رمان زیتون پارت 6

 

_هموني که صبح ديدي!!! چي گفت بهت؟؟..

_هيچي…فقط گفت حمومي و پيغامي دارم يا نه….دختر خوشگليه….

با مشت به ديوار بالا سرم کوبيد : اشتباه پشت اشتباه….شدم پسر 19 ساله….تقصير اين برديا ست…اين بشر فقط براي من دردسره…

_بگذاريد برم…شام درست کنم..

داد زد : گير دادي به شام…باده …اون جوري نيست که تو فکر مي کني…

_من هيچ جوري فکر نمي کنم..به من چه شما چه مي کنيد…شما يه مرد مجرديد ….

اين رو گفتم و خواستم برم که با دستش مانع شد.. : مي ايستي باده گوش مي کني..تا حرفام تموم شه…اجازه نمي دم بري…

…عجب جنمي اين داشت..من ياغي ايستادم…

_من با ترمه دو سال پيش آشنا شدم..نوني بود که برديا تو کاسه ام گذاشت…دختر خوبي بود…پدر مادرش شهرستان بودن اينجا تنها زندگي و کار مي کرد…حسابداره…ازش بدم نيومد…دوست دخترم شد..6 ماه تو يه خونه باهاش زندگي کردم…الانم يک سال و نيم بود ازش خبر نداشتم…من آينده اي تو رابطمون نديدم…با توافق جداشديم…ديشب تو جلسه بود..دوستش يکي از دوست دختراي بردياست…والا من خبر نداشتم حسابدار شرکتيه که ما قراره باهاش قرار داد ببنديم…گفتن ميان خونه من…دور از ادب بود که جلوي چندتا غريبه بگم نيايد..همه که رفتن..برديا و ترمه و دوست دخترش نشستن تو سالن..من رفتم خوابيدم…به حضورشون اعتنايي نکردم…صبح که بلند شدم ديدم اوون جاست..مثلا مي خواد برگرده….منم اهميتي بهش ندادم….بهش گفتم تصميم دارم دوش بگيرم برم شرکت….مي خواستم زودتر بره…از طرفي فکر مي کردم تو امروز هم خونه اي و استراحت مي کني…مطلقا تصورش رو هم نمي کردم که بخواي بياي شرکت..يا دم خونه که باهاش رو به رو بشي…

…يه جورايي ته دلم خنک شد…به چشماي صادقش که نگاه کردم احساس کردم هيچ دليلي نداره که باورش نکنم….اما بازهم جدي تو چشماش نگاه کردم ..

_باده من پسر بچه 20 ساله نيستم هلاک اين چيزا باشم..از اولشم نبودم…چه برسه به الان…

تو چشمام خيره شد…نگاهش خاص شد…چشماش بين لبهام و چشمام حرکت مي کرد صداش آروم و زمزمه گونه شده بود… : به خصوص الان…که بايد مطلقا عقلمو از دست داده باشم که بيتوجه به متن …توجهم به حاشيه باشه..

من مست اوون نگاه بودم…به چشمايي که رو صورتم سر مي خوردن…زل زدم به اوون مردمکي که مي لرزيد و عجيب بود که چرا فرار نمي کنم…چرا نمي ترسم…؟؟؟

_باده…

جمله اش نصفه موند ..که تلفن زنگ زد….

_من…خوب بايد برم…به هر حال…

داشتم دنبال جمله مي گشتم….اونم کلافه دستش رو از بالاي سرم برداشت…من هم که فضايي پيدا کرده بودم سريع رفتم به سمت تلفن…پشتم بهش بود….دستم رو قلبم گذاشتم…نفسم رو بيرون دادم…

تلفن رفت رو پيغام گير بهروز بود : باده…سلام خوبي؟؟!!…من به سميرا نگفتم ماجرار و حواست باشه…سر جهازي.. به هاکان زنگ بزن..بال بالت رو مي زنه..دنيز رو بي چاره کرده که چرا تو رو فرستاده ايران….همه مون دلتنگتيم…

برگشتم به پشت…کلافه دستش تو موهاش وسط سالن بود…يه نگاه بهم انداخت ..شاکي بود انگار…

من هم طلب کار و بي تفاوت نگاهش کردم…لجم گرفته بود که با نگاهش انگار مي خواست باز خواستم کنه…رفتم سمت آشپزخونه..در حقيقت فرار کردم…

با شنيدن صداي در فهميدم که رفته….چرا اجازه داده بودم تو همچين موقعيتي گير کنم….من پذيرفته بودم تمام توضيحاتش رو؟؟…نمي دونم…عجب موقعيتي بهروز زنگ زد…اگه زنگ نمي زد..من احمق داشتم چي کار مي کردم؟؟… بلند گفتم اه باده اه…

اشتهام پريده بود…من هيچ وقت با مردي انقدر نزديک نبودم…جز يه سري خاطرات زجر آور کودکي که نمي دونستم چرا داره اين اتفاق ميوفته من نفس هاي هيچ مردي رو با اين التهاب رو گونه ام احساس نکرده بودم…

دستي به چشمام کشيدم…کنار پنجره ايستادم…دستم رو پشت کمرم قلاب کردم رو پاشنه و پنچه ام بالا پايين مي شدم…عين الاکلنگ….بالا پايين..بالا پايين…و من کجام..بالا يا پايين؟؟!!!!

لباسم رو عوض کردم تو تخت دراز کشيدم….

تلفن رو دستم گرفتم ..بعد از 8 تا بوق رفت رو پيغام گير…: هاکان..هستي و جوابم رو نمي دي مي دونم…نگرانمي..منم دلتنگتم..خسته ام هاکان…گم شدم…دارم خاکي مي زنم به نظرت؟؟…من قبلا خيلي چيزا برام مهم نبود..دارم باز خواست مي کنم…کم آوردم…حساس شدم حتي رو نگاه آدما…نگرانم از روزي که بايد خيلي چيزا رو توضيح بدم…مني که فکر مي کردم قرار نيست توضيح بدم يا توضيح بخوام…هاکان..کاش الان استانبول بودم..رو اوون تاب سفيد حياطت دراز مي کشيدم…اوون جا انگار من واقعي ترم…اينجا انگار تو يه فانتزي بي نهايت معلق شدم…دارم عوض مي شم به نظرت؟؟!!…اصلا بايد عوض بشم؟؟؟!!…قهر نباش هاکان….

صبح بيدار که شدم بعد از حاضر شدن يه دل ضعفه بدي داشتم…يه ليوان شير ريختم براي خودم..حاضر و آماده منتظر امين بودم…پر از حس هاي متناقض بودم..کمي دير کرده بود…

زنگ در رو که زد… باز کردم… : سلام…

_سلام…

صداش خسته بود و چشماش کم خواب….انگار که ديشب اصلا نخوابيده…اما مثل هميشه شيک پوش و مرتب بود…

_بريم…؟؟!!

تو سکوت با هم سوار ماشين شدم…

_باده…صبح يه تلفن مهم داشتم دير اومدم…

_ممنونم آقاي دکتر…

دستش رو نمي دونم از جواب سرد من يا از آقاي دکتر محکم تر دور فرمون قفل کرد…: امروز يه مهندس کامپيوتر مياد براي سرويس کامپيوتر ها…اگه مشکلي داري بگو برات درستش کنه…

در حالي که داشتم از ماشين پياده مي شدم… : ممنون از لطفتون آقاي دکتر…

عصباني شد… : بالاخره که يه روز ديگه به من نمي گي آقاي دکتر..اون وقت من عوض تمام اين آقاي دکتر ها رو در ميارم….

خنده ام رو به زور خوردم…بله امين عزيز من عوض اين چند تا اشتباهت رو در ميارم : حتما همين طور آقاي دکتر…

نايستادم تا ببينم صورتش چه شکلي شد…

يه راست رفتم به دفتر و درحالي که کمي احساس باده بودن بهم دست داده بود نشستم سر کارم..کارها عقب بود…

تا ساعت 1 هيچ کس سراغم نيومد…برديا هم که نبود…واقعا گرسنه ام بود…

چشمام رو از خستگي مي ماليدم که در زدن.. برديا بود..مثل هميشه خوشحال : خسته نباشي خانوم مهندس…

_شما هم همين طور…

_اومدم دنبالتون افتخار بدي بياي سالن کنفرانس..مهمون داريم..مدير عامل شرکتي که کاراي کامپيوترمون رو انجام ميده اينجاست..از دوستان هم هست..لبخند زدم : الان مي رسم خدمتتون…

برديا که رفت ..بلند شدم بارونيم رو مرتب کردم و موهام رو درست کردم..عادتم بود..من هميشه برام مهم بود که مرتب باشم…

از سالن کنفرانس صداي بلند خنده اومد…در زدم و وارد شدم…امين رو به روم بود…برديا بغل دستش و مهمونشون هم پشت به من…

با ورودم هر سه از جا بلند شدن…

امين لبخندي به من زد : بفرماييد خانوم مهندس و صندلي کنار دستش رو برام بيرون کشيد..مي خواستم سرد باشم اما در مقابل اين جنتلمن لبخند نزدن کار هر کسي نبود…

خواستم بشينم که با ديدن مرد رو به روم دهنم باز موند..هم از تعجب هم از کوچيک بودن تهران…يعني فاميل باشي هم چين چيزي بعيده…

بين زمين و هوا بودم …

که صداي مرد رو به روييم که پر از تعجب بود رو شنيدم : خداي من باده…اصلا فکرشم نمي کردم اين جا ببينمتون..عجب تصادف زيبايي…

..يعني راه داشت خودم رو بزنم به اوون راه..که نشناختم…نه خوب خيلي مسخره بود….

_نشناختي؟؟..خوب حق هم داري ولي من همچين خانوم جذابي رو با اين اسم زيبا هرگز يادم نمي ره ..منم سياوش…

امين که معلوم بود سعي داره خوش رو کنترل کنه : شما هم ديگه رو مي شناسيد؟؟!!

من رو صندلي نشستم و به اين صحنه نگاه کردم…

_شناخت نمي شه گفت…ديروز عصر تو کافه امير حسين چشمم اين خانوم رو گرفت..هر چند با کمال پر رويي سر ميزشون نشستم و جز اسمشون بهم هيچي نگفتن…اما من افتخار روشن کردن سيگارشون رو داشتم…

به امين نگاه کردم…يه نگاه اساسي بهم انداخت…

نشست رو صندلي..همزمان بردياو سياوش هم نشستن…

سياوش: ديشب که افتخار ندادي شام بخوريم…ولي خدا با من بود ناهار رو با هم بوديم…

..بايد چيزي مي گفتم…

_خوب دليلي براي شام ديشب نبود…

_براي بعدي دليل پيدا مي کنيم…

..خوشم نيومد از کلامش…اخمام رفت تو هم…

امين : باده جان…مي دونم نوشابه نمي خوري گفتم برات آب بيارن…

فکر مي کنم ..چشماي برديا و سياوش به اندازه نصف چشماي من هم باز نشد…

…زل زده بود بهم…انگار منتظر يه چيزي بود که بپره بهم : خيلي ممنون…

…آقاي دکترش رو فاکتور گرفتم…

سياوش که انگار خيلي جا خورده بود : خوب…بچه ها اين آخر هفته که ميريم باغ کرج..خانوم باده هم مهمون مخصوصمون تشريف ميارن….

…به امين که چنگالش رو محکم فرو کرده بود تو کباب بدبخت نگاه کردم…

امين : ببينيم چي مي شه…سرد شد…بفرماييد….

بعد از رفتن سياوش…برديا هم با اجازه اي گفت و تلفن به دست رفت تو اتاق ديگه اي…من هم خواستم بلند شم…

_چند لحظه بشين لطفا….

بعد رو صندلي رو به روي من نشست… : ما سوء تفاهممون رو ديشب حل کرديم درسته….؟؟؟

_….

_تا کي مي خواي اين لحن و اين نگاه رو ادامه بدي؟؟؟….چرا اين جوري هستي؟

_من جور خاصي نيستم…

_که جور خاصي نيستي؟

بلند شد و رفت پشت ميز نشست… هون طور که سرش رو به کاغذها گرم مي کرد : سياوش بهت شماره داد؟؟

_يه کارت ويزيت داده بود که فکر کنم انداختم دور….من دختر دبيرستاني نيستم که شماره بگيرم…جمع کنم…

داشتم مي رفتم به سمت در : باده….

برگشتم سمتش..نگاهم کرد…. نگاهش کردم با صداي آرومي: ساعت 5 حاضر باش بيريم خونه….

به ساعتم نگاه کردم…8…تلفن زنگ زد …هاکان بود…گذاشتم بره رو پيغام گير..اين جوري انگار بهتر حال هم رو مي فهميديم… : باده دل خورم ازت…نه نه بيشتر که فکر مي کنم دلتنگم…باده تو اونجا چيزي نداري..دارو ندارت اين جاست…اين ماجراي باز گشتت چي بود؟؟؟؟…چرا داره همه چيز عجيب مي شه؟؟…حسم هم عجيب شده…اوون تاب سفيد.اون حياط…خودت خواستي ديگه نباشي…خودخواهم…نه نيستم…دل نگرانم…احساس امنيت ندارم…

مدتهاست که دارم نيمه وقت تو شرکت دنيز کار مي کنم…خسته ام..دانشگاه…مد…شرکت…به تازگي بهم بازي تو ويديو کليپ يه خواننده هم پيشنهاد شده..نارين خوشحاله..هاکان نظري نداره…سناريو رو مي خونم..رد مي کنم…تو يه صحنه بايد خواننده رو ببوسم…هاکان مي خواد تو مسابقات بهترين مدل سال شرکت کنم…بازهم رد مي کنم…بايد با مايو برم رو صحنه..نارين ميگه اين جوري دارم آينده ام رو محدود مي کنم…من مي گم..آينده من نقشه و ساختمونه..اينکار يه منبع درآمده…

آخ هاکان..آخ..تازگي ها ..يه چيزهايي زمزمه ميشه..مي شنوم….هر چند خودم هم قبلا متوجه شدم…برام مهمه..درستش اينه که نه….هاکان خيلي عزيز تر از اين حرفهاست….

تو آپارتمانم ايستادم کنار پنجره…يه عصر تابستاني و گرمه…دل نگرانم..اوون آقاي سياه پوش ديگه گندش رو داره در مياده…از يه طرف کم کم درسم داره تموم مي شه…دکتري هم بخوام بخونم بازهم بالاخره اقامت ندارم…با ويزاي کاري هم مگه چه قدر مي شه موند…من تو مملکت خودم حتي جا براي خواب ندارم..ترس از آينده بدجور داغونم کرده..خسته ام..در ميزنن..نبايد سميرا باشه…سميرا دختر کوچولوي خوردنيش رو برده پيش بهروز بيمارستان..

پيک برام يه گلدون گل با يه جعبه آورده..هيچي روش ننوشته..تعجب مي کنم..کسي آدرس من رو نداره..هداياي من هميشه ميره دفتر نارين…

تحويل مي گيرم…در جعبه رو که باز مي کنم چهار ستون بدنم مي لرزه يه گلوله است بايه نت : خانوم کوچولو من هرچي بخوام رو به دست ميارم..

مدتها بود که شک نداشتم مردک بايد از دنياي زير زميني باشه….چه قدر ترسيدم..چه قدر اشک مي ريزم اوون شب…رو تختم مچاله مي شم…بي کس واقعيم..به کي بگم داره چه اتفاقي ميوفته…کي مي تونه جلو اين آدم در بياد….

تو اوون هيرو وير به گوشيم پيام مياد..دنيزه..مي گه شب مياد دنبالم شام بريم بيرون ..کار مهم باهام داره نگران ميشم..به خصوص که الان سه روزه از هاکان خبر ندارم….

به سميرا زنگ مي زنم خبر مي دم..حاضر مي شم..يه پيراهن خوشگل زرد مي پوشم…ساعت 10 …دنيز مياد دنبالم راننده اش در رو برام باز مي کنه…

ميگه ميريم رستوران ساحل..مي گم دنيز خطرناکه باز خبر نگارا اوون جان عکسي چيزي مي ندازن ازمون…بيا و درستش کن …ولمون نمي کنن تا بيايم اثبات کنيم فقط دوستيم….بايد بشينيم حرص بخوريم…مي خنده.تا با مايي غم نداشته باش..جايي مي ريم که در پشتي داشته باشه….به چشمام نگاه مي کنه تو رستوران..گريه کردي باده…بي مهابا بغض مي کنم..براي اينکه ضايع نباشه ميريم حياط رستوران که رو به ساحله..تاريکه و ديد نداره ..اشک مي ريزم..از بي کسيم ميگم…از مسئله ويزام…اما مردک سياه پوش رو نمي گم…بگم که چي؟؟..تو درد سر بيفته…حرف مي زنه..و حرف مي زنه..با هر جمله اش دست و پام يخ مي زنه..با هر جمله اش دنيام تيره تر مي شه..با هر جمله اش بيشتر خرد مي شم…نگاهش مي کنم…سرش به زيره…داري از بي کسيم استفاده مي کني دنيز….سرش رو بلند هم نمي کنه..مي دو ام به سمت پارکينگ…مي خواد پشت سرم بياد…نور هست ديده مي شيم…مي دوام تو پارکينگ….اشک ميريزم..از خودم متنفرم..از همه متنفرم…ساعت رو نگاه مي کنم…12..پاهام مي لرزه بيرون پر از خبرنگار و عکاسه…تاکسي اوون جا هست ديده مي شم…دنيز نيومده دنبالم..حسم الان بي حسيه..لمسي…زنگ مي زنم به سميرا….گريه مي کنم..مي ترسه..هول مي کنه..قول مي ده پنج دقيقها ي اوون جا باشه…کف پارکينگ مي شينم…پنج دقيقه ا ش ده دقيقه نمي شه….در پشتي منتظرمه…مي رم سمتش..پشت ماشين بهروزه..رو لباس خونش يه شنل نخي پوشيده موهاش بهم ريخته است..رنگ پريده است..ميگم نمي خوام حرف بزنم.تا خونه تو سکوت مي ريم…ريملم ريخته صورتم سياه..سميرا هيچي نمي گه…از تو فريزر بستني توت فرنگي در مياره تو سطلش دو تا قاشق مي زاره….با اشک بستني مي خورم…گريه مي کنم البته ساکت و آروم..آخه بهروز و دريا خوابن….

از جام بلند شدم…رنگم پريده بود…هنوز هم اون شب رو که يادم مياد ملتهب مي شم…تو آشپز خونه يه ليوان آب رو سر کشيدم…صداي موبايلم بلند شد…امين بود : سلام باده..

تنبيهش يادم نرفته بود :سلام…

سردي کلامم اضافه شده بود به داغونيم…

_خوبي؟؟…باده چيزي شده.؟؟؟

_نه چيزي نشده..

…باور نکرد..بقيه جمله اش پر از ترديد بود : من اومدم به مامان اينا سر بزنم…سياوش و برديا من رو خل کردن که پنج شنبه بريم باغ…من مخالف بودم..اما سياوش ول کن معامله نيست..

…حوصله جمع جديد رو نداشتم…

_مي شه من معاف باشم…

_براي تنوع بد نيست باده..هر چند من هم زياد موافق نيستم….

_باشه..فقط يه چيزي…من شب نمي مونم…

_نه من و تو شب نمي مونيم..هر ساعتي که شد بر مي گرديم..قول مي دم بهت….باده..تو صدات دلخوره…بگو چي شده..؟؟..دارم راه ميوفتم که بيام…

_نه..يکم دلتنگم…

چند لحظه مکث کرد : دلتنگ چي؟؟…يا شايد هم کي؟؟…

_نمي دونم دلتنگ خونه ام فکر کنم..دلم براي اوون مبلاي کرم رنگش هم تنگ شده…بهانه است..اما خيلي هم دور از احساسم نيست…

خنديد ..به احتمال قوي فکر کرد لوسم…: مطمئني فقط همينه…؟؟؟

_فکر کنم فقط همينه…

امروز از اوون روزهاي شلوغ و پر رفت و آمد شرکت بود..برديا عين فر فره در حال دويدن بود شرکت هم زمان سه تا پروژه اساسي دستش بود و از من هم خواستن تا تو يکي از پروژه ها به مهندس آذري يه دستي برسونم تو اين هاگير واگير..امين صبح من رو رسونده بود و بعد رفته بود..هنوز هم کمي سرد و سر سنگين باهاش حرف مي زدم..شاکي مي شد اما سعي مي کرد به روي خودش نياره..غر غر مي کرد که اگه فکر نمي کرد که بچه ها برداشت اشتباه مي کنن و بعدا چرت و پرت مي گن اصلا مهموني فردا شب باغ سياوش رو کنسل مي کرد..براي من خيلي هم فرقي نمي کرد…هرچند دوقلوها دعوتم کرده بودن باهاشون برم سينما…و من اوون رو ترجيح مي دادم…

واقعا خسته بودم..ساعت رو که نگاه کردم 6 بود…يه ساعت بيشتر مونده بودم..چشمام رو ماليدم… برديا سرش رو کرد تو اتاق : خانوم مهندس خسته نباشي خيلي امروز زحمت کشيدي…

لبخند زدم : اين چه حرفيه..اگه تونسته باشم کمک کنم خيلي هم خوشحال مي شم…

لبخندي زد : بريم خونه؟؟..امين سپرده برسونمتون..خودش بايد مي رفت تا لواسون و بر ميگشت…

برديا تا خود خونه گفت و خنديد ..خوشم ميومد تحت هر شرايطي اين بشر خجسته بود…داشت مي رفت پيش يکي از دوست دختراش ..من مونده بودم پس نگين کيه؟؟…چرا اين آدم بي مهابا خودش رو جلوي من لو مي ده؟؟!!

به طبقه خودمون که رسيدم..چشمم نا خود آگاه به سمت در رو به رو رفت..پوفي کشيدم و در خونه رو باز کردم…

چراغ رو که روشن کردم..جا خوردم….دستام رو گذاشتم رو دهنم و بلند گفتم خداي من…

اصلا و اصلا توقع هم چين چيزي رو نداشتم…مبلاي خونه عوض شده بود…ديگه بنفش نبود..کرم بود…

تو دلم آنچنان ذوق و حظي بود که براش هيچ توصيفي نداشتم..اگه امين دم دستم بود مطمئنم نمي تونستم خودم رو کنترل کنم بغلش مي کردم…يه دور ..دور مبلها چرخيدم…و روش دست کشيدم..درسته که ظاهرا شبيه به مبلهاي خونه خودم نبود..اما کرم بود..با کوسن هاي خوشگل زرشکي..يه کم به بقيه دکور خونه که بنفش بود هم نمي خورد..ولي چه اهميتي داشت وقتي يه چشم عسلي با هوش و جنتلمن بود که خيلي خوب بلد بود حالم رو خوب کنه…

بعد از پنج دقيقه موبايلم زنگ زد..امين بود..نتونستم ذوقم رو کنترل کنم.. گوشي رو برداشتم و سلام پر از شوقي کردم…

خنديد..احساس کردم ذوق کرد : سلام…خوبي باده؟؟

_خيلي…مرسي …نمي دونم چي بگم…

_ چيزي نمي خواد بگي…من فقط دلم نمي خواد صدات رو مثل ديشب دلتنگ بشنوم….

خدايا اين مرد حواسش به همه چيز بود : ممنونم..خيلي خوشگلن…

_من نمي دونستم مبلهات مدلش چي بوده..فقط گفتي کرمه…

_نه اتفاقا خيلي هم شبيه…(دروغ که حساب نمي شد؟؟…مي شد؟؟)

خنديد : خوب خيلي خوبه…من شب يکم دير ميام… لواسونم…

_خسته نباشي…و با زهم مرسي…راستي اگه شام نمي خوري اوونجا …برات يه چيزي حاضر کنم..

..اشکالي که نداشت ؟؟ داشت؟؟..وقتي يه نفر اين طور منو ذوق مرگ کرده…

صداش آروم بود و بم : نه..شام اين جام زحمت نکش..هر چند بدم نميو مد از اوون ساندويچ خندانات بازهم درست کني…

بعد از خداحافظي رو مبل خونه ولو شدم…رو مبل کرم رنگي که اصلا شبيه مبلاي خونم نبود اما عجيب دلتنگيم رو رفع کرد..هر چند دلتنگي عميق تري داشت جايگزينش مي شد….

پنجشنبه سر کوچيکي به شرکت زديم قرار بود 5 از دم خونه حرکت کنيم..برديا و نگين هم با ما ميومدن…فهميده بودم که برديا تو جمع هاي جدي با نگين ظاهر مي شه تا بتونه بگه يه دوست دختر داره و پايبنده..هر چند نگيني که بعدها فهميدم مادرش دوست صميمي مادر بردياست و پدرش يکي از سرمايه داراي گردن کلفت…..آش دهن سوزي هم نبود…

براي انتخاب لباس کمي ترديد داشتم چون کسي رو درست نمي شناختم.. در آخر يه بلوز سفيد يقه مردونه سفيد انتخاب کردم که سر آستيناش دکمه هايي به شکل يه ياقوت بزرگ مشکي داشت..آستين بلند بود.. يقه رو کامل بستم و يه دستمال گردن سفيد که چارخونه مشکي ريز داشت رو از زير يقه ام رد کردم و جلو به شکل يه پاپيون شل گره زدم…

يه شلوار پارچه اي خيلي تنگ مشکي تا قوزک پا و کفشاي پاشنه بلند مشکي…پالتوم رو تنم کردم و منتظر نشستم تنها چيزي که کمي تو چشم بود رژخيلي قرمزم بود که چون موهام رو محکم پشتم بسته بودم ..بيشتر تو چشم بود..بايد مي رفتم سولاريوم يکم از برنزگيم داشت کم مي شد….

زنگ در رو که زدن شالم رو اندختم رو سرم و در رو باز کردم…امين با يه تيپ سفيد و سوررمه اي نفس گير جلو در بود…نگام کرد..چشمش به لبهام بود…احساس کردم مي خواد چيزي بگه و نمي گه…

_سلام…

يکم جدي شده بود..سوييچ رو تو دستش چرخوند و سرش رو پايين اندخت : سلام…بچه ها تو ماشينن…راه افتادم دنبالش تو آسانسور هنوز هم داشت با خودش مبارزه مي کرد اين رو خيلي راحت مي شد از چشماش خوند در آسانسور که باز شد : باده…

_بله….

يکم نگاهم کرد يه نفس عميق کشيد : هيچي…بريم…

…اين چش بود؟؟!!….

تو ماشين برديا جلو نشست من و نگين پشت..اين دختر هر روز بي تربيت تر مي شد…ديگه درست و درمون سلام هم نمي کرد…

من تو آينه دقيقا تو ديد امين بودم..هر چند وقت يه بار نگاهمون با هم تلاقي مي کرد ..اخماش يکم بيشتر مي رفت تو..من هم علامت سئوالتر مي شدم….

تو ترافيک بدي نيوفتاديم….رسيديم به باغ..که واقعا باغ خوشگلي بود..امين ماشين رو پارک کرد و نگين و برديا پياده شدن…من هم پياده شدم ..داشتم پالتوم رو مرتب مي کردم که امين رو به روم ايستاد..فاصلمون خيلي کم بود..سرش رو خم کرد به سمتم : باده..امشب يکم زيادي خوشگل شدي…

صاف تو چشماي يکم شاکيش نگاه کردم…خواست ادامه بده که صداي سياوش از پشت اومد که اومده بود دم در : به به..سلام بر امين عزيز…

با امين دست داد…دستش رو دراز کرد..دستم رو تو دستش که گذاشتم ..خم شد و بوسه طولاني بهش زد..از کنارم صداي نفس هاي امين رو مي شنيدم..خودم هم از طولاني شدن اين مسئله خوشم نيومد..دستم رو به آرامي از تو دستش و زير لبش بيرون کشيدم…

_خيلي خوش اومديد..باده..شما مهمون افتخاري ما هستيد…

…زبون باز….

_سلام….يه سلام جدي و خشک و خالي…خوشم نمي يومد بهش رو بدم….

من کنار امين و سياوش اوون سمت امين به سمت ويلا رفتيم که يه ويلاي نسبتا بزرگ دو طبقه با سقف قرمز شيرووني بود…سياوش مزه مي ريخت..من گوش نمي کردم و امين هم سر تکون مي داد…

به ويلا که رسيديم به غير از ما 4 تا خانوم و 4 تا آقاي ديگه هم بودم مجموعا مي شديم…13 نفر…با وروردمون به همه معرفي شديم..من رفتم تو اتاق تا هم رژم رو پر رنگ تر کنم و هم پالتوم رو در بيارم….نگين با من نيومد…هرچي مي گذشت بيشتر بهش ترحم مي کردم….بعد از توم شدن کارم از پله ها که پايين اومدم..امين رو مبل دونفره رو به روي پله ها بود….سرش رو بالا گرفت…سر تا پام رو نگاه کرد…يه تحسيني تو چشماش بود..به صورتم که رسيد يکم دوباره اخم کرد…

سياوش: به به…بفرماييد..بنشينيد…

من هم پيش امين نشستم….با ژست خوشگلي تکيه داده بود به پشتي مبل…من مست ادکلن هميشگيش بودم..پام رو کنار هم جفت کردم و ظريف خم کردم به سمت چپ…بوسه مي گفت تو مرض داري..شلوار مي پوشي پات رو ميگذاري پهلوت..اما دامن مي پوشي پات رو مي ندازي رو پات..مطمئني براي دل خودت ديگه؟؟؟ و من مي خنديدم….

همه در حال بگو بخند و سر و صدا بودن..من آروم گوش مي کردم…به نگين که رو پاي برديا نشسته بود با پيراهن دکلته قرمزش نگاه کردم…دخترها تقريبا همه بلوز شلوار داشتن…خوشحال شدم که انتخابم درست بوده…

چيزي که بيش از همه توجه من رو جلب کرد…احترامي بود که همه براي امين قائل بودن…مدام ازش سئوال مي کردن و حواسشون بهش بود…اوون هم سئوالات ريزي راجع به مشکلاتشون هر چند کوچيک مي پرسيد و من خيلي خوب متوجه شدم که همين به فکر بودن و سنگيني امين هستش که تا اين حد براش احترام مياره…

يه جورايي بودن تو اين جمع دلم رو براي جمع هاي خودمون تنگ تر مي کرد…ما دور هم که جمع مي شديم سکوتمون بيشتر بود..بوسه گاهي پر سر و صدا بود بقيه سکوتمون بيشتر بود….هميشه تو جمع دوستان به خودم نگاه مي کردم اگر تو 15 سالگيم بهم مي گفتن يه روز فرصت اين رو پيدا مي کني تا بتوني با دوستات يه جا بشيني و بگي و بخندي فکر ميکردم شوخي بي مزه ايه..اما حالا اين من بودم…که چشم دوخته بودم به رقص نگين و برديا چند تا از بچه هاي ديگه وسط…امين دست چپش به جيب يه گوشه داشت بايکي از پسرها صحبت مي کرد…احساس کردم به هواي تازه احتياج دارم…رفتم رو تراس..هوا کمي مه آلود و سرد بود…خوشم ميومد از اين هواي ملس…به آسمون گرفته نگاه کردم…من از اين جا برم هم دلتنگ مي شم؟؟…شايد براي اولين بار خيلي هم از فکر بازگشت به زندگي قبلي قند تو دلم آب نشد…اونجا همه بودن..کساييي که هوام رو داشتن ..تو سختي هام پيشم بودن..اما هيچ کس نبود که ..نمي دونم…نبايد اين احساسات به من نفوذ مي کرد…اين جوري اوون ريتم استوار زندگي که اين همه براي ساختنش زحمت کشيده بودم متزلزل مي شد..هر چه قدر که بوسه شاکي مي بود که تو 28 سالگي دارم عين بازنشسته ها رفتار مي کنم…هر چه قدر نگران مي بود که پس من کي قراره عاشق بشم….عشق؟؟…خداي من…چه قدر اين جمله فانتزي به نظر ميومد…تو فکر بودم که يه چيز سنگين رو روي شونه هام احساس کردم…برگشتم پالتوم بود که امين با يکمي جديت انداخته بود رو شونه هام : دنبالت گشتم چرا اومدي رو تراس…سرده؟؟

_داشتم فکر مي کردم…

_به چي؟؟

_به همه چي و هيچي!!

_دقت کردم هر جا خيلي شلوغ مي شه تو مياي يه نفس بيرون مي کشي…

لبخند زدم بهش که پشت به باغ رو به من به ميله ها تکيه داده بود… : نمي دونم شايد دارم افسردگي مي گيرم…

_فکر نمي کنم اين باشه…

_نه…اين نيست..من خيلي وقته که يک سري آدم هاي ثابت و روتين تو زندگيم هستن…خيلي کم پيش مياد با آدم هاي جديد آشنا بشم…يکم چه مي دونم..انگار حرفي براي گفتن پيدا نمي کنم…

_اوونجا اوقات بي کاريت رو چي کار مي کني؟؟

_من زياد اوقات بي کاري ندارم…خيلي فشرده است برنامه ام…اما خوب…با سميرا و بهروز و دخترشون کنار ساحل قدم مي زنيم..بستني مي خوريم…گاهي تو حياط خونه هاکان جمع مي شيم ماهي کباب مي کنيم….

يه ابروش بالا بود : دفعه اول که ديدمت….اصلا فکر نمي کردم بشه انقدر ساده و راحت خوشحالت کرد…

_به خاطر نوع لباس پوشيدنم؟؟؟

_نمي دونم..تو خودت هم متوجه نيستي چه قدر سر بالا و خاص راه مي ري…الان گفتي حرفي براي زدن نداري…نگاهي عميق به صورتم کرد : تو براي حرف زدن نياز به کلام نداري…

داغ شدم… انگار متوجه حالم شد که موضوع رو عوض کرد : دوره دانشجوييت هم يعني تفريح خاصي نداشتي؟؟

…دنبال جواب کدوم سئوالش بود…

-من دوره دانشجوييم براي خرج زندگيم کار مي کردم…

_کار؟؟!….

_بله …به همين خاطر اوون موقع هم تفريحمون همين ها بود البته اوايلش اوون حياط زيباي خونه هاکان هم نبود..

احساس کردم از اين همه تکرار اسم هاکان خوشش نيومد : هاکان خيلي نقشش پر رنگ بوده؟؟!!

_منظورتون رو متوجه نمي شم؟؟

کلافه يکم سر جاش جا به جا شد… : خوب..نمي دونم آخه خيلي اسمش هست…

..هاکان نقشش تو زنگي من يه رنگ اصلي بود…حاشيه يا ترکيبي نبود..اما همين رنگ اصلي غير ترکيبي…الان يه خاکستري مات بود…قابل اعتماد…آرام…تکيه گاه..گاهي در کنار قرمز..عصباني و جدي…گاهي در مقابل آبي صبور و سرد…

_هاکان پسر خاله دنيزه…شايد به همين خاطره که اسمش زياد مي ياد…

…قانع نشد..بيشتر مي خواست بدونه…اين مورد خيلي خصوصي تر از حتي فرار من از خونه..مدل بودنم…يا خيلي از چيزهاي ديگه بود که نيازي به افشا شدنش نمي ديدم….اين مسئله هم خيلي عيان هم خيلي پنهان بود…چيزي که خودم هم توضيح واضحي راجع بهش نداشتم..جز يه نياز مقطعي دو طرفه…

کلافه بودم..من هميشه سعي مي کردم موضوع بحث به اين جا ها کشيده نشه..به جايي که بخوايم از ماضي هم سر در بياريم…هميشه خواستم تو مضارع هم بمونيم….

هنوز پر سئوال داشت نگاهم مي کرد که يه صداي از غيب رسيده که حالا کمي هم به خاطر مصرف الکل کشيده شده بود از سمت سياوش نجاتم داد : اي بابا..بيايد تو…

يه قدم به سمتم برداشت…امين کنارم ايستاد..دستش رو دور کمرم انداخت…از اين همه نزديکي گر گرفتم..خواستم به کمرم قوس بدم تا انقدر تو بغلش نباشم اما انگشتاش که رو پهلوم بود رو کمي فشار داد و مانع شد…

سياوش هم اين حرکت امين رو ديد : بيايد تو..چرا خرج خانوم مهندست رو سوا کردي…

امين کمي جدي : الان ميايم..کمي خواستيم هوا بخوريم…

سياوش رفت داخل…برگشتم به سمتش..براي دومين بار تو طول امشب انقدر بهم نزديک بود و براي دهمين بار تو طول امشب داشت اخم آلود نگاهم مي کرد…من با اينکه داشتم از خودم عصباني مي شدم..هيچ تلاشي نمي کردم براي بيرون اومدن از بغلش…چند لحظه زل زد بهم و زير لب گفت : سخت باده…خيلي سخته…

بادستش هدايتم کرد به سمت داخل ومن 10 ها جواب بيجواب براي اين جمله آخر گيج کننده داشتم…

بچه ها مشغول بازي ورق شدن…امين عين اين رئيسا صدر مجلس نشسته بود..منم رو مبل کناريش…سياوش برامون يه تيکه کيک با قهوه آورد : بيايد..شما دوتا عين زير 18 سالا..قاقا لي لي بخوريد..و خنديد و رفت..

گرسنه ام بود…يه تيکه دستمال برداشتم رژم رو پاک کردم…معمولا با رژ غذا نمي خوردم ضرر داشت…چنگال رو به دستم گرفتم که ديدم امين داره نگاهم مي کنه..پرسش گونه نگاهش کردم

_اگه مي دونستم اين کيک و قهوه انقدر سبب خير مي شه…خودم از دم آسانسور خونه بهت مي دادم…

و من که حالا با گرفتن اين که اخمش از کجا سرچشمه مي گيره…در کف اين که چرا بايد مهم باشه…بهش خيره شدم که انگار خيالش راحت شده باشه..با آرامش قهوه اش رو جرعه جرعه مي نوشيد….

اصرار بچه ها براي شب موندن رو رد کرديم…رفتم بالا تا پالتوم رو بپوشم که در زدن….سياوش بود..دوست نداشتم بياد توي اتاق به همين خاطر بهش گفتم که دم در به ايسته اما اومد تو…چشماش يکم قرمز بود منم پالتوم رو تنم کرده بودم..شالم دور گردنم بود..دست به سينه زل زدم بهش…اخمام هم در هم بود..

_خوب چرا شب نمي مونيد…فردا مي خوايم تو باغ ناهار بخوريم…

_خيلي ممنون..من از اول هم عرض کرده بودم که تحت هر شرايطي شب بر مي گردم خونه…

_سخت مي گيري..تلفن من رو که داري تماس بگير…ازت خوشم اومده..البته تصميمم يه رابطه جديه…

..از اوون گيره ها بود….

_اگر اجازه بديد من از اتاق برم بيرون امين تو ماشين منتظره…

_با امين نسبتت چيه؟

…بله؟؟!!!!

ابروم رو بيشتر بهم گره زدم.. : نسبت من به شما چه ارتباطي داره…آقاي محترم..ممنون از پذيرايي تون اگر اجازه بديد ديگه مرخص بشيم..

…مردک…يه سوژه براي خودش پيدا کرده…کسي به اين سرعت که نمي تونه از روحيات کسي خوشش بياد…

از کنارش رد شدم..هين رد شدن تمام سعيم رو کردم که بهش برخورد نداشته باشم…به در حياط که رسيدم ديدم امين داره با برديا صحبت مي کنه…سرش رو بلند کرد يه نگاه به من کرد..يه نگاه به پشت سرم…

به پشت سرم که چرخيدم…ديدم سياوشه کمي اخم آلود…

تو ماشين نشستيم و راه افتاديم…

کمي که گذشت : باده مسئله اي پيش اومده کمي عصبي به نظر مي رسي؟؟..

_نه مسئله اي نيست که برام جديد باشه….

….راست گفته بودم…من شغلم طوري بود که از اين جور آدم هايي که من رو يه ابژه قابل دسترس ميديدن فراوون بود..

_راستي خيلي ببخشيد که به خاطر من مجبور شديد شب برگرديد…

_اين چه حرفيه از اولم قرارمون همين بود…باده تو دوره دانشجوييت شغلت چي بود؟؟

..من متظر اين سئوالها بودم..ترجيح مي دادم هول همين محور بريم تا سئوالها راجع به خانواده يا هاکان باشه…

_من استانبول که رسيدم..زبان ترکي که بلد نبودم…انگليسيم هم بدک نبود..البته هر چي که بود از مال اوونا بهتر بود…دانشگاه ها شون هم کنکوري بود به زبان ترکي….

مهسا دوست دوره دانشجوييم که خواهر سميراست..مدارکم رو برام از ايران فرستاد..تونستم بدون کنکور باز برم بشينم ترم يک…بعد کم کم ترکي ياد گرفتم…اما تو طول اين مدت بايد خرجم رو در مياوردم..به همين خاطر تو يه رستوران خوشگل که سميرا هم 4-5 سال همون جا کار مي کرد…شروع به کار کردم…

..رفت بود تو فکر….من از اين مسئله هيچ وقت خجالت نکشيده بودم…پنهانش هم نمي کردم…پس دليلي نداشت که الان هم راجع بهش توضيح ندم…

_هومن…

دلم ريخت..حتي اسم اين بشر هم استرس داشت : هومن چي؟؟

_من اون روز يه چيزايي شنيدم..يه کسي به نام سبحان…يه خانومي که همسر هومنه به نام ساره!!

…ساره…ساره دوست داشتني من…تويي که عذاب وجدانت همه معادلاتم رو به هم ريخته…

به پشتي صندلي تکيه دادم..حرف زدن با امين راحت بود…اما…

_من …فکر نمي کردم تصميمي که براي زندگيم ميگيرم..اين طور داشته هاي ساره رو زير و رو کنه….به هر حال..خيلي هم دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم…

امين سکوت کرد به جلو خيره شد… به خونه که رسيديم..در و برام باز کرد …شب به خيري گفتم تا برم تو خونه…

_باده؟؟؟!!

_بله؟؟!!

_بهت خوش گذشت؟؟

…به من توي تراس و توي ماشين بيشتر از مهموني خوش گذشته بود…

_بله شب خوبي بود…خيلي ممنون…

_مرسي از تو که همراهيم کردي…مي دوني…امشب يک باره ديگه متوجه شدم که چرا اطرافيانت انقدر برات احترام قائلن و قبولت دارن…

تعريفش به قدري دلنشين بود که پر از شوقم کرد….سرم رو بالا گرفتم….نگاهش رو بهم دوخت…دستش آروم به سمت صورتم اومد…يه دسته موم رو که تو صورتم اومده بود رو از صورتم کنار زد…سرش رو پايين انداخت…منم دنده عقب به سمت در رفتم…چي شده بود امشب ؟؟؟…با لکنت شب به خير مجددي گفتم…جوابم رو داد…در رو بستم..چند لحظه طول کشيد تا صداي در خونه اوون هم اومد…شب از هر وقت ديگه اي راحت تر خوابيدم…

از صبح توي خونه بد جور به ياد ساره ام…بد جور به ياد شبهاي اول رفتنم ….سميرا و من و تنهاييي هاي من…غصه ها..دلتنگي ها و گريه هاي من…بعد…گام به گام جلو…تغيير فضاي زندگي…تغيير رنگ…تغيير يه گام بلند تو يه روز نيمه گرم تابستوني..کنار ساحل آنتاليا…يک عالمه عکس..يک عالمه ترديد..يک عالمه بوي خوش…سميراي حامله گريان…بوسه متعجب ولي نسبتا راضي..دنيزه سر به زير اما پيروز…هاکان…منفعل….بي واکنش..خسته…شرمنده…منه…د

…منه…داغون…در حالي بازي نقش خوشحال…و يک عالمه آدم در حال پچ پچ….

عجيبه که اين خاطره هاي بي ربط چه طور توي مغز من داشتن به هم ربط پيدا ميکردن…

نشستم سر نقشه هام…يه جورايي مدام استرس داشتم..انگار منتظره يه اتفاق جديد بودم…اين استرس کذايي بدجور به جونم افتاده بود…فکرم به سمت آپارتمان رو به رو هم پر مي کشيد..عجيب بود..چه خبرم بود…

ساعت حدود 11 بود که زنگ در رو زدن…به لباسم نگاه کردم…مناسب بود..شک نداشتم که امين…نا خواسته لبخند به لبم اومد..

در حالي که در رو باز مي کردم…خم شدم تا کفشهام رو که پرتاب بود جلو در رو کنار بزنم..منتظره صداي بم و گيراي امين بودم..اما يه هق هق…ظريف شنيدم…نمي خواستم سرم رو بلند کنم…نمي خواستم فکر کنم که اين صداي آشناي دور…انقدر واقعيه…بعد از اوون همه دلتنگي…بعد از اين همه عذاب وجدان…

تکون نخوردم..انگار که با اين کار واقعيت اين حضور اشک آلود تغيير مي کرد…واقعيت علاقه اش به رنگ سبز که از پايين مانتوش هم معلوم بود….

اوون هق هق بي پايان : باده. خودتي نه؟؟…و دوباره گريه…

و من..بي اشک پر بغض و سري که به زور اومد بالا تا رو به رو بشه با دوست داشتني ترين صورت کودکي…با زني که الان زيباتر از هر زماني…با خيس ترين نگاه زل زده بود بهم…به ساره …به تنها يار بي دريغ من تو اون خونه آجري قلهک…..

صداي لرزونش تو سرم که پر از دردهاي کودکي بود پيچيد… : باده….

ومن خشک شده…بي رمغ فرو رفتم توي آغوش که ناتني بود اما از هر تني محرم تر…خواهر تر بود از هر خواهري که از يه بطن زاييده شده…بو کشيدم تموم اوون عطر تن مضطربي که من..منه مثلا غريبه رو سالها از زير ضربه هاي پدرش يا هرزگي هاي برادرش نجات داده بود…همون تني که بدون خواستن من …بدون دخالت من..به خاطر خودخواهي من مجبور به تحمل آغوش و بوسه هاي مردي شد که کابوس من بودو مورد تمسخر ساره….

سرم منگ بود..مثل هر زماني مثل که تو طوفاني از احساسات گير مي کردم…تو گر باد که تخريب مي کرد…

کي رفتيم تو سالن..کي در بسته شد..کي ساره من رو دوباره انقدر گرم در آغوش گرفته بود مي دونم…هر چه که بود..من در بي باوري …منتظر که يکي از خواب بيدار م کنه به سر مي بردم….

اشک مي ريخت و من اشک نداشتم..خشم هم نداشتم شديد درد داشتم..يه درد بي امان….

_باده..واي باده باورم نمي شه..چند وقت بود هومن تو هوا بود بين زمين و آسمون گريه مي کرد سر نماز…مونده بودم که چي شده…حرف نمي زد…تا اينکه امروز صبح سر نماز صبح قسمش دادم..قسمش دادم به جون بچمون…بگه دردش چيه….

به چشماي سبز دوست داشتني ساره زل زده بودم که مثل يه چشمه جوشان سرازير بود… : گفت که تو رو ديده…ديگه نتونستم صبر کنم…خيلي نامردي باده…خيلي ….رفتي 9 سال پيش به من هم نگفتي…برگشتي…چند وقته بازهم نگفتي؟؟!!!!..من که خواهر بودم….

دهنم خشک بود چه جوابي مي دادم؟؟…چي مي گفتم…کاش اين سوت هاي بي پايان مغزم برن کنار..کاش سکوت کنن تا تماشا کنم تا بهتر بشنوم اين دخترک زيباي بي کينه رو….

_حرف هم نمي زني…نه؟؟…قابل نيستم….؟؟؟..من که قبولت داشتم خواهري..من که مي دونستم داره بهت ظلم مي شه…

دلم مي خواست زار بزنم…دلم مي خواست اما نمي شد…

_خوشگل شدي باده..بي نظير شدي….

به زور دهنم رو باز کردم : من چي بگم ساره؟؟؟

زار زدنش بالا تر رفت…

_چي بگم ساره..شرمندتم…دارم داغون مي شم..من چه کردم با تو…؟؟؟

رو زانو هام رو فرش نشستم….

_ما چه کرديم با تو؟؟….فکر کرديم مردي…مامانت داغونه..بي صبره..تمام نذر و نياز هاش تويي…سبحان سر گردونه…9 ساله …9 ساله که هر چي تو اتاق تو بوده رو برده توي آپارتمان تا جدا زندگي کنه.با تو..با خاطراتت….لازم بود باده؟؟…لازم بود اين همه نبودن..اين همه رفتن… 9 ساله هر قطره آبي که خوردم گفتم يعني باده هم داره تا بخوره…؟؟؟..هر ژاکتي که پوشيدم گفتم نکنه باده سردشه…شيراز..تهران…بندر…

..بندر…بهشت زهرا…بيمارستان ..پارکا..همه جا رو زيرو رو کرديم…

تا مهسا دلش به رحم اومد..قبل از رفتنش به پاريس…سر نذري پزونه عاشورا…يک سال بعد از رفتنت..گفت که رفتي استانبول….

گريه اش بالاتر رفت…

سخت بود برام که بگم…سخت بود… : بعد از اين که گفت…بابات….

_آره..بابام ترسيد…گفت منم مي بري پيش خودت…داد من و به هومن….

 

فشارم افتاد پايين…. : ساره..واي بر من….من…کاش مي بردمت..کاش نوکريت رو مي کردم….

ساره رو به روم رو زمين زانو زد..سرم رو گرفت تو آغوشش : باده..من خوشبختم..ناراحت نيستم..هيچ کس به اندازه هومن نمي تونست من رو دوست داشته باشه…خيلي عوض شده باده…همه دعاش اينه که بتونه جواب بده..هر چه که با تو کرده رو..

_من مهم نيستم ساره با تو چه کرده…؟؟؟؟

_با من…؟؟؟…نوکريم رو کرده…8 ساله….

باور نمي کردم…اين دختر مي خواست من حالم خوب بشه…. : ببخش باده..ببخشش…همه چيز رو ببخش…

_من؟؟؟…چي رو ببخشم…حق هايي که از من گرفته شد…؟؟؟..حق هايي که براي داشتنش..مجبور شدم به مهاجرت..به غربت؟؟…حق آغوش مادرم…حق درس خوندن..حق خنديدن…حق شنيدن زبان فارسي….حق خوردن حليم پل تجريش…حق چي رو…يه نگاه به من کن ساره..من چي دارم براي بخشيدن….؟؟؟

_خدا به سر شاهده براي شفاعت..هومن يا سبحا ن نيومدم…اومدم ببينمت..اومدم بوت کنم…اومدم بگم…حق نداشتي..به خدا حق نداشتي..با من..با مامانت اين کار رو بکني..تو حتي يه زنگ به ما نمي زدي….

_چه زنگي ساره؟؟…که دلم بيشتر ريش بشه..که بيشتر خون بشه..که سانسهاي روانپزشکيم طولاني تر و درد ناک تر بشه….من تو رو..محسن رو بدبخت کردم…

ساره اشکش رو پاک کرد با تعجب : من بدبخت نيستم خره…دارم زندگيم رو ميکنم…محسن..خوب براي اون کمي سنگين تموم شد…اما اونم داره زندگيش رو مي کنه..تو هم داري زندگيت رو مي کني…فقط مامانت و سبحانن که نمي تونن زندگي کنن…

_اسم سبحان رو نيار…

صدام مي لرزيد…نمي دونم چه شکلي شده بودم که ساره نگران نگاهم مي کرد….

_باده..آب مي خواي.؟؟؟..تو چرا خودت رو نگه داشتي…چرا اشک نداري…

..من بغض هم نداشتم…ولي نفس هم نداشتم…خيلي خوب مي دونستم که يه حمله عصبي ديگه دارم….از سر ذوق؟؟!! از سر چي؟؟!!!

صداي به هم خوردن کابينت ها اومد…شير آب…يه مايع ولرم که از دهنم رفت تو….

صداي زنگ در..بلند شدن سار ه از سر جاش….صداي بم امين…دويدنش به سمت سالن…نگراني بي وصف توي صداش… دستهاش که قلاب شد دور بازو هام… :باده…باده..نگام کن..چي شده؟؟؟…تو رو خدا باده..نفس بکش..باده کبود شدي….

فريادش سر ساره : چي شده؟؟…شما کي هستي؟؟…چي کارش کردي؟؟؟

هق هق بي جواب ساره….کلافگي امين : باده..عزيزم…من چي کار کنم برات؟؟؟….عزيزم…چشمات رو باز کن…

باده جان…چي شده..؟؟؟ و فريادش…باده خواهش مي کنم…

زير لب و بي جون در حالي که مطمئن نبودم بشنوه : حالم بده….

و باز هم تکون هاي بي امان….و من که هر لحظه درکم از اطرافم کمتر مي شد….د يه آغوش گرم..يه عطر تلخ…يه نگاه خيس عسلي… و فريادش و التماسهاش براي اينکه نگاهش کنم….و من که تو يه بي خبري غرق شدم…

سرم مثل يه کوه سنگين بود و عضلات بدنم منقبض..مي خواستم جا به جا بشم نمي شد…چشمام رو باز کردم..کمي خشک بود..مجبور شدم چند بار پلک بزنم تا بتونم اطرافم رو ببينم…اما براي اينکه بفهمم دقيق کجام يکم طول کشيد…تو يه اتاق سفيد که بي شک بيمارستان بود….چشمام رو بستم…آبروم رفت…فقط غش نکرده بودم که اونم به کارنامه درخشان ضعفاي اين چند وقتم اضافه شد….چشمام رو دوباره باز کردم…بهم سرم نزده بودن…خواستم دستم رو بيارم بالا که از چسب روش فهميدم که تموم شده سرم…..

اتاق کاملا روشن بود….کسي تو اتاق نبود….سعي کردم يادم بياد صحنه آخر رو…تصويري چيز خاصي به ذهنم نمي رسيد..فقط يه آغوش مطمئن و يه صداي مضطرب…با ياد آوري اين مسئله يه حس شيرين بهم دست داد..يه حس گرم…

صداهايي که تو لحظه آخر شنيده بودم عين يه هم همه يادم بود…

…ساره….واي اوون کجاست الان؟؟….

در باز شد و يه پرستار اومد تو..: به هوش اومدي؟؟؟…بذار فشارت رو بگيرم….

…چه قدر بد اخلاق…..انتظار داشتم عين تو داستانا بگه …خانومي به هوش اومدي؟؟….نمي دوني اين شوهرت بيمارستان رو گذاشته بود رو سرش…

اما فشارم رو گرفت و يه چيزايي ياد داشت کرد و از اتاق رفت بيرون…بفرما باده خانوم تنهايي همزاد تو…

چشمام رو بستم…صداي در اومد…باز نکردم چشمام رو…

صداي امين رو شنيدم…يه صداي خش دار….خش دار؟؟..من اين صدا رو فقط زماني که براي مادرش اضطراب داشت انقدر خش دار شنيده بودم…. : چشماشون که هنوز بسته ست خانوم محترم!!!

_به هوش اومدن…احتمالا خوابن..دارو ها کمي منگ مي کنن….

صداي بسته شدن در اومد . من نمي دونم چرا چشمام رو باز نمي کردم..به خاطر اوون عزيزم ها يي که کم کم داشتن تو ذهنم جون مي گرفتن؟؟…به خاطر ضعفي که نشون داده بودم؟؟…از اينکه ببينم اون چشمام خسته شدن از بس اين چند وقته دردسر ايجاد کردم؟؟

حضورش به هم نزديک شد….صندلي رو کشيد کنارم و نشست…سعي مي کردم تو ذهنم مجسم کنم صورتش چه شکليه الان…

اما قبل از اوون حرکت آروم نوک انگشتاش رو روي گونه ام احساس کردم…حرکتي که قاعدتا بايد يه دونه به خاطرش مي زدم تو صورتش..اما عجيب بود که نياز داشتم به اين نوازش..حتي انقدر آروم و با احتياط…بعد نوک انگشت هام رو گرفت توي دستش..و بعد داغي لبهاش رو روي انگشتام حس کردم….گر گرفتم…داشت چي مي شد…بي اختيار چشمام رو تا جايي که مي تونستم باز کردم….

سرش رو از روي دستم بلند کرد…به چشمام زل زد…چشماش قرمز بود…موهاش به هم ريخته…با ديدن چشماي بازم يه راحتي خيال اومد تو اوون مردمک منتظر : بيدار شدي؟؟؟

_….

_با خودت….با من…چي کار داري مي کني باده؟؟

…اين سئوال خيلي چند پهلو بود..چه جوابي بايد مي دادم…؟؟

_….

موهاش رو آروم عقب زد : خيلي ترسيده بودم…اگه صبح سراغت رو نمي گرفتم…

پاهاش رو تکون مي داد : حتي نمي خوام بهش فکر کنم….

….ولي…خيلي چيزها امروز بود که مي خواستم بهش فکر کنم…يک عالمه حس بود که بايد تحليلشون ميکردم…از يه حس قديمي پر درد تا يه حس لطيف که قدمتش شايد چند ساعت هم نبود…من اين نگاه اين چشم ها رو خيلي وقت بود که مي ديدم..خيلي وقت بود که مي خوندم…اما اين نگاه مضطرب داغون که الان جلوم بود..يه شعر جدا بود…خيلي جدا…

_نمي خواي به صدات مهمونم کني باده؟؟؟

..هميشه شنيدن اسمم از اين مرد انقدر دلچسب بود؟؟؟!!!!…قاطي کرده بودم…داروها مخدرشون رفته بالاتر فکر کنم…

_معذرت مي خوام…

_چي؟؟!!

_معذرت مي خوام بابت دردسرامروز….

اخماش رفت رو هم : اين جمله ات حتي بيشتر از آخرين جمله اي که قبل از ازهوش رفتنت گفتي اعصابم رو خرد کرد…

…و من دنبال آخرين جمله ام بودم….

تو صندلي جا به جا شد و جلوتر اومد… : باده…..تو چته؟؟؟

_فکر کنم فشارم پايين بود…خسته هم بودم….

ابروش رفت بالا..داشتم به هوشش توهين مي کردم و فکر مي کنم هيچ چيز انقدر بر خورنده نبود براش : باشه…

…دلخور شد؟؟!!…

از جاش بلند شد : ساره خانوم پشت درن..مي گم که بيان..چون خيلي استرس داشتن…ولي شرمنده..با هم تنهاتون نمي گذارم…

_اما….

_همين که گفتم…تنهايي رو به رو شدن با هرکسي تا اطلاع ثانوي ممنوعه…تصويب شد…

بي اختيار لبخند زدم..اين تصويب شد رو خيلي وقت بود نشنيده بودم…

ساره با چشمايي که باز نمي شد اومد تو…امين تکيه زده به ديوار رو به رو با اخم زل زده بود بهمون…ساره اومد کنارم..محکم بغلم کرد…من هم بغلش کردم…زير بازوم… : ساره اين شکم…؟؟؟

_کور شدي الحمدالله باده….من صبح هم اين شکم رو داشتم..6 ماهه حامله ام ..دختره…..هر چند يه پسر 5 ساله هم دارم…نيما..اسم دخترمون هم قراره نيايش باشه…

…ساره…ساره کوچولوي من…مادر بود…همسر بود….محکم تر بغلش کردم…

زير گوشم گفت : اين ..امين نزديک بود کله من رو بکنه…

صداش رو کمي کلفت کرد و ادامه داد : ديگه شما و اوون همسرتون رو اطراف باده نبينم…

لبخند زدم…

_بله ديگه..تو که اوون هوارها رو نشنيدي بايد هم بخندي..آخرش اين بچه من يه چيز وحشي ميشه…

يکم از تخت فاصله گرفت…

دستم رو آروم رو شکمش کشيدم..بچه تکون خورد..من پر از شوق شدم…

_خاله اش رو شناخت…

..خاله….چه قدر اين حس زيبا بود…دريا دختر سميرا به من باده مي گفت…خودم اين طور خواسته بودم..من عاشق زنهاي حامله بودم با اون شکم هاي قلنبشون…سميرار و ديوانه مي کردم بس که دستم رو شکمش بود….

يه بار ديگه دستم رو رو شکم ساره گذاشتم…

سرم رو بالا کردم به امين که دست به سينه داشت نگاهم مي کرد…نگاهش پر از شوق بود….

ساره با آژانس رفت…گفت هومن و نيما منتظرشن…دوباره کلي گريه کرد ..ازم قول گرفت اجازه بدم بياد ببينتم…من از خدام بود…قسمش دادم به کسي نگه من رو ديده…قول داد…شماره ام رو گرفت و شمارش رو داد…وقتي جلوي در برام دست تکون داد…شديد دوباره حس دلتنگي کردم…

مرخص شدم…تو ماشين امين نشسته بوديم و من به غروب قرمز خورشيد نگاه مي کردم…اين رنگ قرمز من رو بيشتر دل تنگ مي کرد…

_باده..چيزي شده؟؟

به سمتش چرخيدم : ساره خوش بخت مگه نه؟

_اميدوارم که اين طور باشه…

_يه جورايي…نمي دونم.حسم غريبه است…اون خونه زندگي داره…بچه داره…شايد من هم بايد همين طوري زندگي مي کردم…

با تعجب : دوست داشتني اوون جوري زندگي کني؟؟

_دوست داشتم جايي کسي منتظرم باشه….

..دروغ نبود حسم…يه جايي..ساره يه شوهر و يه پسر داشت که منتظرش بودن…..

آروم روي کاناپه نشستم…امين هم جلوي در ايستاده بود و با تلفن صحبت مي کرد..تلفن رو که قطع کرد اومد داخل…

رفت توي آشپز خونه …

چند لحظه بعد با يه ليوان بزرگ شير برگشت..داد دستم : شير عسله..بخور..

_ممنونم…عجب جمعه اي براتون ساختم…

_کاش حالت خوب بود..صبح اومده بودم پيشنهاد بدم عصري بريم بيرون..

لبخندي زدم : رفتيم ديگه….

_اصلا دوست نداشتم اين طوري بريم…به پشتي مبل تکيه داد : بخورش تا کمي بهتر شي…

يه جرعه رو به زور فرو دادم….

_باده؟؟

_بله…

_تو جدي گفتي که دوست داشتي مثل ساره زندگي کني؟؟

ليوان رو بين دو تا دستم گرفتم…زل زدم به کف خونه….موهام اومد جلوي صورتم : نمي دونم بارها بهش فکر کردم…به تمام چيزهايي که بابتش مبارزه کردم…اگر ايران مي موندم…ازدواج مي کردم..مي شدم خانوم خونه…الان هم حداقل يه بچه داشتم که مي رفت مدرسه…

_خوب بود؟؟!!!

_براي من…؟؟؟با بلند پروازي هاي من…؟؟؟!!..نمي دونم….يعني فکر نکنم…گاهي تو خونمون با سميرا..مي شستم لب پنجره..رفت و آمدها رو نگاه مي کردم..من هيچ وقت با مادرم جايي نرفتم…يه پدر بزرگ داشتم..يه کلاه شاپو..قهوه اي داشت..سه سالم بود…بردتم سر کوچه سوار اين چرخ و فلک دستي هاي فلزي کرد…خيلي بهم خوش گذشت…

_من سوار نشدم…

سرم رو بلند کردم : جدا؟؟!! خيلي خوب بودن…دم عيد هم بود..برام يه ماهي قرمز هم خريد…هر چند مادربزرگم شاکي شد که حوض پره ماهي قرمزه…

خنديدم..لبخند زد… : بچه دوست داري؟؟

_خيلي زياد…بيشتر از همه زن حامله دوست دارم..

بلند خنديد: جدا!!…

من هم خنديدم : بله…سميرا بچه اولش رو که حامله بود ديوونش مي کردم…از بس دستم به شکمش بود…بهروز شاکي ميشد..ميگفت آخرش بچه ام تو رو جاي من مي پذيره….بچه دومش شکمش هنوز بالا نيومده بود که از دستش داد….خيلي ناراحت کننده بود…

_ناراحت شدم..اتفاق آزار دهنده ايه…منم بچه خيلي دوست دارم…البته يکم از زن حامله مي ترسم…

خنديدم : مي ترسي…!!؟؟؟

_بله..همش فکر ميکنم..دردش مياد..نمي دونم يه حس غريب دارم…مامان که دو قلوها رو حامله بود خيلي سختش بود…استراحت مطلق بود..شايد تاثير اونه هرچند اونا آخرين بچه هاي خاندان ما هستن…

_جدا!!…البته خيلي دوست داشتني هستن…بچه هاي 4 2ساله…

_تعريفت از خانواده چيه؟؟

عجب سئوالي….

موهام رو دادم پشت گوشم… : منظورتون تعريفم از ازدواجه…

_کلا…

_خوب …راستش رو بخواي خيلي بهش فکر نکردم…خانواده رو ميگم…اما زن خانواده بودن يعني هم پاي شوهر بودن…يعني در حالي که تو زندگش اجتماعيت زن موفقي هستي تو خانوادت هم موفق باشي…اما مادر بودن يه چيز ديگه است….

_فکر نمي کردم انقدر عشق بچه باشي….

_اول بايد باباي بچه رو پيدا کنم…

لبخند زد : باباي بچه…منظورت شوهر ديگه…؟؟؟

_خوب خيلي فرق مي کنه؟؟

_به نظر من بله..خيلي مردا هستن که پدر هاي خوبي هستن اما اصلا شوهر هاي خوبي نيستن يا برعکس….

_اين جوري نگاه نکرده بودم….

_شايد چون…

_چون چي؟؟

_نمي دونم به موقعش مي فهمي….

بعد آروم زد رو پيشونيش : آخ ديدي يادم رفت..مامانم اينا دارن ميان عيادتت..دفعه پيش نگذاشتم بيان…اين دفعه ديگه حرفم رو گوش نکردن..

_قدمشون سر چشم…الان مامانتون ميگن…دختره قراضه هر روز هم بايد بريم عيادت….

با لبخند لبش رو به دندون گرفت : آخ آخ ..راست مي گي…

بلند شدم برم دوش بگيرم…اين گفت گوي بي تنش …کمي حالم رو بهتر کرد..زير دوش به شکم تختم دست کشيدم..امروز بد جور هورمونهاي مادرانه ام در تکا پو بودن….

مو هام رو بافتم…يه پيراهن بافت پوشيدم و کفش تخت و يکم آرايش…

رفتم تو سالن..امين نبود..حتما رفته بود حاضر بشه..رفتم تو آشپز خونه ديدم چاي گذاشته و ميوه چيده…همون موقع زنگ در رو زدن…سرايدار بود با يه جعبه شيريني…لبخند زدم…اين بشر واقعا به فکر بود…

شيريني ها رو داشتم تو ظرف مي چيدم که از تو سالن صداش اومد…يکم از جام پريدم…برگشتم به سمتش که با موهاي نم دار و شلوار طوسي و تي شرت سبزش داشت به هم لبخند مي زد…

_ترسيدم..چه جوري اومديد تو؟؟

_در رو يادت رفته بود کامل ببندي…بشين من خودم مي چينم…

_نه چيزي نيست…لطف کرديد..همه کارها رو انجام داديد…

_مامانم شام رو مياره..مي بندت الان به يه سري غذاهاي بد مزه اما مقوي….

_ايشون به من لطف دارن….

_تو همه کار همه کس رو به لطف مي گيري…

_مگه غير از اينه؟؟!!….من از کسي توقعي ندارم….

_شايد طرف يه منظور ديگه اي داره….

به چشماي شيطونش نگاه کردم : من کلا منظورها رو خيلي دير مي گيرم…

بلند خنديد…من هم خنديدم..راست گفته بودم…

مادر امين مثل هميشه پر از مهر بغلم کرد..پدرش دستم رو فشرد…دو قلوها پر سر و صدا اومدن وسط سالن….

آتنا : وا..اين مبلا چرا عوض شده…چه قدر عجيب..همه چي بنفشه اينا کرم زرشکي…

من : اينا لطفه آقاي دکتره….

شيرين جون : آقاي دکتر چيه؟؟…آدم ياد بيمارستان ميوفته…

تينا : داداش..منظورت ايجاد آلودگي بصري بوده…

من : خير منظورشون رفع دلتنگي من بوده….

امين در سکوت لبخندي زد…

تينا : مشکوک مي زني….

آتنا : باده..تو باز پشه لگدت زده…

بلند خنديدم….

پدر امين : به دخترم اين جوري نگو ….

…دخترم…چه قدر شيرين بود شنيدن اين جمله….

من : راست ميگن…از وقتي اومدم ايران دارم دردسر ايجاد ميکنم براي آقاي د…

امين : باده..من اين آقاي دکتر ها رو دارم يه گوشه مي شمارم…قبلا هم تذکر داده بودم…

شيرين جون : امين مامان…حتما باده جون باهات احساس راحتي نمي کنه….

امين چشم دوخت به من…منتظر جوابم بود :نه..باور کنيد..اي بابا…

..هول شده بودم…

همه به جمله بي سر و ته من خنديدن…

مي خواستم بلند شم براي پذيرايي..خيلي جون نداشتم..داروها کمي خواب آلودم کرده بود..هنوز تو خماري ديدارم با ساره بودم..اما شلوغ بودن اطرافم..اونم با حضور آدمهايي که انقدر مهربون و شاد بودن…کمک مي کرد نشينم فکر کنم..

بلند شدم تا برم چايي بيارم . .

آتنا : بشين باده..رنگ و روت پريده است من و تينا هستيم …چايي مياريم….

_آخه..

شيرين جون :آخه نداره گلم..ما خودمون مي دونيم که تو حالت خيلي خوب نيست..فکر کنم آب و هواي تهران بهت نمي سازه که مريض مي شي…

..لبخند زورکي زدم…آب و هواي روزگار به من نمي سازه…

دو قلو ها با جنگ و دعوا داشتن تو آشپزخونه چايي مي ريختن…من به شيرين جون تو دلم تبريک ميگفتم..با وجود رفاه زيادي که بچه هاش داشتن..هر سه خيلي خاکي و مسئوليت پذير بودن…

تينا چاي رو به من تعارف کرد : راستي باده..دوستم ستاره خيلي دوست داره ببينتت…

…ستاره..آخ آخ..به کل يادم رفته بود…همون خانوم طراح لباس…

سعي کردم يه لبخند بزنم…دوست نداشتم باز هم زير اوون نگاه فضولش قرار بگيرم…به امين که سرش تو تلفنش بود نگاه کردم..خسته به نظر ميومد…

_لطف دارن..مي تونيم يه قرار بذاريم…

شيرين : آخر اين هفته قراره خانواده برديا مهمون ما باشن براي شام..آتنا جان دوستت رو هم دعوت کن تا باده رو ببينه…

..مگه منم دعوت داشتم؟؟..چند نفر به يه نفر آخه..ستاره ..مادر برديا و از همه بدتر نگين..دختره گوشت تلخ با اوون ضريب هوشيش…اين دختر صد درصد حاصل يه ازدواج فاميلي بود…

سعي کردم افکارم رو جمع کنم…

آتنا : آره نظر خوبيه…شب خوبي هم ميشه..مگه نه امين؟؟

امين انقدر غرق تلفنش بود که جواب نداد…

شيرين جون : امين جان..کجايي مامان؟؟

امين با شنيدن اسمش سرش رو آورد بالا : هر چي که هست من موافقم….

همه ترکيدن از خنده..من هم داشتم به قيافه گيجش نگاه مي کردم..

پدر امين با خنده بلند : امين..پسرم شايد حکم قتلت رو صادر کردن..تو چرا انقدر زن ذليلي به کي کشيدي آخه؟؟

امين لبخندي زد : به شما..شما هم به پدر بزرگ…تو کل خاندان پاکدل يه مرد غير زن ذليل به من نشون بده…

پدر امين خنده اش بلند تر شد : راست ميگي فکرش رو که مي کنم مي بينم..نداريم…

…زن ذليل؟؟!!…اون هم امين..با اون جمله تصويب شد…اينا زن ذليل نديدن..اگه بهروز رو ببينن مي فهمن زن ذليل يعني چي…دلم قنج رفت براي سميرا..شب بهش زنگ مي زنم…

_پس دخترم براي پنجشنبه شام خونه ما مهموني…

_من مدام تو جمع خانواده شما هستم…البته افتخار مي کنم به اين مسئله..اما از طرفي هم نمي خوام شما مراعات تنهايي من رو بکنيد…

_ما مراعات خودمون رو ميکنيم که دوست داريم بيشتر ببينيمت…

پدر امين : واقعا احسنت داره مادرت و پدرت البته که همچين گلي رو تربيت کردن…

…پدرم که خيلي احسنت داشت..رهامون کرده بود…مادرم هم خيلي زحمتي به خودش نداده بود…من حاصل تربيت سميرا و تلاش خودم بودم…غلط يا درست رو به من اعتقاداتم و البته اعتقادت سميرا ياد داده بود..نيازي به توضيح بود؟؟..نبود…

_نظر لطف شماست..شما هم فرزندانتون باعث افتخارن…

شيرين جون نگاهي به قد و بالاي امين انداخت : خدا رو شکر جواهره…

تينا : راست ميگه..آخه فقط امين بچه ايناست.. من و آتنا از تو سطل پيدا شديم…

خنديدم….

شيرين : وا مامانم اين چه حرفيه…

آتنا : مگه دروغ ميگم..هميشه امين..اصلا ما ميريم معتاد مي شيم با اين بي توجهي که به ما مي شه….

تينا : چرا معتاد شيم..خونه رو ترک مي کنيم..ميايم با باده زندگي مي کنيم…

خنديدم : قدمتون سر چشم منه…اصلا بيايد دست در دست هم بريم استانبول زندگي کنيم انقدر خوش مي گذره…

قيافه دو قلوها کمي در هم شد..خودم هم از تصور برگشت..خيلي هم خوشم نيومد..امين سرش پايين بود..نمي تونستم چشماش رو ببينم…سکوتي بر قرار شد…

تينا : اا..حرف رفتن نزن ديگه باده جونم….

پدر امين : سيب رو بندازي هوا هزارتا چرخ مي خوره..حالا تا چند وقته ديگه خدا بزرگه..

براي کشيدن شام من هم تو آشپزخونه ايستادم و بوي زعفرون رو به مشامم کشيدم…غذا زرشک پلو بود..يادم نمي ومد آخرين بار کي خوردم…

_دستتون درد نکن خانوم پاکدل..

شيرين جون که داشت با پلو زعفروني همون علامت صليبي هميشگي رو رو برج مي ريخت : تو رو خدا نگو خانوم پاکدل..همون شيرين جون بگو..من راحتم..هر چند ترجيحم چيز ديگه اي هستش..ولي خوب…

و با ديس برنج رفت بيرون…

سر شام بشقاب من رو پر کرد..

_شيرين جون…اين خيليه….من شام اصلا نمي خورم…

…بايد رعايت مي کردم…تا برنامه نارين چيزي نمونده بود….

با اخم شيرين جون شروع کردم به خوردن..امين رو به روم بود..عجيب ساکت بود و با غذاش بازي مي کرد…چيز زيادي هم نخورد…

بعد از شام..من خواهش کردم بهم اجازه بدن تا براشون يه قهوه ترک خوب دم کنم و رفتم تو آشپز خونه…تو فکر سکوت امين بودم که بوي ادکلنشپيچيد تو آشپز خونه..به کابينت تکيه داد…

دستم رو بي مهابا برم سمت قهوه جوش…

امين : به پا داغه…

با تذکرش دستم رو عقب کشيدم…

_حواسم نبود..مرسي گفتي…

دلخور به نظرم اومد : اصلا مراقب خودت نيستي…شانس آوردي نسوختي…باده؟؟؟

همون طور که داشتم قهوه رو براي اينکه کف کنه هم مي زدم و از بوش لذت مي بردم : بله؟؟

خواست حرفش رو ادامه بده که تلفنش از تو سالن زنگ خورد…

داد زد : ببينيد کيه…

بعد از چند ثانيه…صداي آتنا اومد : ترمه…

من خودم رو مشغول قهوه جوشي کردم که رو گاز بود…قاشق رو انقدر محکم تو قهوه جوش مي چرخوندم که انگار قراره سرب حل کنم..به حبابهاي روي سطح قهوه با قاشق ضربه مي زدم تا بترکن…و به پشت سرم نگاه نمي کردم..حتي اگر کل حواسم هم اونجا بود…و من داشتم با حسي آشنا مي شدم که حتي خودم هم از اعتراف بهش خجالت مي کشيدم…نه..من مطمئنم حسود نشدم..فقط شديدا سر در گم و خسته ام روز پر ماجرايي داشتم…

صداي زنگ تلفن قطع شد و من حضور امين رو هنوز پشت سرم احساس مي کردم….زير گاز رو خاموش کردم….

بايد به خودم مسلط باشم….من از بچگي از اين اسم ترمه خوشم نمي يومد…

چرخيدم تا فنجان ها رو پر کنم که ديدم آتنا و تينا گوشي امين در دست ؛ دست به کمر زل زدن به امين…پدرش به زور خنده اش رو نگه داشته و مادرش به من زل زده…سرم رو انداختم پايين و سرگرم ريختن قهوه ها شدم…

آتنا : تو مگه با ترمه بهم نزدي؟؟

_چرا..خيلي وقته….

تينا : پس چرا دو باره پيداش شده؟؟

..ميون اين همه فشار که روم بود يه جورايي از دست اين دو تا فسقلي که شديد هم مادر شوهر بودن خنده ام مي گرفت…

صداي امين کلافه شد : چه مي دونم چي مي خواد؟؟

شيرين جون : باده جون..گلم بيا بشين…همش سرپا ايستادي…

و من مجبور شدم براي جواب دادن بهش سرم رو که تا دماغم توي فنجون ها بود بالا بيارم… و امين رو ببينم که تکيه زده به کابينت و دست به سينه با نگاه کلافه اش داره نگاهم مي کنه…

به من نگاه مي کرد..انگار که اين سئوال ها رو من پرسيدم … ادامه داد : من مي خوام که ديگه تو زندگيم نباشه..خيلي وقته که نيست…همه اين رو مي دونن..من حتي جواب تلفن هاش رو هم نمي دم….

…دوست داشتم خودم رو از اين حس خوره مانندي که تو دلم بود خلاص کنم…اين حس عجيب و جديد بود..يه نفر تو گوشم مي گفت که برم اوون موهاي بلند و بور ترمه رو بکنم…

بدون هيچ کلامي سيني به دست رفتم تو سالن…آتنا اومد ازم گرفت و تعارف کرد…امين عين يه پسر بچه تنبيه شده تو مبل فرو رفته بود و ساکت بود…

پدر امين :پسرم…بايد قاطع با ترمه برخورد کني….

..حرف دل من…

_قاطعم …..ولي شايد بايد کمي داد و بيداد رو هم چاشني اين قاطعيت بکنم….

تينا : اصلا من زنگ مي زنم بهش مي گم..امين نامزد داره دست از سرش بر داريد…

..چه کار بي مزه اي….من که دلم مي خواست امين رو بزنم…اصلا يه خشونت بي دليل در من بود که حتي دلم مي خواست اين فنجونهاي روي ميز رو بريزم زمين همگي بشکنن….اه……

شيرين جون : به هر حال مادر..صحيح نيست که بهت داره زنگ مي زنه…

..کرمم گرفت…بايد دلم رو خنک مي کرردم…

من : دختر خوشگليه….

هنوز جمله ام کامل نشده بود که 4 جفت چشم تا آخر باز زل زدن بهم…سه تاشون پر از سئوال..يکيشون که از قضا يه چيزي بين قرمز و عسلي بود به مفهومه چرا اين کار رو کردي؟؟…

دلم خنک شد..امين سه تا مادر شوهر داشت..به پشتي صندليم تکيه دادم….و امين رو نگاه کردم که کلافه تر شده بود…

شب که سرم رو بالشت ميگذاشتم هم مطمئن بودم که امين تو توضيحش راجع به ترمه راست گفته و هم دلم خنک شده بود چون دو قلو ها مغز امين رو خرده بودن..هر چند که امين از من شديد شاکي بود…تا اين که يه برخورد قاطع با دو قلو ها کرد و اوونها هم ساکت شدن…کلا اين آدم جذبش بالا بود…

خيلي چيز ها بود که دلم مي خواست بهشون فکر کنم..به اين که امروز من عزيز ترين کس زندگيم رو ديدم..يکي از عزيز ترين آدم هاي زندگيم رو ديده بودم…شکه بودم..باورم نمي شد….عزيزم شنيده بودم کلمات آخر امين ذره ذره داشت واضح مي شد…نوازش شده بودم…و در آخر بي رو در بايستي..حسادت کرده بودم…من چم بود؟؟..چي مي خواستم از زندگيم..چرا هر کاري که گفته بودم انجام نخواهم داد رو داشتم انجام مي دادم…براي زنگ زدن به سميرا دير بود…قربونش برم که الان داره دريا رو به زور مي خوابونه….

ساره دوست داشتني که تو حق خواهر ي رو بر من تمام کردي يا من؟؟…تو دو تا بچه داري از اوون گربه سبز چشم…

اس ام اسي به گوشيم اومد…ساره بود..ذوق زده شدم..چه قدر زيبا که اسمش رو گوشيم ميومد.. : باده دل تنگت شدم..ديدمت اين چند ساعت سخت تر از اوون 9 سال گذشت..تو واقعي نه؟؟؟…خود باده اي؟؟..فردا بيا خونه من..ببين چه طوري چيدمش..آخه هومن مي گه تو يه خانوم مهندس خيلي موفق شدي..نظر بده بد بود عوضش کنيم…

….چه حس لطيفي به من تزريق شد..گرم شدم…انگار اوون خارهايي که دور قلبم بود و داشت فشارش مي داد کمتر شده بود…

جوابش رو دادم : تو هميشه از من خوش سليقه تر بودي…ساره من واقعيم..تو چه قدر واقعي خوش بختي؟؟

_خيلي زياد..خيلي واقعي تر از ساره بودنم….بيا خودت ببين…

_به من زمان بده…اما تو بيا…خواهر زاده هام رو هم بيار….

….اوون حس لطيف يه خواب آلودگي ملس هم برام آورد…خوابم خيلي وقت بود انقدر سريع به سراغم نمي يومد….

هر روز داشتيم به مهموني خونه امين نزديک تر مي شديم من يه استرس بي دليل و بي منطق گرفته بودم..با ساره پاي تلفن صحبت مي کرديم..عين قديما با هم به در و ديوار هم مي خنديديم…اما طي يه قانون نا نوشته از مادرم..سبحان و حاجي حرف نمي زديم..دلم ضعف مي رفت نيما رو ببينم اما خودم هم وقت نداشتم…چون تا چند وقت ديگه بايد مي رفتم استانبول.بايد کارها جلو ميوفتاد….امين يکم از دستم دلخور بود که چرا به روم آوردم که ترمه رو ديدم…البته مستقيم چيزي نمي گفت..اما قيافه اش با مزه بود….

من هنوز تاريخ دقيق رفتنم رو نگفته بودم…يه لحظه که يادش افتادم دچار يک عالمه احساسات زد و نقيض شدم..دلم براي اوون شهر..بچه ها…صحنه مد و فلاش دوربين ها يه ريزه شده بود…اما يه جورايي هم دلم براي اين شهر براي تموم کش مکش هاش..براي اوون آپارتمان و براي…و براي…يه ادکلن تلخ تنگ مي شد….

..به خودم نهيب مي زدم که براي يه مرخصي حداکثر 10 روزه اين طور دلتنگي..ديوانه بعدش چه طوري مي خواي برگردي…دست از کار کشيدم….چه قدر بد بود که من درحقيقت به هيچ جا تعلق کامل نداشتم….

برديا سرش رو از در اتاق کرد تو : خانوم مهندس وقت داري راجع به يکي از نقشه ها حرف بزنيم….

بله اي گفتم …مشغول به کار شدم….من متعلق به اين نقشه هام…يه خوشي موقت براي پيدا کردن پر چالش ترين سئوال زندگيم…چون چند ساعت بعد سئوالم اين بار پر رنگ تر توي ذهنم نقش بست…..

بالاخره روز اوون مهموني کذايي رسيد….من همش پر از يه استرس تلخ بودم..تو انتخاب لباسم هم دست و دلم نمي رفت…اکثر کسايي که اوون جا بودن تو يه مبارزه پنهان با من به سر مي بردن…بي دليل…بي دليل لبخند موذي ستاره رو دوست نداشتم..بي دليل…نگين با من بد بود…بي دليل مادر برديا دست از سر خانواده من بر نمي داشت….

يه بلوز يقه مردونه حرير مشکي انتخاب کردم..چون زيرش رو نشون مي داد يه تاپ مشکي…يه دامن خيليي تنگ و قلمي که مثل دامن هاي زنان دهه 40 بود…کفشهاي پاشنه دار مشکي..يه کمر بند پهن چرم هم بستم که روش با فلز نقشهاي در هم هندسي و بزرگي داشت…مو هام رو تماما يه طرف سرم جمع کردم رو سرشانه چپ رها کردم و يه آرايش لايت..دستم رفت به سمت رژ قرمزم…اما يه بوي تلخ و يه اخم که اومد تو ذهنم…رژ ملايم تري زدم…

از پشت بازي تاپ و حرير بلوزم..اوون دوتا فرشته معلوم بودن…نمي دونم چرا امشب زياد هم اصرار به ديده شدنشون نداشتم….

به جاي امين راننده شون قرار بود بياد دنبالم..اين ترجيح خودم بود..چون امين ظهر اطراف خونه مادرش کار داشت و خيلي مسخره بود که اين مسير رو دو بار بره و برگرده…

تو ماشين به ناخن هام که لاک قرمز داشت نگاه کردم…خيلي تو چشمن..عجيب اين بود که امشب همش دلم مي خواست که تو چشم نباشم…که اوون جماعت من رو نبينن..جعبه شکلات توي دستم رو جا به جا کردم…

جلوي در مستخدم پالتوم رو که گرفت..امين …خوش تيپ و خندان به سمتم اومد…يه نگاه به سر تا پام کرد…و من تعجب کردم چون امين هيچ وقت انقدر با دقت به من نگاه نمي کرد : سلام….

_سلام..بر باده عزيز..خوش اومدي…

…سر حال بود…منم يکم استرسم کم شده بود…دلم خوش شد به عزيز ته اسمم…

_مرسي..من که هر دقيقه اينجام…

لبخند مهربوني زد… : مي دوني که همگي از ديدنت خوشحال مي شيم…

همگي تو سالن بالا قرار بود جمع بشيم..بازوش رو جلو آورد…..انگشتام رو به بازوش قفل کردم…همراه هم از پله ها بالا رفتيم…و من چه قدر اين بار حسم با دفعه پيش فرق مي کرد..انگار سنگيني نگاهم رو که به نيم رخش زل زده بودم حس کرد که با لبخندي برگشت به سمتم … : خوشگل شدي…

و من فقط يه لبخند از ته دل به اين تعريف ساده زدم….

به سالن که رسيديم..شيرين جون ..پدر امين …مادر برديا ..نگين و بابک و پدر برديا بودن..با تک تکشون سلام عليک کردم…برديا با همون نيش باز هميشگيش از ته سالن در حالي که داشت با تلفن حرف مي زد برام دست تکون داد….

با تعارف شيرين جون رو يه مبل تک نفره نشستم..امين رو مبل کناريم و رو به روم متاسفانه..مادر برديا و نگين بودن…

بابک : چند وقته نديدمتون باده…

_بله کم سعادت بودم …بعد از دربند هم رو نديديم….

دو قلو ها نبودن…واي نکنه من انقدر خوش شانسم که ستاره قراره نياد….

نگين رو به روم بود..چشماش غم گين تر از هر زمان ديگه اي..مادر برديا هم زبونش تلخ تر از هر زمان ديگه اي…

شيرين جون : باده جان..اگر شيريني دوست نداري بگم همراه با چاي چيز ديگه اي برات بيارن…

..منظورش به چنگالي بود که من بي رحمانه داشتم در قلب شيريني تو پيش دستي رو پام فرو مي کردم…زير نگاه اين دو زن…انگار چيزي خوردن کمي ريسک داشت…

پدر برديا مرد ساکتي بود..فکر کنم بابک خيلي شبيهش بود…

امين که سرش رو به من نزديک کرده بود : هر وقت خواستي از اين جمع فرار کني..يه ندا به من بده…فراريت مي دم…

…چه قدر اين جمله اوون لحظه به من چسبيد…چه قدر اين مرد حواسش به همه چيز و همه کس بود…

صدام رو آوردم پايين تر : پس يه علامت رمز بگذاريم…

_باشه..علامت رمزمون اين باشه که تو با موهات بازي کني..تو يه فيلم جاسوسي ديده بودم…

خنده ام رو به زور نگه داشتم : والا به همين رمزاي آژاني هم احتياج هست…نگين عين پدر خوانده به من نگاه مي کنه…

امين واقعا نتونست خودش رو نگه داره…فقط تمام سعيش با افزودن سرفه به خنده هاش اين شد که خنده کمي از قهقه خارج شد…

اين حرکت امين تمام توجه ها رو به سمت ما آورد..من تو مبل کمي بيشتر فرو رفتم…نگين تيز تر نگاهم کرد…مادر برديا انگار که ما با توپ زديم شيشه خونش رو شکستيم….نگاهمون مي کرد..

صداي بلند بلند حرف زدن دو قلو ها اومد…تو يه پيراهن خوشگل کوتاه کرم رنگ..عين عروسک هاي ويتريني شده بودن..پشت سرشون اما مهماني بود که من دعا دعا مي کردم که نباشه…با اوون پيراهن زرد و لبخند موذيش…

دو قلو ها پريدن سمتم و محکم بغلم کردن…ستاره با هام دست داد…ته نگاهش يه حسي بود که باعث شد سردم بشه..بدنم مور مور شد…با دو قلوها حسابي که رو بو سي کرديم…اونا رفتن به سمت خانواده برديا..ستاره به همه معرفي شد و ته سالن رو به من نشست…

مادر برديا غر غر کرد که چرا اوون رو به محکمي من نبوسيدن دو قلو ها..اين زن انگار با من رقيب بود…نشستيم…و همه شروع به صحبت کردن….نيم ساعتي گذشته بود که مستخدم سفيد پوش خونه سيني شيريني رو بار ديگه به همه تعارف کرد..به من که رسيد.. من رد کردم…

ستاره : باده جون…با همين نخوردن شيريني خودت رو روفرم نگه مي داري؟؟

..اين سئوال شايد اگر از طرف کس ديگه اي مطرح مي شد برام مفهومي نداشت..اما اين دختر بچه سرتق..زنگ خطرهاي مغزم رو به صدا در مي آورد…

همه نگاهها به سمت من اومد : خوب…يه جورايي بله…اما بيشتر مديون ورزشم…

شيرين جون : باده جون عين مدل هاست…

ستاره : جدا..همين طوره..من بار اول که ديدمشون توجهم به همين جلب شد..چون ايشون برام آشنا بودن ولي بعدش به چند جا که مراجعه کردم ديدم بيشتر از شباهته….

…همه تنم سرد شد…يخ کردم…يه جورايي دلم مي خواست خفه اش کنم…چرا؟؟؟…مگه چي شده بود ؟…اما من خودم رو به مبل بيشتر فشار دادم…دلم مي خواست همون لحظه از اوون جا برم..به خصوص که ستاره دست کرد تو کيفش و دنبال چيزي مي گشت انگار….تمام سعيم رو براي کنترل تمام اجزاء صورتم مي کردم…به امين نگاه کردم که پر از سئوال به اين جستجوي ستاره نگاه مي کرد…

جستجويي که يه جورايي براي من آغاز گره يه ماجرا بود…از تو کيفش يه فلش در آورد و داد دست آتنا که متعجب داشت نگاهش مي کرد…

ستاره : شما رو من از همون اول شناختم چون خيلي از عکساتون رو تو دانشگاه ديده بودم…خالکوبيتون يه جورايي نشانتون بود…اما هرگز فکر نمي کردم ايراني باشيد چون اسم و فاميلتون ايراني نبود…

من دستم رو به دسته مبل قفل کردم و پا هام رو بيشتر به هم جفت کردم..تمام حواسم به اين بود که رفتارم طوري نباشه که استرسي درش معلوم باشه…امين با دست داشت چونش رو مي خاروند معلوم بود شديد درگيري ذهني داره..

ستاره : تا اينکه چند روز پيش بالاخره اين رو از استادم گرفتم که شديد کار شما رو قبول داره و مي پسنده…استاد سهيل آرمند…..فکر مي کنم براتون جالب باشه ببينيد…

من ناراحتي از چيزي که مي خواست نشون بده نداشتم..کاري نکرده بودم که براش توضيحي نداشته باشم…

امين تو مبل جا به جا شد برگشت به سمتم..نگاهش پر از پرسش بود صداي بمش يه جورايي نگران بود : باده ..اين چي مي گه؟؟…چيزي هست که من نمي دونم مگه نه؟؟

..خوب خيللللي چيزها بود که امين نمي دونست …آخ ستاره آخ….

پدر امين : ستاره جان ..شما مگه لباس نمي خوني؟؟چرا استادتون نقشه هاي باده عزيز رو دوست داره؟؟؟

_نه خوب اين به معمار بودن خانوم مهندس ارتباطي نداره….

در همون لحظه تو صفحه بزرگ تلويزيون رو به رو يه آهنگ بلند پيچيد….و اين آهنگ بيس بلند رو خيلي خوب به ياد داشتمparis fashion week…..8 8چند ماه پيش…شو لباس arzu kaprol…من افتتاح کننده شو….حالم خيلي غريب بود…

فيلم اول يه استيج بلند رو نشون مي داد و آدمهاي اطرافش رو بعد يه آهنگ راک…

به اطرافم نگاه کردم ستاره ماجرار و طوري زمينه چيني کرده بود که همه منتظر ديدن يه صحنه خيلي عجيب بودن…

با تشويق مردم از پشت يه صحنه سياه يه زن اومد بيرون يک هو نورها روشن شدن…يه زن با موهاي ويو شده و پف دار…که يه دامن خيلي کوتاه چرم پوشيده بود با يه بلوز گيپور به رنگ مشکي و بو تهاي مشکي خيلي بلند مخمل….

اين زن با يه سايه مشکي و آرايش راک..شروع به حرکت کرد…محکم…سفت….اخمو…. با هر قدمي که بر مي داشت از اطراف سن گلو له هاي آتيش بالا مي رفت به جلو استيج اومد ..ايستاد..خيلي خشن دستش رو به کمرش زد… فلاش دور بينهاي زيادي صحنه رو روشن کرد….ايستاد… سرش رو با غرور خاصي که داشت و مجله ها هميشه ازش به عنوان امضاي کارش بحث مي کر دن بالا گرفت….نگاه کرد…تشويق شد با همون خشونت چرخيد تا راه اومده رو برگرده..دو تا فرشته هاش معلوم شدن…

من…باده ..افتتاح کننده تنها نماينده شو لباس ترکيه در هفته مد پاريس….تشويق هاي بلند و موسيقي کر کننده گيتار برقي…

و من خانوم مهندس باده اورهون تو سالن پذيرايي خودموني ملک پاکدل ميونه يک عالمه چشم خيره …که تو همشون شوک بود….و جرات نداشتم به مبل کناريم که خيلي خوب صداي نفس هاش رو مي شنيدم نگاه کنم..اما کوچکترين تغييري به صورتم ندادم….

صداي نگين تو سالن پيچيد..انگار اوون تنها کسي بود که دوست داشت اين سکوت پر از بهت رو بشکنه : باده..تو مدلي؟؟؟!!!!

..جوري پرسيد که انگار مچ گرفته….من به کارم افتخار مي کردم..هميشه و همه جا….

سعي کردم به خودم مسلط باشم…بيشتر دست و پا گره خوردگي من اين بود که همه شديدا ساکت بودن و اوون عطر تلخ بود که به خاطر بالا رفتن نبض صاحبش بيشتر و بيشتر تو دماغم مي پيچيد….

سرم بالا بود..بالاتر گرفتمش..همون نگاه تو شو رو به نگين انداختم که يه جورايي دست و پاش رو گم کرد : خير…

نگين : اما ….پس اين…

_من يه سوپر مدلم….

آتنا و تينا که اين جمله ام انگار براشون کافي بود تا يخشون باز شه به سمتم دويدن…

_خيلي نامردي…چرا به ما نگفتي…

…يه ماچ خيس توسط تينا : قربون قد و بالات..ما هي ميگيم تو شبيه مدلها راه مي ريا…

آتنا به بازوي تينا زد : سوپر مدل…

_خوب بابا…سوپر مدل….

4.6/5 - (11 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x