امين با همون لحن جدي : اين چه حرفيه..وظيفه ماست..آپارتمانتون هم تا فردا آماده مي شه..
_نيازي به مبله کردن نبود…من که فقط براي خواب اوون جا مي رم..چند ماه هم که بيشتر اين جا نيستم…
_اولا که وظيفه است…ثانيا..اگر پروژه بيشتر طول کشيد…
حتي فکر طولاني تر شدنش هم بهم استرس مي ده..
_به هر حال ممنون…
تو هتل کنار پنجره ايستاده بودم…حوله سفيد رنگ تنم بود و داشتم از تو فنجان که ازش بخار بلند مي شد..هات چاکلت مي خوردم و به برف بيرون نگاه مي کردم…
حس غريبي بود…يه چيزي بين بودن و نبودن…يه معلقي تلخ توي فضا…به هيچ جا بدرستي متعلق نبودن….
سميرا معتقد بود..تعلقات به افراده..نه به جاها…اگر خودت رو متعلق به کسي بدوني…اوون لحظه است که فکر مي کني جا و مکان داري…
بوسه اما مخالف بود…مي گفت من هر روز تو دل يکيم..اين جوري که تو مي گي..پس در به دري بيش نيستم…
با ياد آوري اين حرفها خنده ام مي گيره…چه قدر حضورشون پر رنگه..عين اينکه زير نکته مهم کتابت با خودکار مشکي محکم خط مي کشيا..تا يادت نره..تا حس کني درست رو با دقت خوندي..
منم زير اين اسما تو زندگيم با خودکار که چه عرض کنم با تموم داشته هام خط کشيدم تا يادم بمونه…که زندگي به من تنها درسي که داد..مقاومت بود و مقاومت….
بوسه رو اولين بار سال اول دانشگاه ديدم…به خاطر اوون موهاي رنگ پشمک و لباس هاي عجيبش توجهم بهش جلب شد…
بوفه دانشگاه کنار درياست..سرماي زمستون …برف ريزي ديشب باريده و مه کمي روي پل و دريا رو گرفته..انقدر به چهره خندان و خواستنيش نگاه مي کنم که از گردنش يه دوربين با لنز بزرگ آويزونه که به سمتم مياد و مي پرسه که آيا تو دبيرستان يا دوره ليسانس هم کلاسيش بودم يا نه….
اين ميشه سر آغاز يه دوستي عميق و رفت و آمد هاي فراوون بوسه به اوون آپارتمان مشترک با سميرا…
مادر بوسه يه مانکن باز نشسته است…زني که بار اول محو زيبايي و ظرافتش شدم..وقتي اولين بار به صرف شام تو ويلاي لوکسش از ما پذيرايي کرد…جايي که در و ديوارش پر از عکساي دوره جوونيش بود..
پدرش صاحب يه بار بود…جاي لوکسي که محل رفت و آمد هنر پيشه ها و خوانده ها بود..دنياي رنگي به قول خودشون…
يه جاي اولترا لوکس..که محل قرار مدارهاي کسايي بود که نونشون رو از ديده شدن در مياوردن…
بوسه دانشجوي فوق ليسانس عکاسي مد…تو کارش موفق..آزاد..رها..هميشه عاشق…
پدرش خيلي راحت از دوست پسر جديد بوسه انتقاد مي کرد و مادرش بي هيچ نظري..تو بشقاب من برنج مي ريخت…
حاصل اين ديدار اگر چه حسرت و نخوابيدنهاي شبانه براي نداشته ها بود..
اما چند وقت بعدش…به معناي واقعي زير و رو شدن..هر آنچه که داشتم بود…
از کنار پنجره کنار اومدم….لباس خوابم رو پوشيدم که يه بلوز شلوار ساتن قرمز رنگ بود…کادو بود….کي؟؟؟..از طرف کي؟؟؟
خيلي هم يادم نمي يومد….
روي تخت دراز کشيدم..ماجراي من از کجا آغاز شد..از اوون روز..تو 7 سالگي تو حياط خونه مادر بزرگ؟؟؟…تو راهروهاي دانشکده معماري شهيد بهشتي؟؟..اون شب پر استرس تو فرودگاه امام؟؟؟..اون آپارتمان زهوار در رفته؟؟؟..
نه..به نظرم که نه…ماجراي من از آشنايي با فلاش دوربين آغاز شد….
چند روز بعد از آشنايي با خانواده بوسه..تو رستوران دارم ميزها رو پاک مي کنم…سميرا هم 4 ساله که تو همين رستوران گارسونه…جاي تر تميز و آروميه..محل رفت و آمده خانواده هاي متوسط و تحصيل کرده…
لباسمون يه دسته..بلوز استين سه ربع…يقه مردونه سفيد..دامن تنگ سورمه اي..جوراب شلواري شيشه اي سورمه اي..کفش تخت سورمه اي..و موهايي که به اجبار محکم دم اسبي مي شه…و رژ لب صورتي..نيش باز..لاس زدن با مشتري..حاضر جوابي همون قدر ممنوعه که بد اخمي و بد خلقي…
بعضي روزها از زور خستگي نمي تونم رو پاهام بايستم…اما اجازه ندارم بزارم مشتري بويي ببره…
بعد از چند وقتي که از پيشنهاد بوسه گذشته که من به شوخي و سميرا با دلخوري ردش کرده…بوسه خندان و شاد..مثل کسي که چيزي رو کشف کرده وارد رستوران مي شه…دارم سر ميز از مشتري سفارش مي گيرم…و با تبلت توي دستم تيک مي زنم که مستقيم با شبکه به آشپز خونه وصله…
بوسه جلوي در ايستاده با چشم و ابرو اشاره مي کنه که عجله کنم… با ديدنش خنده ام مي گيره که سر گارسون که همون سميرا باشه بهم تذکر مي ده…خودم رو جمع و جور مي کنم و به سراغش مي رم که بي خيال مثل هميشه..تکيه زده به ديوار حياط پشتي داره آدامس مي جوه…
_مرگت چيه بوسه عزيزم؟؟؟؟
_موفق شديم ..به خدا موفق شديم…
_چي شده ؟؟ شدي مثل ارشميدس هي مي گي يافتم…يافتم…
_مي خوام از اين لباس فرم نجاتت بدم….
ابروهاي در هم و نگاه مضطربم رو که مي بينه مي فهمه که اين جا جاي مقدمه چيني نيست…
_قبول کردن ببيننت…
چيزي تو گلوم گير مي کنه..قلبم بعد از مدتها پر از آرزو و اميد و در عين حال استرس مي شه..من اين راه رو حتي بهش فکر هم نکرده بودم..تو قاموسمون نبود…بوسه حتي نمي تونست حدس بزنه که من از کجا دارم ميام…چي بر من گذشته…
_بوسه!!!!…تو مطمئني؟؟؟
از اوون قيافه لوده و بي خيال در مياد : من که از اول مطمئن بودم..اما مامانم بيشتر مطمئنم کرد..ببين من نمي گم درهاي بهشت به روت باز مي شه…اما از اين گارسوني در مياي..خرج دانشگاهت راحت تر در مياد…فضا هم شاد تره…
_آخه..آخه..سميرا مخالفه..
_مگه سميرا مادرته؟؟؟؟ تو به اوون چي کار داري..کار خودت رو بکن…
_نمي شه..من به سميرا مديونم..اگه اوون و خواهرش..مهسا نبودن..من الان واقعا نمي دونم کجا بودم…
چونه اش رو مي خارونه… : باهاش حرف بزن…بهش ثابت کن که اين راه..مي تونه به تو و آينده ات کمک کنه…
شب سميرا سرش تا گردن تو کتابهاي قطوره مهندسي برقه…دورش فوق ليسانس و رشته اش به شدت سخته…داره کشتي مي گيره با فرمو لها…
من اما مثلا دارم ماکت درست مي کنم اما فکرم تو پروازه..ساعت 2 صبحه و ما مجبوريم شبي 4-5 ساعت بخوابيم تا بتونيم زندگي کنيم…هيچ حمايت مالي نداريم..من به خاطر اينکه در حقيقت کسي رو ندارم..پل هاي پشت سرم خراب تر از خرابه و سميرا به خاطر اينکه مادرش و خواهرش تو ايران جز حمايت معنوي..آهي در بساط ندارن تا بتونن رو کنن…
سرش رو بالا مياره و خسته بهم نگاه مي کنه : چي شده..بنال و راحتم کن…دو ساعت زل زدي بهم…
مي ترسم مطرح کنم..سميرا براي خودش قوانين داره…نزديک دو ساله باهاش زندگي مي کنم….از ايران هم بسته تر و دست به عصاتر زندگي مي کنه…لباس هاش پوشيده است…آهسته مي ره و مياد تا به قولي گربه شاخش نزنه…جز در زمينه درس..تو هيچ زمينه اي..لحظه اي حاضر نيست ريسک کنه…
با سر اشاره مي کنه که داره کلافه مي شه…
_امروز بوسه اومده بود بگه که حاضر شدن ببيننم…
چشماش گرد مي شه..و نفس تندي مي کشه اما در کمال خونسردي باهام بر خورد مي کنه… : مي دوني مي خواي چي کار کني؟؟؟
_کار خلافي نيست به خدا سميرا…
ابروش رو بالا مي ندازه.. : توصيفت از خلاف چيه؟؟؟
_دختر طبقه بالاييمون…
_پس تو خط قرمزات دور ترن…
_اين بده؟؟؟
_ريسکه…مي شناسمت..دو ساله..خواهرم خيلي بيشتر مي شناختت..اگه اهل چيزي بودي..پا به پاي من اين زندگي نکبتي رو تحمل نمي کردي…من اگه مخالفم..ترسم از زدنت به جاده خاکيه..همين جا قول بده که چند ساله ديگه نه به اين شغل که به عنوان خانوم مهندس مي شناسنت..من قسم مي خورم که تا آخرش پيشت باشم….
از جام بلند مي شم…اشکم رو با پشت دست پاک مي کنم…محکم بغلش مي کنم…خيلي مسخره است که اولين باره که اين جمله رو از دهن کسي مي شنوم….
تو تختم جا به جا شدم…اوون موقع ها..چه قدر سريع…مي تونستم اشک بريزم..از سر شوق يا غصه..هر چه که بود..چشمه اشک جو شان بود..اين روزها اما..اشک ريختن هم برام کيميا شده…
صبح بلند شدم..با صداي زنگ موبايل…شماره ناشناس بود از يه خط موبايل فوق العاده رند..با خستگي الو گفتم..صداي بمي تو گوشي پيچيد : صبحتون به خير خانوم مهندس…
بي حواسيم رو که حس کرد ادامه داد : برديا هستم…
_صبح شما هم به خير…مخموريه صبحه..نشناختم…
همون طور جدي : من ..تو لابي هتل هستم..کمي زود تر از قرارمون اينجام..منتظرم تشريف بياريد….
تقريبا از رخت خواب گوله شدم بيرون..شانس آوردم که ديشب چمدونم رو جمع کرده بودم…
يقه پالتوم رو که صاف کردم…رکورد زده بودم و تونسته بودم ظرف نيم ساعت کامل حاضر شم..اگر چه چشمام نشان بي خوابي داشت اما رو هم رفته اوضاع قيافه بد نبود…
در آسانسو ر که باز شد و به لابي رسيدم…رو مبل چرم رو به رو..برديا با پالتو مشکي و کروات..مثل هميشه تر تميز و شيک..آسوده تو لب تابش چيزي رو مطالعه مي کرد…
_سلام….
سرش رو هم بالا نياورد..خوب بي ادبي محض…
_سلام خانوم مهندس..چند لحظه اجازه بديد…خوب فرستاده شد…
فکر کنم..منظور نظر اين بچه خوشتيپمون..e-maill بود….
نگاهي از سر رضايت به من انداخت…دستش رو به سمت چمدان دراز کرد… : کمکتون کنم…
بي هيچ رو در بايستي..چمدون رو دستش دادم…به پذيرش که نزديک شديم..با ژست دوست داشتني دستش رو به لبه تکيه داد و زل زد به دختر جواني با نيشهاي باز که نگاهش مي کرد… : خوب خانوم محترم…حساب کتابها رو بفرماييد در خدمتم…
دختر جوان تو کامپيوتر به دنبال چيزي گشت و با صداي تو دماغي و لحني پر از عشوه شتري : قبلا حساب شده…
برديا به سمتم چرخيد : خانوم مهندس..اين چه کاريه…
_کار من نيست..کار شرکته..اين روند کاريه…
_آخه..ما تقبل کرده بوديم…تامين محل زندگي شما رو…
_درسته..به همين خاطر آپارتمانتون رو داريد در اختيارم مي زاريد ديگه…
کمي ابروهاش در هم رفت..اما ديدن چراغ زدن دختر پشت پذيرش کمي حالش رو بهتر کرد…
پاسپورتم رو برداشتم..و ازشون فاصله گرفتم…..
کار به لحظه نکشيد که دستور رفتن داد…
_دختره..داشت چشمام رو در مياورد…
لبخندي زدم..بي معنا…خوب آنچه در دل داشتم قابل بازگويي نبود…که دکتر جان…دختر بازي هم بايد با کلاس باشه…در شان…
تو راه تماما بحث کاري بود..خوشحال شدم…دنيز ديشب پاي تلفن باز هم تاکيد کرده بود که رابطه با برديا در حد کاري باشه..يا کمي بيشتر..دلخور ميگم..همچين مي گي انگار من به جماعت پسر رو مي دم..
مي خنده..شاد و سر خوش.. : نه والا..اما باده..اين پسره..دوست دوره دکتراي من تو لندنه..استاد مخ زنيه..نمي خوام موندگار شي..اين جا لازمت دارم…
به دور همي هاي بي نظيرمون…به نشستن رو نيمکت هاي سرد کنار ساحل..گپ زدن..مست کردن..سيگار کشيدن هامون که فکر مي کنم..پيش خوم اعتراف مي کنم که اگر راه داشت..بليط رو همين لحظه ok مي کردم…
با دست به در آپارتمان اشاره کرد…طبقه آخر به آپارتمان 7 طبقه..بالاي زعفرانيه..که فاصله کمي با شرکت داشت..جاي بسي خرسندي که مي شد پياده رفت و آمد کرد..دو واحدي بود..واحد غربي به من اختصاص داده شده بود..
در که باز شد..آپارتماني حدودا 150 متر..سه خوابه..که بسيار جمع و جور به رنگ بنفش مبله شده بود..همه چيز نو بود…
اين دو شريک جذاب..به نظر ميومد..شديدا هم دست و دلبازن…
_پسنديد مهندس؟؟
_ممنون..فقط يه کم زيادي بزرگه…
_اما جاي امنيه…من به دنيز قول دادم که امنيت شما شديدا حفظ بشه…
به لبه کانتر آشپزخونه تکيه داد و با لحني پر از پرسش ادامه داد : خيلي خيلي براشون مهميد..کچلم کرده بس که سفارش کرده…
..خوب…مدتهاست که من مي شناسمش…با خودش..هاکان…بوسه..سميرا و بهروز..فراز و نشيب هاي فراوون طي کرديم…
_من مهندس دست پروردشم…يکم روم حساسه…
باور نکرد که ماجرا همينه…نگاهم کرد….من وسط سالن ايستادم…خوب اين جا جاي جديد زندگيه منه…چه قدر تلخه که من مدام جا عوض کردم…
برديا تو جاش جا به جا شد.. : دستور داديم..يخچال پره..هر چند نيازي به آشپزي نيست..ظهر که شرکتيم..شب هم با رستوران قرار داد مي بنديم براتون شام بيارن…
هفته اي دو بار هم کارگر مياد خونه رو تميز مي کنه..به هيچ عنوان نمي خوايم که شما استانداردهاي زندگيتون تغييري بکنه….
_نظر لطفتونه..دستتون هم درد نکنه..اما من شام نمي خورم..اگر هم بخورم چيزهاي بسيار سبک که خودم از عهده تهيه اش بر ميام…
_به هر حال ما هر کاري براي آرامش شما مي کنيم خانوم مهندس… رو در يخچال..شماره منزل و موبايل من وامين به علاوه شماره سوپر و رستوران رو زدم..بي رو دربايستي هر زمان و هر جا که کاري از ما بر ميومد تماس بگيريد…امروز هم نيازي نيست بيايد شرکت…
بعد از خداحافظي..به ساعت نگاه کردم..12 نزديک نا هار بود…فريزر و يخچال رو که باز کردم…سوت کشيدم..چه خبره؟؟ مگه مي خوان به اردو سربازا غذا بدن…
مرغ رو در آوردم و سيب زميني کنارش تا بره تو فر…
بعد از تعويض لباس..رو کاناپه ولو شدم…بايد به هاکان زنگ بزنم..دل نگران مي شه…
سميرا که موافقتش رو اعلام مي کنه با بوسه براي فردا صبح قرار مي زارم…جلوي يه ساختمون قديمي تو يکي از خيابون هاي تجاري استانبول منتظرشم..دير نکرده..من اضطراب دارم يه ربع زود رسيدم…
ماشينش رو پارک ميکنه…طبق معمول هول و ناشيانه…
دست هم رو فشار مي ديم…
_يخي دختر…
به جاي جواب لبخند مي زنم..عادتم هر زماني که کم ميارم..همون زمانهايي که انگار تو دهنم ماسه ريختن…
دستم رو مي کشه..طبقه دوم ساختمون..توي دفتر بامزه و شلوغ که آدم ها ديوانه وار در رفت و آمدن…در و ديوار پر عکسه…با دعوت منشي که بوسه و مادرش رو خوب مي شناسه مي ريم به اتاق مدير…
زني حدودا 40 ساله…کت و دامن مشکي خوش دوخت..موهاي کوتاه…اسمش نارين (narin) …
اين اسم سکوي پرشم مي شه…
عکسايي که بوسه گرفته رو به دقت بررسي مي کنه..اسمم..سنم…و محل زندگيم رو مي پرسه…
_روزانه دهها دختر به اينجا سر ميزنن تا بتونن سهم هر چند کوچيک تو اين بازار پر رونق داشته باشن…اما اکثرشون بي نتيجه است..اين بازار قاعده داره که بايد بر اساس اوون بازي کني..وگرنه چيزي نمي شي…
من که انگار کم کم داره ماسه هاي دهنم از بين مي ره..به سمتش نگاه مي کنم.. : من عادت دارم که براي هرچيز حداکثر تلاشم رو بکنم…هر وظيفه اي که به من محول بشه..من با قواعد درستش انجامش مي دم…
جوابم رو دوست داره ..اين رو از برق چشماش مي خونم…
در کمال نا باوري من..قرار دادي يک ساله امضاء مي کنيم..تحت نظارت و دخالت هاي گاه و بي گاه بوسه…
به پيشنهاد خود نارين..عکاسم بوسه است…بسيار خوشحال مي شم…
رو قطعه کاغذي ..آدرسي مي نوسه و بهم مي ده تا براي کار آموزي به اوون جا مراجعه کنم…
بوسه دست من رو که براي گرفتن کاغذ دراز شده پس مي زنه…
_نارين.مامان با عمر صحبت کرده اوون خودش تقبل کرده اين کار رو…
راجع به اين موضوع با بوسه حرف نزديم من هم به اندازه نارين متعجبم..اما با حرفاي نارين مشخص مي شه اين تعجب ها با هم فرق داره..
_مطمئني بوسه.؟؟؟..عمر … به جز حرفه اي هايي که مي خوان تغيير کنن با کسي کار نمي کنه…
_با ما کار مي کنه…قول داده…حتي تا دو ساعت ديگه تو دفترش منتظرمونه…
دست نارين رو که براي تشکر مي گيريم…تا خود ماشين بوسه جواب سئوالات مسلسل واره منو در کمال بدجنسي نمي ده…
تو ماشين بالا خره کم مياره.. : خيلي کنه اي به جان خودم…
برام از عمر ميگه که تو اين بازار سر شناسترين و قديمي ترينه..شاگرداش رو که نام مي بره برق از سرم مي پره…پول ساز ترين ها…
استرس و هيجان پشت استرس و هيجان…تو دفتر تر تميز و نسبتا ساکتش..عمر که مردي 70 ساله..کوتاه قد با موهاي يه دست سفيد و عينک ته استکانيه..با شلوار سبز و بلوز سفيد..تيپش بسيار جوون تر از خودشه..نگاهي اجمالي بهم مي کنه…
عين کسي که مي خواد گوسفند بخره دو رم مي چرخه..حتي دندون هام رو هم چک مي کنه…از اين که داره مثل کالا بهم نگاه مي کنه خوشم نمي ياد..بوسه دردم رو مي فهمه…
_عمر..همه چيزش به جا و ميزونه به خدا..
اين جمله عمر رو از فضاييکه توشه خارج مي کنه..مي خنده… : خب به هر حال منم بايد مطمئن بشم…
رو به من : خوشگلي..يعني بيشتر فتو ژنيکي…قد و بالات هم خوبه..اما اين ها کافي نيست…من بهت ياد مي دم..که چه طور مثل باد راه بري…چه طور..ژست بگيري…و چه طور تبليغ کني تا محصول فروش بره….
بوسه به من گفته تو کمال طلبي هر کاري که شروع مي کني رو مي خواي به بهترين شکل تموم کني..منم به همين خاطر پذيرفتمت..اگه نظرت اين نيست..فقط مي خواي وقت بگذروني و يه نون بخور نمير به دست بياري…وقت من رو نگير..
خوب دقيقا تا قبل از ورودمون به دفتر عمر…من همين رو مي خواستم..کارهاي کوچيک گرفتن..براي در آوردن خرج دانشگاه و خرجايي مثل اجاره خونه و پول اتوبوس و پيراهن هاي ارزون قيمتي که از دست فروش ها مي خريدم….
اما با ديدن عمر..با نقشه هاي بوسه…با اين حرف ها که شديدا تحريک کننده من بود که کلا آدمي بودم..تشنه پيشرفت…همه چيز رنگ و بوي حرفه اي به خودش گرفت….
3 ماه آينده…تمام وقت من بين دانشگاه…و دفتر عمر طي مي شد..از رستوران در اومدم…بوسه ميزاني پول بهم داد تا خرج اين چند وقت باشه تا با اولين حقوقم پولش رو پس بدم…
شب تو خونه تا دير وقت..کتاب بر سر..سعي مي کردم رو خط صاف راه برم…برنامه غذاييم هم تغيير دادن…
چيزي که هنوز بعد از 7 سال رعايت مي کنم..از اوون سال..ذره اي بستي..شکلات..نوشابه نخوردم..از اول هم عادت نداشتم اما الکل هم ممنوع …
سميرا تلاش بي وقفه ام رو که مي ديد..سرش رو تکون مي داد..مي دونم که ته دلش..اين کار به نظرش شديدا بي دليل بود..اما عين مادري مهربان که تمام خطا هاي بچه اش رو چشم پوشي مي کنه…يه ليوان شير به دستم مي داد و دوباره سر درسش مي رفت….
عمر عين يه سرهنگ ارتشه..بسيار سخت گير و بد دهنه…روزي حداقل دوبار اشکم رو در مياره…اصلا براش مهم نيست که دارم خرد مي شم زير بار فشار کاري….
ماه 4 ..بعد از اينکه آهنگ تندي ميزاره و بهم ميگه که تا اوون جور که دستور داده رو خط راه برم..بعد از اينکه جلو مي رم تا جايي که علامت زده…مي ايستم تا 6 مي شمارم..مي چرخم…به سمت نقطه شروع مي رم..تا 10 مي شمارم..و مثلا از پشت صحنه خارج ميشم..صداي تشويق بوسه و مادرش و لبخند عمر حاکي از اينه که درسم رو خوب ياد گرفتم….
عمر آدرس يه باشگاه رو بهم مي ده که نزديک دانشگاهمونه تا توش پلاتس کار کنم..مي گه اين جوري عضلاتم قوي مي شه و بدنم اماده تر..به حجم عظيم کاري و درسي..سه روز در هفته تمرين هاي طاقت فرسا هم اضافه مي شه…
ولي من انگار که از جنس فولادم صدام هم در نمي ياد…
امتحانات پايان ترم تموم شده..پولم ديگه داره ته مي کشه…معدلم کمي ار ترم قبل پايين تره اما به طور کلي همه چيز به خوبي پيش رفته….
به افتخار اتمام امتحانات با سميرا و بوسه تصميم گرفتيم تيپ بزنيم بريم خيابون گردي و بعد تو بي اوغلي بشينيم…يه غذايي بزنيم و موسيقي گوش کنيم…
پيراهن آبي ساده اي با دامن کلوش تنمه..موهام رو باز کردم و به خاطر غرغرهاي اوو ن دوتا که ازشون خيلي بلند ترم..کفشم بي پاشنه و تخته….راه رفتنم تغيير کرده..حتي تو راه رفتن عادي هم مثل تمرينات راه مي رم…عمر يادم داده چه طور راه برم تا موهام تکون بخوره…چه طور به جلو سرد و بي تفاوت نگاه کنم تا فقط لباس تنم و اندامم ديده بشه….لبخند زدن رو صحنه فقط کار سوپر مدل هاست..اون هايي که دقيقه اي پول مي گيرن…چون لباسشون هم اگر ديده نشه..کمپاني ناراحت نيست..
سميرا حرص مي خوره چون دارم با عضلاتي که براي پاهام ساختم و نوع راه رفتنم توجه جلب مي کنم..کنارمون هم بوسه است که کلي حلقه و نگين ازش آويزونه….خانوم مهندس برقمون واقعا شاکيه…اخم و تخم و غر غر هاش..باعث خنده ما دو تا مي شه..اين بيشتر ديوونه اش مي کنه….
با ياد آوري اون روزها لبخندي به لبم ميشينه…
شب خوبيه…بعد از خوردن ماهي مفصلي کنار ساحل در کمال خوشي وارد مکان جمع و جور و بامزه اي مي شيم که صاحبش يکي از بچه هاي دانشگاه ست..با سر سلام ميکنه ..همه جا تاريکه و نور روي صندلي بلندي رو استيجه که پسر جوان بسيار خو ش صدايي داره با گيتارش غوغا مي کنه…
لذت موسيقي که وارد رگ و خونم ميشه به آسمان مي برتم…پا رو پا انداختم و دارم پرواز مي کنم با هر پنجه اي که به گيتار ميزنه…
سميرا اما روي پيشانيش عرق نشسته و از صورت رنگ پريده اش معلومه حال چندان خوشي نداره با اشاره به بوسه که حالا داره با وحشت سميرا رو نگاه مي کنه..از اوون جا در ميايم و با آه و ناله هاي سميرا به نزديک ترين در مانگاه مي ريم..بهش سرم وصل ميشه..معلوم ميشه به نوع ماهي که خورده آلرژي داشته..
بسيار مي ترسم …سميرا تنها پشت و پناه منه..همه کسه منه..اگه يه چيزيش بشه…اينها رو گويا کمي بلند مطرح مي کنم چون سر که بلند مي کنم… رو صورت آقاي دکتر جواني که بعدا مي فهميم رزيدنت جراحيه لبخندي مياره…
بهروز دوست داشتني که اون لحظه وقتي با من فارسي حرف مي زنه فر مي خورم…
مادرش ايراني پدرش ترکه..هر دو پزشکن..اما ساکن استانبول نيستن..اينها رو چند وقته بعد مي گه البته..زماني که به طور اتفاقي يا شايد از روي عمد..بهروز رو تو همون کافه مي بينيم و همين طور نگاه مجذوبش رو به سميراي بد خلق که جوري برخورد مي کنه که انگار تقصيره منه که به ماهي حساسيت پيدا کرده تا اين آقاي دکتر با مزه تو درمانگاه ببينتش…ازش خوشش بياد..تو اوون هول و ولاي من سر و تهش رو در بياره که پاتوق ما کجاست و بعد هي جلوي سميرا سبز بشه…
انقدر سبز بشه تا 6 ماهه بعد تلاشش گل بده..به بار بشينه و با حضور مادرش و پدرش تو اوون آپارتمان کوچيکمون که سميرا با سر بلندي و من با اندکي دو دلي با وسايل لنگه به لنگه مون ازشون پذيرايي کنيم تا انگشتر نامزدي خوشگلي رو به دست سميرا کنند که مادرش به دليل بيماري و خواهرش به دليله مراقبت از مادر تو مراسم نباشن تا چهره مملو از خوشحالي بهروز و پدر و مادرش رو ببينن که چه طور به عروسي نگاه مي کنن که تنها و جدي توي لباس ساده وتقريبا بي آرايش با جديت با بهروز گل نامزد مي شه….
بوي مرغ که بلند شد ..از توي خاطراتم سر خوردم بيرون…از توي فر در آوردم و شروع کردم به خوردن…
ايران چه حکمتي داشت که از لحظه ورودم در حاله مرور خاطراتم بودم؟؟..واقعا نمي دونم..مني که از اين کشور که توش متولد شده بودم و تا 19 سالگي در حقيقت به جز تک و توک خاطراتي خوش..هيچ خاطره خوشي نداشتم..چرا مثل يه محکوم که به مرگ حکم گرفته و شبهاي آخر رو مي گذرونه دارم خاطراتي و مرور مي کنم که جزئياتش قاعدتا بايد از ذهنم رفته باشه.؟؟؟..
بعد از شستن ظرف ها…تلفن رو دست گرفتم تا هم به سميرا و بهروز..هم بوسه که الان معلوم نيست با کي بيرونه..و هم هاکان شماره رو بدم…اما دنيز رو بايد تو اينترنت ببينم..چون توضيحات جزء به جزء کار پاي تلفن خيلي امکان پذير نيست….
امروز بد جوري تو مود اينم که کفش پاشنه دار بپوشم..بوتهاي بلند پاشنه دارم رو که هاکان از رم برام آورده رو که پوشيدم..کاملا تشريف بردم به آسمون..بي خيال و راحت ساعت يک ربع بع 9 پياده به سمت شرکت راه افتادم…هوا کمي سرد بود و برفي اما اين چيزي از احساس سبکي که امروز دچارش بودم کم نمي کرد..واقعيت اين بود که من احساساتم شديدا بهاري بود..دليلش براي کسايي مثل سميرا يا بوسه که مصائب من..دست و پا زدنهام رو مي دونستن واضح بود…اما براي بقيه من يه دختر سرد…مغرور…با رعايت زياد فاصله بودم…
تا رسيدن به شرکت تا مي خورد تو اوون خيابون هاي خلوت هم متلک نوشه جان کردم…چندان هم غريبه نبودم با اين متلکها..اما ديگه سني ازم گذشته بود و عارم ميومد از پسر بچه هاي 17-18 ساله که الان بايد دانشگاه يا مدرسه مي بودن متلک بخورم…
با اخم دو برابر وارد حياط خوشگل شرکت شدم..بدون اين که اطرافم رو نگاه کنم وارد حياط شدم…
روال رفتن من به شرکت و برگشتن به خونه يک هفته طول کشيد…تو اين مدت با مهندس هاي ديگه شرکت که همگي مرد بودن آشنا شدم..هنوز هم از اوون منشي چندان خوشم نمي يومد…
برديا رو بيشتر مي ديدم چون اتاقم با يه پارتيشن از اتاقش جدا مي شد..اما امين که به نظر ميومد بسيار مشغول تر از بردياست و فقط موقع ورود وخروج مي ديدم..به طرز غريبي هر روز اخماش بيشتر از ديروز تو هم مي رفت….
براي يه کار کوچيک بيرون رفته بودم..ساعت کاري رو به اتمام بود و من چشم هام رو مي ماليدم از بس که خسته بودم…
امين رو سر نقشه نصفه نيمه ام ديدم..تعجب نکردم…دنيز هم اين عادت رو داشت به هر حال کار فرما بود..
با شنيدن صداي کفشم برگشت و نگاهم کرد…
_خسته نباشيد خانوم مهندس…
_شما هم همين طور…معلومه اين چند وقت بدو بدو زياد بوده….
_ بله..علاوه بر پروژه مشترکمون با برديا..من خودم يه پروژه ويلايي تو چالوس دارم…
_و از اوون جايي که از اون کار فرما هايي هستيد که بايد خودتون دنباله کاراتون باشيد…
لبخندي زد : انقدر معلومه؟؟؟!!!
_شما اخلاق کاريتون شبيه دنيزه…منظورم مهندس آک يورکه…(سوتي که نبود…بود؟؟)
_دقيقا…آزار دهنده است ولي آخر کار خوبه…
..جوابش يعني من سوتي ندادم…
رو مبل رو به روش نشستم..
نگاهي اجمالي به من انداخت..به باروني بسيار کوتاه و بوت هاي پاشنه بلندم…
_اين پاشنه ها اذيت نمي کنه؟؟
…نه خوب..من عادت داشتم…ساعت ها با همين پاشنه بلکه بلند تر روي صحنه راه برم…
_نه…عادت دارم…
_امان از شما خانوم ها…
_دلتون از ما خانوما پره؟؟
با خنده : نه به اندازه برديا…
_به نظرتون..تو اوون مورد برعکس نيست؟؟
کنايه ام رو ميگيره و لبخند ميزنه : ديد گفتم امان از دست شما خانوم ها…خواهر من به خاطر همين کفش ها پاش آسيب ديد چند هفته پيش..حواستون باشه…زمين سره..شما هم پياده رفت و امد مي کنيد…
…اين مرد بسيار باهوش..مطمئنم برعکس برديا که دربست من رو پذيرفته امين من رو زير نظر داره..هر چند باکي نيست…
_شما خواهر داريد؟
رو مبل رو به روم مي شينه : بله دو تا..آتنا و تينا…24 ساله..
_دو قلو؟؟
_بله…کپي هم…فقط خانواده درست تشخيصشون مي دن…
_چه با مزه…
_دانشجوي موسيقي هستن…سر ما رو مي خورن تو خونه پا پيانو شون… شما چي خواهر برادر نداريد؟
…پوزخندي زدم..هر وقت موضوع به اينجا مي رسيد..من حقيقتا چيزي براي گفتن نداشتم…کلمه خانواده بي معنا بود تو زندگيه من…
_نه…
_پس يکي يه دونه ايد…
براي جمع شدن موضوع لبخندي يه وري مي زنم که از ديدش پنهان نمي مونه….
_پدر من…مثل خودم مهندس عمرانه..مادرم هم جامعه شناس..استاد دانشگاه…
_بسيار عالي…
به من نگاه مي کنه..مي دونم که اين مهندس جذاب..جدي و بي نهايت باهوش و مسئول ..براي درد دل يا پز خانواده اين جا نيست..مي گه تا بشنوه..اما نمي دونه که قصه من…نقل اين حرف ها نيست..
من چي بگم…پدرم يه معتاد مفنگي که تقريبا هرگز نديدمش..سواد مادرم تا دوم راهنمايي…نا پدريم…حاج کاظم تاجر آجيل..ما شالا روشنفکر و خوش برخورد…
ياد حاج کاظم..جز ياد آوري..ضربه هاي کمر بند حاصلي نداره…نا خود آگاه دستم به سمت کمرم رفت..جايي که بيشتر از هرجا هدف حاجي بود…
نمي دونم امين تو صورتم چي ديد : خانوم مهندس……………خانومه باده…………..باده…..خوبي؟؟؟
به صورتش که حالا بسيار نزديک به صورتم بود..ونگاهش به من که پهلو هام رو گرفته بوددم نگاه کردم…..
_خوبم..دکتر…خوبم…يه هو پهلوم تير کشيد….
کمي مردد…. : ديديد گفتم اين کفشا ضرر داره….
…خوب..همه چيز سر بوتاي خوشگل ايتاليايم خراب شد…اين بار رو جستم…ديگه نمي ذاشتم بحث به اين جا ها بکشه….
]شب ..گره ربدوشامبرم رو محکم تر کردم..به عادت همه اين سالها ليوان بزرگي از هات چاکلت تو دستم بود از پنجره به اسمان بي ستاره تهران نگاه مي کنم..همه چيز به طرز غريبي سياه بود….
خوشحال بودم که جلوي اين آپارتمان چيزي ساخته نشده بود و مي شد..پارک سره کوچه رو ديد…به ياد شعري افتادم که بعضي شبها براي سميرا زمزمه مي کردم…
در فضاي ستاره اي
باراني از ستاره مي درخشد،
سوگند مي خورم که در آسمانها نمي تواند
ديدگاني خيره کننده تر از چشمان تو
يافت شود.
آه! بگذار ديدگانت به چشمان من خيره شوند
تا از ياد ببرند سر گذشت غم انگيز عشقي را
که ماه نوازشگر آن بوده است…
چشماني که بي آن که از تيره بختي سخن بگويند
از عشقي بي اميد حکايت سر مي کنند….
تلفنم زنگ مي خوره…کلاسم تازه تموم شده و دارم راهروي دانشگاه رو همراه با چند تا از بچه هاي کلاس طي مي کنم…
صداي ظريف نارين تو گوشي مي پيچه ..بعد از سلام احوال پرسي هاي معمول..نارين ازم مي خواد که همون لحظه آب دستمه بذارم زمين و برم دفترش…
با مترو و اتوبوس خودم رو بهش مي رسونم…تو دفترش زن جواني نشسته..نگاهي خريدار به من که شلوار جين ساده اي با کفشاي کالج پوشيدم..موهام رو محکم پشتم بستم و بلوز سفيد کوتاهم که رد باريکي از شکمم بيرونه مي ندازه…
نارين به هم معرفيمون مي کنه با بادي به غبغب به سمت زن مي گه که من شاگرد خصوصيه عمرم..و اينکه عمر بسيار ازم راضيه…
زن لبخندي به مراتب گشاد تر مي زنه..برام توضيح مي ده که قرار تو مغازه هاي جديد زنجيره ايش که وارد کننده کفشاي بسيار گران قيمت ايتالياييه، شو زنده اي از مدلهاي جديد کفش بزاره و مي خواد من هم يکي از مدلهاش باشم…
سعي دارم خوشحالي زايد الوصفم رو پنهان کنم..به عمر قول دادم اين جور موارد مثل يه حرفه اي که سرش خيلي شلوغه عمل کنم…
بعد از چانه زني و صحبت براي فردا قرار مي زاريم..تو مغازه اصلي که تو يکي از لوکس ترين مرکز خريدهاست…
در تمام اين مدت نارين سرش رو برام تکون مي ده به معناي اينکه ..خيلي بلايي دختر…
بعد از کم کردن پورسانت نارين..بازهم چيزي که دستم رو ميگيره حقوق دو ماه و نيم کار کردنم تو رستورانه..خرسند خارج مي شم…
بگذريم از اين که از شدت استرس شب اصلا نخوابيدم…بوسه و سميرا همراهم ميان با کارت عکاسي بوسه و سر شناس بودن خانواده اش قاطي مهمون هاي گران قدر مي ايستن…
8 مانکن تو اين کاريم..پيراهن مشکي دکلته ساده و کوتاهي به تن داريم..
چه قدر معذب بودم از کوتاهي بيش از حد دامن که باعث مي شد پا هاي کشيدم بيشتر به چشم بياد…اما خوب به قول عمر من دارم پول از همينا در ميارم..پس بايد با نگا هاي خيره به بدنم کنار بيام….
آهنگ تندي تو فضا مي پيچه..و من نفر پنجم هستم.. پاهام مي لرزه….دختر خوشگلي که کنارمه..که قراره شو رو افتتاح و اختتام کنه…بهم نگاهي پر از مهر مي ندازه..ليواني آب به دستم مي ده… : اصلا هيچ کس رو نگاه نکن…رو به روت يه نقطه رو انتخاب کن به اون جا خيره شو…يادت باشه که خيلي خوشگلي و همه اوون آدم ها حسرت داشتن مي تونستن به اندازه تو ،تو ي چشم باشن…
بهش نگاه مي کنم… با اطمينان بهم نگاه مي کنه…
بيشتر از 70 نفر آدم اينجان و من همراه با موسيقي پر از بيس که براي ايجاد هيجان خريده…پام رو روي پديوم مي زارم…محکم و قرص اما پر از قوس عين يه گربه قدم بر مي دارم..آدم هاي اطراف رو نمي بينم..با هر حرکتم..موهام انگار توي باد تکون مي خوره و من سرد و يخ جلو مي رم…تا 6 مي شمارم..مي چرخم به ابتداي راه مي رسم تا 10 مي شمارم و پشت صحنه مي رم..اين کار رو 4 بار تکرار مي کنم با 4 مدل کفش زيبا که قيمتشون حتي تو ذهن آدم هم نمي گنجه و بعد دسته جمعي در حالي که دست مي زنيم باز هم رو صحنه مي ريم….
همه اين ها انگار که تو خواب اتفاق ميوفته..شو که تموم مي شه دسته جمعي همه مدل ها عکس مي گيريم..من لباسام رو عوض مي کنم..پولم رو همراه با اظهار رضايت صاحب مغازه توي پاکت آبي دريافت مي کنم….
من..بوسه و سميرا از پاساژ خارج مي شيم تو سکوت…همگي به شدت هيجان زده ايم…بيرون پاساژ سه تايي بي وقفه جيغ مي زنيم..بالا مي پريم و هم ديگه رو محکم بغل مي کنيم….
با ياد آوري اين خاطره لبخند به لبم مي ياد…اون روزها که من زندگيم رو آجر به آجر با تلاش بي وقفه روي هم مي چيدم…
تنها دوستانم در کنارم بودن…. تا احساس بد بي پناهيم رو بپوشونن…
تا کمر روي نقشه هام خم بودم…براي اين زمين ناب و خوش دست نقشه هاي بسيار پر و پيموني داشتم…کاري بسيار زيبا تر از شهرک تو گرجستان يا آذر بايجان….
بوي ادکلن گرمي توي اتاق پيچيد..سرم رو چر خوندم و بردياي خندان رو ؛رو به روم ديدم..
_خيلي تو کارتون غرقيد مهندس….
_دقيقا…کار پر و پيموني خواهد شد…
_100% همين طوره…اومدم بگم..من و امين براي ناهار مي خوايم بريم يه رستوران که اين نزديکيه..براي تنوع شما هم تشريف بياريد..البته تعارف نيست…
فکر کنم..متوجه شد مي خوام مخالفت کنم که اين جمله رو ضميمه کرد…
_باشه…هر چند که..
_گفتم که تعارف نيست… تو پارکينگ منتظرتونيم…
از تو کيفم رژم رو در آوردم و تجديدي کردم و عطر زدم..دستي به کت و دامن پشمي قهوه ايم کشيدم…که جاي مانتو پوشيده بودم..شالم رو مرتب کردم و کيفم رو برداشتم…به سمت پارکينگ رفتم…
در حقيقت اصلا در پرنسيب کاريم نبود اين جور بيرون رفتن ها اما در اين 8-9 روز به قدري بين خاطراتم و شرکت و آپارتمان دست و پا زده بودم که همين پيشنهاد هم برام تنوعي بود…مني که تقريبا هر شب رو با دوستام کم کم کنار ساحل قدم مي زدم..نشستن تو خونه خيلي سخت بود…
به بردياي خندان و امين جدي نزديک شدم که تو پالتو هاي خوش دوختشون خيلي جنتلمن منتظرم بودن…
اختلاف قدشون خيلي با مزه بود..چون برديا 2-3 سانت از من بلند تر بود و امين ماشالا داشت…
قرار اين شد که با ماشين امين بريم..که خوب چيزي شبيه به کشتي بود..هاکان و دنيز هم ماشين هاي بسيار لوکس سوار مي شدن اما عادتشون ماشين هاي دو در بود..مثل ماشين برديا….هر چند بايد اعتراف مي کردم که خوب اين قد و هيکل تو اوون ماشينها جا نمي شه….
سرايدار شرکت در و برام باز کرد…تشکر کردم و سوار شدم..
برديا : سپردم هواي شما رو داشته باشه…
لبخندي زدم….خوب متوجه شدم که برديا و امين…دارن مضارع من رو مي بينن…يه خانوم مهندس لوکس و شيک…ماضي من اما جاي بحث داشت….
برديا با گوشيش مشغول بود ….
امين : الان دقيقا داري با کدومشون اس بازي مي کني….؟؟؟
_اي بابا…امين شدي عين بابام….!!
_اگه همونيه که مجبور شدم…جمعش کنم به جون برديا در ماشين و باز مي کنم پرتت مي کنم بيرون…
برديا خنديد : نه ..مطمئن باش اوون نيست…..
تو ماشين کمي سکوت بود من..بعد از مدتها داشتم خيابون هاي تهران رو نگاه مي کردم… به مادري که دست دختر کوچولوش رو گرفته بود و عاشقانه نگاهش ميکرد…به دختر پسر جوان ماشين بغلي….و به تمام انسان هاي در حال گذار….به روابط انساني در حال شکل گيري…به تمام تنهايي ها…..
امين : خانوم مهندس…سنتي يا فرانسوي؟؟؟
_بله؟؟؟؟
_عرض کردم ترجيحتون چيه؟؟؟
_من زياد جايي رو نمي شناسم دکتر…
برديا : خوب چون مهمون توييم امين جان…تو انتخاب کن کجا….
_والا من نمي دونم چرا هميشه مهمون منيم….
_چون بزرگتري..زشته جلوت من دستم رو تو جيبم کنم….
_به خاطر اوون يه سال بايد هميشه دستت تو جيب من باشه؟؟؟
بحثشون واقعا با مزه بود : خوب اصلا مهمون من….
حرفم به مذاق هيچ کدومشون خوش نيومد…برديا به پشت چرخيد و چپ چپ نگاهم کرد…
اما امين از توي آينه نگاهي انداخت به مراتب ترسناک تر : ديگه چي؟؟؟
برديا : بيا انقدر خسيس بازي در آوردي که خانومي که داريم با خودمون مي بريم..قراره ما دو تا نره خر رو نديد بگيره بره ميز رو حساب کنه….اصلا مهمون تو…بحثم ديگه نيست….
با صداي بلند خنديدم..بعد از اوون نطق غرا انتظار داشتم بگه مهمون خودم..اما بازم سر امين خراب شد…
امين به خنده بلند من لبخندي زد : راست مي گه برديا..شما انقدر دير به دير عکس العمل نشون مي ديد که وقتي مي خنديد آدم تعجب مي کنه….
رستوران انتخابي امين جاي بامزه و کوچيکي بود که توش احساس صميميت مي کردي..برعکس رستوران انتخابي برديا که پر زرق و برق بود..اين جا تميز..شيک..و لوکس بود…براي انتخاب جا سر مي چرخونديم که من پيشنهاد ايوون رو دادم… : سردتون نشه؟؟؟
اين سئوال رو امين پرسيد…
_خير فضاي باز بهتره…
پشت ميزي نشستيم که زيرش منقلي براي گرما گذاشته بودن..هوا خيلي هم سرد نبود..آفتاب بود ….اطراف درختاي بلند تبريزي بود . صداي قار قار کلاغ ميومد…
هر دو رو به روم نشسته بودند…من دست توي کيفم کردم و جعبه سيگارم رو در آوردم..فندکم رو هم در آوردم…برديا فندک رو از دستم گرفت و گرفت زير سيگارم و روشنش کرد….خنده ام مي گرفت…اگر کمي بي تجربه تر بودم…يا برديا رو نمي شناختم..تمام اين هار و به حساب توجه و اندکي علاقه ميگذاشتم….
دود سيگار رو به ريه ام دادم و با ژست خاصي که خيلي خوب مي دونستم تاثير گذاره بيرون فرستادم…امين اما از قيافه اش معلوم بود از شرايط موجود چندان راضي نيست…طور خاصي نگاهم مي کرد….
برام مهم بود؟؟؟….خوب نمي دونم..مدتها بود که خيلي برام مهم نبود آدم ها به خصوص مردها چه دريافتي از رفتارهام دارن…دقيقا از همون روزي که ترسان و هراسان..بي پناه …در حالي که همه تنم کبود بود….خودم رو به فرودگاه امام رسونده بودم…
پشتم لرزيد..مدتها بود که من با اين خاطرات مواجه نمي شدم..هاکان راست مي گفت…تمام اوون تراپي ها داشت به باد مي رفت..
امين : گفتم که سردتون مي شه…پاشو برديا جامون رو عوض کنيم…
…لرزش بدن و چونه ام رو به حساب ديگه اي گذاشته بود… :نه…نه…من خوبم يه لرزه آني بود….
گارسون غذا ها رو که روي ميز گذاشت ..من تکه اي از جوجه کبابم رو به دهنم گذاشتم…
برديا : ما قصد داريم تو اين هفته مهموني برگزار کنيم به افتخار آغاز پروژه و البته معرفي شما به اعضا…
کمي از آب نوشيدم : بسيار جالب…
امين : مهماني تو منزل پدري من برگزار مي شه…
_پس باز دستمون تو جيبه شماست…
امين و برديا با هم خنديدن…
امين : دقيقا….مهماني پنج شنبه است…من يا برديا…ساعت 8 مي يايم دنبالتون…
_نيازي نيست دکتر..آدرس رو بفرماييد من با آژانس ميام…
برديا : شما مهمان افتخاري هستيد ما وظيفه داريم در خدمتتون باشيم…
خواستم جواب بدم…
امين : پس تصويب شد…
خنده ام گرفته بود..امين مردي نبود که بشه رو حرفش حرف زد….
بعد از غذا….به سمت ماشين حرکت کرديم….که کنار ماشين دو تا مرد از ماشين خودشون پياده شدن…
يکي شون سرش رو بلند کرد….به من اندکي خيره شد…انگار که به دنباله چيزي براي علت آشنايي مي گرده و من به اوون چشماي سبز بي حالت خيره شدم که شديد من رو به ياد کسي مي انداخت ….کجا ديده بودم….؟؟؟
برديا به سمت اوون دو مرد رفت : به به هومن عزيز….
هومن…هومن…دستم رو براي نيوفتادن به لبه کاپوت گير دادم…
…تهران روستا نيست هاکان 10 ميليون آدم توش زندگي مي کنه………
نفس کشيدن کمي سخت شده بود…خوشحال بودم که امين در ماشين رو باز کرده خودم رو تقريبا تو ماشين پرت کردم…يعني شناخته؟؟؟..نه نشناخته….اگر هم شناخته باشه انکار مي کنم….ديگه هيچيم به اون خونه قديمي ربطي نداره….اي واي….خدايا چرا؟؟؟
خوب معلومه…هومن کاشف…پسر حاج کاشف..تاجر آهن….خيلي هم بعيد نيست تا صاحبان يکي از بزرگترين شرکت هاي ساخت و ساز تهران رو بشناسه…
ولي چرا بايد من رو اينجا ببينه…
بند کيفم رو محکم توي دستم فشار دادم…تا بلکه ذره اي از اين استرس کاسته بشه….
8 ساله ام..مادرم با حاج کاظم ازدواج کرده..توي خونه قديمي که ديوار هاش از جنس آجر پخته قرمز رنگه که گذر زمان بعضي جاهاش رو ريخته زندگي مي کنه…حاجي پسري داره به اسم سبحان 15 ساله و دختري به نام ساره 6 ساله…زنش سکته کرده…دو سال و نيم پيش…
حياط خونه حوضي داره نسبتا بزرگ اما هميشه خالي…چون سبحان بچه که بوده داشته اوون تو غرق مي شده…چه قدر بعدها آرزو کردم که اي کاش غرق مي شد….
من در تمام اين نزديک يک سال بين خونه مادر بزرگ تو کوچه پس کوچه هاي چيذر با خونه حاجي تو خيابون قلهک پاس کاري مي شم…
حاجي به طور رسمي و عيان من رو نمي خواد….و مادرم هر بار با بي عرضگي کامل من رو کادو پيچ به منزل مادر بزرگ مي فرسته….
ساره از حضورم خوشحاله…با هاش خاله بازي مي کنم…خوش ذات..مي گن عينه مادر خدا بيامرزشه…سبحان اما ازم متنفره….صميمي ترين دوستش..نوه خاله پدريش…پسر حاج کاشف..هومن…با چشماي سبز بي حالت…لاغر رو ريقو…اما عجيب هواي ساره رو داره..براش شکلات و اب نبات مي خره…و من با حسرت گوشه حياط مي ايستم و نگاه مي کنم….
سبحان و هومن که ميرن…ساره دار و ندارش رو با من تقسيم مي کنه….
خونه زيرزمين بزرگ و نموري داره که هميشه بوي سرکه و ترشي مي ده…سبحان که مي خواد من رو اذيت کنه با زيرزمين تهديدم مي کنه و هومن با اون چشماش خيره به من نگاه مي کنه که چه طور شکنجه رو حي و بعدها جسمي مي شم توسط سبحان……
با تقه اي که به شيشه خورد از جا پريدم…متوجه شدم که برديا داره نگاهم مي کنه….خوب من در رو که بسته بودم…قفل مرکزي بسته شده بود..در رو باز کردم…مگه سويچ دست امين نبود…؟؟؟
امين هم چنان داشت با اون دو تا حر ف مي زد….بعد از 10 دقيقه…اونها وارد رستوران شدند و تو مسيرشون..هومن باز هم به سمت من چرخيد و کنجکاوانه نگاه کرد…نگاهي که سنسورهاي امين و برديا رو هم روشن کرد…
امين که از پارک در اومد : مي شناختيدش مهندس.؟؟؟
_نه….
…نه من زيادي قاطع بود…
امين رو به برديا : زن و بچه داره نه ؟؟
_آره زنشم خيلي دوست داره…يه پسر 5 ساله داره…زنش حامله هم هست….
_خوب شد دعوتش نکردي مهموني…
_اي بابا اصلا جاش تو مهموني هاي ما نيست..خيلي متعصب و بسته است…
تو دلم گفتم…خيلييييييييييييي……
ترسيدم به معناي واقعيه کلمه…از چه چيزي بيشتر از همه وحشت دارم ؟؟؟ خودم هم نمي دونم…
حالا ديگه مطمئنم که شناخته نشدم….آخرين بار هومن يک ماه قبل از فرارم من رو ديده بود….اون زمان ابروهام تا نزديک پلکم بود…موهاي صورتم رو برنداشته بودم..دراز بودم و لاغر..با پاي چشماي گود افتاده…تو ها گير وا گير هاي درگيري هاي من و حاجي…
من الان با اون موقع خيلي فرق دارم اما نمي تونم انکار کنم که ترس..وحشت..تمام وجودم رو گرفته…
امين : حالتون بده ؟؟
به خودم تو آينه نگاه مي کنم..رنگ به رخسار ندارم.. : فکر کنم کمي فشارم پايينه…
برديا : آخه هيچي نمي خوريد….
_من سا لهاست غذام همين قدره…فکر کنم…آب به آب شدم….
ماسکم رو ميزنم دو باره…ماسکي براي پنهان شدن ..پنهان کردن…
با بوق اول گوشي رو بر داشت…
_الو..سميرا..
سلامي کشيده و پر از اشتيا ق بهم داد: واي باده خيلي جات خاليه…ديروز آخرين عکسي که براي مجله گرفته بودي …رو جلد زده بودن…کلي با بهروز دلتنگت شديم…
چه قدر همه چيز دور و فانتزي به نظر ميومد : بهروز خوبه؟؟ گل دخترت چه طوره؟؟
_همه خوبن …باده تو خوبي؟؟
_نه…
بي هق هق ..بي گريه… براش توضيح دادم تمام رنجم رو بعد از ديدن هومن…سميرا تو تک تک جلسات مشاوره و روان در مانگري من شرکت داشت…خيلي خوب دردهاي من رو مي فهميد…
با صدايي گرفته ولي مثل هميشه محکم و جدي : باده…بسيار مشتاقم که بگم بر گرد..بيا استانبول تو آپارتمان خوشگلت…تو دفتر با مزه ات تو شرکت دنيز…دوباره با هم بريم خريد..با بوسه و دخترم دريا….بدون بهروز..اما..خودت خيلي خوب مي دوني که جا خالي کردن…ترسيدن…و کنار کشيدن تو مرام ما نيست هر گز نبوده…
_درد دارم سميرا..همه دردهاي اون دوره..همه اونهايي که بخشي از اون ها رو مهسا خواهرت در جريانه و تو ديدي که من با چه سختي سعي کردم اين زخم ها رو دونه دونه ببندم…
_بستي؟؟؟ به نظر من يه سر پوش گذاشتي…و اين زهر سر وقت سر باز مي کنه..تا بيرون بياد و اوون لحظه است که تو مي توني بدون درد زندگي کني…ولي باده…خودت خوب مي دوني..همه ما…تمام کسايي که اينجا داري پشتتيم…
صحبت با سميرا کمي حالم رو بهتر کرد…
بزرگ شدن من بين رفت و امدها بين چيذر و قلهک ادامه داره…يک هفته است يا شايد هم بيشتر که مادرم رو نديدم… دلتنگم عجيب..کارنامه ام رو گرفتم…کلاس پنجمم…شاگرد اول شدم…هديه اي ندارم…بقيه بچه ها خانوادشون هديه شون رو تهيه کردن تا از طرف مدرسه اهدا بشه..من اما با همون عقل کودکانه مي دونم که کسي نيست تا همچين کاري برام بکنه…
مادر بزرگم کنار حوض حياط داره ميوه مي شوره…خالم که خيلي خوب مي دونم سر وسري با پسر همسايه داره تو پشت بوم مشغوله…داييم که تازه از سربازي برگشته بندر عباس کار مي کنه…عکسش سر طاقچه است..عکسي که اشک رو تو چشماي مادر بزرگم مياره…
پدر بزرگم..کلاه شاپو مخمل قهوه اي به سر با کت قديميش رفته تا بقالي سيد..کمي حال و هوا عوض کنه…من تنبيه شدم..کلي کتک خوردم چون بي اجازه به جا نماز مادر بزرگم دست زدم…تا تسبيحش رو بردارم..تسبيح آبي رنگي که من رو ياد ذکر گفتن مادرم ميندازه…مادر بزرگ به اين نتيجه رسيده که جا نمازش نجس شده….
زنگ در که مي خوره..مي پرم که باز کنم…تشر مادر بزرگ به راهه که آروم تر ميوفتي ناقص مي شي…
دم در مادرمه..با چشماي خيس…چادر سياه و عطر هميشگي…پشت سرش حاجيه تو ماشين که حتي افتخار نمي ده بياد تو خونه…مادرم رو محکم بغل مي کنم..بي وقفه اشک ميريزه..
تو اتاق کوچيک مادر بزرگ تو پيش دستي گل سرخي يه دونه سيب جلو مادره و من رو پاش دراز کشيدم..رو قالي قرمز لاکي..و از پايين زل زدم بهش که موهاش رو مش کرده و با هر حرکتش النگو هاش جرينگ جرينگ صدا ميده.. صدايي که من رو به خلسه مي بره..خواب مي کنه…بوي عطرش رو تو ريه ام ذخيره مي کنم مي دونم حالا حالاها از اين گرما…خبري نيست…
و من سالهاست که اين عطر رو ديگه ندارم…من مجبور بودم براي حفظ خيلي از چيزها..يا شايد به دست آوردن خيلي چيزها از اين عطر بگذرم..هرچند اوون عطر خيلي وقت بود من رو به جرينگ جرينگ همون النگو ها فروخته بود…
با دست لرزون از تو چمدون جعبه قرصي رو در آوردم که به هاکان قول داده بودم ديگه استفاده نکنم..اما واقعا نمي شد..قرص رو با يه ليوان آب سرکشيدم..شايد کمي از دردم کم بشه..هر چند به طور موقت و مصنوعي…
در چند روز آينده شرکت غلغله است و پر رفت و آمد..همه از مهموني صحبت مي کنن..و من شايد به قدري درگيري ذهني دارم که چندان هم به فکر نيستم…
امين در اين چند روز تقريبا اصلا شرکت نيومده بود و برديا بسيار سرش شلوغ بود..من اما بي خيال داشتم کاملا روتين کارم رو انجام ميدادم…
روز مهماني شرکت کامل تعطيل بود…برديا صبح با من تماس گرفت و گفت طبق قرارمون راس 8 دمه خونه است…
من براي شب…پيراهني رو انتخاب کردم که ماه پيش خودم روي صحنه براي اولين بار تبليغش کرده بودم و بسيار هم مورد استقبال قرار گرفته بود…
لباس مشکي بود..بلند و کمي دنباله داشت..آستين بلند بود و دور کمرش به رنگ مشکي پارچه براقي بسته شده بود که پشت پاپيون بزرگي مي شد….روي پاي چپ تقريبا از وسط ران چاک داشت که اين چاک فقط موقع راه رفتن مشخص مي شد…..پشت لباس به شکل يک هلال تا زير هر دو کتف باز بود…اين باعث مي شد خالکوبي هر دو کتفم بيشتر نمايان بشه..رو ي هر کتف يک فرشته زيبا بود که داشتند شيپور ميزدند ..يادش به خير…سميرا جه قشقرقي سر اين خالکوبي ها در آورده بود..
اين خالکوبي… حاصل تحريکات بوسه بود که طبق آخرين آمار 12 خالکوبي در نقاط مختلف بدنش داشت….
آرايش بي نقصي کردم که ديده نمي شد…تو اين شغل ياد گرفته بودم که چه چيزهايي بيش از همه به من مياد…پوست من گندمي بود..اما با سولاريوم و کرم هاي مختلف برنزه نارنجي براقش کرده بودم به پاهام اسپري زدم تا وقتي از چاک بيرون مياد براق باشه..مو هام رو پشت سرم طوري بستم که انگار اگر دست بزني باز مي شه و بخشي از اوون رو رو شانه و صورتم ريختم..کفش مشکي پام کردم که پاشنه اش خيلي بلند نبود… به ساعت نگاه کردم راس 8…زنگ آيفون خورد..برديا بود…عطر رو رو خودم خالي کردم و شنلم رو پوشيدم…اولين بار بود در ايران مهماني مي رفتم و بينشي نداشتم اميدوار بودم لباسم مناسب باشه.. سوار آسانسور شدم…
برديا مودب و جنتلمن دم آسانسور منتظرم بود..با ديدنم..چشماش برقي زد : به به خانوم مهندس…سلام عليکم…
_و رحمه الله برادر…
با جوابم خنده بلندي کرد… : خوشم مياد کم نمياري…
سوار ماشين شديم..کمکم کرد تا دامنم رو کامل تو ماشين بگذارم…
تو ماشين آهنگ شيش و هشتي..قري گذاشته بود که به اوون دک و پز نمي يومد…
نگاه متعجبم رو که ديد : الان اوون امين کسالت آور همه آهنگاش کلاسيک يا تانگو هستش..گفتم لا اقل خودمون بريم تو جو مهموني..
تو ماشين تک و توک صحبت هامون در مورد پروژه بود و مدعوين…
برديا به دري رسيد ..باغي که توش معلوم نبود…اطراف پر از ماشين بود و اين نشون مي داد که مهمانها اومدن…با تماسي که گرفت..سرايدار در رو باز کرد و ما وارد يه باغ بسيار خوشگل شديم…که با ريسه هاي بين درختا کاملا رو شن شده بود…اطراف استخر بزرگ فواره هاي کوچيک..مجسمه هاي زيبا بود و در وسط خونه ويلايي بسيار شيکي بود..که کاملا معلوم بود کار يه مهندس بسيار خبره و مطمئنا سبک فرانسويه….
برديا کمکم کرد تا از ماشين پياده بشم…
_احتياجي هست کمکتون کنم…
…منظورش گرفتن بازوش بود…. : نه خيلي ممنون پاشنه ام خيلي بلند نيست…
پله هاي زيادي رو براي رسيدن به دم خونه به سمت بالا طي کرديم….به خونه وارد شديم…کف خونه سنگهاي براق صورتي کم رنگ بود..خونه به شکل دايره بود که تمامي پله ها به صورت مار پيچ از اطراف به طبقه پايين منتهي مي شد که مطمئنا سالن اصلي خونه بود…
همه جا پر از گل بود عطر گلها با بوي عطر مهمونا و يه عطر مست کننده از پيپ کاپتان بلک شکلات ترکيب شده بود…..چشم چرخوندم..امين رو نديدم…
برديا : مهمانها طبقه پايين هستن…
مستخدم خونه کنارم ايستاد : من شما رو به رخت کن ميبرم…
برديا بعد از اين که مطمئن شد من به کمک احتياج ندارم..من رو همراه مستخدم به رختکن فرستاد…
اين خونه عجيب صميمي و شاد بود..با وجود تمام وسايل لوکس و سلطنتيش که مطمئنا سليقه خانوم خونه بود..
وقتي از خودم تو آينه مطمئن شدم…آرام و با طمانينه..دقيقا همانطوري که سالها آموزش ديده بودم از پله ها پايين اومدم…تمام مدت مواظب بودم که پله ها سر نباشن و من با استفاده از چاک پيراهنم سعي مي کردم تاثير گذاريم رو بيشتر کنم…
کم کم که به پايين پله ها رسيدم..نگاه خيره برديا رو ديدم…تو سالن کمي سکوت بود…من عادت داشتم تا ديده بشم..اما اين جا به طرز غريبي احساس خجالت کردم…برديا تو اون کت شلوار بسيار خوش دوخت طوسي و کروات طوسي..خيلي خوش تيپ شده بود..انتهاي سالن کنار مرد جوان و خانومي که کنارش بود… ايستاده بود..
خانوم کمي تپل و خوش قيافه اي که از چشماي عسليش مطمئن شدم مادر امين..با پيراهن شب گيپور سورمه ايش با لبخندي دوست داشتني نگاهم کرد…رو پله آخر سرم رو بلند کردم…دور تا دور سالن شيشه بود و باغ ازش معلوم..اون گوشه..امين تکيه زده به شيشه..با کت شلوار زغالي..بلوز مشکي و کروات مشکي..از هميشه خوش تيپ تر با ليواني در دست ايستاده بود و به من نگاه مي کرد…از نگاهش هيچ چيزي نمي فهميدم…چند لحظه هر دو به هم خيره شديم…امين تکيه اش رو از ديوار برداشت..ليوانش رو رو ميز کنارش گذاشت..جدي جلو اومد..در حالي که با يه دستش يقه کتش رو گرفته بود..دست ديگه اش رو به سمتم دراز کرد و کمک کرد تا پله آخر رو پايين بيام…
دستاي سردم تو دستاي گرمش که قرار گرفت انگار تمام استرسهاي مواجه شدن با جمع جديد از بين رفت..تو چشماش هيچ چيز نبود…وقتي سرم رو بلند کردم تا ببينمش…
همون طور که دستم به دستش بود با صداي بم و رساش رو به سالن : خانوم ها آقايون..مهمان افتخاري امشب و همکار جديد شرکت که بار اصلي پروژه جديد به دوششونه..خانوم مهندس باده اورهون….
من با سر بالا و با اعتماد به نفسي که ماسکش هميشه دم دستم بود به اطراف نگاه کردم..بعضي با سر و بعضي بلند بهم سلام کردن…
امين دستم رو رها کرد : بريم به خانواده ام معرفيت کنم..و من با همون غرور و آرامشي که بر عکس درون پر غوغام بود کنارش راه افتادم…
_باده عزيز..مادرم..که ازشون صحبت کرده بودم…
امين دستش رو دور شونه زن حلقه کرد..و زن سرش رو بلند کرد و با افتخار به پسرش که داشت عاشقانه نگاهش مي کرد..نگاه کرد…دستش رو به سمتم دراز کرد : من شيرينم…مادر اين شاخ شمشاد…
_خيلي خوش بختم…
… و در حقيقت نبودم…بيشتر پر از حسرت و آه بودم…
امين با دست به مردي اشاره کرد خوش تيپ با پيپ دستش : پدرم…
مرد دستم رو محکم تو دستش گرفت : مسعودم…اگر مي دونستم قراره همچين مهندسايي تو نسل جديد باشه..عمرا اگه خودم رو باز نشست مي کردم…
امين نگاه چپ چپي به پدرش کرد : پدر…
_بله؟؟..دارم حرف دلتون رو مي زنم…
من خنديدم عجيب به دلم نشست..نگاه اين زن و شوهر…
امين : مامان..پس اوون دو تا کوشن…؟؟
از پشت سر صداي خنده اومد : اين جاييم آقاي برادر..
و بعد دوتا وروجک تو پيراهن قرمز ظاهر شدن…انگار يکي تو آينه ايستاده..
سمت چپي : من آتنام ..و با دست قلش رو نشون داد : تينا…
_خداي من غير قابل تشخيصيد…
آتنا : ولي شما همه جا قابل تشخيصيد…
تينا : وقتي امين گفت يه مهندس براي همچين پروژه اي مياد واقعا تصور همچين لعبتي رو نداشتيم…
شيرين : اين چه طرز حرف زدنه؟..
تينا : اي بابا..مامان..خودت داشتي مي گفتي..معلوم نيست تو اوون شرکت چه خبره که چند وقته امين خونه نمي ياد..
امين کمي عصبي : تينا….
تينا که کاملا مشخص بود شديدا از امين حساب مي بره سرش رو پايين انداخت…
_من که فکر نمي کنم يک ذره از زيبايي شما دو تا رو داشته باشم..
تينا خنديد…
امين : خانوم مهندس بريم به سايرين معرفيتون کنم….
چشمکي به سمت دو قلو ها زدم : از اين مراسم که خلاص شدم..ميام پيشتون..ببينيم آقاي دکتر کجا مي رن..چون شرکت که نمي يان..
امين : خانوم مهندس شما هم؟؟
آتنا : آخ جون..ديگه باده هم از خودمونه…ديگه خلاصي نداري…
امين به من نگاه کرد : دست به يکي نکنيد با اين ووروجکا…همين جوريش رو زگار منو سياه کردن…
_تقصيره خودته برادر من که تو 35 سالگي هنوز با ما زندگي مي کني…
مسعود : اين 100 دفعه..متوجه باشيد با برادر بزرگتون چه طوري صحبت مي کنيد…
مراسم معارفه طولاني و مسخره بود..همگي با لبخند هاي مصنوعي به هم ابراز خرسندي از آشنايي مي کرديم در حالي که مطمئنم…خيلي هم به عنوان رقباي کاري از هم خوشمون نميومد…
در تمام اين مراسم..فرد غايب قصه برديا..بالا خره پيداش شد…
امين : کجايي تو برديا؟؟
_مامان اينا هنوز نيومدن..داشتم باهاشون تماس مي گرفتم…
_مسئله خاصي که نيست..
_نه منتظر بابک بودن..نيم ساعت ديگه مير سن…
برديا ليوان تو دستش رو باژست خاصي به سمتم گرفت …
_ممنونم..الکل نمي خورم…
برديا : جدا؟؟..خوب الان مي گم براتون آب ميوه بيارن و از کنارمون رفت….
کسي امين رو صدا زد و امين با عذر خواهي پيشش رفت و من رو مبلي نشستم و پام رو..روي پام انداختم…
کمي حوصله ام سر رفته بود..که برديا با ليوان آب ميوه پيشم اومد : خوب..خانوم مهندس..خوب دل و دين برديد امشب…
خانوماي مجلس سايه تون رو با تير مي زنن…
خنده اي کردم : اين طوري ها هم نيست…مطمئنا..
_چرا هست…و بيشترين چيزي که تاثير گذاره اينه که شما خيلي خوب مي دونيد که زيباييد و ازش استفاده مي کنيد…
دختر جوان مو شرابي به ما نزديک شد….چشماي غمگين قهوه اي داشت… : برديا عزيزم…
کمي لوس.. دستش رو دور بازو ي برديا حلقه کرد… و نمي دونست رنگ شرابي مو و اين چشماي غمگينش براي من چه صحنه درد ناکيه…
با اجازه اي گفتم و از کنارشون بلند شدم…و از در نيمه باز وارد باغ شدم….
حدود يک ساله به استانبول اومدم… و تازه دارم تو رستوران کار مي کنم…خسته و کوفته ام…بعضي شبها که کارم طول مي کشه….دختر جوان خسته ..مو شرابي رو تو راهرو مي بينم…
سميرا غدقن کرده که حتي بهش نگاه کنم..چه برسه حرف بزنم…اما من تو چشماي قهوه اي اين همسايه طبقه بالا عجيب ميل مي بينم براي درد دل…سميرا بعضي شبا که اين همسايه غمگين خيلي دير مياد از غذا مون براش مي بره…و چند شب که مريض بود..يواشکي انگار که کار خلاف مي کنه ازش پرستاري مي کنه..و شب تا صبح براش اشک ميريزه..اما تو خيابون حتي به سمتش هم نگاه نمي کنه..چه برسه که حرف بزنه…
اون شب تو رستوران تولد ه و من بسيار دير با همراهي پسر صاحب رستوران به خونه برگشتم..پاهام زوق زوق مي کنه…تو راهرو خونه..تو اون تاريکي رو پله هاي خاک گرفته..همسايه نشسته…نور تابلو نئون کلوپ شبانه رو به روي خونه..با استفاده از شيشه شکسته بالاي در ميوفته رو صورت همسايه …مي شه رد اشک رو؛رو صورت پر از ـآرايشش ديد….کلاه گيس شرابيش رو به گوشه اي مي ندازه…لباسش چيزي شبيه به مايو از جنس چرمه با جوراب شلواري سوراخ سوراخ..و بوتهاي بلند قرمز براق…بي حرف پيشش مي شينم…از تو کيفش سيگاري در مياره و تعارف مي کنه… : همه تنم بو کثافت مي ده…بو هرزگي…و از پشت در کلوپ شبانه رو به رو صداي قهقه مستانه چند مرد مياد…ومن به اين دختر جوان گريان نگاه مي کنم…
حرف مي زنه ومن گريه مي کنم..حرف مي زنه و من مي خوام بالا بيارم…بلند مي شه و ميره و من مي خوام خودم رو بزنم…
مي رم بالا…سميرا داره درس مي خونه..بي حرف محکم بغلش مي کنم…که چه قدر مديونشم که اگر نبود..من هم بايد با ميله مي رقصيدم.. و مردان تو يقه ام پول مي گذاشتن…و از درون خون گريه مي کردم تا يه حس کثيف رو زنده کنم….
و برده فانتزي هاي ذهن هاي بيمار باشم تا از گرسنگي و بي جايي نميرم..
همسايه مو شرابي من هم از ظلم فرار کرده بود..اما جهل و بي سوادي و بي پناهي…تحت ظلمي به مراتب دردناک تر گذاشته بودش….
چند روز بعد..که دارم از دانشگاه ميام دور خونه شلوغه..پليس..مردم…آمبولانس. .و کف خيابون..همسايه مو شرابي منه…پيراهن خوابه خرسيش غرق خون…و صداي مردي که مي دونم برادرشه که از روستاشون اومده تا دخترک فراري از مراسم ازدواج رو پيدا کنه…در حالي که مي برنش به داخل ماشين پليس فرياد مي زنه..ناموسم رو تميز کردم….
با صدايي از دنياي خودم بيرون پرت شدم..ليوان توي دستم رو محکم تر گرفتم…مبادا که بغضم بشکنه…
امين دست راستش تو جيب شلوارش با نگاهي پر از سئوال پشت سرم بود…..
_ناراحت شديد دوست دختر برديا رو ديد؟؟
_دوست دختر برديا؟؟؟
_نگين..ديگه..
_نگين؟؟؟؟
_همون دختر مو شرابي رو مي گم که اومد وسط صحبتتون با برديا…
_به من مگه مربوطه نسبتشون با هم چيه؟
_پس چرا اومديد اينجا الان 10 دقيقه است بدونه اين که تکون بخوريد اينجاييد…
_شرابي موهاي ايشون من رو ياد چيزي انداخت ..که مربوط به 8 ساله پيشه…آقاي دکتر…روابط هيچ کس..به من ربطي نداره..
احساس کردم از نتيجه گيري آنيش کمي ناراحت شد که سعي کرد موضوع رو عوض کنه…
_اون فرشته هاي پشتتون..حکايتشون چيه؟؟
_يکي براي عشقه و يکي براي آرامش..
_داريدشون؟؟
_آدم ها اوون چيزي رو که ندارن آرزو مي کنن…
__________________________________
نگاهي به هم انداخت..به طور کلي نگاه امين طوري بود که احساس مي کردي..همه آنچه تو مغزت مي گذره رو مي تونه بخونه….
_سردتون نيست؟؟
_نه خيلي…هواي دلچسبيه….
با بلند شدن صداي موسيقي..امين به من و ليوان تحت فشار نگاهي انداخت : بريم داخل..مهموني رسما شروع شده…
من با پاي چپم ..چاک دامنم رو کمي عقب زدم..وپاهام رو آزاد کردم..به سمت در راه افتادم…
اين پسر به احتمال زياد از جنس سنگه…به هيچ عنوان به غير از صورت به هيچ جا نگاه نمي کرد و مطمئنم خالکوبي هاي من اگر انقدر بزرگ نبودن نمي ديد…هر چند بسيار جاي تعجب بود که راجع بهش سئوال پرسيده بود…
با ورود به سالن…امين همراه با مادرش رقص رو افتتاح کردن..من گوشه اي ايستاد بودم که برديا همراه با کسايي که متوجه شدم..پدر..مادر..و برادرش هستن به من نزديک شد… بعد از معرفي..مادرش که به نظر کمي از خود متشکر ميومد : خوب گل دختر…پدرت ترکيه ايه؟؟
_چه طور مگه خانوم سروش؟؟
_به خاطر فاميليت…هر چند اسمت هم خيلي تو ايران متداول نيست….
….چرا بايد وسط اين مهموني..تو اين شرايط من راجع به خانواده ام صحبت مي کردم….
برديا انگار که متوجه شد من چندان از اين بحث خوشم نمي ياد دست مادرش رو گرفت و با جمله مامان ..خانوم راد منتظرتونن از من جداش کرد….
رو مبل نشستم..دلم مي خواست برم خونه…از 1 سال پيش..من ديگه تو همچين مهموني هاي پر زرق و برقي شرکت نمي کردم…
آتنا و تينا رو دسته مبلم نشستن ….لبخندي به اين دو منبع انرژي زدم..
آتنا : مي دوني باده جون الان يک ساعته داريم با تينا بحث مي کنيم که شما شبيه کي هستيد که انقدر آشناييد…لبخندي زدم…تو رختکن…رو ميز چند مجله مد ديده بودم..خوب اگه کمي دقت مي کردن..تو دو تا از اوونها من رو ميديدن..هر چند احتمال به تشابه مي دادن ….
_شبيه مدل هايي..مثل اونا راه ميري…لباست هم امشب خيلي تو چشمه…
تينا : امين مي گه تو دانشگاهت گويا شاگرد اول بودي؟؟؟
_آقاي دکتر به من لطف دارن….
آتنا : آرزو داشتي به اين جا برسي؟؟؟
_آدم هاي بزرگ اراده مي کنن..آدم هاي کوچيک آرزو مي کنن…
صداي بمي پشت سرم : دقيقا موافقم..خانوم مهندس…
برگشتم به پشت سر..امين بود که جوابم رو داده بود….
_اومدم ازتون در خواست رقص بکنم..که جمله آخرتون رو شنيدم…
در حالي که دستم رو..تو دستش که به سمتم دراز شده بود مي گذاشتم : من روش زندگيم همين بوده…
تو پيست رقص…امين دستش رو پشت کمرم گذاشت و با حفظ فاصله ازم مي رقصيد…به قدري حرفه اي و جدي بود..که انگار داره به وظيفه اش عمل مي کنه…
برديا با اوون دختر مو شرابي مشغول بود و از دو قلوها يکيشون داشت با بابک برادر 33 ساله برديا که پزشک بود مي رقصيد..کسي که بعدها متوجه شدم تيناست…چون به طرز غريبي بابک بسيار راحت..تينا رو از آتنا تشخيص مي داد…
خودم رو تو وان حموم ولو کردم…ساعت سه صبح بود من…همراه با بابک..به خونه برگشتم…
نمي دونستم..چه حسي بايد داشته باشم…خانواده امين..چيزي بودن که من از ابتداي عمرم نداشتم..و واقعيت اين بود اين حس حسرت بعد از خانواده بوسه ديگه به سراغم نيومده بود….
رو پيغام گير خونه… صداي هاکان بود که دلخور بود چرا چند وقته باهاش تماس نگرفتم…
دلم تنگ شد براي تمام اون کباب پارتي هامون تو حياط هاکان…
تو صداي اون همدلتنگي موج مي زد…
آخ..هاکان..آخ..کدوممون به اوون يکي مديون تره؟؟؟…من و تو اگه بخوايم باهم حساب کتاب کنيم..کي بيشتر بدهکاره؟؟؟
در حالي که چشمام داشت از خواب بسته مي شد…زير لب گفتم…بي شک..باز هم من…از همه بدهکار ترم..طبق روال تمام اين روابط تو اين 9-10 سال…
چند روزي از مهموني گذشت برگشته بوديم به همون ريتم کاري…اوون روز ،روز پر ماجرايي بود…بعد از ناهار از امين که جدي و با دقت داشت نقشه ها رو برسي مي کرد اجازه گرفتم تا برم تا پاساژ سر خيابون..احتياج به يک سري خرده ريز داشتم..در کمال ادب گفت که اگر کارم طول کشيد.مي تونم بر نگردم شرکت…
بعد از چرخيدن دو ساعته و خريدن چيزهايي که لازم داشتم…وقتي برگشتم شرکت احساس کردم جو سنگينه…منشي پشت ميزش نبود و مهندسا انگار که داشتن تو بخش مراقبت هاي ويژه بيمارستان کار مي کردن..تو سکوت بودن.. مهندس آذري از اتاقش بيرون اومد و زير لب گفت. :.مهندس پاکدل وحشتناک عصبانيه…
من آروم وارد اتاق شدم… برديا رو مبل دفترش نشسته بود..سيگار به دست ..سرش پايين بود…امين پشتش به من بود و صورتش رو نمي ديدم..من از پشت پارتيشن رفتنم سراغ نقشه هام تا کارم رو شروع کنم…به نظر که خبري نبود…
امين : برديا..تا کي مي خواي ادامه بدي.؟؟؟.مرد !!!ما 35 سالمونه…
_…..
_آره ديگه بايدم سکوت کني..بعد از اوون آبرو ريزي تو شرکت…
صداي امين هر لحظه داشت ترسناک تر مي شد…
_اصلا فکرشم نمي کردم اين طوري بشه….
_د..بدبختيه من با تو همينه..تو اصلا و ابدا..فکر نمي کني…. اون گند رو زدي چند وقت پيش…مي دوني چه فلاکتي کشيدم تا جمعش کنم…حتي درست نپرسيدي که چي کار کردم ؟؟؟!!
_مديونتم…
_بحث دين نيست…رفتي با اوون دختر خوابيدي…چه قدر گفتم نکن..برديا..اين بچه است…اين حسرت چيزايي که تو داري رو داره…داره روت حساب باز مي کنه..گناه داره..دختره 21 سالش بود..بابا..به اين اختلاف سن هم که فکر مي کردي بايد چندشت مي شد…اونم از اوون خانواده…..با اين ماشين و دک و پز رفتي دختره رو خام کردي…آخه ابله..چرا با دختر مي خوابي تو آخه؟؟؟ 5 ميليون خرجه دختره کردم تا دهنش رو ببنده…منت دوست دختر سابقم رو که پزشک زنان بود کشيدم تا کمکمون کنه…
_خودش خواست…
_خودش خواست يعني چي؟؟؟..او بچه بود…اون فکر مي کرد..اين کار رو بکنه تو پا بند مي شي..تو کجا بود اوون عقل نداشتت..
بعد امين صداش رو کمي پايين آورد ..: حالا هم با منشي شرکت…که بياد از شدت حسودي اوون عکس العمل رو نشون بده ….بي آبرو بشيم…
_خودم آدمش مي کنم…
_لازم نکرده….حالا ديگه فايده نداره که شديم آدامس دهن کارمندا…برديا من و تو بايد با يکي تو رده هاي خودمون بپريم…مال و منال رو نمي گم..تحصيلات…چه مي دونم فرهنگ…با يکي باش..بگو دوست دخترمه…هر رابطه اي هم که مي خواي داشته باش..نه هر کس و ناکسي…
از حرفاي امين شکه بودم…دستم رو نقشه ها خشک شده بود…پس بي خود نبود که دنيز اين قدر راجع به برديا تذکر مي داد… ياده منشي مو بورمون افتادم…..
اوايل کارم تو کاره مدلينگه… کارم گرفته..کم کم عکسم رو مجله ها رفته و زمزمه کارم تو دانشگاه پيچيده..چند تا از پسراي معروف دانشگاه که قبلا خيلي هم بهمون توجه نمي کردن…جلوي ايستگاه اتوبوس با اوون ماشيناي آخرين مدلشون مي ايستن و مي خوان که برسوننم…من غرق لذت مي شم….
يکيشون هست که از همه تو چشم تره…پدرش از سرمايه داراي گردن کلفته..دوست دخترش تو کلاسمونه..از اوون نژاد پرست هاست…شديدا از من بدش مي ياد..شاکيه که چرا من بايد از يه کشور ديگه بيام..شاگرد اول بشم..برم تو چشم اساتيد…
از وقتي فهميده تو مادلينگ کارم گرفته..تو بوفه دانشگاه بلند بلند مي گه که عموش تو کاره مد و مي گه همه مانکن ها فاحشه اند و دوستاش بلند بلند به من مي خندن…سميرا اصلا براش مهم نيست..اما بوسه يکي دو بار بد حالش رو گرفته….ولي من خارجيه..بي پناه..بي پول…که به اين مملکت پناه آوردم..اين تحقير ها رو قورت مي دم و سکوت مي کنم…دوست پسرش به پر و پام اوون قدر مي پيچه و من هم به خاطر تو دهني زدن به دوست دخترش..و هم به خاطر اينکه شديد تحت تاثير محبت هاي پسر ک قرار گرفتم…قراره شامش رو قبول مي کنم…باهام عين يه پرنسس بر خورد مي کنه…تمام ماشين رو به خاطرم پر گل سرخ مي کنه و من سرخوش از دريافت محبت بر مي گردم خونه…
سميرا تو تاريک روشني آپارتمانمون منتظرمه تا آنچنان سيلي بهم بزنه که برق از سرم بپره : اگه مي خواي…از اين به بعد…تو بغل اين و اوون بياي تو خونه ….همين الان جمع مي کني…از اين جا ميري…تو اومدي اين جا بشي خانوم مهندس…نه عروسک يه مشت بچه پولداره عوضي…
من گريان و متعجب که نگاهش مي کنم..بغلم مي کنه …
_سميرا..بچه خوبيه..با من عين شاهزاده ها بر خورد مي کنه…
_گوش کن..باده..تو حسرت همه اين چيزها رو داري…محبت..توجه…اينا باعث مي شه تو به اين پسر وابسته بشي..محتاج بشي..براي نگه داشتنش تن به هر خواستش بدي…تو آسيب پذيري…وضعيت روحيه تو …طوري نيست که بتوني انتخاب کني…که بتوني محبت رو از هوس جدا کني…
خط بکش دور اينا رو..نپلک با هاشون..عاقبت نداره…يه روزي مي شي يه خانوم مهندس سر شناس…اوون وقت يکي پيدا مي شه..که باهات عين پرنسس ها برخورد مي کنه..تا بشي ملکه اش…اينا دنباله کنيز حرمسران…
ومن از فرداش خودم رو مي زنم به نديدنشون..هر چند اوون يک بار بيرون رفتن هم دهن دوست دخترش رو مي بنده…اما بعد از اوون اسمم مي شه دختر مرموزه و يک عالمه پسر که مي خوان راز اين دختر مرموز رو کشف کنن….
تو اوون …هير و وير عصبيت امين و داغوني برديا..هيچ کدوم متوجه بودن من تو اتاق نشدن..هر دو شرکت رو که ترک کردن..من هم وسايلم رو جمع کردم تا برم خونه…
فردا تعطيل رسمي بود و من مي خواستم بمونم خونه و با بچه ها کمي گپ بزنم…جلوي در که رسيدم از ماشينش پياده شد..
تو طول 10 روز اخير..اين همسايه طبقه پاييني که مردي تقريبا 40 ساله بود..يه چند باري سعي کرده بود سر صحبت رو با من باز کنه..که هر بار با روشهاي تجربه شده در اين چند سال تنهايي..چيزي تو مايه هاي تو دهني از من دريافت کرده بود..با اخم از جلوش رد شدم…
_خانوم ..يه لحظه…با شما هستم…
به پايين راه پله ها رسيده بوديم…نزديک آسانسور..
_آقاي محترم..بنده اصلا وقت ندارم که بشينم با شما صحبت کنم…
مردک نگاهي به من انداخت..درست مثل اسکنر…خوب اين نگاه هيز رو که تمومش کرد…الان لحن مودب مي گيره و مي گه…فقط يه لحظه بابا تو همسايگي که اين آشنايي ها شرطه…
وقتي با يکي دو جمله کم و کاست..دقيقا عين همون چيزي که فکر کرده بودم رو به زبون آورد..خنده ام گرفت..و چه لبخند بي موقعي چون حضرت عجل..اين لبخند رو به چيز ديگه اي تعبير کرد…
_باشه..قهوه دوست نداريد..شام در خدمتتون باشم..مهمون من…
_جناب عالي و کل خاندانتون..مهمون من…آقاي محترم..نه اوون بنزتون..نه اوون ساعت طلاتون…هيچ کدومشون براي من جذابيتي نداره…بفرماييد خدا روزيتون رو جاي ديگه بده…
بعد چرخيدم به سمت راه پله..خوب اصلا درست نبود باهاش تو آسانسور تنها باشم..چراغ تايمري بود..خاموش شد و همه جا تاريک..دومين پله رو که بالا رفتم.. بازوم رو کشيد..
و من بي اراده شروع به جيغ زدن کردم…و اين جيغ..همز مان شد با روشن شدن چراغ…جمع شدن همسايه ها و آمدن سرايدار…
مردک کپ کرده بود…اصلا انتظار نداشت…من هم بعد از سالها تراپي فکر مي کردم..اين ترس از اينکه کسي تو تاريکي به من دست بزنه رو تونستنم از بين ببرم…اما گويا نشده يود…تمام تنم از عرق خيس شد…حالت تهوع..لرز..و پيچيدن يک صداي تهوع آور تو سرم..تماما..نشانه هاي برگشت اوون ترس بود…
با ورود آب قند به دهنم..دستم رو به لبه ميله ها گرفتم تا بلند شم…
همه به مردک که حالا خشک شده بود و من نگاه کردن…من من کنان گفت : من فقط مي خواستم کمک کنم نيوفتن..ايشون ترسيدن..همسايه ها به من زل زدن تا تاييديه بگيرن.. واين ميون دو تا چشم خيس مشکي ملتمس بود..که بعدها فهميدم..همسر آقاي بنز سواره…نگاهم کرد تو چشماش التماس بود که شوهرش رو تاييد کنم… من هم همون جمله هارو تکرار کردم…
به آپارتمانم رسيدم…بدون عوض کردن لباس..با دو تا قرص..رو کاناپه سالن تا صبح تو بي هوشي مطلق خوابيدم…
صبح چشمام رو که باز کردم..احساس کردم تو راهرو سر و صدا هست…آپارتمان چشمي نداشت..انگار داشتن به واحد رو به رو رفت و آمد مي کردن…اين چند وقت صاحب آپارتمان رو اصلا نديده بودم…
همه بدنم خشک بود . منگ بودم از اثرات قرص…بلند شدم..ياد آبرو ريزي ديشب افتادم…دست خودم نبود…
هيچ کس رنج من رو احساس نمي کرد…
زير دوش حمام سعي مي کردم..با استفاده بيشتر از شامپو ها و لوسيونها با بو هاي تند..اوون بوي سرکه و ترشي که از پس خاطرتم بيرون اومده بود و تو بينيم پيچيده بود رو از بين ببرم…تنم رو که مي شستم..
دستي رو در حال لمس بدنم حس مي کردم و تمام تنم مي لرزيد و عجيب بود که چرا هيچ اشکي نمي ريزم…
بيرون اومدم و سعي کردم با رسيدن به خودم کمي حسم رو بهتر کنم…شلوار تنگ مشکي..بلوز يقه مردانه چار خونه قر مز و مشکي…پايين بلوز رو گره زدم تا رد باريکي از شکمم و اون ستاره کوچيک آويزون از نافم مشخص بشه…
دوستش داشتم اين ستاره رو..با انگشتم تکونش دادم و چايم رو دم مي کردم که زنگ خونه زده شد…
خوب اگر جناب همسايه پاييني باشه..اين بار ديگه کتک رو نوش جان مي کنه…
در رو که باز کردم..جا خوردم…
امين بود….عصبي..اخم آلود…دستش به چار چوب در…
_آقاي دکتر…شما…
_مي شه بيام تو..دم در صحيح نيست…
من که هنوز هم نمي دونستم الان دقيقا چرا اينجاست.کنار کشيدم تا بياد تو…و چشمم به کارگري افتاد که کاناپه سبز رنگي رو به واحد رو به رو منتقل مي کنه…
امين وارد شد و در رو بست..
_با کفش بفرماييد..دکتر…
امين همون طور شاکي رو مبل سالن نشست…
_براتون چاي بيارم؟؟
_بنده براي پذيرايي شدن اين جا نيستم..
_چيزي شده ؟؟؟
امين به جلو خم شد دستاش رو به هم قلاب کرد و مثل هميشه با اوون نگاه نافذ بهم چشم دوخت و من عين يه دانش آموز خاطي..جلوش ايستاده بودم…
_ديشب اين جا چه خبر بوده خانوم مهندس؟؟؟ يا بهتره بگم..اون مرتيکه با شما چي کار داشته؟؟
اين چرا انقدر عصباني بود؟؟
_مسئله خاصي نبود…يه سوء برداشت بود…
_که سوء برداشت بود؟؟!!! جالبه…که اوون سوء برداشت باعث اين حال خراب و اون قشقرق تو ساختمون شده…
اين از کجا مي دونست….؟؟؟!!! يعني اين همه به خودم رسيدم باز معلومه داغونم؟؟!!!
_خانوم مهندس…لازم نيست اين قدر براي تحليل کردن به خودتون فشار بياريد…سرايدار به من خبر داد..فکر نمي کنيد يه دختر تنها رو تو اين آپارتمان ول کرديم به امون خدا که؟؟؟
_من…يعني…
با دست به مبل رو به روش اشاره کرد : بيايد اين جا بشينيد…درست و بي کم و کاست..برام تعريف کنيد…
ومن عين يه دختر کوچولوي حرف گوش کن..همه اوون چيزي که اتفاق افتاده بود رو تعريف کردم…
امين به پشتي مبل تکيه داد : و چرا شما به من زنگ نزنيد..همون ديشب؟؟
_احتياجي نبود..من هميشه اين جور مسائل رو خودم حل مي کنم…..
_شما اوون جا با خانوادات بودي…اين جا تنهايي..دست ما امانتي…
جا خوردم..چه جالب فکر مي کرد من اوون جا با خانواده ام زندگي مي کردم…کلمه امانت..چند بار تو گوشم زنگ خورد ….
از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم : چاي يا قهوه؟؟
_عرض کردم که…
نمي دونم تو نگاهم چي ديد : باشه چاي…
از پشت کانتر آشپز خونه ديدمش که داشت سويچش رو تو دستش مي چرخوند ..شديدا عصباني به نظر مي رسيد…
_شما بايد به من يا برديا مي گفتيد…
_از اين به بعد مي گم..
دلم مي خواست هر چه زود تر اين بحث لعنتي تموم بشه…
_ديگه نيازي نيست…
خيلي اين جمله بهم برخورد…مردک ديوانه….
_چون از اين به بعد خودم هستم در خدمتتون…
مي خواست بياد اينجا…؟؟؟؟؟…نه امکان نداشت….من هرگز همچين اجازه اي نمي دادم….
_دارم آپارتمان رو به روتون رو آماده مي کنم…به اين مردک اصلا اعتباري نيست…به خيلي هاي ديگه هم…شما يه زن جوان..تنها و …خوب…حالا …
احساس کردم براي ادامه دادن جمله گير کرده : اصلا نيازي به اين کار نيست..اتفاقي نيوفتاده که..من انقدرا هم لوس نيستم….
بلند شد به کانتر نزديک شد ..دستش رو روش گذاشت : چيزي نبوده که با آب قند تونستيد سر پا بشيد؟؟
….من خانه ام از پاي بست ويران است….وگرنه حقيقتا اتفاق ديشب مسئله اي نبود که من نتونم حلش کنم..
_ببينيد..نيازي نيست به خاطر من آواره بشيد يا هزينه اضافي براي اجاره بپردازيد..
_اين آپارتمان و رو به رويي هر دو متعلق به خودمه..بي استفاده افتاده بود..دارم ازش استفاده مي کنم…
ليوان چاي رو جلوش گذاشتم…
_باز هم…من اصلا دوست ندارم شما اين کار رو بکنيد…اگر هم به خاطر توصيه هاي دنيزه که…
دستش رو به دسته ليوان مشت کرد ، احساس کردم جمله آخرم بهش خيلي بر خورد : به هر حال..تصويب شد و جاي بحث نيست…
ومن بار ديگه بعد از اين جمله و اون نگاه اعتراف کردم که رو حرف امين نمي شه حرف زد…
به ميز توي آشپز خونه تکيه دادم کارگرها امين رو صدا کردن اون رفته بود تا نظر بده که چي رو کجا بزارن،اتفاقي که افتاده بود يعني اسباب کشي امين به اين جا چندان هم باب ميلم نبود اصلا خوشم نمي يومد که به خاطر من اين کار رو بکنه
نگاه که مي کردم يه جورايي به همه مديون بودم..بيش از همه هم به سميرا…
از فکر در اومدم چند تا چايي ريختم از بيسکوييتها و کيک تو سيني گذاشتم مانتوم رو رو دوشم انداختم و دم آپارتمانش رفتم و در زدم..در رو بالافاصله باز کرد..سيني رو به سمتش گرفتم..
_دستتون درد نکنه ، نيازي نبود…
_به هر حال اوون بنده هاي خدا هم دارن کار مي کنن ..
لبخندي زد : ممنون..زن ايراني تحت هر شرايطي زن ايرانيه…
_آقاي دکتر..من اصلا راضي نيستم از اين شرايط..
ابروهاش رفت بالا : چرا ؟؟ چيزي کم و کسر داريد؟؟
_نه..شما که با خانوادتون زندگي مي کنيد پس ترجيحتون اين بوده،حضورتون اينجا يه لطفه مضاعفه .. وظيفتون نيست…
لبخندش باز تر شد چشماش برق خاصي داشت : خانوم مهندس من ليسانس و فوق ليسانسم رو لندن گرفتم…دکترام رو آمريکا بعد هم که برگشتم ايران تا يک سال پيش تنها زندگي مي کردم…پدرم سکته خفيفي کرد برگشتم خونه پدر تا حواسم به خانواده باشه..الان دوست دارم برگردم به زندگي قبلي…
_اي بابا،ديگه بدتر…شما خانوادتون بهتون احتياج دارن..اصلا من بر مي گردم هتل..وظيفه شما مراقبت از من نيست که…
کمي اخم کرد : خانوم مهندس..من خودم وظايفم رو براي خودم تعيين مي کنم..در ضمن از اول هم کار غلطي بود اگه شبي نصفه شبي حالتون بد مي شد چي؟؟ به هر حال شما خيالتون راحت باشه به کارتون برسيد من والا راضيم از دست اوون وروجکا خلاص شدم..