رمان زیتون پارت 7

 

آتنا : وايييييييييي… به هر کي برسم ميگم..چرا نشناختم…واي تينا بريم مجله هامون رو بياريم حتما باده هست توش….وايييي..باورم نمي شه…

..من هم باورم نمي شد که تو اين شرايط قرار گرفته بودم..من مهندس يه پروژه مهم ساختموني تو خونه کار فرما هام نشسته بودم و يه دختر بچه بي مزه تمام سعيش رو براي خراب کردن من مي کرد…

بعد دو تايي به سمت اتاقشون رفتن…

مادر برديا سرش رو تکون مي داد…

ستاره…هنوز داشت به حاصل زلزله اي که راه انداخته بود نگاه مي کرد…و من هنوز به مرد کنارم که سکوتش خيلي طولاني و تلخ شده بود نگاه نمي کردم…

برديا رو به روم با فک باز نگاهم مي کرد : خداي من معرکه بودي باده..دختر هر قدمت سکسيه…عجب شويي….

…بدترين حرف تو اوون زمان چون صداي نفس هاي امين خيلي بلندتر شد و من زير چشمي به دستايي که از شدت فشار به دسته مبل سفيد شده بودن نگاه کردم…

شيرين جون و آقا مسعود ساکت بودن….يعني اين شغل که تو ايران جا نيوفتاده بود باعث مي شد محبتشون به من تغيير کنه…؟؟؟

ستاره : استادمون مي گه شما يکي از بهترين هايي چون خيلي خوب بلدي چشم ها رو دنباله خودت بکشي…

…داشت روغن داغش رو زياد مي کرد…

_بله…من بابتش تعليم ديدم..من خيلي خوب بلدم لباس تنم کنم و خيلي خو ب بلدم لباس تنم رو تبليغ کنم…کار من چيزي بيشتر يا کمتر از اين نيست به همين خاطر هم من يه مانکن دم دست نيستم من يه سوپر مدلم که براي هر بار رو استيج راه رفتنم چيزي حدود 10 هزار دلار دريافت مي کنم…و فقط براي مارکهاي بزرگ کار مي کنم….

…لحظه اي هم سرم رو پايين ننداختم…من خيلي خوب مي دونستم که اين لبخند موذي چي مي خواد بگه…

ستاره : ولي من اصلا نمي دونستم که کسي خبر نداره….

داشت به امين نگاه مي کرد….

چند لحظه بعد اوون صداي بم که انگار از يه دنياي ديگه داشت ميو مد : من حدسش رو مي زدم ….خانوم مهندس بسيار به اين کار برازنده بودن …اما نتونسته بودم ببينم که شما لطف کرديد…

…به ظاهر از من دفاع کرد..ستاره صورتش آويزون شد…سرش محکم به سنگ خورده بود..

اما من مي دونستم اوون صدا صداي امين نيست…اوون رگ برجسته شقيقه نشونه حدس نبود….همه انگار از يه شوک در اومده بودن…شيرين جون به سمتم اومدو محکم من رو بوسيد : تحت هر شرايطي خوشگلي دخترم…

اين زن پر از مهر بود…پدر امين پيپ کاپيتان بلکش رو روشن کرد و نگاهم کرد تو چشماش هم مهر بود هم نگراني….

دو قلو ها با يه عالمه مجله برگشتن که تو خيلي هاشون عکس من بود…دونه دونه به همه نشون مي دادن ولي امين به هيچ کدوم دقت نمي کرد..عجيب بي هيچ عکس العملي بود…

مادر برديا : واي اصلا فکر نمي کردم مانکنها درس بخونن…الان دوست داري به کدوم شغلت بشناسنت…

….طوري حرف مي زد که انگار من خلاف کردم….

_ من يه مهندس معمار موفقم خانوم سروش..زمان دانشجويي اين کار رو شروع کردم…الانم سرگرميه منه…البته من سرگرمي هام رو هم در حد کمال انجام مي دم….

…متواضع بودن در اين شرايط معنا نداشت..وگرنه اين زن و دوست دختر پسرش من رو اين جا يه دخترک دم دستي اعلام مي کردن…بابک و پدرش بي هيچ نظري بودن…تنها انسانهاي نرمال خانواده..چون جمله برديا از همه بدتر بود…

سر ميز شام به امين نگاه کردم که رگ گردن و شقيقه اش برجسته بود..يه تيکه گوشت تو بشقابش رو بازي بازي مي داد..من هم با سوپم بازي بازي مي کردم…

ستاره اما حالش از همه بدتر بود…فقط دو قلو ها و برديا سر حال بودن…

برديا : يعني خانوم مهندس منم شانس دارم يه عکس با شما داشته باشم…

من : نمي دونم…بايد به دفتر قرارهام نگاه کنم…

…زده بودم به در بي خيالي..مردي که همه فکرم پبشش بود اما ظاهرا نديدش مي گرفتم….

تينا : اما تو يه عکس بزرگ از خودت رو بده که ما بگذاريم تو اتاقمون..واي باده هيچ کس باور نمي کنه..با ما مياي دانشگاه؟؟…اخه اين استاد ستاره اينا که انقدر تو رو مي پسنده يه پسر خوشتيپيه…

و من قاشق امين رو ديدم که تو بشقاب رها شد..جسارت کردم و به چشماش نگاه کردم به مردمک عسلي که توش رگه هاي قرمز بود…

اين مرد عصباني بود؟؟…چرا اين طوري بود؟؟؟…من چه کرده بودم؟؟…اصلا چرا بايد اين نگاه يه نگاه باز جو بود؟؟..نگاه يه آدمي که انگار….خداي من پس اوون برق تحسينش کجا رفت؟؟!!!

يه جورايي حالم بد بود..اگر کم نمي آوردم..اگه همين الان بلند نمي شدم برم به خاطر اين بود که من هرگز نمي گذاشتم که دشمن شاد بشم…هرگز…

شام که تموم شد…از سر ميز که بلند شديم…امين هنوز به من نگاه نمي کرد…ستاره رفت..دو قلو ها هنوز من رو سئوال پيچ مي کردن که چه طور وارد اين کار شدم…کي عکسام رو مي گيره که انقدر خوشگله و امين از روي مبلي که روش نشسته و بود به ميز عسلي کنارش نگاه مي کرد که عکس بزرگ من بود تو لباس عروس رو جلد مجله…و من فقط دلم مي خواست که تنها باشم….

لعنتي..من خيلي خوب مي دونستم که اين ماجرا اين جا تموم نمي شه…يه عواقبي داشت..عواقبي که من خيلي بيشتر نسبت بهش استرس داشتم…

خانواده برديا بالاخره تصميم گرفتن برن…خداحافظي کردن..

برديا : مي گم خانوم مهندس..يکي از عکساي شما رو بزنيم براي تبليغ شرکت…بعد زير زيرکي به امين که از دماغش آتيش بيرون ميو مد نگاه کرد….

…اين پسر يا عقل نداشت يا مي خواست امين رو اذيت کنه که من با گزينه اول بيشتر موافق بودم….

لبخندي زدم و دستش رو فشار دادم…

با رفتن اونها امين بي هيچ حرفي از کنار من که ايستاده بودم وسط سالن رد شد و رفت بيرون..دلم گرفت..داشت با من عين يه خطا کار برخورد مي کرد….کسي تو اين دنيا صداي من رو مي شنيد واقعا؟؟…چرا هميشه من مقصر بودم..براي خطاهاي نکرده….لعنت…

پدر و مادر امين کنارم قرار گرفتن…

شيرين جون : اين کجا رفت..؟؟

پدر امين : رفت بيرون شام امشب يکم براش سنگين بود براي هضم نياز به هواي تازه داره….

…هواي تازه…خنده داره..به خدا خنده داره اين رفتار ها…..پوزخندي زدم : شب بسيار خوبي بود..ممنون از پذيراييتون…من از حضورتون مرخص مي شم…

شيرين جون : گلم..مي خواستم بگم……تو دختر زيبايي هستي..اگر خودت بهش مي گفتي!!!

لجم گرفت….چرا من بايد براي کار فرمام چيزي رو توضيح مي دادم…بي انصافي باده..امين فقط يه کار فرماست؟؟!!!

_من زياد راجع به زندگي خصوصيم صحبت نمي کنم شيرين جون..من مهندس معمار شرکت آقايون هستم….ترجيح هاي من براي زندگي..همشون دليل دارن…

شيرين جون با هام رو بوسي کرد…پدر امين با همون چشماش که برقي از شوخ طبعي رو هم داشت : هنوز مونده تا مرد جماعت رو درک کني…

..به زور سعي کردم لبخند بزنم..سرم درد مي کرد و نياز به استراحت داشتم….پالتوم رو پوشيدم و رو به مستخدم خونه گفتم تا برام آژانس بگيره که ديدم راننده دم در منتظرمه….

پدر امين : تمين همين الان بهش زنگ زده که به هيچ عنوان نگذاره شما خودتون بريد..راننده مي رسونتتون…

…حيف که لج بازي نه بلد بودم نه حوصله داشتم..بي ادبي هم مي شد..وگرنه به امين نشون مي دادم که باده کيه…

دلم مي خواست دم دستم بود مي زدمش…اه….داشتم زندگيم رو ميکردم….

پدر امين : باده…امين فقط به فرصت احتياج داره…

…پسرش رو توجيح مي کرد..بابت بي ادبي امشبش؟؟….

تا خود خونه خود خوري کردم….عجب شويي رو هم انتخاب کرده بود دختره مسخره…هر چند از کارم راضي بودم…کسي چه مي دونه من چي کشيدم…من دنباله يه لقمه آزادي..يکم راه نفس کشيدن…براي خودم بودن اين راه رو طي کرده بودم….اين همه سختي…داشتم به حرف هاکان مي رسيدم… : باده مسير تو به سمت آسيا نيست…کسي متوجه نمي شه که چرا انجام دادي…همه مي گن نبايد…مسير تو رو به غرب…مسير من هم همين طور…سميرا فريادش در ميومد غرب زده…من غرب و شرق برام فرقي نمي کرد..من دنباله يه جرعه دل خوش بودم….

لباسم رو عوض کردم…کنار پنجره ايستادم بارون ميومد….به قطره هايي که سر مي خوردن از پنجره نگاه مي کردم…من هم همين طور هي سر مي خورم مي رم پايين؟؟…برگرد..باده..برگرد به همون آپارتمانت تو خيابون bebek تو همون خيابون آروم…

…يعني فرار؟؟!..کم آوردي نه؟؟!!….

نه لعنتي نه….

خوابم نمي ومد…تا صبح منتظر بودم که درم رو بزنه بگه باده بيا حرف بزنيم…چه دل خوشي…

جمعه با حجم تلفن رو به رو بودم..دو قلو ها …شيرين جون که تو لفافه بهم رسوند که اوون ها هم از امين خبري ندارن…که گوشيش خاموشه…بچه…به خدا بچه است….

ساره…دلم باز شد با هاش حرف زدم هر چند همش گريه کرد..مهسا سميرا..بوسه…..

شنبه…بلند شدم تا برم سر کار..دلم شکسته بود..يه دلتنگي بي خود هم داشتم که دلخورم مي کرد….که اين مرد چرا انقدر پسر بچه است..مگه چي شده….لعنتي…..اصلا نمي رم سر کار..که به نظرم اين کار بي مزه تر هم بود…بي حو صله رفتم پايين تا پياده تا شرکت برم که راننده اش رو ديدم…آتيش گرفتم..چر رو مي خواست به من ثابت کنه….

گفتم که سوار نمي شم : خانوم نکنيد آقا چند روزه اعصاب ندارن اخراجم مي کنن..من مامورم و معذور…

_به آقاتون بفرماييد من نيازي به اين کاراي بي دليل ندارم…

…دروغ هم نبود.من حس حمايت شدن مي گرفتم..وقتي خودش ميومد دنبالم..وگرنه من نه بي دست و پا بودم نه ندار..خودم ماشين مي خريدم…راننده هم ميگرفتم….

به چشماي منتظر راننده که نگاه کردم..دلم براش سوخت سوار شدم..اما کارد مي زدي خونم در نمي يومد…

تو شرکت هم نبود..تا عصر به خودم پيچيدم…خيلي عصباني بودم…

برديا اومد تو اتاق : خسته نباشيد…

با سر بهش جواب دادم ساعت 7 شده بود..انقدر عصباني بودم که خودم رو بسته بودم به کار…

_امين امروز نيومد..جواب تلفن هم نمي ده..از اين عادتا نداشت..خونه نيومده…؟؟

_نمي دونم ..من پشت چشمي کسي رو نمي پام…

خنديد : امروز خيلي عصبانيد خانوم مهندس…به اين صورت زيبا نمي ياد…

…بفرما اينم از عواقب مدل بودن من..بي جنبه…

_من هنوز مهندس اورهونم آقاي سروش..چيزي تغيير نکرده….

دل خور شد..اخماش رفت تو هم..به درک…من الان دنباله يکي بودم تا اين استرس و عصبانيت سه روزه رو سرش خالي کنم…دلم هزار جا بود..نگران بودم…دلخور بودم از يه رفتار کودکانه…

راننده باز دمه در بود…آنچنان در رو محکم بستم که چرخيد به سمتم…

به خونه رسيديم….بايد تکليفم رو مشخص مي کردم…اصلا من استعفا مي دادم..تا آقا لاقل برگردن شرکتشون….

شالم رو از سرم باز کردم..پرتاب کردم افتاد رو آباژور…کشوم رو باز کردم دنباله قرص…دستم خورد به بليطم….

بهترين کار رو پيدا کردم….

با همون بلوز شلوار تنم رفتم در خونه اش..بايد همين جا مي بود..بايد حرف مي زديم…عين يه گلوله آتيش بودم…جواب تلفن خونه رو هم نمي داد اين رو دوقلوهاي هراسان به هم گفتن..اما گفتن صبح اومدن در خونش از تو صدا ميومده اما امين در رو باز نکرده….چشمام قرمز شده بود…

داشت کي رو به چه دليل تنبيه مي کرد..ازش انتظارم بيشتر بود..آقاي دکتر 35 ساله ما داشت عين يه پسر بچه که بهش خيانت شده رفتار مي کرد….

در زدم…و بازهم در زدم….يکم صبر کردم..نه مثل اينکه جدي جدي خونه نبود..خواستم برگردم که صداي تق در اومد…در باز شد…

صبر کردم بلکه پشت در ببينمش..نبود…سرم رو کردم تو…نور کم رنگي از سالن مشخص بود . يه سايه رو ديوار….

آرام رفتم تو…. در رو بستم…با هر قدم قلبم انگار فشرده تر مي شد…فضا يه هواي خاصي داشت وپر از استرس و ترس….رو مبل رو به روي در…نشسته بود…موهاي پريشون…بلوزش بلوز مهموني خونه مادرش بود..صورت اصلاح نکرده..چشما قرمز..رو ميز پر از ليوان و فنجون…لپ تاپ رو ميز وسط هال باز..نورش ميوفتاد رو صورتش…ترسناک شده بود..کبود بود..رگ پيشوني و گردنش بيرون زده بود…نفس هاش منظم بود اما عميق..انگار که به زور خودش رو حفظ مي کنه….جرات نکردم جلوتر برم…ايستادم رو به روش تکيه زده به ديوار….

سرش بين دستاش بود..هر دو سکوت کرده بوديم..عصبانيت من جاش رو به يه ترس داده بود..به چيزي که حدس مي زدم پيش بياد اما نه انقدر سريع نه انقدر بي مقدمه…سيگارم رو که تو جيبم بود در آوردم…شب طولاني ميشد…..خواستم روشنش کنم…

که صداي خش دارش بلند شد..لحنش عجيب بود خيلي عجيب : خوش اومدي….

_تو….تو چرا خودت رو حبس کردي…؟؟..چي شده مگه؟؟!!….

…بايد اين حرف رو مي زدم؟؟..نبايد؟؟…سرش رو بالا کرد نگاهي بهم انداخت..قيافه اش شکست خورده بود…

_باده تو فاميليت چيه؟؟!!!

…سيگارم رو بين دستام له کردم….قلبم ريخت پايين…فهميد…پس فهميد….

آب دهنم رو قورت دادم…. : اورهون…

_خوبه..خوبه….فاميليه هاکان چيه؟؟

..جوابي نداشتم….يعني جوابي داشتم اما …اما….

فرياد زد…شيشه ها لرزيد : با توام…فاميلي هاکان چيه….؟؟؟؟

از جام پريدم با فريادش….بغض کردم…خدايا نه..الان نه…. احساس کردم فرشته سمت راستم که نماد آرامش بود پر کشيد…اما عجيب بود به اين مرد عصباني که از صورتش آتيش مي باريد نگاه که مي کردم..بعد از سه روز اضطراب…احساس مي کردم دوباره دارم سوزن خالکوبي رو نه تنها رو کتفم که رو قلبم هم احساس مي کنم…نه..خدا ..الان نه…الان به فرشته سمت چپم کار نداشته باش…

سکوت رو که ديد از جاش بلند شد…به سمتم اومد…چسبيده بودم به ديوار راه فرار نداشتم وگرنه اين صورت تهديد آميز بود…شايد ترسم رو ديد که جلوتر نيومد با صدايي به مراتب بالاتر از قبل گفت : مگه با تو نيستم….فا..مي..لي هاکان چيه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

عرق سرد از کمرم پايين ميومد : اورهون….

فکر مي کردم نشنيد..آروم گفته بودم…اما شنيده بود..دستش رو بين موهاش برد : يا خدا………….

_داد نز….

انگشت اشاره لرزانش رو به سمتم گرفت و تکون داد : هيچي نگو باده..هيچي نگو….

وسط سالن ايستاد….ايستاد و تو صورتم نگاه کرد : زنشي؟؟؟!!!!…..

_….

_باده من رو ديوونه نکن…زنشي؟؟؟…من زن يکي ديگه رو بغل کردم…؟؟…به زن يکي گفتم عزيزم؟؟….زن يکي ديگه رو….آخ خدا..دارم ديوونه مي شم….ليوان رو ميز رو پرت کرد به ديوار ..شکست…قلب من هم شکست….بغضم بزرگ تر شد….نفسم داشت کند مي شد..

يه فرياد بلند : زنشي؟؟؟

من هم فرياد زدم : بودم….يک سال و هفت ماه زنش بودم…دو سال و پنج ماهه که نيستم …لعنتي…نيستم….

نشست رو مبل…پاهاش رو ديوانه وار تکون مي داد : چرا باده؟؟….چرا؟؟!!!!!!!…چي مي خواستي از من؟؟!!!!

اعصابم داغون شده بود… هر چه بادا باد با د فرياد زدم : من؟؟؟!!!!…من چي مي خواستم؟؟!!!!…لعنتي من با تو چي کار داشتم؟؟!!!!!…چرا مثل يه مجرم داري با من برخورد مي کني؟؟…تو چي مي دوني از زندگي من…؟؟؟..چي مي دوني من چي کشيدم؟؟؟!!!…..

_من چه مي دونم؟؟!!…آره..مي گفتي تا بدونم….دارم ديوونه مي شم…من همش از خودم مي پرسيدم که چي مي خواد…که چرا هاکان اين طور داره سنگ تو رو به سينه مي زنه….سنگ تو رو باده اورهون…سنگ زن سابقشو….

بلند شد…دستاش مشت بود….

_تو هيچي نمي دوني..هاکان سنگ يه معامله رو به سينه مي زنه…هاکان سنگ يه دوست رو به سينه مي زنه…

_فهميدم مدلي…داغون شدم..سخته..تو نمي فهمي منو…سخته….داغونم…براي اولين بار فهميدم وقتي يه مرد کم مياره يعني چي؟؟..که مي گه رگ گردنم نمي زاره نفس بکشم يعني چي؟؟…اما الان مي فهمم..خراب شدن هر چي که ساختي يعني چي؟؟؟….خفگي يعني چي؟؟..لهم..همه عضلاتم منقبضه..همه جام درد ميکنه که برديا بهت بگه..بگه….با مشت کوبيد به ميز….

چشمام رو بستم….دستم رو بالا آوردم..: تو اما هيچ وقت نمي فهمي بي کسي يعني چي؟؟..بي پناهي يعني چي؟؟؟….اجبار يعني چي؟…من فرار کردم..از خونه شوهر مادرم..از زير کتکهاي حاج کاظم از هرزگي هاي سبحان..از از دواج اجباري…فرار کردم…راه برگشت نداشتم..اين جا حتي جاي خواب نداشتم…راهم همين بود…اورهون بودن..عروس يکي از خوش نام ترين تجار اوون کشور…زنه…زنه…يکي از بزرگان مد….تا..تا مافيا دست از سرم بردارن..

خسته بود…بي طاقت و کلافه : چه طور طلاقت داد..مگه احمقه؟؟

_احمق نيست…اجازه نمي دم راجع بهش اين طور فکر کني يا حرف بزني….

اومد به سمتم بازو هام رو گرفت تو دستش..از چشماش خون و آتيش بيرون ميو مد : دوستش داري….؟؟؟..هنوز هم دوستش داري؟؟

_دستم رو ول کن..برات متاسفم..امين..خيلي متاسفم….مي دونستم کار به اين جا مي کشه..به همين خاطر آسه آسه ميرفتم و ميومدم…بله من زن هاکان اورهون بودم…بودممممممممممم….

_دهنت رو ببند باده….ببند…اجازه نداري بگي..مي فهمي…اجازه نداري….

پوزخندي زدم : گوش کن..من کار خلافي انجام ندادم..رسما و شرعا..زن کسي بودم…بعد هم ازش جدا شدم..تو چي آقاي دکتر..تو چي؟؟..تو با ترمه هم خونه بودي…چه نسبتي داشته باهات وقتي هر شب ميومده تو رختخوابت…

رگ گردنت براي شوهر من بيرون نزنه….من…من هيچ نقطه تاريکي تو زندگيم ندارم…

دستاش شل شد…بازوم رو از دستش رها کردم…با انگشت محکم به سينه ام زدم : من متهم نيستم..به کسي هم خيانت نکردم…مجبور بودم…مجبور شدم….از کجا فهميدي؟؟…

_…با توام….

با دست به لپ تاپش اشاره کرد…جلو رفتم پاهام مي لرزيد…به صفحه روشنش نگاه کردم….خداي من…عکس عروسي من و هاکان…چه قدر دور به نظر مي رسيد..چه قدر ….نشستم رو مبل…خسته بودم..جون نداشتم….زل زدم به صفجه مانيتور…

تکيه داده بود به ديوار….سر خورد اومد پايين..آرنجش رو گذاشت رو زانوي تا شدش…پيشانش رو گذاشت رو دستش : اومدم ..تو اينترنت عکسات رو سرچ کنم…تو عکساي اولت..اسمت فقط باده است…بعد…عکسات از چهار سال پيش امضاش باده اورهونه…با خودم..با عکسات خلوت کردم…با دختر زيبايي که باورم نمي شد…اين طور بفهمم که مدله…بعد تو سايت هاي مختلف که به زبان ترکي بود…اين عکست رو ديدم..فکر کردم شوخيه….فکرکردم يه عکس ساده است…

جمله آخرش رو فرياد زد…

من : عجيب بود برام که ستاره که انقدر تو کار من کنجکاو بود..ديشب چرا اين رو رو نکرد..نمي دونسته احتمالا….

آروم گفت…صداش پر از التماس بود: خوشبخت نبودي باهاش؟؟

پوزخند زدم : خوش بخت؟؟!!….به پشت مبل تکيه دادم…تو چه مي دوني امين…چه مي دوني؟؟؟

ديگه جاي من اين جا نبود…به عکس عروسيمون نگاه کردم….به لبخند تلخ خودم…به سر به زيري و خجالت هاکان…

بلند شدم و به سمت در رفتم….از جاش تکون نخورد… : امين…تو هنوز خيلي راه داري خيلي….

از کنارش رد شدم….به پام يه وزنه 100 کيلويي وصل بود…در خونش رو که بستم يه قطره اشک گونه ام رو خيس کرد…..

شالم رو روي سرم مرتب کردم…e-mail رو سند کردم و لپ تاپ رو خاموش کردم…و هنوز داشتم اشک مي ريختم…چمدونه قرمز رنگم جلوي در بود….خدايا اين چندمين ضربه بود..چندمين پرده از نمايش من….با زهم که من قهرمان يه تراژدي دردناک شده بودم…گوشيم رو گذاشتم بين شونه و گوشم…تو سرم يه صداي وحشتناک بود…يه جفت چشم خشمگين و عصباني…

با زنگ دوم خندان گوشي رو برداشت : در خدمتتم…

_الو..دنيز…

_جانم biblo (به زبان ترکي عروسک چيني ويتريني) …

_بيروني؟؟

_با موگه نشستيم داريم مي مي زنيم جات خالي…

…دلم پر کشيد به سمت بوي شور اين شهر….

_دنيز دارم ميام…

از جاش بلند شد اين رو از صداي صندليش فهميدم…

_چيزي شده؟؟!!!

_نه دل تنگم…چهار ساعت ديگه پروازدارم…دارم 5 روز زودتر از برنامه ميام..نيام؟؟

_چرت نگو..باده مي شناسمت…بيام ايران؟؟…

_ديوونه من دارم ميام…به سميرا زنگ زدم نبودن خونه گوشيش هم خاموشه…

_با بهروز و دريا رفتن کنسرت…خوب شنبه است….

_دلم مي خواد پيشتون باشم….

_ساعت چند مي رسي…من و موگه فرودگاه منتظرتيم….

..کل کل فايده نداشت…ساعت رو گفتم….باورم نکرده بود..اگه باور ميکرد دنيز نبود…

جلوي در ايستادم…چه قدر بغض داشتم..چه قدر حرف براي گفتن..چه قدر خستگي براي در کردن….

من مگه با ديد ديگه اي به اين سرزمين اومده بودم که دوباره داشتم مي رفتم؟؟…نبايد مي رفتم…نبايد کم مياوردم..اما من هم آدم بودم…يه بار لوس بشم…يه بار پناه ببرم…

در رو بستم آژانس بيرون منتظر بود…آهسته به سمت آپارتمانش رفتم و کليد رو آويزون دستگيره در کردم…

انتظار داشتم من رو ببينه نديد…نديد…

تو ماشين تو مسير فرودگاه..سرم رو به شيشه پنجره تکيه دادم….براي ساره اس ام اس فرستادم که از اوونجا بهش زنگ مي زنم…گوشيم رو خاموش کردم…

هاکان سر به زيره داره من من مي کنه….تو خونه ساحليشون تو آنتالياييم…عکاسا بيرون ازدحام کردن..منتظرن عروس و داماد برن و ژست خوشبختي براشون بگيرن…يه پيراهن دکلته با دامن پرنسسي و توري به تنم دارم بدون هيچ سنگ دوزي..دامن پيراهنم کوتاهه تا بالاي زانو عين لباس بالرين ها….صندلهاي رومي سفيد که روش سنگ کاري شده و براقه به پا دارم …تور ندارم…موهام بازه…رو سرم يه گل استوايي گرون قيمت و کم ياب صورتيه..از همون هم دسته گل دار…عقد کنار ساحله..روي شنها…صندلي ها چوبي آبي و سفيده…همه جا با ستاره درياي تزئين شده و لباس خدمتکارا ملوانيه..مادر و پدر هاکان رو ابران…همه خندن..من خون گريه مي کنم…هاکان پريشونه..خسته است….100 نفر مهمون هستن..اين نوع عقد پيشنهاد مادر هاکانه..تو ساحل اختصاصيه ويلاشون..بعد هم مثلا ماه عسل تو همون ويلا….

هاکان عرقش رو پاک مي کنه : چرا قبول کردي باده؟؟..دارم اذيتت مي کنم….داريم ازت سوءاستفاده مي کنيم…من اميدم به تو بود..تو بگي نمي خواي..باز باده بشي..باز غد بشي…

_هاکان..چاره اي ندارم..نداريم…تو نقطه صفريم مي فهمي؟؟؟

سميرا شاکيه تو پيراهن نخي صورتيش مثلا ساقدوشمه يه بند اشک مي ريزه که نکن باده…بوسه مي گه..اگر چاره اي نيست براي رسيدن به هدف..وسيله هر چه که هست بايد پذيرفت….بهروز دريا رو تو بغلش داره….ميگه خوب اگه مشکل اين بود….شايد يه راهي پيدا مي کرديم..مي گم شايد بهروز شايد….

دست در دست هاکان جلوي خبر نگارا مي ايستيم….فرداش تيتر مي زنن..مانکن زيبا عروس وليعهد امپراطوري اورهون شد…و من به اين تيتر مي خندم…زير زيرکي دارن بهم مي گن به خاطر ثروت زن هاکان شدم…همون عکسي که رو مانيتور امين ديدم…

وارد فرودگاه امام که ميشم…استرسم بيشتر مي شه..بار دومه که اين مسير رو انقدر سر خورده ميام…انقدر بي پناه..انقدر خسته…راستي اون موقع حالم بدتر بود يا الان….

تو هواپيما صورتم آويزونه…بوي سوخت هواپيما و زوزه موتورش رو اعصابمه…باز دارم بهت پناه مي يارم استانبول…

مي دونم رفتنم مهر تاييديه بر گناه کار بودنم…امين پيش خودش نتيجه مي گيره که هر چه گفته درسته..که من ترسيدم..که من….هواپيما که پرواز مي کنه از فراز تهران که رد مي شم..مي دونم برديا فردا مي خونه متني رو که براش سند کردم…به دنيز هم مي گم…من يه کار نصفه تو زندگيم دارم…يه درد عميق تو قلبم…يه سر پر از تنهايي….

تو فرودگاه آتا تورک….از گيت که رد شدم….خنده داره اولين چيزي که ديدم يه بيلبورد بود عکس خودم…در حال تبليغ شامپو…لبخند زدم…مسئول گيت هم من رو شناخت.. : خوش اومديد..خانوم اورهون….

بيرون فرودگاه شلوغ آتا تورک..نفس کشيدم….بوي نم..بوي دريا…بوي رفاقت..نه باده…تو اون دختر بچه 19 ساله دفعه پيش نيستي…نيستم…اما دردي که الان با هامه بيشتر از اوون درده….

ماشين دنيز رو تشخيص دادم…پياده شد…موگه هم همراهش….اومد سمتم….بي حرف بغلم کرد… : biblo..لاغر شدي…موگه با هام رو بوسي کرد…

_ببخش موگه شبت رو خراب کردم…

اخم ظريفي کرد: خل شدي…خوب شد برگشتي…دلمون تنگ بود….

دنيز صاف تو چشمام نگاه مي کنه…دنباله جواب سئوالشه :بعدا حرف بزنيم…؟؟خيلي خسته ام….

مي شينيم تو ماشين…شيشه ماشين رو پايين مي دم..نفس مي کشم اين بوي درياي قاطي شده با بوي قهوه ترک رو…شهر نواي موسيقي قانون رو داره…

سکوتيم…قيافه ام داغونه..از مسير دريا مي ريم…مسيري که من دوست دارم….و من انگار اون برقها رو که رو دريا مي بينم…داغ دلم براي يه برق نگا ه تازه مي شه….

با خودم زمزمه مي کنم….istanbul istanbul olali hic gormedi boyle kedar..(استانبول از وقتي استانبول شد..هم چين حزني رو نديده بود)…دنيز دستم رو فشرد..راننده تو اتوبان سرعتش رو بيشتر کرد

نزديک ساختمون زيباي خونم رسيديم…يه نفس عميق کشيدم به پنجره طبقه 4 نگاه کردم..خاموش بود…سميرا خواب بود مطمئنا….آخ که چه قدر اين جا دور به نظر ميومد و چه قدر آشنا…

سرم رو به سمت دريا چرخوندم…همون منظره زيبايي که هميشه از پنجره خونم معلوم بود….

دنيز داشت نگاهم مي کرد : دنيز نمي ياد بالا؟؟

_نه ….نزديک صبحه برو بخواب که البته ورودت رو به همه email زدم…خنديد.حرفه اي عمل کردم….صبح همه خونت تلپيم….

لبخند زدم..: قدمتون سر چشمام…

در خونم رو که باز کردم…بوي تميز کنده اي که هميشه براي دستمال کشيدن مبل ها استفاده مي کرديم و بوي آدامس بادکنکي مي داد رو به ريه هام کشيدم….چراغ که روشن کردم…مي دونستم کارگر سميرا هر هفته مياد..گرد و خاک خونه من رو هم ميگيره….

دستي به مبلاي کرم رنگم کشيدم…به مبلهايي که هيچ شباهتي به مبلاي خريداري شده توسط امين نداشتن…کدوم رو بيشتر دوست داشتم؟؟!!!1….ياد امين يه سوزش تو قلبم بود…سرم رو تکون دادم تا از ذهنم بره…يه ديوار خونه من شيشه بود…يه قالي پفکي انداخته بودم رو زمين روش يه عالمه بالشتهاي گنده…دراز مي کشيديم يا با بچه ها بهش تکيه مي زديم تا هم دريا کامل زير پا مون باشه هم با هم گپ بزنيم….

رفتم لباس خوابم رو پوشيدم…بي حوصله بودم…غمگين بودم…به ساعت مچيم نگاه کردم که به وقت تهران بود…به وقت تهران!!!…خوب باده خانوم تو تمام تلاشت رو کردي که به وقت تهران يه کاري بکني…به وقت تهران مهموني رفتي…به وقت تهران عصباني شدي..يه وقت تهران يه جفت چشم عسلي بهت محبت کردن و به وقت تهران هم دلت رو شکستن…ساعتم رو به وقت استانبول تنظيم کردم….و خوابيدم…..

صبح با سر و صدايي از تو سالن بيدار شدم…چشمام رو که باز کردم انتظار داشتم تو اتاق خوابم تو تهران باشم…کمي غريبي کردم تا يادم بياد خونه واقعيم اينجاست…

دزد که نيود مطمئنا….صداي سميرا بود و بهروز…ساعت رو نگاه کردم 10….خوش انصلف من 4 ساعت هم نخوابيدم….

بهروز : سميرا جان عسلم…بيا بريمم پايين بيدارش نکن….

سميرا : ميرم بيدارش مي کنم…يه چيزي شده بهروز که شال و کلاه کرده برگشته..نگرانم….صبح پيام دنيز رو که ديدم فر خوردم….بوسه هم تا يکي دو ساعت ديگه پيداش مي شه….

ربدو شامبر رم رو پوشيدم ..دلم پر مي کشيد براش..براي اين غدياش براي اين مامان بازياش….به سالن که رسيدم…من رو که ديد…چشمه اشکش بي مهابا جوشان شد…منم اشک ريختم….حتس لباس خوابش رو هم عوض نکرده بود با موهاي در هم ريخته پريد به سمتم…سفت محکم…بغلم کرد…بغلش کردم..اين دختر رو که از من 3 سال بزرگتر بود اما مادر بود..پناه بود…. : باده از دل تنگي داشتم خفه مي شدم…

گريه مي کرد…

بهروز اومد کنارم…سميرار و کنار زد…بغلم کرد : سر جهازي..خوش اومدي..بي تو اين جا ها صفا نداره…

و من در سکوت با خودم فکر مي کردم من اين جا اين همه محبت دارم و بعد به محبت هاي کوچک و پر توقعي اميد بسته بودمکه چه زود هم من رو شکستن…

بهروز برگشت به سمت سميرا : چرا انقدر اشک مي ريزي برگشت ديگه….

سميرا مشکوک نگاهم کرد…دوباره محکم بغلم کرد زير گوشم : باده….تو چشمات همون باده بي پناه 9 سال پيش رو ديدم…تو گريه نمي کردي…لاغر شدي….

دستم رو به شونش زدم : مهم اينه که من…باده….درست عين 9 سال پيش به حريم امنت پناه آوردم….

ازم جدا شد..تو چشمام خيره شد : باده؟؟!!

_حرف مي زنيم سميرا..مفصل اما حالا فقط مي خوام با شما باشم….

رو کرد به سمت بهروز : فرشته خاله چه طوره؟؟

_خوابه..اين خانو م مهلت نداد که….من اين خانوم رو مي برم..تو هم يه دوش بگير بيا صبحانه بخور خونه ما….

..ميل نداشتم..اما شديد دلتنگ بودم….

رفتن پايين..و من خودم رو در آغوش گرفتم و کنار پنجره به صبح يکشنبه خلوت نگاه کردم…به دريا…خوب…من دوبارره برگشتم….دوباره..دوباره….

سر ميز صبحانه دريا از رو پام بلند نمي شد…فارسي رو سليس حرف مي زد…اما خوب يه کلمه هاي ترکي که از مهد ياد مي گرفت رو هم قاطيش مي کرد..اين جوري خواستني تر مي شد….سميرا عين دريا برام لقمه مي گرفت..پر از عسل…عين دنيز معتقد بود زيادي لاغر شدم….

بهروز : خانومم..هيکل اين و بهم نريزز..همه در آمدش از اون هيکله..الکي ادعاش مي شه مهندسه….

_همونم ترجيح مي دم به دل و روده بيرون کشيدن…

_لياقت نداري بفهمي پزشک يعني چي؟؟؟

سميرا : هر دو تا تون غلاف کنيد..تا يه مهندس برق هست….هر دو تا تون بوقيد….

بهروز دست سميرا رو از رو ميز گرفت و بوسيد : تو نباشي من بوقم خانومم….

…اينا هميشه همين طور بودن..اما انگار اوون حس عجيب که از اوون شب تو آشپز خونه بهم دست داده بود رفتني نبود….براي اولين بار…با حسرت بهشون نگاه کردم که اين از نگاه نيز سميرا دور نموند…فکش باز مونده بود…داشت با يه عالمه سئوال نگاهم مي کرد…براي اينکه بگم مثل هميشه ام : اه بهروز زن ذليل…

اما شل بود..واقعي نبود….دريا رو تو بغلم جا به جا کردم….

براي ناهار تدارک ديديم…سالاد هم آماده بود…خونه من بوديم..مي دونستيم که بچه ها سر مي رسن…هاکان امروز صبح از رم بر مي گشت..براي عکاسي از يه کلکسيون کيف رفته بود…حين کار هي نگاه سميرا به من بود….

چا قويي که براي خرد کردن گوجه فرنگي ها به دستم بود رو رو ميز رها کردم : جانم سميرا جان؟؟

_باده..چته؟؟

_يک کلام…خوب نيستم…با خاک يکسانم…اما الان وقتش نيست…مي خوام از بودنتون لذت ببرم..اما بعدا سر فرصت حرف مي زنيم….

_من فردا صبح بايد برم سر کار خودت مي دوني…چه طور تافردا شب صبر کنم…چه بلايي سرت آوردن…؟؟؟؟

_بلا نيست..يه دلخوريه..يه سر خوردگي…بگذار يکم جفت و جور کنم حسمو…جمله هام رو جور کنم….حرف مي زنيم…….

بوسه وارد شد…موهاش رو بنفش کرده بود..محکم بغلم کرد..مو هام رو بهم ريخت…اشک تو چشماش جمع شد : هيچ از دنيز راضي نيستم که چي؟؟…اصلا ديگه بر نگرد….

..دلم گرفت…برگشتي در کار نبود….محکم تر بغلش کردم….دنيز اومد ..موگه همراهش نبود…سميرا چپ چپ نگاهش مي کرد..

دنيز : بهروز به اين ضعيفت بگو به من اين طوري نگاه نکنه….

بلند خنديديم..اين کلمه سميرا رو آتيش مي زد….

ميز زرشکي خونه رو با انواع غذا ها چيديم…منتظر هاکان بوديم….مثل قديما….نشستيم کنار پنجره به خوردن قهوه و سيگار کشيدن..بهروز : والا بريد دهنتون رو ببنديد به اگزوز اتوبوس و خلاص اين چه وضعشه آخه…

بوسه : دکي هستي ديگه..غر نزن سالم…

بهروز که بينيش رو جمع کرده بود : آخرش من از دست شما ها سرطان ميگيرم..

دسته جمعي يه خدا نکنه گفتيم و بوسه به تخته زد و گوش خودش رو کشيد که يعني دور از جون….

تو همون گير و دار هاکان اومد…بي هيچ حرفي بغلم کرد..محکم…بي صدا..بي غر غر…بي سئوال…به چشمام نگاه کرد…براي ابراز دلتنگيش نيازي به کلام نبود…دست انداخت دور بازوم…همگي دور هم جمع شديم…بعد از مدتها همگي دور هميم….لبخندي به لبم اومد…

ناهار با خنده ها شوخي هاي بچه ها صرف شد…دريا خونه دوستش ناهار دعوت بود..بد تر از ما تو اون سنش بد رفيق باز بود….

دنيز : بچه ها بريم سراغ يه سري برنامه هاي مفرح که باده جون دو باره اومده…

هاکان : امشب که بي اوغلي هستيم..کافه خودمون بريم گيتار گوش کنيم…مهمون من…

مردا سوت زدن…

بهروز : واي باده به افتخار تو هستشا..و گرنه که اين خسيس رو که بهتر مي شناسي…

..خساست..اون هم هاکان….؟؟؟!!!!!!!

_بهروز..چشمت رو بگيره …

بوسه : بار باباي من هست قراره يه گروه موسيقي جاز از آمريکا بيان…

ها کان : واي نه دو باره پر خبر نگار مي شه…بي خيال…

بوسه شونش رو بالا انداخت : اينم حرفيه…اصلا باده چي مي خواد؟؟

همه برگشتن سمت من…من چي مي خواستم…بي رو در بايستي؟؟؟…من ..من نمي دونستم چي مي خوام…حالم خوش نبود…يه جرعه آب نوشيدم…: من مي خوام با شما باشم…دلم تنگه….

سميرا و بوسه که دو طرفم بودن محکم بغلم کردن…

بعد ناهار بچه ها رفتن تا لباس عوض کنن…قرارمون 8 شب بود تا بتونيم 1 برگرديم..دريا خونه دوستش مي موند تا ما بريم دنبالش مادرش همکار بهروز بود….

دوش گرفتم…لباسم رو عوض کردم و آرايش کردم…تو آينه به خودم نگاه کردم..يعني الان تهران چه خبره….؟؟؟ يعني اصلا معلومه که من نيستم….اه…لبه تخت نشستم…نمي دونم کي همون طور خوابم برد که با نوازشهاي سميرا از خواب بيدار شدم :پاشو…گلم….کاش نمي رفتيم تو بدجور خوابت مي ياد…

_نه…خوشحالم که با هميم….

از کوچه پس کوچه ها رفتيم به کافه چو بي که پاتوق هميشمون بود….با همه دست داديم…بچه هاي خودمون بودن….

روزگار…گيتاريست کافه..که مانکن هم بود..تمام دستش خالکوبي..دوست پسر جديد بوسه بود…اومد سر ميزمون..مي شناختمش…دانشجوي هنرهاي مدرن بود..مثل من براي خرج دانشگاه مانکني مي کرد..ولي کارش گرفته بود و مي خواست تو يه سريال بازي کنه…رفته بود رو مخم که رل مقابلش رو برام بگيره..من هم مي خنديدم که مرد حسابي من از بازيگري چي مي دونم..مي گفت ندون خوشگلي و معروف…

رفت رو صحنه و گيتار به دست گرفت…غوغا مي کرد..تو سبک فلامينکو…عالي بود…..دلم مي لرزيد…به بچه ها نگاه کردم به بوسه که محو روزگار بود..تا حالا نديد بودم به هيچ مردي انقدر با تحسين نگاه کنه…سميرا سرش رو شونه بهروز بود و موگه دست دنيز تو دستش…

هاکان دستم رو تو دستش فشرد : باده…ما هستيم…تا هر وقت که بخواي..من برات کافي نبودم…تو زندگي با من باز هم تنها بودي….اما…اما به جان خودت که مي دوني چه قدر عزيزه..من هر کاري مي کنم تا بشي همون باده مقتدر که رفتي..هممون هول کرديم…تو چشمات يه شکست هست…

بهش نگاه کردم به اين مهربوني مطلق.. : هاکان…تو از اول همين بودي…تغييري نکردي..من تو زندگي با تو از هميشه بيشتر آرامش داشتم…اما ..خوب….

چشماش رو بست آزار مي ديد : مي دونم….مي دونم….اشتباه از منه…از من بود….

_اشتباه ؟؟!!!! احمق نشو….

_دنيز داره مثل مار به خودش مي پيچه..نگاه نکن جلو تو انگار نه انگار…تو ماشين و خونه امروز يه گوله آتيش بود..تماساي از ايران رو….

…همه شاخکام به راه افتاد…يعني دنبالم هستن؟….

سئوال رو توچشمام ديد يا اشتياق تو صورتم رو نمي دونم….

_کدومشون برات مهمن باده..؟؟؟

انقدر سر گشته اين سئوال رو پرسيد که من دلم آتيش گرفت…سرم رو چرخوندم…

دستم رو فشار داد…به سمتش چرخيدم دوباره : تو به سمت کسي مثل برديا جذب نمي شي….امين؟؟!!!

و من هيچ چيزي براي جواب دادن نداشتم….

دستم رو ول کرد و دور ليوانش قفل کرد….

شب هاکان داشت نقش بازي مي کرد…حتي وقتي به اصرار بچه ها که به جاي يه رستوران شيک بريم تو کافه هاي کثيف..بشينيم کباب ترکي بخوريم…هم الکي مي خنديد تا بگه سر حاله ولي من اين آدم رو خيلي بهتر از اين حرفها مي شناختم…

به خونه که رسيديم…بهروز رفت تا دريا رو بياره…سميرا و بوسه کنارم ايستادن…

بوسه : امشب مي شيني زر مي زني بگي چته…

هر دو اخمو بودن…

 

_خوب حالا..چرا مي زنيد..فردا روز کاريه…

سميرا : من عصري به مدير عامل زنگ زدم مرخصي گرفتم بوسه هم برنامه عکاسيش رو جا به جا کرد..بهروز و دريا پايين مي خوابن ما ميايم بالا….

بوسه : حرف هم نباشه…

بالا من يه پيژامه قلبي که شلوارش عين شلوار صمد بود رو پوشيدم..مال زمان خونه قديمي مون بود..در کمال تعجب سميرا هم با همون اومد….بوسه هم يکي از پيراهن هاي سميرا رو پوشيد…خيلي خنديدم به ياد ايام قديم…بهروز يک عالمه شکلات و بستني هم برامون خريده بود…رو قالي کنار پنجره ولو شديم…قرار شد تا صبح کالري دريافت کنيم بي غصه…..و من …به اين دو جفت چشم بايد جواب پس مي دادم…به اين هايي که حتي لباسهاي دوران قديم رو پوشيده بودن تا بگن هيچ چيز تغيير نکرده..هيچ چيز….

يه قاشق گنده بستي توت فرنگي گذاشتم دهنم..عقلمون کم بود به خدا بيرون داشت برف مي باريد….

بوسه : باده…د ..حرف بزن…

دهنم يخ کرده بود…سر شده بود….مو هام رو محکم پشتم گره زدم….ياد خاطره آشپزخونه افتادم…عجيب دلم تنگ اون بوي تلخ بود…عجيب….

زانو هاو رو بغل کردم…از لحظه ورودم به تهران ….از مبلاي کرم….از جليقه رو پام…از چشماي عسلي تيز بين..از شب خونه مادر امين ….از دو قلو ها حرف زدم….از خستگي هاي رو حيم از آغوشش از هر چيزي که من رو به ياد اوون مي ندازه….از توجحاتش حرف زدم…

بي وقفه براي کسايي حرف زدم که با هم بزرگترين مسائل رو رد کرده بوديم….براي سميرا که چهره اش در هم مي شد و بوسه که چهره در همش باز مي شد….و من بغض کردم…به شب آخر رسيدم…و يه قطره اشک اومد رو گونه ام….اين چشمه اشک خشک شده بود قبلا..ولي چند ساعت بود که همش مي جوشيد دقيق 48 ساعت….

بوسه بغلم کرد…. : گرفتار شدي باده؟؟؟…..

سميرا عين مادري که بچه اش بزرگ شده باشه نگاهم مي کرد… : باده…چرا فرار کردي؟؟…چرا نموندي حرف بزني…؟؟؟

_راجع به چي؟؟!!!…از چي شاکيه سميرا از اينکه من مانکنم…يا از اينکه ازدواج کردم…؟؟؟…از هر دوش؟؟!!!

_به نظر من از هيچ کدوم…

_ديگه با تحسين نگاهم نمي کرد…کسي چه مي دونه من چي کشيدم….

_پشيموني؟؟!!!

_نه..هر گز..تو که شاهدي من چه طور زندگي مي کنم….من هر گز پام رو کج نگذاشتم…مي تونستم از خيلي چيزا لذت ببرم نبردم….تنها خلاف من سيگارمه…

بوسه : و براي مرداي ما و مرداي شما اون لنگاي هميشه لختت…که البته براي دل خودت بيرونه…تو زندگيت به غير از اين دو مورد شديد کسالت آوره….

_بوسهههههههههه؟؟؟!!!

خنديد…خنديدم….

سميرا : تو …چرا توضيح ندادي؟؟

_سميرا لذت نمي برم از زندگيم بگم….

_وقتي کسي انقدر مهمه که تو دوباره اين طور بهم مي ريزي بايد توضيح بدي…

_برام مهم نيست…

دستش رو تو هوا تکون داد : من رو نمي توني خر کني..خودت رو شايد..ولي من رو؟؟!!!….هر گز!!!!!..من اين نگاه رو اين هيجان کلام رو هيچ وقت نشنيده بودم ازت…باده تو اومدي اين جا يه دختر بچه بودي..جلو چشم من رشد کردي…باليدي…شکوفا شدي…ساختي…تو اينجا..جلو چشم من همه چيزت رو از نو ساختي…باده بودي…باده اورهون شدي..خانوم مهندس شدي..معروف شدي….پس نمي توني بگي..اين آدم برات مهم نيست..که اگه مهم نبود اين محبت هاي لايتش اين طور به چشمت نمي يومد…تويي که مردها برات جواهرات گرون قيمت مي فرستادن…مي خواستن با هواپيماي شخصيشون ببرنت ناهار پاريس…شام مادريد….تو که اين ها به چشمت نمي يومد..با ما ميومدي..لب ساحل نسکافه مي خوردي…يا اوون جواهرات رو پس مي فرستادي..انگشتري که من و بهروز بهت هديه تولدت مي داديم رو يه لحظه از خودت دور نميکردي..تو باده..خود تو..تا محبتي برات خالصانه نباشه..تا آدمي به هر دليلي جذبت نکنه نمي بينيش…پس نگو اين آدم برات مهم نيست…

بوسه : حق با سميرا است تو مگه کم کشيدي …پس اين آدم انقدر برات مهم هست که به خاطر اينکه ازش رنجيدي برگشتي به اينجا..وگرنه کارت رو ادامه مي دادي..اونم تو که اگه دستت رو هم ببرن ..کارت نصفه نمي مونه..

…حرفاشون براي خودم هم تازگي داشت…نداشت؟؟….

_من برگشتم چون…دلتنگ بودم…

سميرا : ما نمي گيم نبودي…ببين اين حرفا رو اگه..اوون يکي پسره اسمش چي بود؟؟!!

_برديا؟؟!!!

_آهان آره همون اگه بهت ميگفت..مي گفتي به جهنم به کارت ادامه مي دادي…با خودت رو راست باش….

…رک…صادق…رو راست…بودم؟؟…نبودم؟؟!!!…..

رو زمين دراز کشيدم… : سميرا..من…

_تو هم آدمي…چرا مي خواي بگي نيستي؟؟

_خفه شو بوسه…

_راست ميگم به جون خودم…من نمي گم مثل من باش…اما مثل اين راهبه باش…سميرا هم شوهر کرد تو موندي خره؟؟!!!

سميرا کوسن رو پرت کرد بهش: من چمه؟؟!!!

من : من ازدواج کردم..پس ترشيده حساب نمي شم…

اخم هر دوشون رفت تو هم دو تايي با هم :ببند…!!!!

من : بابت همين ازدواج هم…

ديگه ادامه ندادم…دلخور بودم از امين..اما شديد هم جاي خاليش احساس مي شد…

بوسه : تو هميشه تو هر مقطعي بهترين تصميم رو گرفتي الانم خوب کردي اومدي…اين جوري هم اوون شازده محک مي خوره…دارم از فضولي مي ميرم بدونم چه شکليه…چه تيپي…اخه ما اين جا هيچ کس رو نتونستيم به ريش تو ببنديم…

سميرا که هميشه قيافه جدي داشت براي اولين بار از چشماش فضولي مي باريد : يا من؟؟…خدا از فضولي دارم به دو نيم مي شم….

…ديگه مگه من و بوسه تونستيم خودمون رو جمع کنيم….

صبح با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شديم…ساعت 12 بود….ساعت 7 ما خوابيده بوديم…رو همون قاليچه…رو کوسنها سه تايي زير يه پتو…بچه ها زير لب غر غر مي کردن..که خفه کن تلفن رو…بلند شدم…نارين بود که کي مي رم تمرين؟؟…خبر بازگشتم رو هاکان بهش داده بود…بچه ها با موهاي ژوليده و چشماي ورم کرده از زير پتو در اومدن…به ترتيب دوش گرفتيم…لباس پوشيديم يه قهوه زديم…با هم زديم بيرون تو يه فست فود همبرگر خورديم و تا تونستيم خريد کرديم…سميرا هم که معتقد بود شوهر و بچه که نداره ..انقدر وله….دلمون براي دريا تنگ شد..زودتر از موعد از مهد برش داشتيم…بوسه رفت خونه…فردا بايد از صبح زود مي رفت عکاسي…با سميرا تو خونه براي بهروز شام درست کرديم….من خوشبخت بودم..که اين جا بودم…دريا يه لحظه هم پاي سميرا رو ول نمي کرد…من فردا بايد مي رفتم تمرين…بعد از ظهر سميرا هم تو يه جلسه دفاع از حقوق زن بايد شرکت مي کرد….

من..اما شادتر بودم….سميرا مثل هميشه هم درد بود….اما دلتنگ هم بودم…..

دنيز زنگ زد…گفت بعد شام يه سر مياد با هم حرف بزنيم..100% راجع به پروزه و شرکت بود….

بعد از شام..دنيز اومد…براش قهوه آوردم…تو خونه من بوديم…رو کاناپه چهار زانو نشسته بودم و داشتم دنيز رو نگاه مي کردم….

دنيز : خستگيت در رفت؟؟

_کنايه مي زني؟

_عقلت کم شده…چه کنايه اي؟!!

_ضرر زدم بهتون…ول کردم پروژه رو اومدم…

_تو به اونش کار نداشته باش..اين مشکل رو من و هاکان حل مي کنيم…فقط تو به من بگو..مي خواي برگردي ايران يا نه؟؟..هر چند سميرا و بوسه بشنون اين سئوال رو مطرح کردم سرم به باد مي ره…

_برگردم؟؟؟!!

_باده…خيلي خوب مي دوني دارم راجع به چي حرف مي زنم…

سرم رو به ريشه هاي آويزون از سر آستينم گرم کردم….

_اونا تو رو مي خوان باده….بحث هم باهاشون فايده نداره….

…دلم تو سينه ام شروع به تپيدن کرد..چرا دنيز قسطي خبر مي دا؟؟…يعني دنبالمه…يعني؟؟!!

تلفن دنيز زنگ زد…برش داشت و اشاره کرد که ساکت باشم…تمام شاخکام رو تيز کرد….

_الو…..

…انگليسي حرف زدن دنيز فقط يه دليل مي تونست داشته باشه…ضربان قلبم انقد رفته بود بالا که از شدت صداش نمي تونستم فضولي کنم….

_امين…از ديروز تا حالا اين بار 10 که دارم برات توضيح مي دم . هر بار هم تو بيشتر عصباني مي شي…شرايط کار براي مهندس ما محيا نبوده..استعفا داده..ما براتون يه مهندس ديگه مي فرستيم يا کلا با پر داخت غرامتتون از کار کناره گيري مي کنيم..

…پس زنگ زده…اونم 10 بار…حتي اگه دنيز اغراق هم بکنه….دسته مبل رو تو مشتم رفتم…

_اين حرکت غير حرفه ايه که شما اصرار به خانوم اورهون داريد..شما قراردادتون با شرکت آک يورکه نه با شخص خانوم مهندس…

بقيه بحث رو نمي شنيدم…پس مي خواست با هام حرف بزنه….از چي..از پروژه؟؟….يعني مي خواست از حرفاش عقب نشيني کنه؟؟….

چه قدر تو افکار خودم غرق بودم نمي دونم که فشار دست دنيز به سر شونم من رو متوجه خودش کرد : باده کجايي؟؟؟…

سرم رو بالا گرفتم نگاهش کردم …

دنيز چند لحظه به چشمام زل زد …لبخند کوچيکي زد : يه ديوونه يه سنگ تو چاه مي ندازه 10 تا عاقل نمي تونن درش بيارن…

با انگشت خودم رو نشون دادم : با مني؟؟؟!!!

_نه…فدات شم به خودت نگير تو همه کارات درسته…آخه چرا يه کاري مي کني که نگاهت به اندازه صداي اوون بنده خدا پر از التهاب و نگراني بشه….

…دلم ريخت پايين خواستم چيزي بگم که دستش رو رو بيني خودش گذاشت : هيچي نگو….ديروز تو رو که رسوندم خونه…تو ماشين بهم زنگ زد…داغون بود….صداش پر از نگراني و التهاب بود…دنباله تو ميگشت….استعفات رو که براي برديا سند کردي نگفتي کجا مي ري…

_خوب…براي چي بگم؟؟…اومدم خونم ديگه…

_مسئله اينجاست که تو خودت هم نمي دوني حست چيه؟؟…اسما اومدي خونت اما رسما دلت و ذهنت به جاي ديگه اي پر مي کشه….نمي دوني چه طور نفس کشيد وقتي گفتم داري تو خونت استراحت مي کني…تو دختر عاقلي هستي باده…من نمي دونم چرا اين کار رو کردي…چرا فکر کردي ديگه اون جا نباشي بهتره….الانم منظورم به مهندس باده اورهون نيست که فکر کني دردم درد کاره…منظورم به باده هستش که رفيقمه..از دوست دخترم بهم نزديک تره….من تا تهش پشتتم….چون تو تا تهش پشت ما بودي…هنوزم هستي..ما خانوادگي به تو مديونيم…يه جورايي ..اصلا ولش کن..بشين فکر کن..رو راست..بيا بگو..فقط حست رو بگو…من خودم مي دونم بقيه اش رو چي کار کنم….

..دستش رو تو دستم فشردم…

دنيز : مي دوني…ازش خوشم اومده…مرده..خيلي محکمه و با نفوذ…هميشه خواستم کسي که پيشته يکي باشه که بتونه در کنار تو حرکت کنه..تو از ش جلو نزني….من دلم مي خواست تو عروسمون بموني…

_اي بابا دنيز…

_مي دونم گذشته رفته..مي دونم از پاي بست….اصلا ولش کن biblo يکم خوش بگذرون…تا من ببينم آقا چند مرده حلاجه….

کنار پنجره ايستادم به حرکت ماشين ها نگاه کردم…تو دلم يه پروانه کوچولو بال بال مي زد…اما در کنارش يه صدا بود که من رو متهم مي کردو به جفت چشم قرمز که عين يه گناهکار با من برخوردمي کرد…رو بخار شيشه نوشتم امين….چند لحظه نگاهش کردم . بعد خطش زدم….دلم خيلي شکسته بود خيلي…..

ائن شب خيلي زود خوابيدم…فردا تمرين داشتيم….صبح بارو بنديلم رو جمع کردم . رفتم به سالن بزرگي که براي برنامه مد در نظر گرفته شده بود….نارين کلي ابراز دلتنگي کرد…دوستان ديگه ام هم همينطور…بايد لباسي که برام در نظر گرفته شده بود و طبق سايز بندي قبليم دوخته شده بود رو کمي تنگش مي کردن….از هر دو لباسي که بايد تنم مي کردم خيلي خوشم اومد….با لباس ساده اي….شو رو افتاح مي کردم و بعد با يه لباس بي نظير اختتام…اين مراسم براي کمک به کودکان کار بود و من بسيار خوشحال از حضور درش…اين لباسها رو به زنان ثروتمند مي فروختيم تا بتونيم براي اين بچه ها جايي براي تحصيل درست کنيم…

نارين : قبل از شو…با خبرنگارها مصاحبه مب کني….

_اي بابا چرا من؟؟!! تو که مي دوني سئوالا هول چه محوري مي شه اون وقت….

_مي دونم اما تو چهره شو هستي..رو بروشورها هم اسم و چهره تو هستش…نصف بيشتر پولي که از پارتي بعد از شو قراره جمع شه از جيبه مردايي مي ره که دنبالتن….

_در حقيقت مردايي که مي خوان خود شيريني کنن رو تيغ مي زنيم..خوبه خوبه راضيم از خودمون….

…لا اقل اين مردها مثل ريگ پول خرج مي کردن…هيچ کدومشون براشون مهم نبودکه من قبلا ازدواج کردم…اونا يه هيکل خوشگل و يه زن معروف مي ديدن ….خوب وقتي انقدر عقلشون کم بود..ما هم پولشون رو لا اقل صرف يه امور بدرد بخور مي کرديم…به جايي که بر نمي خورد…

براي تمرين سعي مي کرديم خودمون رو با موسيفي همراه کنيم…همه چيز به ثانيه ها بستگي داره تو اين کار…اگر يک نفر اشتباه کنه تمام نظم بهم مي خوره…من براي اختتام شو بيشتر از همه بايد روي استيج مي موندم و دليلش لباس دنباله دار و البته صحنه آرايي هم بود…گريمورمون رو سالها بود باهاش کار مي کردم…و اونم به صورت من آشنايي داشت…بين مانکن ها دختري بود اهل عراق که براي اولين بار مي خواست رو صحنه بره و به شدت استرس داشت 18 ساله بود…ياد خودم افتادم درسته که من 21 سالگي شروع کردم و خيلي زود هم معروف شدم..اما خيلي خوب مي دونستم الان جه حالي داره لرزيدن زانو هاي خودم رو هرگز يادم نمي ره….بهش لبخند زدم و به سمتش رفتم : به هيچ کدوم از آدمهايي که اطرافتن نگاه نکن…تو زيبايي و به همين خاطره هم تو رو صحنه اي..اما اونا اون پايينن…

لبخند خوشگلي بهم زد : کاش يه روز بتونم مثل شما باشم…

دستم رو به پشتش گذاشتم : مي شي …شک نکن…من کم کم باز نشسته مي شم…جوون زيبايي مثل شما بايد جاي من رو بگيره….

به چشماي مشکي خيسش نگاه کردم…من و اونها 8 سال دشمن هم بوديم…..حالا تو يه کشور ثالث رو به روي هم ايستاده بوديم… براي هم آرزوي موفقيت مي کرديم…دنياي غريبي بود…

فردا شب شو بود جمعه بود…با بچه ها خونه سميرا جمع بوديم ….بعد از مدتها بايد رو صحنه مي رفتم…هيجان داشتم….هاکان و بهروز و دنيز..همراه با روزگار داشتن راجع به بازي فوتبال امشب کل کل مي کردن..موگه طرفدار تيم مقابل بود و دنيز هم سر به سرش ميگذاشت که زن رو چه به فوتبال….

سميرا : زن در همه چيز اجازه دخالت داره….من فوتبال دوست ندارم اما مي شم طرفدار تيم گالاتاساراي تا دهنه تو بسته بشه دنيز….گروه دخترا و پسرا تشکيل داديم و با سرو صدا شروع به کل کل کرديم…من اما شديد استرس داشتم و دلم يه جورايي پي تهران بود…پي غروباي جمعه…پي..خوب پي همسايه رو به روم….

وقتي گالاتاساراي يه گل به تيم فنر باغچه زد..پسرا فسشون خوابيدو ما تو هوا سير مي کرديم….در ترکيه مردم به شدت فناتيک طرفدار تيم هاي فوتبالشون هستن…من اما در ظاهر پيش بچه ها بودم..باطنا جايي بودم با 2000 کيلومتر فاصله..تو شهري که الان مردمش براي گذران وقت خونه همديگه مهموني مي رفتن…تجريشش غلغله بود….من در اوون 9 سال دوري شايد 3 بار هم ياد ايران نکرده بودم اما تو اين چند روز همه حواسم به اوون جا بود هر چند درد ، درد تهران نبود..

ها کان : باده ..تو خودتي…

_يه کم به فکر فردام….

دنيز : خنده داره نکنه استرس داري؟؟

_اوهوم…

بهروز : لوس شدي….دختر تو يه روزايي تو سه جاي مختلف رو صحنه مي رفتي….

_يادم رفته مي ترسم سوتي بدم…

بوسه : تو دنباله يه بهانه اي براي استرس کشيدن..تو بهتريني خودت هم اين رو مي دوني….فقط داري خودت رو اذيت مي کني…

دنيز مرتبا به خاطر تلفنش بلند مي شد و مي نشست…پي چي بود نمي دونم….به من نگاه مي کرد و چشمک مي زد..از بعد از اوون شب خونه من خيلي با هم صحبت نکرده بوديم..هر بار که خواستم بحث رو به ايران بکشونم با ييه حرکت حرفه اي بحث رو مي پيچوند و من تو بي خبري بود . دلتنگ..اما به روي مبارکم هم نمي ياوردم…..

شب بايد زود مي خوابيدم تا صورتم پف نداشته باشه..يه کاسه سوپ سبزي جات کم نمک خوردم…و خوابيدم…

صبح صورتم رو با ماسک جوونه گندم و ماست شستم…چاي کيسه اي رو خيس کردم گذاشتم خنک شد روي چشمام گذاشتم تا پلکم خسته نباشه…اين رو همه مدل ها انجام مي دن….

ساعت 8 شو شروع مي شد و من بايد 4 اونجا مي بودم….يو گا کار کردم و سعي مي کردم هر کاري بکنم تا صورتم افتاده و خسته نباشه….

پشت صحنه مثل هميشه غلغله بود…بچه ها هم قرار بود بيان و من خيلي بابت اين مسئله خوشحال بودم..چشم تو چشم شدن باهاشون سر حال و شادم ميکرد….

رو صندلي نشستم زير دست گريمور…و در عين حال کتاب مي خوندم….زندگي يه مدل بيشترش رو صندلي گريم و البته تو هواپيما مي گذشت به همين خاطر ما تو سرو صدا هم کتاب مي خونديم…موسيقي گوش مي کرديم و حتي من زير سشوار درس هم مي خوندم…گاهي جزوه ها رو سميرا يا بوسه ي خوندن…صداي خودشون رو برام ضبط مي کردن تا تو هواپيما که مثلا صبح به لندن مي رفتم..مي رفتم رو صحنه و شب بر ميگشتم گوش کنم….

مو هام براي لباس اول محکم پشتم بسته مي شد…و بعد يه کلاه ظريف روي سرم قرار ميگرفت…يه پيراهن کوتاه مخمل قرمز دکلته هم مي پوشيدم…لباس ساده و شيکي بود بر اساس لباس هاي زنان پاريس در سالهاي 1940….

با موسيقي زيابيي از فرانسه بايد رو صحنه مي رفتم…هيجان زده بودم…بغل دستيم مانکني بود اهل روسيه..مرتبا دعا مي کرد….و صليب مي کشيد….دستيار کارگردان…دستيار لباس تمام مدت در حال دويدن بودن..مردم کم کم داشتن جمع مي شدن و همه چيز به نظر شلوغ مي ومد اما من تو اون بلبشو يه گوشه کتاب مي خوندم….

دستيار صحنه سبد گل بسيار زيبايي برام آورد که هيچ کارتي روش نبود….عجيب بود که به نظرم به جاي بوي گل…بوي يه ادکلن تلخ رو مي داد….

توهم زدي باده..چند وقته بد جور توهم زدي….گلهاي زيبايي بودن..اما دستيار صحنه هم نمي دونست که از طرف کيه فقط مي دونست که پيک به نام من آوردتش….گل ها رو بوييدم عجيب بهم آرامش مي داد…هر چند اصلا نمي دونستم از طرف کيه…..لباسم رو به کمک دستيار طراح پوشيدم و عطرم رو رو خودم خالي کردم…10 دقيقه ديگه بايد مي رفتم روي صحنه…همه مي دويدن…دسته جمعي رو دور تند بودن…من اما استرسم رفته بود..اون سبد گل چه حکمتي داشت نمي دوم اما عجيب اوون بوي تلخ آشناش حالم رو خوب کرده بود…..

خوشحال بودم که کنفرانس مطبوعاتي به بعد از شو موکول شده بود چون حوصله سئوال و جواب هاي اين خبرنگارهاي سمج رو نداشتم….دستيار صحنه فرياد مي زد: يه دقيقه آخر…باده با علامت من مي ري رو صحنه…و من دقيقا پشت صحنه ايستادم . به مانکنها نگاه کردم که مي دويدن….کسي که مانکنهاي خونسرد و اخم آلود رو صحنه رو مي بيني احتمالا اصلا تصور هم چين بلبشويي رو پشت صحنه نداره…..

دستيار صحنه : باده تا 10 مي شمارم…مي ري رو صحنه…نفس عميق کشيدم…دستم رو تکون دادم…براي بچه ها…و حالت سرد و جدي هميشه ام رو به خودم گرفتم….با موسيقي ظريف پاريسي پام رو صحنه گذاشتم…ورودم مصادف شد با تشويق بلند اطرافيان….محکم…بدون توجه به اطراف استيج رو طي مي کردم…من هميشه طوري عطر مي زدم که بوي خودم فقط به مشامم برسه..اما عجيب اون بوي سبد گلها به بينيم چسبيده بود..هر چه که بود…داشت مستم مي کرد…تو رديف اول…بچه ها نشسته بودن..با لذت تما شام مي کردن…بي توجه به انتهاي استيج رفتم…از کنار چشم نگاهي به دوربينها انداختم اين نگاه تاثير گذار مي شد تو عکسا..سرم رو بالاتر از حدش بالا گرفتم…و فلاش دوربينها تقريبا داشت کورم مي کرد….دستم رو از کمرم برداشتم با عشوه سردي که خاص خودم بود چرخيدم…چرخيدم و يک لحظه احساس کردم زير پام خالي شد…من تو رديف اول دقيقا رو به روي بچه ها اين ور استيج يه جفت چشم عسلي آشنا ديدم؟؟؟؟!!!!!!!..من چم شده بود…دچار توهم شده بودم..حالم خيلي بد بود..اما براي خراب نکردن صحنه نه تو صورتم تاثيري دادم نه مي تونستم دوباره نگاه کنم….اين همه زحمتهاي بچه ها رو هدر مي داد…قلبم به قدري با صدا مي زد که صداي تشويق مردم رو نمي شنيدم..قبل از رفتن به پشت صحنه 10 ثانيه ايستادم تا هم لباس بيشتر ديده بشه و هم تشويق مردم تموم شه از 1.30 رو استيج سي ثانيه آخرش يه جهنم واقعي بود..از استيج که اومدم پايين مانکن بعد از من رفت و من دستم رو به ديوار گرفتم…دستيار صحنه به پشتم زد : عاليييي..بودي باده بهت افتخار مي کنم…و من خالي بودم…چه قدر اين دلتنگي به من فشار آورده بود که اين طور بايد توهم مي زدم خدا عالمه….

نارين : توچرا رنگت مثله گچه؟؟….بعد فرياد زد…يه آب مي خوام براي باده….باديگارد صحنه يه بطري آب داد دستم سر کشيدم…حالم خوش نبود…

نارين : باده…خيلي وقته رو صحنه نبودي…خسته شدي…بچه ها يکي يه چيز شيرين بياره…

…من بي توجه به شلوغي هاي اطرافم بازهم سبد گل رو بو کشيدم..نه…اين امکان نداره…يعني…نه بابا..اينا همش يه توهم مسخره است…

گريمور داشت آرايشم رو براي لباس اختتاميه که بايد براي پارتي بعد از شو هم رو تنم مي موند و در ضمن بيشترين قيمت رو هم در بين لباس ها داشت آماده مي کرد…مو هام رو داشت يه شينيون خيلي شلوغ مي کرد…من تو اين دنيا نبودم…خداي من…خوب مگه فقط امين چشماش عسليه…عين يه عروسک کوکي بعد از تموم شدن آرايشم بلندم کردن….يه پيراهن دکلته..تماما ار حرير…به اندازه يه مغازه توش حرير به کار رفته بود به رنگ نباتي….دور گردنم از همون حرير يه بند بلند بسته مي شد که به دنباله لباس مي رسيد..لباس عين يه رو يا بود…يه چاک خيلي بلند داشت که پاي راستم کامل بيرون بود..اما اين پا در حقيقت بين يک عالمه لايه هاي حرير بود و فقط زماني که باد مي خورد و البته موقع حرکت سريع معلوم مي شد..دستکش هاي تا آرنج گيپور سفيذ هم ضميمه اش بود….آخرين مانکن الان رو صحنه بود من فقط دعا ميکردم دوباره دچار اوون توهم نشم و براي جلوگيري از هر گونه توهم هم تصميم گرفتم هيچ کس رو نگاه نکنم….از بالاي صجنه با يه زنجير يه چيزي شبيه به در قصرهاي قديمي اومد اول صحنه…يه موسيقي نسبتا پر از ملودي هاي ظريف که همراه اوون غباري که قرار بود به صحنه بدن تا فضاي مه رو ايجاد کنه و اين که هم جا تاريک باشه و يه نور سفيد روي من بيفته تا من بتونم شو اجرا کنم…يه فضاي فانتزي شبيه به داستان ديو و دلبر و ايجاد مي کرد….

دستيار صحنه : باده…با علامت دست من…برو رو صحنه….تو بهتريني….

و من به دستش نگاه کردم که از بالا به پايين اومد : شو ت رو آغاز کن… و با ورود من موسيقي زيبايي آغاز شد.من از اون در رد شدم…انگار از روي مه و غبار رد مي شدم…با پا هام دامن رو به کنار مي زدم تا رقص حريرها در بين اوون مه بيشتر ديده بشه….آروم و مسلط به سمت جلو استيج رفتم مثل هميشه حرکتام سرد و خشن نبود …به نرمي و لطافت لباسي بود که به تنم کرده بودم…به جلو صحنه رسيدم…جلوي فلشهاي ديوانه وار دوربين قرار گرفتم..دستم رو آرام روي هوا تکون دادم..از پايين صحنه بادي به داخل صحنه داده شد که حريرها به پرواز در اومدن و پاي راست من کامل بيرون اومد…صداي تشويق بلند حضار که بلند شد فهميدم که شو خيلي خوب بوده…لبخند آرومي از موفقيت خودم زدم….براوو هاي اطرافم رو مي شنيدم…اما هيچ جايي رو از ترسم نگاه نمي کردم….چرخيدم که برم …سرم رو به سمت عکاسا برگردوندم و يه لبخند ظريف زدم….و با تشويق بسيار زيادي به پشت صحنه برگشتم…و پشت صحنه عين عروسک از بغل اين به بغل اوون يکي فرستاده مي شدم…

نارين که اشکش رو پا ک مي کرد و عمر دوست داشتني من..پير مرد جذاب من : تو…بي نظيري…چه قدر دوست دارم اوون روزي رو که پا به دفترم گذاشتي…و من سبک بودم به خاطر يه اجراي خوب و سنگين بودم..از يه دلتنگي بي نظير…شايد اگر امين واقعا اين جا بود و اين شو رو مي ديد..متوجه مي شد که مدل بودن…کار ساده اي نيست…آهي از ته دلم کشيدم…

دلم مي خواست مي رفتم پيش بچه ها اما مجبور بودم تا چندين مرحله رو رد کنم…يه ليوان بزرگ چاي خوردم تا برم به جنگ با خبر نگارايي که همه حرفشون ازدواج سابقم بود و البته ثروتمنداني که بايد امشب سر کيسشون رو براي کودکان شل مي کردن…..

دستم دور دست طراح به روي استيج رفتيم به مردم تعظيم کرديم..براي سميرا که تو ديدم بود چشمک زدم و به پشت صحنه برگشتيم….

و دست دور بازوي عمر به سمت سالن رفتم…خبر نگارها داشتن جايگزين مي شدن..نارين…مسئول مالي..طراح لباس هم اوون جا نشسته بودن… و فقط صندلي من خالي بود و من با صداي تشويق نشستم رو صندليم…براشون از هدفمون گفتم از انجمن از لباسها از دلايلم براي کم پيدا بودن…بحث که به ازدواجم رسيد جواب من يه چيز تکراري بو د: من در مورد زندگي خصوصيم حرف نمي زنم..خيلي خسته ام دوستان ادامه مي دن و بعد از صندلي بلند شدم…سرم به اندازه يه کوه سنگين بود آخ امين آخ….تو با من چه کردي که همه جا بوي عطرت و نگاهت رو مي بينم….

به سمت سالني که مدعوين بودن به راه افتادم تا پيش بچه ها يکم انرژي جمع کنم….تو سالن دوره شدم با يه عالمه آدم..يه عالمه تبريک…سعي مي کردم لبخند بزنم….

که چيزي باعث شد تا چند ثانيه قلبم نزنه…. کنار ديوار….مردي تو کت شلوار رسمي مشکي..با موهاي بلند..جذاب تر از هر زماني…..تکيه داده بود به ديوار..درست مثل همون شب تو تهران …..منتظر نگاهم مي کرد….

تنم مي لرزيد….من زل زدم به.. همون دو چشم عسلي تو سالن. شو…همون چشماي عسلي تمام اين چند وقت..همون چشماي عسلي پر از برق تحسين که اصلا شبيه اون نگاه خسته و قرمز شب آخر نبود…محو بودم…حل بودم…عصباني هم بودم…دلتنگ که خوب بيشتر از هرچيزي بودم…اما اگر مي خواستم صادق باشم..بيش از هر چيز من به دنباله اين نگاه براق بود…. لبخندي زد تا اين محوي من رو بيشتر کنه…کلافگي نگاهش رو نمي تونست پنهان کنه….يه دستش کتش رو کمي بالا داده بود و توي جيبش بود و من به قدري محو بودم که هيچ چيز نه مي ديم نه مي شنيدم..چون اين امکان نداشت….نفسهام داشت تند مي شد و من داغي غريبي پشت گوشهام و گونه هام احساس مي کردم…و هنوز هم اين صحنه که پر از يه ژست زيبا بود رو باور نمي کردم…

دست آزادش رو جلو آورد از روي ميز بلند رو به روش يه ليوان برداشت…اوون لبخند مخصوش رو واضح تر کرد..ليوان رو نزديک صورتش آورد و کمي به سمت من آورد…يعني به سلامتي تو…تو دلم غوغايي بود…جرعه اي از ليوانش رو فرو داد من هم سرم رو براي تاييد اين ژستش تکون دادم….خوب به روي خودش نمياورد من هم همين طور..اما براي اينکه بتونم خودم رو کنترل کنم…گوشه دامنم رو محکم به دستم گرفته بودم…سعي کردم حواسم به سخنراني طول و دراز اطرافم باشه که از دور بچه ها رو ديدم که اومدن تو….بوسه و سميرا شيک اومدن به سمتم : مي تونيم چند لحظه وقتتون رو بگيريم؟؟…اين دوتا چشون شده بود….

آروم پا به پاشون رفتم کمي جلو…سميرا سرش رو نزديک گوشم آورد : اون آقاي خوشتيپان اون گوشه امين نه؟؟

…يک بار ديگه به اوون نقطه خيره شدم..پس واقعي بود..ديگران هم مي ديدنش….

جواب ندادم اما از نگاهم همه چيز معلوم بود…

بوسه هيني گفت و دستش رو جلو دهنش گرفت از بين لبهاش : اوه…لا …لا…مي گم هر موقع نخواستيش بگو..ولي قبلش شمارش رو برام سيو کن…

سميرا :ببند بوسه!!!!

خنده ام گرفته بود…سميرا قيافه اش جدي بود….

من : سميرا چرا اين جوري نگاهش مي کني؟؟؟

_دارم مترش مي کنم قناصي نداشته باشه…

داشتم از خنده مي مردم…اما نمي شد…

تو همون هير و وير…نارين اومد..دستم رو گرفت تا با يکي از طرفدارام که مردي حدودا 30 ساله بود آشنام کنه..مي گفت مي شه خيلي خوب ازش پول گرفت…خواستم اعتراض کنم :biblo به خاطر بچه ها…تو کاري نکن..باده باش…همينم از سرش زياده…همراه نارين به سمت چپ سالن مي رفتيم که دوباره سرم رو بلند کردم…اطراف امين…دنيز بود..اي عامل نفوذي من که مي دونم کاره توا…بهروز داشت باهاش مي خنديد..جلب انگار 100 ساله مي شناستش…حتي روزگار و موگه هم بودن…سميرا و بوسه اما تو جبهه قبلي بودن…قربونتون برم که من رو نمي فروشيد….هاکان…هاکان مظلوم و دوست داشتني من..اين جا نبود…از ترس جماعت خبرنگار و عکاس..مي ترسيديم دوباره بشيم تيتر خبرها که آشتي کرديم..نگاه امين به من افتاد…صورتم رو برگردوندم….خوب..تا اين جا اومدي..چرا جلو نمي ياي آقاي دکتر؟؟!!!

واقعا داشتم مي بريدم..گيج شده بودم….انقدر که به همه لبخند زده بودم…عضله هاي اطراف دهنم درد مي کرد….اما من..تمام هوش و حواسم جاي ديگه اي بود….اين که چرا جلو نمي ياد….با شروع شدن پارتي با صداي دي جي…من هم کمي فرصت استراحت پيدا کردم…رفتم پشت در تو تاريکي تا کمي نفس بکشم….بوي درختا رو نفس کشيدم…که يه صداي پا و پشت سرم يه گرمي حس کردم….يه صداي بم که زيباتر از هر نواييي بود…نزديک بود..انقدر نزديک که داغي نفسش پشت گردنم حس مي شد…نچرخيدم…برنگشتم..در کنار تمام اون دلتنگي ها خوب…دلخوري هم بود….

همه تنم گوش بودم…که بشنوم….

_امروز بي نظير بودي…البته گفتن من خيلي هم فايده نداره از عصري بيش از 1000 بار شنيدي…

…اين چشم عسلي دلخور چه مي دونست که من تو اين 7-8 سال چه قدر شنيده بودم…اين جمله رو..اما فقط مي خواستم تو اين حياط پشتي خلوت تاريک..تو شهري که هر دو به نحوي متعلق بهش نبوديم..تو اين بوي کاج…تو اين سرماي نم دار..فقط و فقط به فارسي با اين صداي بم بشنوم که بي نظيرم که من کار بدي نمي کنم…که من باده ام….هستم….

_مي دونم حتي دوست نداري نگاهم کني..اما من امروز نگاهت کردم….بعد از چند روز بي خبري…بعد از اوون همه نگراني…بعد از اون همه دلخوري….

…دلخوري…چي مي گفت اين؟؟….

_من تا تونستم نگاهت کردم….هر قدمت رو نگاه کردم..هر نبضت رو نفس کشيدم….

..تو دلم يه حس غريبي پر پر مي زد…يه گنجشک کوچولو…يه جوجه خيس….

_اومدم..که نگاهت کنم…که بگم…کاش حرف مي زدي..کاش مي ذاشتي حرف بزنم….يه ايميل استعفا…همين ؟؟…باده همين؟؟..اونم به برديا….يه ايميل پر فحش مي فرستادي براي خودم بهتر از اين بود که برديا بياد درم رو از جا بکنه..که من بگم باده است اومده بزنه تو گوشم..تا من رو از عذابي که به خاطر رفتارم دچارش بودم..خلاص کنه…

….پس مي دونست حرفاش خوب نبوده….

_بياد بگه که استعفا دادي…که کليد آپارتمانت پشت در خونه من بوده….که من رو داغون کنه..که من ندونم چي بگم..چه کار کنم…دست بندازم به هر جا….از اطلاعات فرودگاه با پارتي بازي آمارت رو در بيارم که دنيز…..نمي پرسم چرا..جوابش رو مي دونم…بيش از هر چيزي هم دلخورم…

چرخيدم به سمتش…تو اوون تاريکي به چشماش زل زدم….لبخند محوي به لبش اومد : اگه بدوني چشمات چه قدر گستاخه…به خصوص وقتي براق مي شي مچ بگيري…پشت اين صورت سرد پر از کلاس…يه جفت چشم سياه وحشي و گستاخ داري باده…..من از خودم دلخورم…از همه حس هاي اون شب کذايي…از همه حرفايي که زدم پشيمونم….

دلخوري ازم..نمي خواي برگردي؟؟..

_…

_نمي خواي به صدات مهمونم کني؟؟..دلتنگم…به خدا داغونم….نگاهش کردم…به کلافگيش…به صورتش که خسته بود…يه لحظه اما اون حرفا…به ذهنم برگشت..اون چشماي قرمزش…

_اين جا خونه منه..امين….

چشماش پر از بغض شد؟؟؟!!!…نمي دونم اما رنگش پريد….

دستي به موهاش کشيد : مي خواي عذابم بدي؟؟…حق داري….من به هر کاري که بکني حق ميدم..داري خانومي مي کني…که بدتر از اينا رفتار نمي کني….اما..اما….

…من داشتم کم مياوردم…داشتم به زور با خودم مبارزه مي کردم که بغلش نکنم….که لمسش نکنم…من هم آدم بودم….من هم احساس داشتم….سميرا حق داشت..اگه من به اين آدم حسي نداشتم…پس اين همه دلتنگي چي بود…

با من من : من بايد برم اين پارتي براي انجمن خيلي مهمه….

خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت..سرش رو به گوشم نزديک کرد…اين مرد اگه مي دونست چه طور دست و پام رو گم مي کنم وقتي نفسش به من مي خوره..

_باده..من تا ته همه چيز هستم…تا ته اين که بدوني خونت در حقيقت کجاست…من مي دونم که بايد از دلت در بيارم…من مي دونم که راهم طولاني يه…..

برگشتم و بهش نگاه کردم …

_کمکم بکني…يا نه…حتي اگه امروز فهميده باشم که تو از هر زمان ديگه اي غير قابل دسترس تري….که تو اگه تو تهران يه خانو م مهندس موفق و باهوشي..اين جا…زندگيت ابعادش بيشتره…اما…من امين پاکدل…بهت اثبات مي کنم که هيچ چيزي به اندازه اين چشماي مشکي..هيچ چيز به اندازه اون خانوم مهندسي که سه شبانه روز سرش تو نقشه هاست تا برسه…اون دختر باهوش ..اون دختر مقاوم…حساس..اين پري حرير پوش…برام مهم نيست….

بازوم رو رها کرد و من تقريبا شليک شدم تو سالن….اينجا بهتر بود به خاطر تاريکي کسي التهابم رو و به خاطر صداي بالا کسي….ضربان قلبم رو نمي شنيد….

تو دلم يه لرزش خفيف بود..تو دماغم يه بوي آشنا…حسم اما براي خودم هم غريبه بود…وارد سالن که شدم همه به جز هاکان دور يه ميز جمع بودن..نزديکشون شدم..پشت سرم امين اومد…لبخندي که بينشون با دنيز رد و بدل شد رو تو هوا زدم….زير لب به دنيز گفتم…يکي طلبت..سرش رو آورد نزديکم : نه که خيلي ناراحتي…

سرم داشت منگ مي شد…امين آروم کنار ما ايستاده بود..

بوسه : خيلي خوش اومديد..دستش رو دراز کرد..امين خيلي جدي باهاش دست داد : ممنونم…

_من بوسه هستم..دوست و عکاس باده..

امين خيلي زيبا سرش رو تکون داد : خوشبختم خانوم…

سميرا هم خودش رو معرفي کرد…امين با سميرا خيلي نزديک تر برخورد کرد..از بس که زبل بود…..

دنيز و امين تو اوون هير و وير با بهروز داشتن بحث سياست هاي آمريکا تو خاوردميانه رو مي ردن..ميون عربده هاي دي جي بلغاري که آهنگهاي آمريکايي ميذاشت…بحث به جايي نبود…من از اين ميز به اوون ميز مي رفتم تا قانع کنم ملتي رو که دست تو جيبشون کنن….

 

4.9/5 - (15 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x