..آبرو ريزي شده بود…صولتي چشماش رو تا مي تو نست باز کرده بود..سر در نمياورد اما واضح بود…ترسيده بودم..از خشم امين…
صولتي اون سکوت ناشي از ترس از امين رو شکست و دست حاجي رو از دست امين بيرون کشيد : دکتر پاکدل به نظرم ….
حرفش رو ادامه نداد امين به سمت مهسا چرخيد : بلند شو لطفا و کيفت رو بردار….
صولتي حاجي رو به سمت اتاق مي کشيد که امين با صلابت خاص خودش : خدمتشون توضيح بديد قضيه چيه مهندس..
وبعد رو به سمت حاجي : خوب گوشات رو باز کن..عواقب بدي مي بيني..به خاطر رنگ پريده زنم…و زانوهاش که دارن مي لرزن…مگه من مرده باشم که کسي زن من رو تهديد کنه..فهميدي؟؟؟!!!…
ما رو سوار آسانسور کرد اما خودش از پله ها رفت…به سمت مهسا نگاهي انداختم ….از سر عجز…از سر دردي که بد جور قلبم رو فشرده بود : به من گفت بايد آتيشت زد…
مهسا با رنگ پريده : حاجي رو ول کن..امين و برديا من و تو رو تو آتيشي که به پا کرديم مي سوزونن…بد آتيشي به پا کرديم…
به پايين که رسيديم…دلم مي خواست برگردم بالا…ديدن حاجي حتي نابود شدن به دستش به اندازه اميني که پايين شرکت با دستهاي مشت شده منتظرمون بود کمتر ترسناک بود…
ما رو که ديد با گام بلندي خودش رو بهم رسوند و بازوم رو گرفت..چشمام رو بستم…انتظار داشتم فرياد بزنه يا پرتم کنه تو ماشين..اما همون طور که بازوم تو دستش بود به سمت ماشين هدايتم کرد و سوار شدم…
مهسا هم پشت نشست….
امين در ماشين رو طوري بهم کوبيد که مطمئن بودم که شکست…هيچي نمي گفت ….انقدر شوکه بودم که حتي گريه هم نمي تو نستم بکنم….با گوشه چشم به موهاي امين که تو صورتش اومده بود و مشت دستش که انگشتاش رو سفيد کرده بود و محکم داشت گازش ميگرفت کردم و دوباره سرم رو پايين انداختم….
که يهو فربادي زد که از جا پريدم : دست هر دوتون درد نکن اتاق بچه خيلي خوشگل شده….خيلي زحمت کشيديد فقط مگه نگفتم چيز سنگين بلند نکن ها!!!!! با تو ام باده چرا سرت رو پايين انداختي؟؟؟…صاف تو صورتم نگاه کن و بگو اين چيدمان رو دوست داري؟؟؟…آره !؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و بعد با مشت محکم به فرمون کوبيد….و گوشيش رو دستش گرفت : برديا …نيازي رو يه جا پياده کن…نه شرکت صولتي نيستم تو هم نرو…بيا خونه ما…مي خوام شکار امروزم رو بهت نشون بدم..مطمئنم لذت مي بري…
دلم براي مهسا سوخت پا سوز من شده بود تمام توانم رو جمع کردم تا بتونم فک قفل شده ام رو از هم باز کتم : چرا به برديا گفتي؟؟
با چشماي خشمگيني که هيچ ردي از محبت نداشت : زياد به شانست اعتبار نکن و سعي کن سکوت کني باده..نمي تونم تضمين کنم که حرمتت رو حفظ کنم…..
برديا موهاش رو محکم به عقب کشيد و مهسا که رو مبل نشسته بود نگاهي انداخت که من هم ترسيدم و بعد به سمت امين چرخيد که پاش رو روي پاش انداخته بود و بي قرار تکون مي داد و صورتش قرمز بود…بدجور به قرصهام احتياج داشتم و برام ممنوع بود…به امين احتياج داشتم به آغوشش..به نوازش هاش تا هم درد دلم آروم بشه..قلبي که ضربانش رو بينهايت بود و هم کمري که داشت ميشکست..اما اون حتي بعيد تر از يه آرام بخش قوي تو اواي ماه 8 بارداري بود….
مهسا که حالا مني بيشتر به خودش مسلط شده بود : برديا..ما حتي فکرش رو هم نميکرديم که حاجي اونجا باشه…
برديا فرياد زد : بحث حاجي يه چيز ديگه است…تو قرار بود خونه باشي..درسته يا نه؟؟؟..با تو ام؟؟؟؟؟!!!!!!!! پاشو…پاشو بريم
_نمي بيني باده حالش خوب نيست….
امين پوزخندي زد : دلت قرص باشه مهسا جان..شوهر احمقش هست…شوهري که آبروش و حرمت چندين سالش توي شرکت پيزوري به دست يه حاجي قلابي در عرض چند دقيقه به باد رفت..شما اصلا خودت رو نگرانش نکن…
در که با صدا بسته شد برگشتم به سمت امين که آرنجش روي ميز ناهار خوري سرش رو بين دستاش گرفته بود…
احساس خفگي ميکردم شالم رو از دور گردنم باز کرم و گوشه اي پرتاب کردم و بعد مانتوم رو…امين همچنان خيره بود به ميز….
سرش رو آورد بالا وخيره شد به چشمام و من تو نگاهش فقط سرزنش مي ديدم…: اونجا چي کار ميکردي باده؟؟..
از لحن سرد و خشنش سردم شد دستام رو دور با زو هام قلاب کردم و عين ماهي محتاج به آب چند باري دهنم رو باز کردم تا بتونم حرف بزنم اما بي فابده بود فقط اصوات بي معني از دهنم خارج شد که اين نه تنها عصبانيت امين رو کم نکرد بلکه بيشتر هم کرد : با اين اوضاعت…راه افتادي رفتي کجا؟؟…دنباله چي هستي؟؟؟ دنباله بي ارزش کردن من؟؟…که …
از جاش بلند شد و دست محکمي به موهاش کشيد و بعد کف هر دو دستش رو بهم کوبيد به نشانه تشويق : کاملا موفق شدي خانوم مهندس…..
بغض گلوم رو گرفته بود دستم رو به دسته مبل گرفتم و از جام بلند شدم :امين باور کن که اين طور نيست..چه طور ممکنه من بخوا…
_پس چي؟؟!!! پس چي باده؟؟..به خدا ديگه دارم خسته مي شم…حالا ديگه با مهسا هم دست به يکي ميکنيد….
به سمتش رفتم و فاصلمون رو کم کردم سعي کردم درد وحشتناک کمرم رو از ذهنم ببرم…: چرا طوري حرف مي زني انگارمن دشمنتم…
_چرت نگو….
_چرت نيست امين چرت نيست..تو چرا فکر کردي من هوشم انقدر پايينه يا انقدر زن بي توجهيم که نفهمم يه جايي يه خبراييه….
_بحث ذکاوت نيست…بحث..بحث…اصلا ولش کن باده….
خواست بره به سمت اتاقش که بازوش رو گرفتم بغضم گلوم رو مي سوزوند : بذار حرف بزنيم امين….
_الان وقتش نيست باده..واقعا وقتش نيست….
صداي در اتاق کارش که بسته شد…انگار تمام اميد من هم بسته شد…واقعا نمي دو نستم به چي فکر کنم..به کينه بي حد شوهر مادرم که به من همه چيز گفته بود….حرفهايي که زده بود مگر نه اينکه حرف زبان هر کسي بود که فهميده بود من از خونه فرار کردم…پوزخندي زدم چي فکر کرده بودي باده خانوم..همه مي شن امين..همه بهت ارزش ميذارن…بهم گفت دزد…
خداي من امين….داشتم خل مي شدم….واقعا داشتم خل مي شدم….
نمي دونم چند ساعت دراز کش روي کاناپه افتاده بودم..اما هوا کاملا تاريک شده بود و من تو تاريکي مطلق سالن بودم..چه فايده داشت بلند شم و چراغ رو روشن کنم….؟؟….که نور چشمام رو زد…سرم رو بلند کردم
که صداي خسته اش بيشتر دلم رو سوزوند : چرا اين جايي؟؟؟..بدنت خشک مي شه؟؟..پاشو يه چيزي بخور …
جوابش رو ندادم ..نه از سر قهر ..از سر شرم..از اينکه هنوز نگرانم بود ….
اومد و بالاي سرم ايستاد …سرم رو چرخوندم به سمتش نور بالاي سرش نمي ذاشت تا صورتش رو ببينم : امين من متاسفم…
هيچي نگفت..گوشي رو از روي ميز برداشت و صداش رو شنيدم که براي شام غذا سفارش مي داد…
با غذام بازي ميکردم اون هم همين طور…هر از چند گاهي تکه اي از گوشت توي ظرفش رو به سمت دهانش مي برد..بد گاردي گرفته بود ومن بلد نبودم..واقعا بلد نبودم تا مردم رو از اين حال و هوا خارج کنم…واقعا به چه دردي ميخوردم من….
از روي صندلي بلند شد و با صدا از توي کشو چيزي رو در آورد و بي حرف جلوم گذاشت ..ويتامين هام…سرم رو پايين انداختم …..
_بخورشون از صبحم که چيزي نخوردي…غذات رو بخور…
_ميل ندارم…
_مي شه بپرسم چرا؟
_يعني تو نمي دوني؟؟؟
_من؟؟!!! من لعنتي کي باشم که چيزي بدونم….
از جام بلند شدم …و بي حرف به سمت اتاق رفتم…امين بهم بي محلي ميکرد و کلمه دزد حاجي تو مغزم مثل ناقوس صدا ميکرد….
به سمت ميز توالت اتاق رفتم و کشو رو زيرو رو کردم..کجا بود..کجا بود لعنتي…
از چار چوب در صداش رو شنيدم که با چشمايي که حالت خاصي داشت ؛داشت نگاهم مي کرد…يه وري به چار چوب تکيه داده بود و من دلم ضعف مي رفت که برم و توي آغوشش پنهان بشم تا بهم بگه دوستم داره…
صداش من رو که بهش خيره شده بود از فضاي خودم دور کردم : همون طور که حدس زده بودم…..
نمي فهميدم که منظورش چيه پر از سئوال نگاهش کردم ….
_باده جان عزيزم..اون طوري نگاهم نکن…مگه دنبالش نمي گردي…اونجا نيست عسل من…اونجا نيست…
واقعا نمي فهميدم که چي ميگه و يا منظورش چيه…مگه فهميده بود که دنباله چيم؟؟ از کجا…؟؟
پوزخندي زد و دکمه پيراهنش رو باز کرد…و شلوارک خوابش رو پوشيد دراز کشيد و ساعدش رو روي چشماش گذاشت
بايد پيداش ميکردم…واقعا اين فضا براي من قابل تحمل نبود …خواستم از اتاق برم بيرون : فکرشم نکن که بذارم جاي ديگه بخوابي…تو و پسرم هر دوتون…پيش من تو همين تخت مي خوابيد..فهميدي؟؟؟!!! فهميدي باده؟؟؟؟
واقعا اعصابم ضعيف شده بود : چرا داد مي زني؟؟؟..دنباله چيزي ميگردم پيداش کنم ميام همين جا…فکر کردي من بدونه تو خوابم مي بره که حالا داري داد مي زني؟؟؟
از جاش مثل تير بلند شد و نشست : پيداش نمي کني…يعني نمي ذارم که پيداش کني…نمي ذارم بي چاره ام کني…
چي داشت ميگفت اين : تو چرا بي چاره بشي؟؟…چه ربطي داره آخه؟؟؟
بلند شدو ايستاد : چي چه ربطي داره؟؟؟….چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_امين ..من نمي فهممت…داري چي کار مي کني؟؟..اصلا چي داري ميگي؟؟؟
_همون…د..لا مصب تو اگه مي فهميدي …
اين بار گذاشتم تا بغض صدام رو بلرزونه براي کي مي خواستم زن قوي باشم؟؟؟….خودم رو داشتم پيش کي سانسور ميکردم…
_باشه راست ميگي..من نفهم..من بي ملاحظه…يه کلام امين ..يه کلام بهم بگو چه خبره؟؟؟…تو چي کار به کار حاجي داري؟؟؟
_همه کار..من با اون از خدا بي خبر همه کار دارم…الان که ديگه از هستي ساقطش ميکنم…هيچ کس حق نداره سر زن من داد بزنه…
..يه جوري ميگفت زن من..انگار شخص ثالثي بود….
_امين نکن…ول کن…
_چي رو ول کن…خيلي وقته دنبالشم…اين بازي تموم نشده…
_بازي وجود نداره..من گذشتم…
_از چي گذشتي؟؟/..من نمي گذرم..من از کابوساي تو..از غم نگاهت…نميگذرم…
_من هيچ وقت دنباله انتقام نبودم…من کينه جمع نکردم..همه اين سالها انقدر سرم به پيشرفت خودم گرم بوده انقدر براي درمان زخم هام تلاش کردم که انتقامي ندارم…تو هم نداشته باش…من نگرانتم امين..گور پدر اون مردک هم کرده..پرسيدي چرا اونجا بودم؟؟..من همه ترسم ..همه نگرانيم..همه زندگيم تويي….
به سمتش رفتم..فاصلمون رو کم کردم و همه نازي که بلد بودم رو تو نگاه ريختم : امين ..اگه به تو يه چيزي بشه…
احساس ميکردم صداش کمي نگران شد : تو واقعا به فکر مني؟؟
سرم رو بلند کردم و انگشتم رو آروم روي سينه برهنه اش کشيدم : چيز ديگه اي فکر ميکردي؟؟
دستش به سمت جيبش رفت ..چيزي که از جيبش بيرون اومد رو باور نداشتم : امين..اين چيه؟؟
_هموني که دنبالش بودي….فکر کن من آدم بي خوديم…هر چي دوست داري فکر کن…اما زنمي.مي فهمي زنم…مال مني…مادر بچمي…اونم مال منه…نمي ذارم تو حسرت بذاريم….
با فک باز نگاهش کردم…: تو انقدر به من اعتماد داري امين..همين قدر؟؟…دستت درد نکن….
خواستم ازش فاصله بگيرم که بازوم رو گرفت : مگه دنباله همين نبودي؟؟
پوزخندي به پاسپورتم توي دستش انداختم : نه…
نگاهش پر از سئوال شد : من…خوب…
_آره عزيزه دلم…فکر کردي من مي خوام بذارم برم…من کجا رو دارم برم؟؟…لعنتي من که بدون صداي نفس هات شبم صبح نمي شه…کجا رو دارم برم…
دستش از دور بازوم باز شد …
_امين من تحمل ندام…واقعا تحمل بي محلي کردنت رو ندارم..تحمل سر سنگين بودنت رو هم ندارم…تحمل ناراحتيت رو که اصلا ندارم..از سر تقسي نيست که نگاهم رو ازت مي دزدم…ازت شرمنده ام..من اشتباه کردم قبول دارم..اما همون طور که تو خيلي کارايي که من قبولش ندارم رو به خاطر من مي کني…منم همون کار رو کردم…
دستش رو توي دستم گرفتم و روي قلبم گذاشتم : چه طور ميتوني فکر کني من بخوام خونه زندگيم رو بذار برم…مرد دوست داشتني عصبانيم که اين جاست رو بذارم برم…خودت که داري مي گي..من مال توام…اموال يکي ديگه رو بردارم کجا برم؟؟!!!
خيلي خوب مي ديدم که نرم شده..اما سعي داره پنهانش کنه…
_امين من منت کشي بلد نيستم…
_منم قهر کردن با نفس خودم رو بلد نيستم…
لبخندي زدم : امين…من دلم مي خواد از جذابيت هام استفاده کنم..اما چي کار کنم که دستم بسته است..تو هيچ کدوم از اون لباس حرير خوشگلا که دوستشون داري جا نمي شم…منم و همين شکم هشت ماهه که اونم فعلا جايگاه پسره توا…
دستم رو کشيد و محکم توي آغوشش پرت شدم ..اشک توي چشمام جمع شده بود
_باده در سر حد مرگ ازت عصبانيم…چي کار کنم که نمي تونم تنبيه ات کنم…چرا من انقدر در مقابل تو ضعيفم؟؟…من امين پاکدل..چرا نمي تونم تحمل کنم که تو آغوشم نباشي…از ترسم پاسپورتت رو برداشتم…از ترسم سرت داد زدم…مي فهمي ؟؟من دارم اعتراف مي کنم که مي ترسم..اگه برات اتفاقي ميفتاد….
چندمين باره باده؟…خودت بگو..چندميشه؟؟؟؟
بوسه ريزي به سينه برهنه اش زدم : اما قول مي دم آخريشه امين…آخريش…
لذت بي نظير حرکت دستاش بين موهام رو با هيچ چيز عوض نمي کردم….لذت دراز کشيدن و نفس کشيدن عطر حضورش..از اين بودن مگه بالاتر هم چيزي بود؟؟….
اما چيزي بود اون گوشه هاي ذهنم که آزارم مي داد..کمي توي جام جا به جا شدم …
_به چي فکر ميکني عسل من؟
_گرسنمه…
خنديد : خوب طبيعيه عروسک چيزي نخوردي…ميرم غذا گرم کنم…
_ساعت رو ديدي…2 صبحه…
_خوب باشه…هر دوتون گرسنتونه…ميرم غذا رو گرم کنم…منم باهاتون غذا مي خورم…
همين طور که داشت به سمت آشپز خونه مي رفت من هم عين جوجه اردک افتادم دنبالش: بي چاره مهسا پا سوز من شد..برديا عين يه گوله آتيش بود…
غذا رو از توي يخچال در آورد : نترس..اگه مهسا کله اون رو نکنده باشه برديا کاري نکرده اون از منم زن ذليل تره….
_تو کجات زن ذليله؟؟
غذا رو گذاشت تو ماکروويو و دکمه اش رو فشار داد : نمي خواد بي خود به من دلگرمي بدي…از من زن ذليل تر فکر نکنم تو دنيا باشه…
چند قاشق اول رو با اشتها خوردم و بعد دوباره ياد چيزي افتادم و قاشقم رو توي ظرف رها کردم..سرم رو بلند کردم امين داشت موشکافانه نگاهم ميکرد : تو ذهنت يه چيزي داره وول مي خوره خانوم خوشگله …
_مامانم….
_مامانت چي گلم؟
_مي ترسم حاجي …الان عصبانيه و مي ترسم دست روش بلند کنه..دوباره به خاطر من….
_نترس هومن اونجاست چيزيش نمي شه…
نپرسيدم از کجا مي دونه همين که کمي خيالم راحت شده بود برام کافي بود…زنگ مي زدم به خونه مي ترسيدم حاجي برداره ….
_عزيزه دلم دسته چک من رو نديدي؟؟
صورتش در هم شد : دسته چک براي چي ؟خريد قلنبه اي داري من خودم در خدمتتم…
سرم رو پايين انداختم…جمله حاجي بد جور روي اعصابم بود : خوب لازم دارم ديگه….
امين از جاش بلند شد و صندلي کنارم رو کشيد و دستم رو توي دستش گرفت : به من نميگي چي شده؟
_حاجي بهم گفت دزد….
فرياد زد..صورتش دوباره قرمز شد : غلط کرد..شيري که از مادرش خورده رو از دماغش در ميارم….
_داد نزن…حقش رو مي خوام بهش بدم…
چشماش گرد شد : چه حقي عروسکم؟
_يه سري طلا به بهانه هاي مختلف برام خريده بود…حاجي هر چي باشه اصلا خسيس نيست يه جورايي هم مي شه گفت ول خرجه …من براي رفتنم از ايران اون طلاها رو فروختم…همون موقع هم عذاب وجدان داشتم مهسا گفت بذار به حساب ديه کبودي هاي بدنت اما من دقيق گرمش رو يادمه به قيمت روز مي خوام پولش رو برگردونم..من دزدي نکردم امين..چاره اي نداشتم….
جمله ام که تموم شد سرم رو بالا آوردم اشک توي چشمام جمع شده بود به چشماي پر مهر و و نگران امين چشم دوختم ….
امين کف دستش رو روي گونه ام گذاشت : شما نگران اون پول نباش خودم بهش بر ميگردونم…بابت هر حرفي که بهت زده هم پدرش رو در ميارم…اما يه قطره..فقط يه قطره بابت اون آدم اگه اشک بريزي همين الان مي رم در خونه اش….
من چي داشتم به مهربون ترين مرد دنيا بگم…دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو تو گودي گردنش پنهان کردم : نگران مادرمم….
_چيزيش نمي شه خيالت راحت..اون خيلي کمتر از تو از حاجي مي ترسه….
_امين؟
_بگو عشق امين…
_تو هنوز نگفتي جريان چيه ها…
_يادم ميندازي کاري رو که کردي نفس؟
سرم رو از بلند کردم و جدي نگاهش کردم….
_
_شرکت مهندس صولتي خيلي وقته پيش اين پروژه رو شروع کرده بود…اما رو به ورشکستگي بود…ما نيازي رو بعنوان يه مشتري پر و پا قرص فرستاديم مغازه حاجي..رابطشون هي صميمي تر شد تا اين که نيازي يه روز بحث اين پروژه رو پيش کشيد..به ما ربطي نداره نيازي فقط راجع بهش حرف زده بود…حاجي هم طمع کرد دار و ندارش رو اون جا سرمايه گذاري کرد اما اون پروژه بدهکار تر از اين حرفاست….خلاصه کار به جاهي باريک کشيد الان حاجي فقط خونه اي رو داره که توش زندگي ميکنه..منم امروز داشتم ميومدم تو جلسه اي که صولتي با حاجي گذاشته بود شرکت کنم…معامله تميزي مي شد…
اخمام رفت تو هم کمي ازش فاصله گرفتم : اين کارا يعني چي امين؟..تو علنا داري با زندگي مادرم و ساره هم بازي ميکني….
اخماش رفت تو هم : ساره شوهر داره..شوهري که اتفاقا وضع مالي خيلي خوبي هم داره…کاري به کار حاجي نداره…
مادرت هم خودم نوکرشم…
_چي داري ميگي…ساره پدرش رو خيلي دوست داره بهم ريختن پدرش يعني بهم ريختن خواهر من که تازه بچه هم شير ميده…
اخماش از هم باز شد و دستام رو تو دستش گرفت و بوسه طولاني بهش زد : قربونه اين قلب مهربونت بشه امين..اگه امروز جنابعالي اون طوري من رو خل نمي کردي…مي خواستم باهاش معامله کنم…من حاضرم سرمايه بذارم تو اين کار تا زمين نخورن…البته به نام تو عسلم…همه زندگي حاجي الان تو دست تو…يه امضا بندازي پاي قرار داد….
_چرا بايد همچين کاري بکني امين…اين پول متعلق به خانواده توا…چرا بايد تو چيزي که داره زمين مي خوره پول بذاري..مبلغ کمي هم نيست…
_هيچ چيزي ارزشش از تو بيشتر نيست..در ضمن اين پول خودمه نه پدرم و يا خانوادم…و اينکه عروسکم..اين پروژه
اگه ما بريم سراغش و کار رو دست بگيريم دوباره اعتبار ميگيره و در ضمن بسيار هم سود آوره…
اخمام رفت تو هم : خوب در قبالش چي از حاجي مي خواي…
_سبحان رو…
_چي؟؟؟؟!!!!!!!!! امين هيچ کس نمي دونه اون ديوونه کجاست…در ضمن سالهاست که سبحان با پدرش مراوده نداره….
_اينا درست..اون پسره فرار کرده..خوب کي داره خرجش رو مي ده..اين خرج رو کي ميده؟..اين پسره که تو زندگيش يه روزهم کار نکرده….سبحان رو به من بده…منم کل زندگيش رو بهش بر ميگردونم معامله خوبيه..
_پس اون که به هر حال مي فهميد که دست ما تو کاره چرا امروز تو اون طوري آتيش گرفتي و اين قشقرق رو راه انداختي؟
صورتش در هم شد : شما اونجا چه مي کردي؟؟…کي بهت اجازه داده بود بري اون جا؟…مسئله اينکه اگه فقط تو رو هل مي داد باده…يا اتفاق کوچيکي برات مي افتاد من بايد چه ميکردم؟..دختر اين کله نترس چيه تو داري؟..کار من و برديا بدبخت در اومده دست به يکي هم مي کنيد..حالا چه جوري سر از اون جا در آورده بوديد؟
لبخندي زدم و همه چيز رو از شک کردنم تا تعقيب کردن مهسا براش تعريف کردم …
حرفام که تموم شد با چشماي گرد نگاهم کرد : خداي من الحق بايد از شما دوتا ترسيد…
_چي خيال کرديد؟…ما يه عمري خودمون گليممون رو از آب کشيديم بيرون سر ما کلاه نمي ره…
خم شد و بوسه اي به پيشونيم زد : مادام مارپلي هستيد براي خودتونا…اما باده تور و به عزيزترين کسانت ديگه اين کار رو نکن…
_تو هم چيزي رو از من پنهان نکن…
_والا با اين چيزايي که تو گفتي مگه جراتشم دارم….
_نداشته باش…گفتم که بدوني زير آبي بري …
انگشت اشاره ام که به نشانه تهديد جلوش بود رو تو هوا گرفت و بوسيد : شما تهديد هم نکني من مخلصتم بانو…
چشمام رو باز کردم از بين پرده مخمل اتاق نور باريکي داخل اتاق مي شد به ساعت نگاه کردم نزديک ده بود..خيلي نخوابيده بودم…امين گوشه تخت آروم خوابيده بود…از روي تخت با کمترين صدا پايين اومدم و حوله ام رو برداشتم…
موهاي خيسم رو بار ديگه بالاي سرم جمع کردم و نگاهي به ميز صبحانه بي نظير رو به روم انداختم…و لبخند زدم…: خوب پسرم..مجبوريم منتظر بابا بمونيم تا بعد صبحانه بخوريم…فنجاني چاي ريختم و رفتم توي تراس و نشستم روي صندلي و نگاهي به آسمون آبي انداختم…و نفس عميقي کشيدم …فکر دو نفر داشت خلم ميکرد..مادرم و مهسا..مهسا تو اولين هفته نامزديش به خاطر من درگير شده بود با نامزدش و مادرم…مطمئن بودم حاجي ازش نميگذره…
با صداي زنگ موبايلم که روي ميز بود از جا پريدم..مهسا بود : چه عجب مهسا مي دوني چندتا از ديروز برات پيام گذاشتم…
صداش خسته بود : ببخش خواب بودم…
_مهسا …حالت خوبه؟
_نه زياد….
..لعنت به من….
_عذر مي خوام مهسا…
_ده بار گفتم جمع کن خودت رو بازم ميگم..چيزي نشده که..
_با برديا درگير شديد؟؟
_نمي دونم مي شه اسمش رو گذاشت درگيري يا نه…داد نزد…عکس العملش مثل يه تيکه سنگ بود..گذاشتتم در خونه و تنها جمله اش اين بود که برو فکر کن ببين امروز چي کار کردي؟ ديگه هم زنگ نزد..منم پا گذاشتم رو غرورم بهش زنگ زدم بر نداشت…اوضاع تو چه طوره؟
..چي داشتم بهش بگم..به قدري خجالت زده بودم : امين ديگه…
_آره خوب امين…4 تا داد زده بعدم انقدر بوست کرده که خفه شدي…
_دلخور ازم…
_دلخوريشون که حقه..اما رفتار برديا افتضاحه…
_مياي اينجا مهسا؟؟
_آره ميام…يه کم کارام رو بکنم…به سميرا زنگ مي زني يا بزنم؟؟..نگرانت بود…
_تو به سميرا بزن من به بوسه…
_باشه پس مي بينمت…
تلفن رو قطع کرده بودم اما نمي دونستم چه قدر بود که زل زده بودم به گوشي که با صداي امين تقريبا از جا پريدم…
_صبحت به خير خانوم خوشگله…
نگاهي به موهاي خيسش که رو پيشونيش ريخته بود . چشماي عسلي خندانش انداختم و تو دلم تا تونستم قربون صدقه اش رفتم…
_جوابم رو نمي دي…؟؟
_چرا خلوتم رو با عشقم بهم ميريزي امين ؟
با ابروهاي بالا پريده به سمتم اومد : عشقت تو گوشيته که بهش زل زده بودي؟؟
لبخندي زدم و از جام بلند شدم و دستم رو دور کمرش انداختم هر چند شکمم خيلي اجازه نمي داد تا بهش بچسبم و يه دل سير از حضورش سيراب : نه گلم..عشقم اين مرد دوست داشتني که رو به رومه..داشتم تو دلم قربون صدقه اش مي رفتم…
بوسه اي به پيشونيم زد: حالا نمي شه اين حرفا يکم بلند باشه من مستفيض بشم..
_نه تو دلم بيشتر بهم ميچسبه..
_قربونه اون دلت …
خم شد و بوسه اي به شکمم زد : پسر بابا خوبي؟؟
_خوبه باباش…
_باده اين يه ماهه آخر نميگذره..دلم پر مي زنه بغلش کنم…ببرمش بيرون…
_پس من چي از همين الان من رو يادت رفت؟؟؟!!!
به چشماي دلخورم بوسه اي زد : من پسرم رو بدون مادرش نمي خوام..اين رو بارها بهت گفتم..مثل اينکه يادت نمونده…
_باده؟؟!!
سرم رو از روي ليوان شير رو به روم بلند کردم و نگاهش کردم …
_ليوان شيرت حاجت مي ده اون جور چسبيدي بهش؟؟؟
_نه..خوب…يکم نگرانم…
_نگران چي؟؟
_با مهسا حرف زدم…به خاطر من چيزي وراي ميانه شکر آب پيش اومده…
نون تست توي دستش رو تو پيش دستي رها کرد و معلوم بود موضوع براش جدي شده: منظورت چيه؟؟
هر چيزي که بينمون رد و بدل شده بود رو بهش گفتم : همش تقصيره منه..
_دقيقا اين بار تقصيره توا باده…
سرم رو پايين انداختم…: متاسفم…
_سرت رو پايين ننداز و نگام کن..
نگاهش کردم..
_بذار مهسا بياد اين جا ببينم چي کار مي تونم بکنم..راستش رو بخواي من خودم هم حسابي جا خوردم از برديا انتظار اين عکس العمل رو نداشتم…حالا هم صبحانه ات رو بخور…
_به نظرت دخالت مستقيم ما کار صحيحي هستش؟؟
_مجبوريم دخالت مستقيم کنيم…مهسا دختر به شدت مغرور و لج بازيه..فهميدن اين مسئله اصلا سخت نيست…نمي دونم چرا برديا اين رو دريافت نکرده و داره انگشت رو چيزي مي ذاره که خيلي آخر و عاقبت نداره…
_دستت درد نکنه…
کنار امين روي کاناپه نشستم و به قيافه درهم مهسا نگاه کردم…
_برديا خيلي بچه است امين…
_اين حرف رو نزن مهسا خودت هم مي دوني اين طور نيست…
_اين عکس العمل کودکانه پس چيه؟؟
امين پاش رو روي پاش انداخت و اخم آلود و جدي جواب داد : نمي دونم..باور کن که من تا حالا..
_نبايدم ديده باشي حتما هيچ کدوم از دوست دختراي رنگ و وارنگش خارج از دستورش عمل نکردن…
امين : مهسا تو گذشته برديا رو مي دو نستي..قرار نيست هر بار که هر چيزي بينتون پيش مياد تو گذري به گذشته بزني…
مهسا کلافه ليوان شربت توي دستش رو روي ميز گذاشت : امين..من اعتماد به نفس کاذب ندارم..خودت اين چند وقت من رو شناختي..مثل دختر بچه هاي لوس هم ادعام نميشه از سر برديا زيادم..انقدر اين آدم اين چند وقت صبوري و عشق نصيبم کرده که ازش ممنون هم هستم..اما اين کارا يعني چي..جواب تلفن ندادن ها ..زنگ نزدن ها..خونشون زنگ زدم..مادرش ميگه چه بلايي سر پسرم آوردي که نمي خواد باهات حرف بزنه..تو بگو اينا بچه بازي نيست پس چيه…
من : آپارتمان خودش هم تماس گرفتي؟؟
_مي ره روي منشي تلفني..مجبور نبودم به خونشون زنگ نمي زدم..
_به بابک زنگ مي زدي خوب…
_نه ديگه…اينقدرم بسشه…
امين گوشيش رو از جيبش در آرود : ميرم يه زنگ بهش بزنم ببينم دردش چيه؟
مهسا : از طرف خودت زنگ بزن..اگر براش نگراني…اگر مي خواي ببيني کجاست؟..براي من ديگه بعد از اون حرف مادرش ؛مهم نيست…من کاره اشتباهي کردم..؟؟…درست تا تهش پشيمونم…تا تهش معذرت مي خوايم هم من هم باده از هر دو تون…اما ديگه بسه..چيزي بيش از اين نيست…من نه خيانت کردم..نه بي ادبي..حقش نبود من رو جلوي مادرش اين طوري ضايع کنه…
مهسا دستش رو برد سمت انگشتش و حلقه اش رو در آورد…رنگ از روي من پريد..امين هم هول شد…
من : مهسا چي کار ميکني؟؟
_امين جان..اين رو هم من مي ذارم امانتي خونتون…بديد بهش..بهش بگيد هر وقت بزرگ شد…بره دنباله زن گرفتن..الانم بهتره بره دنباله دختر بازياش…
من که بغض داشت خفه ام مي کرد : مهسا خواهش ميکنم…به خاطر من..نذار از عذاب وجدان دق کنم…
_به تو چه ربطي داره آخه؟
_عامل اين بساط منم…
امين : مهسا..حلقه ات رو بردار..اون حلقه مهم تر از اين حرفاست که به خاطر يه دلخوري يا بي خبري چند ساعته از انگشت در بياد..تو قاموس ما نيست جدايي…
مهسا پوزخندي زد : تو قاموس تو شايد نباشه امين..تويي که ديونه مي شي وقتي فکر ميکني باده تنهاست…امين من سه روزي که تو نبودي اين جا بودم..زنت تنها نباشه غير از اينه؟؟
_نه…
_من ديشب تنها بودم..مادرم رفته قزوين….شازده مي دونست…و هيچ خبري از من نگرفت…اين آدم من رو دوست نداره…
براي اولين بار بود مي ديم مهسا اين طور بغض داره….
امين دستي به موهاش کشيد و عصبي به سمت اتاقش رفت….
مهسا : مي دوني باده…کاش انقدر دوستش نداشتم..شايد اين طوري کمتر دردم ميومد….
امين با صداي آروم : کوشش؟؟
_خوابيده…
در اتاق رو بستم و همراه امين اومدم به سمت سالن : چي شد؟؟
امين : خل شد…داره مياد اين جا…
_کار درستي کرديم اين طوري دخالت کرديم.؟؟
امين دستي به گونه ام کشيد: نديدي دوستت حلقه اش رو در آورد…
_به برديا گفتي؟
_تنها چيزي که گفتم همين بود..20 باري زنگ زدم تا گوشيش رو برداشت…بعد تا برداشت بهش گفتم..احمق زنت حلقه اش رو در آورده…خل شد..و سريع هم راه افتاد بياد اين جا….
کجاست؟
امين : داد نزن برديا بيا يه چيزي بخور يکم آرامش بگير…
نگاهي بهش انداختم کلافگي از سر و روش ميباريد : چيزي نمي خوام فقط بايد ببينمش…
من : خوابيده ديشب اصلا نخوابيده بود..خواهش ميکنم آروم تر..حالش بد مي شه…
برديا روي همون مبل جلوي در نشست : ميگرنش که نگرفته؟
..پس مي دو نست…
_نه سر درد نداره….
امين : مي شه بپرسم دقيقا از ديروز تا حالا تو کدوم قطعه بهشت زهرا بودي؟…سئوالي که برام پيش اومده…
..تو اين هير و وير خنده ام هم گرفته بود از سئوال مسخره امين که در نهايت خونسردي هم مطرح شده بود انگار داشت احوال پرسي ميکرد…
_قاطي بودم…خواستم دلش رو نشکنم…
امين : خوب کاري کردي..ناراحت مي شم فکر کني گند زدي…
برديا : بايد برم ببينمش…
امين : ذهنت هر چند دقيقه يه بار پاک مي شه..ميگم خوابيده…نمي شه بيدارش کرد…
برديا : دلم براش تنگ شده…
نتو نستم جلوي پوزخند بلندم رو بگيرم : کاملا معلومه…
برديا با تعجب نگاهم کرد : تو از اول هم من رو باور نداشتي باده..
من : اشتباهت همين جاست…اولش فقط من باورت کردم….
برديا : مهسا عشق منه…
_از اين که ديشب تو خونه تنها بوده معلومه…
برديا يه لحظه صاف سر جاش نشست : مادرش کجا بوده…؟؟
_نگو که نمي دوني مگه قرار نبود بره قزوين؟؟!!
برديا محکم به پيشونيش زد : من فکر ميکردم…امروز..خداي من
خواستم جوابش رو بدم که با صداي مهسا همگي به پشت چرخيديم …
برديا از جاش پريد و خواست سمتش بره که مهسا با دست اشاره کرد : بفرماييد بشينيد ..خسته مي شيد…
برديا : مهساااااا؟؟!!!
مهسا : باده…موبايلم رو بده سميرا پيدام نکنه نگران ميشه..به هر حال هستن کسايي که خبر ازم نداشته باشن دل نگران بشن…
برديا که عصباني شده بود : تيکه مي ندازي…؟؟؟..
مهسا : واضح دارم حرفم رو مي زنم….
برديا : من نمي دو نستم مادرت خونه نيست..تاريخ رو اشتباه متوجه شده بودم…
مهسا : مهم نيست..من نه از تنهايي مي ترسم..نه قرار بود رعد و برق بزنه بترسم شب بيام تو بغلت…من و باده سالها تنها زندگي کرديم..خودمون مبارزه کرديم..اگه الان مي بيني چيزي رو به سمع و نظر شما دو نفر مي رسونيم تماما بابت اينه که مي خوايم بر طبق قوانين زناشويي عمل کنيم….
برديا : اينا چيه ميگي؟؟….درد من اينه که تو گفتي خونه اي..دروغ گفتي…
مهسا : درست…دروغ گفتم..بابتش هم عذر مي خوام..ديگه هر گز هم همچين کاري نمي کنم…ما براي اينکه سر در بياريم که داره چي ميشه از اونجايي که ما نگران بوديم اين دروغ رو گفتيم…
من : مقصر اصلي منم…
مهسا : ما دنباله مقصر نيستيم…
برديا که هنوز عصباني بود : تو متوجهي چه آبرويي از ما رفت…صولتي آدم دوزاريه که حالا هر جا مي شينه پشت سر ما حرف مي زنه…
واقعا يادم نميو مد آخرين بار کي تا اين حد خجالت کشيده بودم..قيافه جدي امين کاملا مشخص بود با اين بخش حرف برديا موافقه…
مهسا : باشه…من قبول دارم…حق با توا..اما کاش تو يه ذره اندازه اي که من براي رابطمون ارزش قائلم ارزش مي ذاشتي..
برديا : يعني چي……
مهسا برگشت سمت امين : امين نوشين رو که مي شناسي؟؟
امين بر گشت به سمت من …من از هيچي خبر نداشتم …
مهسا : باده رو نگاه نکن بهش نگفتم…هفته پيش از در شرکت اومدم بيرون جلوم رو گرفت..خبر نامزديم رو شنيده بود…اومد تا مي تو نست راجع به همين شازده پسر صحبت کرد..با تاريخ و ساعت سعي داشت بهم اثبات بکنه که بعد از نامزديمون هم برديا باهاش ارتباط داره…
برديا : غلط کرده..من بيشتر از چند ماهه که نديدمش..
مهسا : من به تو اعتماد کردم..حتي به روي خودم هم نياوردم..چرا بايد مياوردم..تو قرار بود شوهرم باشي…
برديا فرياد زد : يعني چي بود..تو زن مني…
مهسا همون طور که به سمت مانتوش مي رفت : اشتباه نکن…من حلقه ام رو در آوردم..
برديا به سمتش رفت و بازوش روگرفت : بي خود…مگه همين طوريه…با توام…کي به تو اجازه داده حلقه ات رو در بياري…
_برديا…اون حرف مادرت بدجوري زد تو ذوقم…بد جور…
برديا که معلوم بود از چيزي خبر نداره : کدوم حرف مامانم….؟؟
مهسا بازوش رو از دست برديا بيرون کشيد : برو از خودشون بپرس…
من که مي ديدم اوضاع داره بد جو رخراب مي شه : مهسا کجا داري مي ري؟…
برديا : پات رو از اين خونه بيرون نمي ذاري…حلقه ات کو؟؟
امين از روي ميز حلقه رو برداشت و به دست برديا داد….
برديا : اين رو دستت ميکني…فهميدي؟؟؟!!!
مهسا براق شد تا جوابش رو بده که امين دست برديا رو گرفت و کشيد : بشين برادر من…چرا انقدر داد ميزني…
باده مهسا رو ببر تو اتاق…
مهسا : اما…
امين : د يالا باده…مهسا کسي اين جا رو حرف من حرف نمي زنه…
دست مهسا رو کشيدم و به سمت اتاق بردم….: معلوم هست داري چي کار مي کني مهسا؟؟؟!!!
به پيچ راهرو که رسيديم…مهسا با دست اشاره کرد که بايستيم و بعد گوش ايستاد…
من : مهسااااا؟؟؟!
_چيه؟؟؟ميخواي بگي کار بديه…نه..نيست..مي خوام بدونم چند مرده حلاجه…
امين : مرد حسابي هم گند زدي هم داد ميزني…
برديا که معلوم بود کم آورده : ميگي چي کار کنم…نمي گيري؟؟..به احساسمون ميگه رابطه..حلقه اش رو در آورده…چي کار کنم؟؟
_زور نگو..خنگ خدا…
_نوشين ديگه از کجا پيداش شده…
_فکر کردي چي…اعلام ميکني زن گرفتي و خلاص….حالا چرا عين بچه ها قهر کردي…
_قهر نکردم…مي خواستم يکم فکر کنيم…امشب مي رفتم پيشش…
_هنر ميکردي..رفيق من..مهسا دوست دخترت نيست…زنته…زنت…اين رو بکن تو کله ات…تو روابط زناشويي بايد خيلي جاها کنار بياي ..کوتاه بياي…مي بيني که اون خيلي قبل از تو فهميده بايد به تو اعتبار بده..اعتماد کنه…
برديا : ديوونه ميشم وقتي فکر ميکنم تو اون شرکت بوده…
امين : دردت درد آبرويي که فکر ميکني رفته؟
برديا : فکر ميکنم؟؟؟؟!!!!
_خيله خوب رفته…که چي؟؟…تو نگران عشقتي يا آبروت؟؟
_اين مگه پرسيدن داره….
_آره داره..راستش رو بخواي منم ديگه کم کم دارم بهت شک ميکنم…دم از آبرو مي زني..مادرت…
_من به مادم هيچي نگفتم…اصلا جريان چيه….
امين درحال تعريف کردن ماجرا بود که مهسا مانتوي توي دستش رو پوشيد….برگشتم به سمت چشماي خيسش..
من : مهسا تو رو خدا….
مهسا رفت تو اتاق من تا کيفش رو برداره که صداي داد برديا بلند شد…
_يعني چي مادر من….اين چه حرفيه که شما زديد…؟؟
_…
_اصلا شما تصور کن اختلافي بود…شما بايد دخالت ميکردي؟..اونهم به اين نحو..ما باهم حرف زده بوديم…قرار بود شما مراقب صحبت کردنتون با خانوم من باشي….
_…
_در هر صورتي..الان با مادرش تماس ميگيريد و ميگيد ما آخر اين هفته عقد مي کنيم…
_….
_چه جشني..من زندگيم داره داغون ميشه…عشقم ازم دلخوره بحث شما بزن بکوبه…تو محضر عقد ميکنيم…عروسي هر چي بخواد براش انجام ميدم….
افتاده بودم دنباله مهسا وارد سالن شديم به سمت در داشت مي رفت و من مونده بودم چه کنم…..که برديا با چشماي گرد به مهساي مانتو پوش و کيف به دست نگاه کرد و گوشي رو قطع کرد : کجا داري ميري؟
_خونه…
_وايسا ببينم..چشمات خيسه؟
_نه نيست…خسته ام مي خوام برم خونه…
_يه لحظه وايسا ببينم…
به سمت مهسا اومد و صورتش رو تو دستش گرفت : لعنت به من گريه کردي؟
_نه از خوشجالي دارم مي ميرم…
_مهسا من طاقت اشکت رو ندارم…
_من ديشب هم اشک ريختم..همون ديشبي که جنابعالي جواب تلفن هام رو نمي دادي..راستي مبارکه دختر جديدي در نظر گرفتي مي خواي عقد کني…
_چرا دري وري ميگي…
_آخه من حلقه ام رو در آوردم…مي دوني که؟
_رو اعصاب من نرو مهسا….فکر کردي که چي…من ازت ميگذرم..از تو؟؟؟..از عشقم…از همه کسم…
_نخندون منو..من مايه آبرو ريزيتم…
امين عصبي شد : بس کنيد..با هردو تونم.بيايد بشينيد…اونجوري نگام نکن مهسا…زود….
نگاه خشمگين امين به هر دوشون باعث شد هر دو بي صدا بشينن…
من سراسر عذاب وجدان بودم…تمام اين شلوغي ها و اعصاب خوردي ها تقصير من بود..به خاطر من بود…..
امين نگاهي به مهساي مانتو پوش کرد که دستاش رو توي هم قفل کرده بود و خيره شده بود به زانو هاش و بعد به برديا که عصباني و با اخم ترسناک زل زده بود به مهسا : نمي خوايد تمومش کنيد؟؟؟ مگه بچه ايد؟؟؟
مهسا : امين..من…
امين دستش رو به نشانه سکوت آورد بالا : گوش کن مهسا..من و باده اصلا قصد دخالت نداشتيم و نداريم..دو نفر آدم تحصيل کرده و بالغيد…اما مي بينم که داريد دستي دستي همه چيز رو بهم مي ريزيد….
برديا : من…
امين : مسئله اينه که هر دوتون از اولش فقط داريد ميگيد من…هيچ دقت کرديد؟؟؟
برگشت به سمت برديا : مهسا حق داره..مثل بچه ها چرا قهر کردي…اين اشتباه رو منم يه بار کردم…
و بعد به سمت مهسا : تو هم که هر چي مي شه فقط مي ذاري ميري….اينم اشتباهيه که باده هم داشته….مي خوام بهتون بگم..هر چيزي که داره براتون پيش مياد کم و بيش تو اين چند وقت براي من و باده هم پيش اومده…اين دلخوري ها ..اين قهرها….
برديا نگاهي به مهسا انداخت ..ديدن عشق و مهر توي چشماش خيلي خيلي آسون شده بود….
مهسا : امين تا ته حرفات رو قبول دارم..اما نمي شه که از آدم ها فرصت توضيح …فرصت عذر خواهي رو گرفت…
برديا : درسته تو هم الان دقيقا داري همين کار رو مي کني…فرصت بده تا بهت بگم..من به مادرم چيزي نگفتم…فرصت بده بگم من قصدم آزار تو نبود..قصدم تنها گذاشتنت هم نبود….من فقط مي خواستم کمي تنها باشيم…اشتباه کردم…بايد مي ذاشتم حرف بزنيم..به مادرم هم تذکر دادم…چه کنم…من واقعا…
مهسا که حالا کمي نرم تر شده بود : برديا ….من مي دونم که در زمينه مادرت کار زيادي ازت بر نمياد..توقعي هم ازت ندارم.اما ……
امين : مادر برديا هم کم کم باهاتون کنار مياد..وقتي ببينه همديگه رو دوست داريد…
مهسا بغض کرد..چشماش خيس شد تا به حال اين طوري نديده بودمش : ن حتي شک دارم برديا من رو دوست داشته باشه…..
برديا از جاش پريد با لحن پر از سئوال : مهساااااااا؟؟؟!!!!! اين چه حرفيه؟؟؟
مهسا : مگه دورغه؟؟…تو فقط فکر آبروتي..هيچ از من پرسيدي چي شنيدم؟؟هيچ از من پرسيدي حالم چه طور بوده؟؟..فقط فکر وجهت بودي…
برديا : واقعا خنده داره…چه طور ممکنه فکر کني دوستت ندارم..من از تصور اينکه چه اتفاقايي ممکن بود بيوفته اون طوري ديوونه شدم…من عاشقتم دختر..فکر ميکردم اين رو بهت قبلا اثبات کردم؟؟
دلم براي لحن پر از عشق و پر از آرامشش پر کشيد..مهسا هم فکر کنم همين حس رو داشت اما انقدر تخس بود که از جاش بلند نشد..
امين : باده پاهات داره خسته مي شه خيلي سر پا بودي…
..منظورش رو گرفتم…حضور ما اونجا ديگه خيلي صحيح نبود..حالا برديا بايد تا مي تو نست ناز مي خريد….
نشستم لبه تخت : يعني آشتي مي کنن؟؟
امين رو صندلي ميز توالت نشست : اگه دوباره بچه بازي در نيارن آره…برديا مهسا رو خيلي دوست داره….اما بلد نيست باهاش تا کنه…مهسا رو داره با دخترايي که تا به حال باهاشون بوده مقيسه مي کنه..دخترايي که هميشه برديا هر کاري کرده فقط و فقط اومدن منتش رو کشيدن…حالا بايد کم کم بفهمه مهسا دوست دخترش نيست…زنشه…
يه لحظه صورتم در هم شد ..امين با نگراني به سمتم خم شد : چيزي شده…؟؟؟
_از صبح تا حالا داره نفسم ميره از بس که کمرم درد مي کنه…
از جاش بلند شد و شونه هام رو گرفت و درازم کرد و شروع کرد با حرکت هاي دوراني دستاش پشتم رو ماساژ دادن : اگه حرف هم بهت بزنم ناراحت مي شي ميگي امين دست از سرم بردار…تو بايد استراحت کني…چرا متوجه نيستي…آخراي بارداريته…به جاي اين ژانگولر بازيا پاهات رو دراز کن…روي تخت دراز بکش..الان زنگ مي زنم به دکترت مي ريم پيشش…
_اينا عاديه امين…الکي شلوغش نکن…دو روز ديگه وقت دارم….
خم شد و روي گونه ام رو بوسيد :مي دوني که پاي تو که وسط باشه من شلوغش ميکنم…
نگاهي به مهسا که هنوز قيافه آدمهاي قهر رو به خودش گرفته بود انداختم..من اين بشر رو خيلي بهتر از اين حرفها ميشناختم و مطمئن بودم که االان ديگه همه چيز از سر نازه و ديگه از جديت چند ساعت پيش خبري نيست…
من : کجا شال و کلاه کردي برديا…بمونيدمي خوام شام درست کنم…
برديا : ممنونم..رنگ و روت هم پريده..منم برم مامانم رو بردارم بريم خونه خوشگل خانومم…
مهسا : مامانم امشب مياد..هنوز خسته است..در ضمن من نمي فهمم چرا مي خوايد بيايد…
برديا خونسرد حلقه مهسا رو گرفت دستش و آورد به سمتش : دستت رو بيار بالا…
مهسا که ته چشماش برق داشت : من هنوز نگفتم آشتي کردم…
برديا دست مهسا رو محکم تو دستش گرفت و با خشونت حلقه رو کرد تو انگشتش : اينو ديگه هيچ وقت در نمياري..متوجه شدي؟؟
مهسا فقط نگاهش کرد…برديا دست مسها رو محکم توي دستش گرفت : امشب با مامان ميايم براي آخر هفته قراره عقد ميذاريم…
مهسا : من نمي فهمم چه اصراريه؟؟؟
برديا : اصرارش به اينه که ديگه نتوني تا دري به تخته مي خوره حلقه ات رو دربياري….
امين : مهسا عجب سرتقيه….
من : خيلي…بي چاره شد برديا مگه از دست مهسا ديگه خلاصي داره…
_خوبي باده؟؟
_راستش رو بخواي خيلي نه…ته دلم يه جوريه…معده درد دارم…
اخماش رفت تو هم : پاشو ببينم..مي گم بريم دکتر تعارف ميکني…مي خواي من رو دق بدي مي دونم….
همين طور که داشت غر مي زد صداي زنگ آيفون از جا پوندمون به سمت آيفون رفتم…دلم ريخت…فکر ميکنم رنگم پريد که امين با نگراني به سمتم اومد : چرا اين شکلي شدي…کيه؟؟؟
….و من فهميدم سبب تمام اين دلنگراني ها چي بوده…
_با توام کيه؟؟
دکمه باز شدن در رو فشار دادم : قرباني اصلي انتقامي که چيدي..
چشماش سرخ شده بود… : نقل اين حرفا نيست پسرم…
آهي از ته دل کشيد : منم ديگه از دستش بريدم..سالهاست که بريدم…
امين : من خيلي خودخواهانه عمل کردم…باده ..زجرش..هميشه جلوي چشممه همين باعث شد بخوام اين کا رو بکنم..
مادرم اشکش رو پاک کرد..دستم رو روي دستش گذاشتم و بغضم رو قورت دادم..
من : من راضي نبودم مامانوومن دنباله انتقام نيستم…من از اون آدم انقدر مي ترسم…
مامان : هممون بهت بد کرديم..من با سکوتم..با اين که فکر کردم سايه يه مرد بالاي سرمون باشه از خيلي چيزا در امانيم در حالي که همون مردها باعث بد بختي تو شدن..
پوزخندي زدم..از لحظه زادواج مادرم يا حاجي..از داغ هايي که سبحان به دل من گذاشته بود..از ابتداي اون زجرها بالاي 20 سال گذشته بود و حالا که داشتم مادر مي شدم..مادرم تازه مادري کردن ياد گرفته بود…
مامان : حاجي داره سکته ميکنه….
امين : من هر کاري ازم بر بياد ميکنم..نمي ذارم دار و ندارش به باد بره به شرطي که سبحان رو بگه که کجاست..همين…البته اين پروژه باده است..به حاجي بگبد اگه مي خواد دار و ندارش رو نجات بدم..همه چيز لنگه فقط يه امضاي باده است..دل باده رو به دست بياره…منم هر چي داشته و نداشته رو بهش بر مي گردونم…
مامان که با دستمال دستش اشکش رو پاک ميکرد کمي من من کرد..احساس کردم چيزي مي خواد بگه..امين هم همين حس رو داشت رو کرد به من : من برم چيزي براي شام بخرم..زود بر ميگردم…
نفسم رو تو سينه ام حبس کردم…چه قدر انتظار اين جمله رو داشتم و نشنيده بودم..چه قدر خواسته بودم به اين نقطه برسيم و نرسيده بوديم… : ما..مامان شما مطمئني؟؟
_چاره اي هم دارم؟؟
_يکم دير نيست…
اشکش بيشتر روان شد و بيشتر قلبم رو فشرد…دوست نداشتم حتي قطره اي اشک بريزه …
_چرا دخترکم ديره..مي دونم خيلي قبل تر از اينا..قبل از يانکه 10 سال تو حسرت ديدنت بسوزم بايد اين تصميم رو ميگرفتم…قبل از اين که تنهايي رو هم به تو و هم به خودم تحميل کنم…يکم پول داشتم دادم دست داييت باهاش کار کنه..مي خوام ازش پس بگيرم..يه بخشيش رو يه اتاقي چيزي اجاره ميکنم…طلاق که بگيرم حقوق بازنشستگي پدر بزرگت هم بهم مي رسه..مگه من چي ميخوام…
قلبم فشرده شد : مگه من مردم مامان..خودم مخلصتم..خودم برات..
نذاشت حرفم رو تموم کنم : نمي خوام جلوي شوهرت رو بندازي…
_به اون ارتيباطي نداره..در ضمن اگه به امين باشه که نمي ذاره بهت بد بگذره.اما اين پول اون نيست مامان ماله خودمه…بذار برات دختري کنم…
_مگه من برات مادري کردم که بخواي برام دختري کني….
بغلم کرد..محکم محکم..يه بغل تنگ و مادرانه …اشکم از روي گونم گذت و صاف افتاد روي پيراهن آبي رنگش….چه قدر اين رنگ بهش ميومد….
موهام رو شونه کردم و تو آينه چشم دوختم به خودم ..يه روزي روزگاري..تو يه خونه قديمي تو قلهک يه دختري تصميم گرفت ..يه تصميم بي نهايت خطر ناک..بعد همين دخترک راهش باز شد به يکي از مرمزو ترين شهرهاي دنيا…درخشيد..پر نور شد…درس خوند و بعد برگشت..تو يه شهر خاکستري عاشق شد…با گذشتش رو به رو شد…مادر شد…کي فکر ميکرد تو 10 سال..فقط توي 10 سال تمام اين اتفاقاي ريز و درشت بيفته….
ربدوشامبرم رو در آوردم…نفس کشيدن برام واقعا سخت شده بود..ورم کرده بودم…امين با يه ليوان شير از در اومد تو…
از دستش گرفتم و لبخندي بهش زدم : لوسم ميکني..
_عروسکمي ديگه….
پشت بهش نشستم : امين موهام رو ميبافي؟؟
حرکت دستش روي موهام حس زيبايي پر از آرامش بهم ميداد …
امين : مادرت خوابيد..
_آره…
_از عصري دارم با خودم کلنجار مي رم…
_سر چي؟؟
_…
_اگه ذهنت پيش اينه که زندگي مادرم بهم خورد..چيزي از اول ساخته نشده بود که بخواد بهم بخوره..مادرم قرباني جهل خودش و بعد مادر بزرگم شد..اولين بار که تو 15 سالگي درس رو ول کرد و رفت پي يه عشق خامو بي حاصل …و دومين بار مادر بزرگم که به جاي اينکه بذاره مادرم با خواستگاري هم فرهنگ و هم سطح و با فاصله کم سني ازدواج کنه خوشبختي مادرم رو تو پول ديد و اعتبار…
امين موهاي بافته شدم رو رها کرد و چونش رو روي سر شانه ام گذاشت : گفتم نيازي باهاش تماس بگيره فردا باهاش قرار بذاره ببينمش…فکر ميکردم مادرت بر ميگرده که پيغامم رو اونجوري براش فرستادم..فردا خودم باهاش سنگهام رو وا ميکنم…
سرم رو کمي عقب بردم و بوسه اي به نوک بينيش زدم : دسته چکم…
_من مي نويسم..تو فقط مبلغ بگو…
کمي ازش فاصله گرفتم : امين قرار نيست که تو بدهي هاي من رو بدي…
_با کلمه بدهي شروع کرد بلند خنديدن : اي جانم..بدهکار بزرگ باده…الان بنده رو ورشکست مي کنيد بانو…
خنده از ته دلش باعث خنده من هم شد….
_هيچي مادرش با افاده دفعه پيشش نشست رو به روم و تا مي تو نست چشم غره رفت بعد هم يه سري جملاتي که انگار از رو کاغذ مي خوند و کاملا معلوم بود که برديا مجبورش کرده تا بگه رو پشت سر هم رديف کرد…
_در آخر…؟؟
_قراره عقد شد براي هفته ديگه…دلم راضي نيست…دلم مي خواست سميرا هم باشه..تو وضعيتت يه جوريه که شايد زايمان کني…مي خوام وقتي بله ميگم شما دوتا حتما باشيد..
لبخندي بهش زدم : اگه مسئله منم قول مي دم خودم رو نگه دارم نذارم بياد بيرون..تا تو بله رو بگي….
کمي لحنم رو جدي کردم : خودت چي ميخواي انقدر زود عقد کني؟؟
خودکار توي دستش رو چرخوند : من برديا رو دوستش دارم..تنها توجيحم براي ازدواج باها ش اينه….
بوسه اي روي گونه اش گذاشتم : از اين توجيح بالا تر هم مگه داريم؟؟
_ديشب اولش مخالفت کردم…اومد تو اتاقم باورت مي شه چشماش خيس بود.هر لحظه امکان داشت اشکش در آد..تنها چيزي که گفت اين بود که مهسا اون حلقه رو هيچ وقت در نيار..بيا بزن تو گوشم..بزن همه چيز رو بشکن اما حلقه ات رو در نيار….
_شکي ندارم که خيلي دوستت داره…
مهسا هم لبخندش پهن تر شد :منم شک ندارم اما هنوز خيلي راه داريم تا بهم عادت کنيم..تا حساسيت هاي هم ديگه دستمون بياد…
کمرم رو کمي صاف کردم : خوب درايت مي خواد..من نمي گم دعوا نکنيد..کسايي که دعواشون نمي شه در حقيقت باهم حرف نمي زنن اما هر دوتون اين بار خيلي تند رفتيد..
مهسا : آره شديد..خيلي تند رفتيم يه لحظه خونه شما فکر کردم تموم شد…
_تو فکر کردي تموم شد براي برديا تموم شدني وجود نداشت….
_مامانت کجاست؟
_رفت پيش ساره مثل اينکه حسابي حالش خرابه..بابت اين که حاجي مثل اينکه جدي جدي داره روي پيشنهاد امين فکر ميکنه…
مهسا با چشماي گرد نگاهم کرد : تعجب نکن…مجبوره تحويل بده..دارو ندارش دست امين…
مهسا : آخه بچه اشه…
_خوب آره اما يه بچه شديدا دردسر ساز..بچه اي که نه ساله خرجش رو پدرش مي ده ولي با پدرش يه کلمه هم حرف نميزنه…بچه اي که حاجي هم با تمام اشتباهاتش خوب مي دونه مشکل داره…حاجي جونش به سبحان بند بود..يه روزي يه زماني..ببين سبحان به چه چيزي وادارش کرده…
_پول دوسته…
_تو اون شکي نيست..اما بهت بگم اگه سبحان جونش رو به لبش نرسونده بود..بيشتر از اين حرفا مقاومت مي کرد..هر چند آخرش بازم مجبور مي شد لوش بده….
_سکته نکنه خوبه..اعتبارش رفته زير سئوال..
_به امين هم گفتم..نيارتش پيش من…معذرت خواهيش رو هم نمي خوام..اصلا نمي خوام ببينمش…
مهسا نگاهي به ساعت مچيش انداخت : دير نکردن؟؟
_چرا به نظرم دير کردن..
_دختر تو از رو نميريا..حداکثر تا 15 روز ديگه زايمانته….اومدي شرکت…
خنديدم : تو خونه حوصله ام سر مي رفت گفتم اين مدتي که اونا جلسه ان…منم بيام پيشت يکم هم چشمم نقشه ببينه انگار زيباترين منظره رو ديده…
_خلي ديگه دست خودت نيست…
_موبايله توا مهسا؟؟
_نه ويبره اش از سمت تو…
گوشي رو برداشتم تينا بود با لبخند بر داشتم : جانم عمه خانوم…
انتظار داشتم با خنده بلند هميشگيش جوابم رو بده اما به قدري صداش استرس داشت که قلبم يه لحظه ايستاد : باده شرکتي؟؟؟
_آره..چيزي شده؟؟؟
_بي چاره شدم باده….
شروع کرد به گريه کردن و من روي مبل ولو شدم..دلم تير کشيد و نفسم بند اومد جرات نداشتم بپرسم که چه اتفاقي افتاده : چ..چي شده؟؟
_آب دستته بذار زمين بيا خونه ما…امين من و بابک رو با هم ديد…
..تينا و بابک..تينا و بابک..طول کشيد تا تمام تراژدي هاي ذهنم کنار برن و من بفهمم نه کسي مرده…نه کسي تصادف کرده…
_الو باده مي شنوي؟؟؟
_اومدم….
…توي ماشين فکر کردم اينکه دست کمي از تراژدي نداشت!!!!! امين غوغا ميکرد مطمئنا…
آتنا پشتش رو ماساژ مي داد..با ورود من از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد و بلند تر گريه کرد : ديدتمون…
کيفم رو انداختم روي مبل : از کجا مي دوني؟؟؟
بينيش رو بالا کشيد : حدس زدم..يه ماشيني از کنارمون رد شد به بابک هم گفتم…
با اخم نگاهش کردم : به خاطر يه حدس اين شکلي شدي…
_نه..نزديکاي خونه بوديم که به بابک زنگ زد و فقط يه جمله گفت : من به تو اعتماد کرده بودم…
بلند گريه کرد بغلش کردم حدس زدن طوفاني که توي راه داشتيم خيلي سخت نبود…
_شيرين جون و پدر کجان؟؟
آتنا : دانشگاه…
صداي زنگ در هممون رو از جا پروند تينا با رنگ پريده از جاش بلند شد و ايستاد..چند لحظه بعد از در سالن امين وارد شد با قيافه در هم و صورت کبود من رو نديد فکر کنم..يه راست به سمت تينا رفت..تينا يه قدم به عقب رفت
امين فرياد زد : تو چه غلطي کردي تينا؟؟؟!!!!!!!!!
_هيچي ….
_هيچي؟؟؟!!!..که هيچي…اگه هيچيت اين غلط بزرگه..همه چيت چي ميشد….
آتنا که سعي داشت ميونه داري کنه : امين جان.خوب چيزي نشده که…
_تو حرف نزن…حرف نزن…
انگشتش رو به سمت تينا گرفت : با بابک تو خيابون چه ميکردي تو؟؟!!
تينا با لکنت : داداش…
_زهره مادر داداش…من از دست شماها چي کار کنم..
من : داد نزن امين..سکته ميکني…
يه لحظه احساس کرد اشتباه شنيده سرش رو چرخوند و با چشماي گرد نگام کرد : تو اين جايي؟؟؟
رفتم به سمتش دستم رو روي بازوش گذاشتم : عزيزه دلم شما يکم آروم باش…
..کمرم داشت نصف مي شد..اين درد که هر چند مدت تو بدنم مي پيچيد و راه نفسم رو مي بست..کم کم داشت به يه عرق سرد تبديل مي شد…
_چه جوري آروم باشم…ها چه جوري؟؟؟
برگشت به سمت تينا : من منتظر تو ضيحتم…
تينا سرش رو پايين انداخت ….
آتنا : ما همشه با بابک بيرون مي ريم…
امين رگ شقيقه اش زد بيرون و فرياد بلندي زد : هميشه بغلتون ميکنه…؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
تينا يه لحظه سرش رو آورد بالا و با صداي بلند شروع کرد به گريه کردن : امين…..
امين مشتش رو کوبيد کف دستش : امين چي؟؟!!!! امين خاک بر سر بي غيرتت کنن؟؟؟!!!!
من : تو رو خدا امين اين چه حرفيه…
_نه ديگه مگه غير از اينم حرفي هست؟؟؟!!!
خيلي خودم رو کنترل ميکردم که همون وسط نشينم و از درد با صداي بلند گريه نکنم…احساس کردم تمام بدنم خيس عرقه….
امين خواست به سمت تينا بره که خودم رو با آخرين زور انداختم بينشون و دستم رو دور کمر امين حلقه کردم : عزيرم..امين جان…بذار حرف بزنه داد نزن…خواهش ميکنم….
_چي مي خواد بگه؟؟!! مي خوام بدونم چيزي هم داره که بگه؟؟؟!!
سرم رو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم : خواهش ميکنم..
امين دوباره خواست يه قدم به سمت تينا بره : خواهش کردم امين..به خاطر من…ها..به خاطر من..بشين…
نگاهي به چشمام کرد و دستش رو برد لاي موهاش : لا الله….
بعد نشست رو مبل پشت سرش…آتنا سريع از روي ميز يه ليوان آب ريخت و به سمت امين آورد…تينا هنوز ايستاده بود و هق مي زد…موبايل امين شروع کرد به زنگ زدن ..امين ريجکت کرد ..ليوان آب رو يه سره سر کشيد و سرش رو به پشتي مبل تکيه داد… : از وقتي بهش زنگ زدم يه سره داره بهم زنگ مي زنه..خيلي برام جالبه بدونم…منظورتون چيه؟؟؟
نشستم کنارش : يکم فرصت بده بذار تو ضيح بدن…تينا جان شما هم يه ليوان آب بخور…بيا بشين …
تينا با التماس نگاهم کرد
من دستم رو بين موهاي امين کشيدم..تنها چيزي که بهش آرامش مي داد ..احساس کردم از اون انقباضات چند لحظه پيششش کمي کم شده…
با همون چشماي بسته : منتظرم تينا….چند وقته؟؟؟!!
تينا : امين…ما همديگه رو..يعني…مي دوني…خيلي وقت…ما دوست داريم همديگه رو…
امين از جاش پريد…اي تينا ي احمق..از ته به سر شروع کرده بود به توضيح دادن..اين همه صداقت آخه…
امين اين بار فريادش بلند تر شد : يعني تمام اين آزادي ها رو گرفتيد و به ريش ما خنديديد….
به زور از جام بلند شدم..: اين بار آخ آرومي زير لب گفتم..از بس که درد داشتم چشمام هم خيس شده بود.موهاي چسبيده به پيشونيم رو به عقب هول دادم : امين اين طور نيست…بابک و تينا بسيار قابل اعتمادن…
چرخيد به سمتم و فرياد زد : پس تو هم مي دو نستي..مي دو نستي و طبق معمول از من پنهان کردي…آره؟؟؟!!!!
آره؟!!!!!!
درد اين بار ديگه قابل تحمل نبود..فريادم بلند شد و دستم رفت سمت دلم..دسته مبل رو گرفتم تا نيفتم…داشتم هوشيا ريم رو از دست مي دادم..تنها چيزي که ديدم امين بود که از نگراني بيش از حد با دستايي که به وضوح مي لرزيدن زير بغلم و گرفت و داد زد : باده…عروسکم..چت شده…..باده؟؟؟
جز يه درد نفس گير…صداي در هم داد و فرياد امين..بيمارستان و اون سقف سفيد و فريادهاي گاه و بيگاه خودم…و لحظات آخر ورودم به يه اتاق و در آخرين لحظه اون چشماي عسلي نگران و خيس…مي تونستم بگم چيز خاصي يادم نبود..درد وحشتناک توي بدنم..و ترس و اضطرابي عجيب…جمله ها و التماس هاي امين براي اينکه باهاش حرف بزنم و من چرا نمي تو نستم صحبت کنم؟؟..خيلي ترسيده بودم..براي بچه ام..براي خودم..براي امين…
با دستي که روي پيشونيم کشيده مي شد از يه خواب عميق و پر تشويش بيدار شدم..اما تلاشم براي باز کردن پلکهام مرتبا بي نتيجه مي موند….
دستي که روي پيشونيم کشيده مي شد گرم بود و عطر آشنايي داشت عطري که با شرايط بين دانستن و ندانستن و اين بين زمين و آسمون بودن باعث مي شد دلم بخواد سير گريه کنم…چشمام رو که تو نستم باز کنم فضا خيلي روشن نبود…
حالت تهوع بسيار بدي داشتم….انگار چيزي توي ذهنم جرقه زد..دستم به سمت شکمم رفت که به طرز غريبي خالي به نظر مي رسيد…بغض کردم..هيچ وقت توي زندگيم فکر نمي کردم از چيزي انقدر ترسيده باشم..دلم مي خواست فرياد بزنم…به زور لب هام رو از هم باز کردم..به نظر خودم که فرياد بود اما انگار ه زمزمه آروم بود : پسرم…
دستي که پيشونيم رو نوازش مي کرد با خوشحالي گفت : به هوش اومدي دخترکم؟؟
اشک توي چشماش پر از خوشحالي بود دوباره تکرار کردم : بچه ام…
مامان پيشانيم رو بوسيد : خوبه دخترکم…سر و مرو گنده..تپل و خوشگل…خيالت راحت…
دلم مي خواست بال دربيارم و پرواز کنم به سمتش..خواستم تکون بخورم که از درد به خودم پيچيدم ..حالت تهوع بد جور آزارم مي داد سرفه اي کردم …
_حالت بده…؟؟
سرم رو روي بالش گذاشتم…
_اگه حالت تهوع داري عاديه مادر جون پرستارت گفت…
_مي خوام بچه ام رو ببينم…
اشک از چشمم سر خورد به روي بالشم…
مامان دستي به موهام کشيد : خيلي اذيت شدي مادر جون..ميارنش که بهش شير بدي…بذار اول برم شوهرت و صدا کنم که داشت سکته مي کرد..بياد ببيندت…
امين ….دلم بد جور هواش رو کرده بود…خواست بلند شه که دستم رو بي رمق روي دستش گذاشتم : مامان ..مرسي که هستي…
اشک مامان روان شد..محکم و پر بغض پيشونيم رو بوسيد….
صورتم رو غرق بوسه کرده بود…تو اون حال بد..دلم ضعف مي رفت براي نگرانيش…براي بوسه هايي که تماما از سر استرس بود..انگار با لمس صورتم با لبهاش بهتر درک ميکرد که هستم…
صورتم رو بين دوتا دستش گرفت به چشماي خسته اش خيره شدم..
_سکته کردم عروسکم..حالت خيلي بد بود…
اشکم بي مهابا مي ريخت..دل نازک شده بودم…اشکم رو بوسيد : چرا گريه مي کني؟؟؟!!! قربونت برم…
_فکر کردم ديگه نمي بينمت امين…
اخماش رفت تو هم : خوشت مياد سرت داد بزنم نه؟؟
سعي کردم لبخند بزنم …
بوسه محکمي به لبم زد : همه پشت در منتظرن تا من برم بيرون بيان ببيننت..اما من نمي رم دوست دارم پيشت باشم…
دستم رو که توي دستش بود رو کمي محکم کردم که چشمم به کبودي روي دستش افتاد : اين چيه امين…؟؟؟
لبخندي به دستش زد : ا..کبود شده؟؟؟..مي ديدم درد ميکنه ها…
از چيزي که مي خواستم بپرسم وحشت داشتم : دعوا کردي امين…؟؟
بوسه اي به دستم زد : عاشقتم عروسکم…
خواستم چيزي بگم که در باز شد..پرستار با يه فرشته کوچولو پيچيده شده تو يه پتوي آبي به سمتم اومد..از دم در تا رسيدنش به تختم به نظرم يک عمر رسيد…امين کمک کرد تا من بي تاب بتونم بشينم …
پرستار بزرگترين هديه خداوندي رو توي بغلم گذاشت…خواب بود و من چشماش رو نمي ديدم…اشکم آروم از روي صورتم سرازير شد روي صورت پسرکم…دستاي نازش رو توي دستم گرفتم و بوييدم…بوي بهشت مي داد…
پرستار : بايد کمکت کنم بهش شير بدي…
نمي تو نستم درست بشينم…بخيه هام خيلي درد مي کرد…صورتم در هم شد..
امين : نمي شه بذاريم براي بعد..خانومم حالش خيلي خوب نيست؟؟
پرستار که خانوم جا افتاده و بسيار خوش خلقي بود : نه پسرم..بايد بتونه شير مادرش رو بگيره وگرنه به شيشه عادت مي کنه و ديگه نمي شه بهش شير داد…..پرستار کمک کرد تا با هزار درد و بد بختي پسرم رو تو آغوشم بگيرم تا بتونم بهش شير بدم..تلاشي که بعد از نيم ساعت نسبتا ثمر داد و من با پسرکي در آغوشم بود..و شوهري که صورتش خيس بود..براي چندمين بار..در جوار اون چشماي عسلي تا تهش احساس خوشبختي بي نظير و غير قابل وصفي کردم..
بوسه پدرانه پر بغضش به پيشونيم دلم رو پر از حس زيباي بودنش کرد… : تو بزرگترين هديه دنيا رو به ما دادي…
شيرين جون آدرين رو به دست پدر جون که حالا بالاي سرم ايستاده بود داد : ببين چه قدر خوشگله….
تينا و آتنا هم سرک کشيدن تا يه بار ديگه ببيننش…
آتنا : تينا خدا رو شکر شبيه تو نيست…
خنديدم : شما که شبيه هميد…
آتنا : عمرا…من کجام شبيه اين ديوونه است…
تينا جوابش رو نمي داد..خوب مي دو نستم آتنا سعي در عوض کردن فضا داره ولي چندان موفق نيست…امين براي رسوندن مادرم به خونه رفته بود..بعد از يه جدال نا برابر…چون مادر من کلا و ذاتا زن مظلوميه قرار شد شيرين جون شب پيشم بمونه…پرستار مراتبا مي رفت ميومد و غر مي زد که اتاق بايد خلوت بشه چون اصلا الان که وقت ملاقات نيست…
اما کسي خيلي گوشش بدهکار نبود..با وجود درد بدي که داشتم ياد قيافه مهسا مي افتادم خندم ميگرفت…اونم تصميم داشت بمونه اما اصرار شيرين جون رو که ديد تصميم گرفت بره خونه تا فردا صبح خونه ما ببينيم هم ديگه رو..نگاهم گاه و بي گاه مي رفت به سمت تينا..اما ذهنم و قلبم حالا پيش آدرين بود که دست به دست مي شد و هر بار دست به دست شدنش دلم رو مي ريزوند…به خدم تشر زدم..به خواي وسواس بازي در بياري باده..خودم مي دونم با خودم…
همه خدا حافظي کردن و شيرين جون رو صندلي کنارم نشست…
_چرا نمي خوابيد شيرين جون…
_مي دونم الان حالت خيلي خوب نيست..من جام خوبه..مي خوام نزديک تو و نوه ام باشم…
سئوالي بود که همش تو ذهنم بود اما چون از جوابش مي ترسيدم نمي پرسيدم..دلم رو زدم به دريا : شيرين جون امين با کسي دعوا کرده؟
خنديد : آره ..با ديوار…
برق از سرم پريد : ديوار؟؟ً!!!!
_ما که رسيديم تقريبا برده بودنت اتاق عمل اما حالت خيلي بد بود…درد زايمان طبيعي داشتي اما بچه به دنيا نميومد..دکترت نبود..متتظر تشخيص اون بودن..تو فرياد مي زدي و دکترت نبود و خوب عوامل بيمارستان هم خونسرد بودن…بچه ام قاطي کرد و مشت زد به ديوار….
_چيز زيادي يادم نمياد..فقط يه درد نفس گير …آخرش هم که از چيزي که بدم ميومد سرم اومد…سزارين شدم…
_چاره اي نبود…وقتي اومدن برگه رضايت از امين بگيرن..بچه ام ترسيده بود..فکر مي کرد قراره برات اتفاقي بيوفته دکتر ت رو تهديد ميکرد..هر چي هم ميگفتيم يه روند اداري عاديه باور نمي کرد…
…خوب من مي دو نستم اين مرد من رو دوست داره..اما چه قدرتي تو وجودش بود که هر بار با هر حرکت..نگاه يا نگرانيش مي تو نست يه بار ديگه به من اثبات کنه دوستم داره….
شيرين جون لبخندي به آدرين زد : خيلي شبيه نوزادي هاي امين…
لبخندي زدم و به فرشته خواب خودم چشم دوختم : خدا رو شکر…
_چرا ؟؟؟ من از خدام بود شبيه تو بشه…
_من هميشه دعا کردم شبيه امين بشه…به اندازه اون دلش براي دوست داشتن بزرگ باشه..مسئوليت پذير و منطقي باشه…و البته خوش تيپ هم باشه…فعلا آخري رو داره…
شيرين جون که چشماش خيس شده بود..دستم رو تو دستش گرفت : بختش مثل پسرم باشه..زني مثل تو داشته باشه…
به غر غرش گوش مي کردم : يعني چي؟؟..اين چه قانون مسخره ايه که من نمي تونم شب پيش زنم باشم؟؟
-امين جان اينجا بخش زنانه…
_من با زناي ديگران چي کار دارم..در ضمن اتاق تو که خصوصيه…
لبخندي زدم : عزيزه دلم برو بگير بخواب فردا صبح من و پسرت منتظرتيم ما رو ببري خونه…
از همين پشت تلفن هم مي تو نستم حدس بزنم چه شکلي شده : من قربون هر دوتون برم…باده خوابم نمي بره..تو خونه نيستي..
خواستم جوابش رو بدم که شيرين جون گوشي رو از دستم کشيد : پسر تو خواب نداري..ول کن زن زائو رو چي از جونش مي خواي؟؟..برو بگير بخواب بذار اين بنده خدا هم بخوابه پسرت از يه ساعت ديگه شروع ميکنه شير خواستن….
_….
_خيلي بي حيايي امين….
با خنده گوشي رو گذاشت بالا سرم و ملحفه رو روم مرتب کرد…: اين پسره ديگه پاک حيا رو قي کرده…
..حدس اين که چي گفته سخت نبود..هم خنده ام گرفته بود..هم از شيرين جون خجالت کشيدم….
_بخور لوس نشو…
واقعا دلم نمي خواست…خوشحال بودم اومدم خونه…اگه اينا مي ذاشتن…
حتي بوش هم حالم رو بهم مي زد : مامان تو رو خدا…
_قسم نده باده..رازيانه برات خوبه شيرت رو زياد مي کنه…
شيرين جون هم کاسه اي دستش بود : آره صبا جون اون رو بده بهش منم کاچيش رو خنک کنم…
با التماس به امين که شونه سمت چپش رو به چارچوب تکيه داده بود و نيم ساعت بود فقط زل زده بود به من ..نگاه کردم…
التماس نگاهم رو گرفت..به سمت مادرش رفت و کاسه رو گرفت : مامانم..شما برو ببين افسانه خانوم چه مي کنه براي ناهار کلي مهمان هست…
ليوان رو از دست مامان گرفت : حاج خانوم..من اين رو مي دم بهش بخوره..
اتاق که خلوت شد ليوان و کاسه رو گذاشت روي پا تختي : آخش…حالا مي تونم يه دل سير نگات کنم….
_امين…
کنارم نشست…دستام رو توي دستش گرفت و بوسه بارونشون کرد..ميون بوسه هاش : جان دل امين….
_خيلي دوستت دارم…
سرش رو از روي دستم بلند کرد….آروم با عشق خم شد توي صورتم..نفسش که آرامش همه وجودم بود..به نفسم خورد..لبهاش که روي لبهام قرار گرفت…هر حرکت لبش انگار تمام انرژي از دست رفته م رو بهم بر ميگردوند…کمي سرش رو عقب آورد موهاي روي پيشونيم رو عقب زد…اين بار من بوسيدمش…
دلم مي خواست تا ابد ببوسمش..صورتش رو کمي عقب برد و بيني ش رو به بينيم زد : دلم برات تنگ شده بود نفس…باورت بشه به پسر خودم حسودي ميکردم…از اينکه شما دوتا با هميد و پيش من نيستيد…
_مي شه دراز بکشي…؟؟
با شيطنت ابروش رو بالا انداخت : باده..کاراي خطرناک ممنوعه…
_کاراي خطر ناک بمونه براي بعد..دلم صداي نفست رو مي خواد…
دراز کشيد پيشم…سرم رو گذاشتم روي سينه اش…بوسه محکمي به موهام زد…حرکت دستش بين موهام مي بردتم توي خلسه…
_ديروز خيلي ترسيدم باده…خيلي زياد….تمام طول راه..تمام مدت…به خودم فحش دادم…پشيمون بودم از حامله بودنت…فکر نکنم يه بار ديگه تحمل همچين استرسي رو داشته باشم…
خودم رو تو بغلش جا به جا کردم…عطر تنش رو نفس کشيدم..ادامه داد : چرا بهم نگفته بودي درد داري؟؟…
_از صبح فقط کمر درد داشتم..اصلا فکرش رو هم نمي کردم…خوب آخه شيطون کوچولو يه ده روزي زودتر قصد اومدن کرد…
_همش تقصيره…
دستم رو محکم گذاشتم رو دهنش : اين جمله اگه تموم بشه خيلي حرمتها مي ريزه امين…تقصيره هيچ کس نيست..
مي دو نستم مي خواد بحث رو عوض کنه..بوسه اي به کف دستم زد و دستم رو از روي لبهاش برداشت : فکر نکن از زيرش در رفتي ها…بايد هر چيزي که بهت دادن رو بخوري…
مظلومانه ترين قيافه رو به خودم گرفتم : امين..نه ..کمک..
سرم رو روي بالش گذاشت و ليوان رو به دستش گرفت : آروم آروم بخور….مي دوني اولين بار که ديدمت چه به خودم گفتم…گفتم عجب دختر خوشگل و بد اخلاقي…اما يه هفته بعدش..به خودم گفتم…امين دست به جنبون که اين دختره بايد بشه زنت…
_مي دوني بار اول که ديدمت چه فکري کردم..گفتم عجب قد و بالايي…چه چشماي عسلي خوش رنگي…
بلند خنديد : هيز…
مشتي به بازوش زدم…
با مرور کردن خاطرات عاشقمون…حواسم رو پي چيزهاي ديگه پرت کرد و باعث شد بدون ينکه بفهمم همه چيز رو بخورم…
از بيرون صداي بلند خنده آتنا اومد..خوب مي دو نستم تينا هم هست اما از سر شرم..ترس..خجالت يا هر چيز ديگه اي صداش در نمي ومد…آدرين بيرون پيش مامان اينا بود..دوقولوها داشتن قربون صدقه اش ميرفتن…
_خواهر هات اومدن امين…
اخماش رفت تو هم…ظرفها رو برداشت که از اتاق بره بيرون…دستم رو گذاشتم روي دستش..: امين..من رو چه قدر دوست داري؟؟
_باز تو سئوال مسخره پرسيدي…
_نه جدي…
_بيشتر از تمام چيزهايي که دارم..حتي جونم…
_پس به حرمت اين علاقه..به حرمت من…به حرمت مادر بچه ات بودن…به تينا بي محلي نکن…دلش ميشکنه امين خيلي براش مهمي…
_اگه براش مهم بودم…به اعتمادي که بهش کرده بودم خيانت نمي کرد..
_ترسيد…ترسيده بودن…هر دوشون هم بابک هم تينا…
عصبي جواب داد : چه طور اون بابک از گشتن با خواهر من نترسيده…
_بذار بيان باهات حرف بزنن…
_لازم نکرده..تينا رو مي فرستم اتريش درسش رو ادامه بده..بابک هم..
صدام رو کمي ملايم تر کردم : خوب مي دوني بابک پسر خيلي خوبيه…خيلي خيلي خوب..چرا مي خواي شانس يه زندگي عاشقانه رو از تينا بگيري؟؟…به خصوص که رابطه اينها رابطه سالمي هم هست…
_باده..تو خيابون خواهر من رو بغل کرده بود…
دستي به رگ گردن بيرون زدش کشيدم : فداي اين غيرتي شدنت بشم…بذار بابک باهات حرف بزنه..اما تا قبلش به هيچ عنوان به تينا بي محلي نمي کني…
سرم رو کمي خم کردم : باشه؟؟؟….
_ آخه…
_يادت رفته چي ها رو وسط گذاشتم..هيچ کدوم برات حرمت ندارن؟؟
خم شد و زير چونه ام رو بوسيد : فقط به خاطر چشماي سياهت…
_خداي من امين..اين زيادي شبيه به توا…
برديا دستش رو که دور کمر مهسا حلقه کرده بود آورد بالا و دست آدرين رو گرفت : چه قدر کوچولوا…
نگاه پر مهرش به آدرين توجه هممون رو جلب کرد : بچه …تو برادرزاده من هستي يه طرف…بچه خواهر خانومم هم هستي..پس ببين چه قدر عزيزي…بذار بزرگ بشي..من که مي دونم اين امين خسيس بهت ماشين نمي ده..بيا خودم بهت ماشين مي دم بري بيرون…
امين : مرد حسابي بچه ام رو از راه به در نکن..بذار گواهينامه بگيره…يه ماشيني مي ندازم زير پاش فک همه باز بمونه…
مهسا با دهن باز نگاهي به هر دوشون انداخت : داريد راجع به حداقل بيست سال ديگه صحبت ميکنيد ديگه نه؟؟؟!!
برديا : مهسا من يه دونه از اينا مي خوام..ببين چه خوشگله…
مهسا قيافه با مزه اي به خودش گرفت : تو اول برادريت رو ثابت کن بعد ادعاي ارث و ميراثت بشه…
برديا متعجب نگاهش کرد : منظورت چيه؟
مهسا که آدرين رو آروم مي ذاشت تو تختش : يعني اول عقد بکن..بعد بچه بخواه..
امين بلند خنديد : آخ دوست دارم وقتي مهسا اين طوري جوابت رو مي ده..
برديا رو به مهسا : آخه نامرد…دست من باشه که همين الان مي برم عقدت ميکنم…
مهسا خنديد و بوسه اي به گونه برديا زد …
تقه اي به در خورد..از چيزي که تو چارچوب در ميديدم تنم لرزيد..چشمم سريع چرخيد به سمت امين که دلخور و عصبي داشت نگاهش ميکرد..بابک بود…سر به زير..اما جدي و مودب..سرش رو بالا آورد چشم دوخت بدون ترس به امين …
دست امين و محکم گرفتم که رو تخت کنارم نشسته بود…فکر ميکنم برديا از چيزي خبر نداشت…: به به بابک بابا..بيا ببين امين چي ساخته…
مهسا : برديا؟؟؟؟!!!!
بابک : مبارک باشه باده..به شما هم همچنين امين..
برديا که حالا متوجه شده بود خبراييه : بابک ؟؟!!!!!
بابک : امين..مي شه حرف بزنيم؟؟؟..خواهش ميکنم…
برديا : اين جا چه خبره؟؟؟!!!
امين از جاش بلند شد و ايستاد رو به روش : بريم تو اتاق کارم…
چشماي بابک برق زد…: ممنونم…
_فقط بگم اين فرصت رو به حرمت باده داريد…وگرنه الان تينا تو راهه اتريش بود..تو هم تو بيمارستانت…
با بسته شدن در برديا هم خواست بره که مهسا جلوش روگرفت…
برديا : باده..امين فهميده؟؟!!!
با سر حرفش رو تاييد کردم …
برديا : بيچاره شدي بابک….
اشک ريختم به مهرش…به رفاقتش ….: بختش بلند باشه…
…هاکان دوست داشتني من…
_اي کاش مي ديدمتون…
_خوب چرا نمياي…اين جا ايرانه کسي نميشناستت..مي توني راحت بياي پيشمون…
_باده..پسرت رو مثل خودت بار بيار..محکم..با اراده…دوست داشتني…مثل امين…مرد…
_بچه ام رو مثل تو هم بار ميارم هاکان..پر از مهر…مثل دريا…بزرگ….
با دنيز..موگه..سميرا.. بهروز…بوسه..روزگار..حتي نارين و عمر هم حرف زده بودم و هنوز حرفهاي بابک و امين تمو م نشده بود…با کمک مهسا رفتم تو سالن تا پيش بقيه باشم…
شيرين جون : باده..چه خبره..الان بيشتر از دو ساعته بابک و امين رفتن اتاق کار دارن صحبت ميکنن؟؟
تينا سر به زير رو مبل رو به رويي داشت با پايين تونيکش بازي ميکرد…که صداي امين اومد : تينا يه دقيقه بيا تو اتاقم….
تينا با رنگ پريده نگاهم کرد..با سرم علامت دادم ه برو…مطمئن بودم به امين..به من قول داده بود..چيزي نگه که کسي ناراحت بشه…
امين : برديا تو هم بيا…
برديا از کنار مهسا بلند شد و رفت…چشماي شيرين جون گرد شده بود..خواست چيزي بگه که افسانه خانوم صداش کرد تا بره و راجع به غذا نظر بده…
آدرين رو جا به جا کردم تا بهتر شير بخوره..نفسم رو مي برد تا دو قطره شير بخور..چشماي سرخ از گريه تينا باعث مي شد دلم بگيره..آتنا پشتم بالش گذاشت..مهمان ها رفته بودن..
آتنا : بسه آبغوره گرفتي…شانس آوردي باده پادر ميوني کرد..خونت حلال بود…
تينا : باده من..خيلي…
_من کاري نکردم..امين زيادي شلوغش کرده بود…
_نگو باده..تا تهش حق داشت..ما از اولش هم نبايد مخفي ميکرديم..امين همش فکر مي کرد ما از اعتمادش سوء استفاده کرديم…
آتنا : بابک چي گفت…
تينا لبخندي زد که از ديد هيچ کدوممون پنهان نموند : هيچي به امين گفت من تينا رو دوستش دارم.به من به چشم يه خواستگار سمج نگاه کنيد..ولي از همه با مزه تر برديا بود هي ميگفت امين تا تينا رو نگيريم که ما نمي ريم..انقدر مي ريم ميايم تا اين وروجک بشه زن دادشمون…انقدر مسخره بازي در آورد تا امين يه لبخند زد..حالا قرار شد..بعد از عقد برديا و مهسا..رسما بيان خواستگاري…
_بچه ها حواستون هست اصل کاري ها خبر ندارن…
آتنا : مامان بابک رو خيلي دوستش داره..ولي خوب با مادرش…
من : حل مي شه….من هستم..امين هست..تازه آدرين هم هست…
تينا : عمه اش فداش بشه…
از عقد مهسا سه ماه گذشته بود..آدرين هم تقريبا داشت چها ماهه مي شد..تينا و بابک هم با گذشتن از هفت خان رستم نامزد شده بودن…سميرا يکبار سه روزه ايران اومد و برگشت..
آدرين ديونه ام کرده بود..هر چي تکونش مي دادم نمي خوابيد…
امين : عروسک…چته…
از صداش پريدم بالا : پسرت ديونه ام کرده..تو از صبح نيستي..ساره مامان رو برده خونه اش…قراره مامان اسباب کشي کنه…ديگه بگم چرا قاطيم..
آدرين رو ازم گرفت…تو بغلش شروع کرد به تکون دادنش…: آره گل پسرم..مامان رو اذيت کردي؟؟..
آدرين لبخند زد …
_بابا فداي هر جفتتون…هم لبخند تو..هم اخم خواستني مامانت…از من به تو نصيحت..زن خوشگل نگير..همه چيزش مي شه برات خواستني..هميشه بي طاقتشي…
با خوابيدن آدرين تو نستم يه نفس بکشم..
دستي به موهام کشيد : يه پرستار خوب سپردم پيدا کنن…اين طوري داري از نا مي ري…
لبخندي زدم و سرم روي زانوش گذاشتم : از صبح کجا بودي امين ؟؟
_يه چيزي هست که بايد امضاء اش کني…
ته دلم يه جوري شد..خوب مي دو نستم از چي حرف مي زنيم…
بلند شدم و نشستم..باورم نمي شد…اشک توي چشمام جمع شد…حس غريبي داشتم..خيلي غريب..تلخ شيرين…
بسته شدن کامل يه بخش از زندگيم بود..يه بخش پر از درد..اما حقيقتا نمي دونستم اينها آيا حتي اندکي برام مهمه..من خيلي وقت بود..در کنار اين مرد..که حقيقتا مرد بود…چيزي از گذشته شکنجه ام نمي داد…
_لوش داد؟؟
_آره…طول کشيد..اما چاره اي نداشت…امروز صبح دستگيرش کردن…تو بايد اين شکايت نامه رو پر کني…وکيل دنباله کارهاست..نمي دونم چه قدر براش ميبرن..نمي دونم هومن راضي مي شه بياد راجع به کودکي هاتون شهادت بده يا نه..يا اگه بده تاثيري داره يا نه..اما اون آدم قبل از هر چيز به درمان احتياج داره و تو به نبودنش تو اطرافت و من به حس اينکه تو توي آرامش و امنيتي….
و من…من به چه چيزي به غير از بودن در کنار مرداي زندگيم احتياج داشتم…؟؟..خودم رو توي آغوشش جا کردم..خوب که فکر ميکردم.هيچ چيز..حقيقتا هيچ چيز….
صداي پاشنه کفشم ….صدايي که به نظر خودم..شديد صداي پر جذبه اي داشت روي سنگهاي کف شرکت خودم رو هم به وجد مياورد..فکرم بد مشغول بود…مشغول چيزي که تمام مدت فکر ميکردم بايد يه شوخي باشه اما ته دلم بدجور دلم مي خواست که حقيقت باشه…
تقه اي به درش زدم…
صداي بمش مثل هميشه دلم رو شاد کرد : سلام…
_سلام عروسک..چرا اون جا ايستادي بيا تو ديگه…
آروم رفتم داخل و بوسه اي به گونش زدم : خسته نباشي…
لبخندي بهم زد : ديگه نيستم…خوب خانومم جلسه چه طور بود؟
_بد قلقن..به دنيز هم گفتم…اما تو نستم راضيشون کنم سرمايه بذارن…کار جالبي ميشه..
_از تونايي هاي تو..والا من و برديا ديگه بريده بوديم…من اصلا فکرش رو هم نمي کردم اين ترکا انقدر سفت باشن…
_سفت که هستن..اما زبون تجارتشون رو بايد بلد باشي…
_مهسا کجاست؟؟
..خوب باهاش قرار داشتم…
_بيرونه…ميگم امين جانم کي ميري خونه؟؟
_چه طور عسلم..
-مي خوايم با مهسا جايي بريم..مامان هم مي خواد بره امام زاده صالح..ميري آدرين رو ازش بگيري؟؟
يه ابروش رو بالا انداخت :رفتنش رو که مي رم..اما چيزي شده…؟؟؟
_نه چيزي نيست..مي خوام برم آرايشگاه…
شيطون خنديد : به به..
خنديدم : از دست تو..از دست تو….
خوشحال بودم؟؟؟…آره بودم..شديد هم خنده ام گرفته بود..تا خود اين جا مهسا بهم خنديد…ماشين رو پارک کردم..و کليد رو آروم توي در چرخوندم و وارد سالن شدم…خونه نسبتا تاريک بود…با ديدنشون لبخندي با آرامش روي لبم ظاهر شد..امين روي کناپه با بالا تنه برهنه خوابيده بود و آدرين..پسر سه سالم با بلوز و شلوارک آبيش روي سينه پدرش به خواب رفته بود…دلم ضعف رفت براي مرداي زندگيم…براي بهانه هاي بودنم..آدرين در مقابل پدرش مثل يه اسباب بازي بود…سرش کامل زير گردن امين بود…دست امين رو آروم از دورش باز کردم…و آروم بغلش کردم و با خودم به اتاقمون بردم..مانتوم رو در آوردم و به پهلو پشت به در دراز کشيدم و سر آدرين رو گذاشتم روي بازوم…موهاش رو نوازش کردم : پسرکم…قربونت برم…
نمي دو نستم چه طور به امين بگم…لاي در آروم باز شد..خودش بود..برنگشتم به پشت..تخت تکون آرومي خورد…يه دستش رو از زير سرم رد کرد و يه دستش رو از روم رد کرد و روي بازوي پسرمون گذاشت..بوسه اي به لاله گوشم زد : زود اومدي عروسک…
_سلام..
_قربونت برم..کجا بودي..؟؟آرايشگاه که نبودي..موهات همون رنگيه…
_فقط براي مو مي رن آرايشگاه؟؟
خم شد روي صورتم…جدي : باده..اذيت نکن…کجا بودي…؟؟
خودم رو بيشتر توي آغوشش فرو کردم…صدام رو آوردم پايين : هيس…آدرين بيدار مي شه…
نفسش به پشت گردنم مي خورد …منتظر بود…ضمينه چيني نکردم…: من حامله ام امين…
نفسش يه لحظه قطع شد..بعد بلند خنديد…بلند و پر از شوق…: شوخي که نميکني…
دستش رو از زير سرم بيرون آورد و نشست رو ي تخت..صورتم رو به سمت خودش بر گردوند : با تو ام…شوخي که نميکني؟؟؟
نگاهي به آدرين که بيدار شده بود انداختم که داشت امين شوق زده رو نگاه ميکرد : بابايِيي؟؟؟
_جان بابايي..جانم…
خم شد…بوسه محکمي به پيشونيم زد : قربونت برم…من ..نمي دونم بهت چي بگم…
_هيچي فقط بگو..هنوز هم…بعد از اين مدت..با وجود دو تا بچه دوستم داري…
_دوستت دارم؟؟؟!!! شوخي ميکني…خيلي فراتر از اين حرفهاست..مادر هر دو بچه من….
خنده ام گرفته بود از توي اتاق داد زدم : امين صداي تلويزيون رو کم کنيد…
چمدونها رو بسته بوديم..6 ساعت ديگه پرواز داشتيم…داشت با آدرين پلي استيشن بازي ميکرد…
رفتم به سمت اتاق کارش تا از کشو کليد آپارتمان استانبول رو در بيارم..دلم پر مکشيد براشون..براي اون شهر خاطره ساز..مي رفتيم براي استراحت..مهسا و برديا و دخترشون گلاره هم ميومدن….که چشمم خورد به قاب عکس روي ميز…خداي من…من بودم..با پيراهن سفيد نخي..خوابيده بودم روي تخت…روي بازوم آدرين خوابيده بود و آراي سرش روي رانم بود و بدنش روي تخت..دمنم رو بين دستاي کوچولو و خواستنيش مشت کرده بود…خوب يادم بود..تولد 6 سالگي آدرين…يک هفته پيش…تو ويلاي شمال…من و آدرين و آرايا بالش بازي کرده بوديم..امين رفته بود بيرون خريد…بعد هر سه از نا رفته بوديم و روي تخت ولو شده بوديم…کي اين عکس رو گرفته بود…؟؟.لاي در باز شد..نيازي نبود سرم رو بالا بگيرم..خودش بود…نگاهي به ديوار پوشيده شده از عکس خودم انداختم…با ديدن قاب عکس توي دستم لبخندي بهم زد..به سمتم اومد..رفت پشت سرم..دستاش رو دور شکمم حلقه کرد..بوسه اي به فرشته هام زد….
_امين…
_جان دل امين…
اشکم از گونه ام چکيد : کي اين عکس رو گرفتي؟؟
چونش رو کنار گردنم گذاشت…: اومدم ديدم از شدت شيطنت هر سه تون از هوش رفتين…باورت بشه يه ربع نگاهتون کردم..بعد اين عکس رو گرفتم تا هميشه جلوي چشمم باشه..اون باده سوپر مدل زيبا که دراز کشيده پشت اون پيانو..دلبر..زيبا..و اين باده با بچه هام..با پسرام…عشق منه…دلبر تر شده..نفس گير تر شده…مادر شده…
_خيلي دوست دارم امين…
حلقه دستش رو محکم تر و من رو بيشتر به خودش فشرد : مي دوني چيه نفسم…من براي اين صحنه…فقط براي ديدنش…براي جايي که هر سه تون هستيد..تو آرامش…امنيت..جونم رو هم ميدم….
برگشتم به سمتش..بوسيدمش…اشکم چکيد روي صورتش…هيچ چيزي..هيچ چيزي..هيچ احساسي پاسخ اين مرد…بودنش و حس کردنش نبود..
پايان
تير /92