رمان زیتون پارت 9

 

_هميشه بذار باز باشن…

چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم که داشت با لبخند نگاهم مي کرد….سئوال تو نگاهم رو ديد که گفت : منظورم چشماته…با من که هستي نبندشون…

تعجبم رو که ديد دستم رو از روي ميز تو دستش گرفت : من دارم فکر مي کنم که چه طور شب که پيشم مي خوابي تحمل کنم که اين چشما بسته باشن….

…جا خوردم…چي مي گفت اين…دستم رو از زير دستش کشيدم بيرون : امين؟؟!!!

لبخند زد : جان دل امين…چرا انقدر شاکي شدي؟؟

_به اين جمله آخرت توجه کردي؟؟!!!

خندش بلند تر شد و يه بار ديگه به زور دستم رو تو دستش گرفت..محکم ..خيلي محکم تر از قبل… : باده من پسر بچه دبيرستاني نيستم …که دلم خوش باشه به عشقت…تو دختري هستي که من عاشقتم…احساسي رو به من هديه کردي که تا به حال نچشيده بودم….من با تو براي اولين بار نياز به داشتن و تشکيل خانواده رو احساس کردم…پس معلومه که بايد هر چه سريعتر ازدواج کنيم….

..کلمه از دواج رو که شنيدم دستم زير دستش لرزيد..محکم تر گرفتتش و با نگاهي خيلي جدي نگاهم کرد : مي خواستم تو موقعيت خيلي بهتري ازت تقاضاي ازدواج کنم..اما طاقت نداشتم که صبر کنم…با تو من بي طاقت و بي صبر مي شم….

…يه اضطرابي به قلبم وارد شد…يه حس غريب…انگار ماجرا يهو از يه فاز کودکانه وارد يه مرحله جدي و بزرگونه شد….

پرسشگر نگاهم کرد…

گارسون به ميزمون نزديک شد….تو فاصله اي که داشت ميز رو مي چيد..تو نگاهش يه دلخوري…و يه اضطراب معلوم بود…صداي مرغاي دريايي که بالاي سرمون در حال پرواز بودن با بوي چاي روي ميز که مخلوط شد..من انگار از عالم خيال و وهم خودم خارج شدم…بهش نگاه کردم..به گارسوني که رفته بود…به چاي توي فنجون چيني قرمز روي ميز…به ازدواج ..به همسر بودن…فکر کردم…

دست به سينه داشت نگاهم مي کرد ..صداي بمش کمي ..لحن ترسيده پيدا کرده بود..خم شد روي ميز : باده؟؟؟!!!…

صدام رو از توي يه گلوله گير کرده تو گلوم آزاد کردم : من..اولش که حرفت رو بد برداشت کردم…بعدش هم خوب..انتظارش رو نداشتم….

_انتظار چي رو نداشتي؟؟….انتظار اين که ازدواج کنيم رو ؟؟

_….

_باده ما بچه نيستيم..من دنباله دوست دختر نيستم…28 سالته..35 سالمه…

_مي دونم..مگه من دنبال دوست پسرم ؟؟؟

_البته که نيستي…من از روز اولي که تکليف احساسم با خودم مشخص شد مي دونستم که ازت چي مي خوام….من ديشب هم که بهت گفتم عاشقتم..مي دونستم به زني دارم ميگم دوست دارم که از ته دل آرزومه خانمم بشه…به زمان احتياج داري؟؟

_…..

_به زمان اگه احتياج داري…؟؟باشه….تا هر وقت که بخواي..من مجبورت نمي کنم..نمي خوام هم تحت فشار بذارمت…

…جدا من چرا انقدر ترسيده بودم؟؟…..مگه نه اينکه درست اين رابطه همين بود..مگه من چيزي به غير از اين ازش انتظار داشتم؟؟….اما خوب….

_بهم فرصت بده امين….بذار يکم فکر کنم….

_فقط يه چيزي..تو دوستم داري؟؟..مگه نه؟؟

…ترسيده بود….

دستم رو آروم روي دست مشت شدش روي ميز گذاشتم…. : آره…دوست دارم….

خم شد روي ميز و بوسه طولاني به دستم زد…

_چاييت يخ کرد…

اين جمله از سمت من بود…تا شايد بتونم کمي جو رو به حالت عادي تري برگردونم….

در تمام مدت بودنمون پشت اون ميز…امين سعي مي کرد همه چيز به نظر عادي بياد…من اما همه ذهنم پي پيشنهاد ازدواجش بود.. چرا انقدر برام عجيب بود رو حتي خودم هم نمي دونستم…

دوباره پياده به سمت خونه راه افتاديم…در کنار هم قدم زدنمون..لبخندهاي پر از اطمينانش..حواس جمعش همه مگه دليل خوبي براي ازدواج نبود؟؟

اشاره کردم به نيمکت سنگي رو به دريا..نشستيم روش …کنارش نشستم با دستش که حلقه کرد دور کمرم من رو تقريبا چسبوند به خودش….موهام موقع وزش يه باد خفيف مي خورد به صورتش…

_هميشه..همين قدر نزديکم بشين باده..بذار حست کنم…

…احساس مي کردم همه نادانسته هاي من رو بهم ياد مي ده….حرفاش همش دلنشين بود..تا حالا ياد گرفته بودم که تحت هر شرايطي نبايد نگاهم رو ازش بگيرم و هميشه هم بايد نزديکش بشينم….

موهام رو دادم پشت گوشم…خيره شدم به زانو هام : من هيچ وقت روابط مادر و پدرم رو با هم نديدم…يعني پدرم رو اصلا يادم نمي ياد…مادرم که با حاجي ازدواج کرد هم رابطشون مثل ارباب و رعيت بود..الگوي جلوي چشم من..سميرا و بهروزن…

لبخندي زد : خيلي عاشقن…

_بهروز براي به دست آوردن سميرا به آب و آتيش زد…من بهش کمک مي کردم….

خنديد : جدا؟؟؟

_آره …به همين خاطر بعد از اون شدم سر جهازيش..همه جا با هاشونم…

دستش رو دور کمرم محکم تر حلقه کرد : همه زندگي من از اين به بعد تويي باده..پدرم از ابتداي بچگيم به من ياد داد که مهمترين چيزي که تو زندگي يه مرد هست همسرش و در مرحله دوم بچشه….اگه داريم کار مي کنيم…اگه هر روز سعي مي کنيم شرکت پيشرفت کنه هم همش به خاطر خانوادمونه….من رياست شرکت رو از پدرم که تحويل گرفتم…يعني پدرم که ترجيه داد خودش رو بيشتر سرگرم دانشگاه بکنه عين مادرم…پدرم کشيد من رو کنار گفت..سعي کن اين شرکت رو به جايي برسوني که بشه باهاش براي همسرت و بچه هات زندگي آروم و بي دغدغه اي فراهم کني…

…آروم و بي دغدغه…چه قدر دور بود اين حرف و الان چه قدر نزديک….بينمون يه سکوت برقرار شد…

_امين…

_جانم…

…چه قدر مي چسبيد اين جانم ها…صداش زده بودم که همين جانم رو بشنوم….

خم شد توي صورتم : خانوم خوشگله منتظرم ها….

کمي تو جام جا به جا شدم و سرم رو با آرامش روي شونش گذاشتم : هيچي…فقط مي خواستم اسمت رو صدا کنم…

بوسه طولاني و محکمي روي موهام گذاشت و دستش رو محکم تر دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش فشار داد : اين کار ها رو مي کني..بعد مي گي براي ازدواج وقت مي خواي که فکر کني..بي انصافي باده….

سميرا و بوسه با چها ر تا چشم تا آخر باز زل زده بودن به دهنم…سميرا حتي کت و دامن سر کارش ر عوض نکرده بود و بوسه که صبح براي کار رفته بود به شهر ديگه اي هنوز به خونه سر نزده بود…پشت ميز آشپزخونه سر و پا گوش داشتن به توضيحات سير تا پياز من گوش مي کردن…امين با بهروز رفته بودن بيرون…قرار بود دنيز هم بهشون بپيونده برن تماشاي فوتبال..دريا آروم شير عصرونش رو مي خورد و کارتون تماشا مي کرد….

به پيشنهاد ازدواجش که رسيدم عکس العملشون تماشايي بود..بوسه دستش رو رو دهنش گذاشت و سميرا چشماش پر اشک شد….

بوسمون رو فاکتور گرفته بودم..اون يه رابطه خصوصي بود خوب….

سميرا به من نگاهي عميق کرد : چرا نمي خواي باهاش ازدواج کني؟؟

_من نگفتم نمي خوام باهاش ازدواج کنم…جا خوردم خوب…

بوسه : تو خنگي دختر…؟؟..اين بشر همه چي تمومه….

..خنديديم…. : من حتي نمي دونم نقشه اش براي آينده چيه؟؟..هدفش چيه؟؟

سميرا که اين حرفم رو جدي نگرفته بود…به پشتي صندليش تکيه داد و جرعه اي از چايش رو نوشيد : اينا همش حرفه باده..مي خواي ناز کني…

_خوب اين بده؟؟…تا گفت ازدواج کنيم بپرم بغلش بگم ..آخ جون..مرسي…؟؟

بوسه و سميرا خنديدن…

_اما سواي اين حرفا..سميرا مي ترسم…مي ترسم که زن خوبي براش نباشم….

بوسه دستم رو روميز تو دستش گرفت : تو همسر بي نظيري مي شي…

سرم رو پايين انداختم : اون شوهر خوبي مي شه ..مطمئنم..يکم متعصب هست..گير مي ده..مي دونم بايد يکم دامن هاي بلند تر بپوشم…

سميرا با تمسخر : واي واي..چه فاجعه اي..حالا مي خواي چي کار کني..بس کن باده..بچه نيستي…امين مرد زندگيه..هموني که بهروز هم هست..اما به زن ذليلي بهروز نيست..اونم تو درستش مي کني..مگه مي شه تو رو داشت و ذليل نشد….

_من هنوز آرامبخش مصرف مي کنم..هنوز کابوس مي بينم…از رفتن به ايران هنوز مي ترسم…

_حتي اگه امين باهات باشه؟؟؟

اين جمله بوسه من رو به فکر وا داشت : خوب..مي دوني…امين حضورش پر از حس اطمينانه…

سميرا : بشين همه چيز رو بهش بگو..از سبحان بهش بگو..از ترس هات…امين مرد تحصيل کرده و درست و حسابيه..کما اين که خيلي چيزها رو هم مي دونه…با هم به راه حل مي رسيد..اما من معتقدم يکم بذار براي به دست آوردنت اضطراب داشته باشه..اين جوري بيشتر هم قدر داشتنت رو مي دونه….

…فکر خوبي بود..به نظرم بدجنس بوديم…اما خوب..همين بود…کاريش هم نمي شد کرد….

با دختر ها براي شام غذا درست کرديم..بوسه اما بايد مي رفت خونه..شام با روزگار قرار داشت…روزگار بنده خدا روش نمي شد بهم زنگ بزنه…من اما براش اس ام اس دادم که خودش رو جمع کنه…

از هاکان خبر نداشتم…نگرانش بودم گوشيش رو برنمي داشت…سميرا که داشت سس سالاد رو درست مي کرد : هاکان رفته آنتاليا….

تعجب کردم : اين وقت سال؟؟…چي کار داره اونجا ؟؟..چرا به من نگفت؟؟

دستش رو زير شير آب گرفت : به تو چرا بايد بگه؟؟…باده…تو تو مرحله جديدي از زندگيت وارد شدي…انقدر نگران اطرافيانت نباش…زندگيت رو بکن…از نامزد عزيزت لذت ببر…

_نامزد؟؟

_آره خوب…فکر نکن ما از اين روشنفکرا هستيما..نه گلکم…اين آقا اگه نومزد شماست مي تونه به اين خونه رفت و آمد کنه..

بلند خنديدم به لحن لاتيش…اومد سمتم و محکم بغلم کرد : ديگه وقتش بود باده..ديگه وقتش بود که به زندگيت سر و سامون بدي…شوهر دار بشي…بچه دار بشي…

….شوهر..بچه…تو دلم با اسم بچخ يه لرزشي اومد…نگاهي به دريا انداختم تو اون پيراهني که باهاش عين فرشته ها شده بود…سميرا رد نگاهم رو که گرفت : همين باده…زندگي همينه…من نمي گم…زود بهش بله بگو….اما از ازدواج نترس…

_بچه ما خوشگل مي شه نه؟؟

سميرا يه بار ديگه محکمتر بغلم کرد و با بغض : عين فرشته ها مي شه…

هاکان از آنتاليا برگشته بود و دعوتش براي شام آخر هفته توي خونه دوست داشتنيش رو تکرار کرده بود…من اما به امين نگاه مي کردم که داشت پاي تلفن با برديا راجع به پروزه صحبت مي کرد…

به ساعت نگاه کردم …ساعت 11 شب بود…و من هنوز داشتم امين رو نگاه مي کردم..سنگيني نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و نگاه کرد…يه لبخند پر از مهر زد….

چه قدر خوب بود هميشه و هر ساعت اين لبخند زيبا رو ديدن…اين چشماي سراسر مهر رو حس کردن…راستي چرا پيشنهاد ازدواجش رو تکرار نمي کرد؟؟..من که نمي تونستم برم بگم بيا ازدواج کنيم که….

تو افکار خودم بودم….که تلفنش رو قطع کرد و دست به سينه ايستاد و زل زد بهم..يه ابروش هم بالا بود و با شيطنت : امرتون چيه خانوم خانوما…

من که تازه از فکر در اومده بودم : بله؟؟؟!!

خنديد : مي گم چي مي خواي بگي که اين طور نگام ميکني…؟؟؟…انقدر حواسم پرتت بود که نمي دونستم چي دارم به برديا مي گم…من انقدرم طاقتم بالا نيستا….

…از جمله آخرش که پر از شيطنت بود.خندم گرفت اما خودم رو کنترل کردم و سعي کردم که جدي باشم : مي خواستم بپرسم پروژه در چه وضعيتيه؟؟

اومد رو کاناپه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد : خوب پروژه بي چاره چي کار کنه وقتي خانوم مهندسش رهاش کرده….

_خانوم مهندسش چي کار کنه؟؟ وقتي از دست بعضي ها خيلي شاکي بوده؟؟

لبخندي زد و دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد…سرش رو لاي موهام کرد و نفس عميقي کشيد و زمزمه گونه دم گوشم گفت : اون بعضي ها به غلط کردن افتاد..خانوم مهندس کوتاه نمي ياد….

..مو رمورم مي شد از نفسش که لاي موهام و دم گوشم بود…سرم رو کمي به جلو خم کردم و با خنده گفتم : بي چاره خانوم مهندس….اون بي چاره که حرفي نداره….

چر خوندتم به سمت خودش : قربونه اون ريز ريز خنديدنت بشم….بعد خم شد و يه بوسه کوچولو رو گونم گذاشت…..

…مي دونستم که نمي خواد راجع به پروژه حرف بزنه تا من براي برگشت به ايران تحت فشار نباشم..اما من خيلي خوب مي دونستم که وظيفه اي که بهم محول شده رو نتونستم خوب از پسش بر بيام…. : امين…ضرر که نکرديد؟؟؟..اگه اين طوري باشه اصلا خودم رو نمي بخشم که اين طور احساسي تصميم گرفتم….

با صداي مطمئنش : ضرر نکرديم چون تو بيشتر بخش هاي پروژه رو نقشه اش رو آماده کرده بودي…اما اي کاش يه تصميم احساسي ديگه بگيري و برگردي….

يه ابروم رو بالا انداختم : به خاطر پروژه؟؟

خنديد و محکم بغلم کرد : نه به خاطر يکي از صاحبين پروژه….

…و من توي دلم قربون صدقه اين صاحب پروژه رفتم…همون طور که سرم روي سينه اش بود و داشت موهام رو نوازش مي کرد گفتم : امين جان….هاکان براي شام..فردا شب منتظرمونه….

حرکت دستش روي موهام متوقف شد….يه چند لحظه گذشت و هيچ جوابي ازش نيومد..سرم رو بلند کردم و به چشماي متفکرش نگاه کردم…دلخور بود؟؟؟!!!!…چرا اين طوري داشت فکر مي کرد؟؟..مگه اين مسئله حل نشده بود؟؟؟

_امين؟؟

به من که هم کمي شاکي بودم..هم پر از سئوال لبخند کم جوني زد : جان دل امين…

_شنيدي چي گفتم ؟؟

_البته که شنيدم..فردا شب شام خونه هاکان دعوتيم…

_خوب؟؟؟

_خوب…اين که مي ريم ديگه….

_پس چرا اين شکلي شدي؟؟

دستي به پشت گردنش کشيد : يه لحظه يه حس بدي پيدا کردم….

_بابت؟؟!!!

خنديد و دستام رو که رو سينه ام قلاب کرده بودم رو باز کرد و تو دستاش گرفت… : نگاش کن..چه شاکي هم هست…

..به قيافه جديم که نگاه کرد..کمي جدي تر شد..اما هنوز چشماش مي خنديدن : بابت خود هاکان..داره تمام تلاشش رو مي کنه ..تا هم تو راضي باشي..هم من…دارم فکر مي کنم اين آدم چه قدر قلبش بزرگه…..و من چه قدر ..چه قدر…

..من که خيالم راحت شده بود که مسئله چيه با لحني که شوخي داشت : حسودي….

با قيافه جديش نگاهم کرد : خيلي زياد…

..من شوخي کرده بودم….اما امين اعترافش خيلي صاف و مستقيم بود….

_من حسودم…باده..اين رو پنهان نمي کنم..اما بي منطق نيستم…مي دونم که بعضي از رفتار هام در مقابل تو بي منطق بوده..البته از نظر تو…..من به هاکان به خاطر اين که مرد و مردونه اومد و گفت مسئله چيه مديونم…مي خواستم بگم..من چه قدر ازش ممنونم….

_من نمي تونستم مسئله هاکان رو برات توضيح بدم…اين مسئله به خودش ربط داشت…مطرح شدنش از سمت من..يه جورايي خيانت بود تو گروه دوستيمون…خودش اگه نمي گفت..من هم هيچ وقت نمي گفتم….

_مي دونم خانوم خانوما..مي دونم…و من عاشق همين منطقتم…و البته عاشق اين چشماي خوشگل و عاشق بوي شامپوت و البته عاشق هر چيزي که مربوط به توا….

لبخند زدم… : منم دوست دارم….

دوباره بغلم کرد : همين؟؟؟!!!…باشه باده خانوم..باشه…بالاخره نوبت منم مي شه….

سميرا اومده بود بالا تا ببينه حاضر هستيم يا نه..البته بيشتر براي اين بود که ببينه چه خبر…از وقتي امين راجع به احساسش گفته بود..سميرا نگران بو د از موندن امين تو خونه من..مي گفت کار درستي نيست…چيزي که امين هم بهش معتقد بود و چند باري هم قصد رفتن کرده بود…من مجبورش کرده بودم بمونه به خودمون اعتماد داشتم…البته بيشتر به اون…

دريا پرستارش پيشش بود ..امين داشت تو اتاق حاضر مي شد…من هم براي امشب پيراهن آستين کوتاه ساده اي به رنگ سفيد انتخاب کرده بودم و کفش هاي پاشنه دار قرمز..موهام رو هم حالت دار دورم ريخته بودم…

سميرا تو اون پيراهن آستين حلقه اي سبزش از هميشه خوشگل تر شده بود..نگاهي به دامن من انداخت : خيلي کوتاست باده…

به دامنم که که يه وجب بالاي زانوم بود نگاه کردم : نه بابا..من دامنام هميشه از اينم کوتاه تره…

_بله مي دونم..اما هميشه هم يه امين نيست که بخواد قاطي کنه….

…ياد قيافه عصبي امين که افتادم..لبخند گشادم از رو لبم رفت : آره خوب…اما اگه الان کوتاه بيام..بايد هميشه کوتاه بيام…

پالتوم رو که تا پايين زانوم بود پوشيدم….

سميرا : خيلي سرتقي باده..خيلي….از پست بر مياد يا نه رو بايد ديد….

از بيرون نگاهي به ساختمان چوبي سفيد خاطراتم انداختم….سميرا کنارم ايستاد : دل تنگ بودي نه؟؟

_خيلي زياد….

…بوي نم دريا رو تو ريه ام کشيدم….روزگار غريبيه..انقدر غريب که تو غربتي که ريشه نداري..ريشه مي دي…برگ مي دي…بزرگ مي شي…من تو همين کوچه پس کوچه هاي تنگ با سنگ فرشاي قرمزش بزرگ شدم و تو اين خونه سفيد شاخ و برگ دادم….به سمت چپم نگاه کردم..به امين کنار بهروز از هميشه شيک تر..جدي…به مردي نگاه کردم که زمان زندگي تو اين خونه حتي به ذهنم هم نمي رسيد يه روزي باشه..حس بشه..حسم کنه….

زنگ در رو که زدم….چند لحظه بعد در باز شد….

صداي بوق کشتي ها ميومد و صداي تق تق پاشنه کفش من و سميرا….چند لحظه بعد بوي تلخش که تو مشامم پيچيد و گرمي دستاش رو که دور بازوم احساس کردم…حسي پر از آرامش بهم تزريق شد…

ساختمون رو دور زديم و از حدود 12 تا پله پايين رفتيم تا برسيم به حياط اصلي که کنار دريا بود…مثل هميشه..ميز بزرگي که روش رو ميزي سفيدي پهن بود اون وسط بود و دنيز و هاکان پشت باربيکيو . موگه هم پيچيده شده تو ژاکتش در حال تماشاي دو پسر خاله اي که داشتن سر بزرگي و کوچيکي تکه هاي گوشت چونه مي زدن…لبخندي به لبم اومدم..من چند بار اين صحنه رو ديده بودم ؟ ماجرا هاي اين خونه..هميشه يه شکل بود….

اصلا حواسشون به ما نبود..مي دونستم..مستخدم هاکان از تو دوربين ما رو ديده و در رو باز کرده…نمي يومد تو حياط…موقع جمع هاي دوستانه ما..از تو خونه بيرون نمي يومد….

امين دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد ..برگشتم و به چشماي مطمئنش نگاه کردم…بهروز با صداي بلند سلام کرد و همگي سرشون به سمت ما چرخيد..و من بين سلام و احوال پرسي ها و جيغ هاي موگه و خنده هاي بلند دنيز..چشم دو خته بودم به هاکان محجوب و آروم خودم که با آرامش و تحسين نگاهم مي کرد..من اما تو عمق اون نگاه..اون غصه هميشگي رو مي ديدم…

نزديکمون اومد..اين بار امين محکم و دوستانه دستش رو فشرد..رو به روي من که چسبيده به امين ايستاده بودم ايستاد…نگاهي به امين کرد و بعد دستم رو بين دو دستش گرفت…بغض کردم…به خاطر تمام مهر و محبت بي دريغش..خم شد و گونه ام رو بوسيد و زير گوشم گفت : خوش اومدي..به خونت….اين جا هميشه خونته باده….

….کم مونده بود که گريه کنم…رو به روم ايستاد ..چشمام رو فشار دادم تا اشکم سرازير نشه….

هاکان بلافاصله کنار امين ايستاد و دستي دوستانه به شونه امين زد : به جمع ديوانه ها خوش اومدي…

امين خنديد و من يک بار ديگه فهميدم که هر چيزي ک مربوط به امين هستش رو دوست دارم…

امين بطري شراب گرون قيمت فرانسوي رو که تو يه پاکت آبي گذاشته بود به رسم هديه به هاکان داد و هاکان هم روي ميز گذاشت…پالتوم رو در آوردم و شال کشمير قرمز رنگم رو محکم دورم پيچيدم و بي هيج حرفي به سمت تاب دوست داشتنيم رفتم…تاب سفيد رنگم که يه مدتي قيژقيژ مي کرد…به زنجيرش دست کشيدم و روش نشستم…پشت سرم..بهروز و امين و دنيز و هاکان کنار باربيکيو داشتن مي خنديدن و من…چشم دو خته بودم به درياي سياه رو به روم…به نورهاي گاه و بي گاه…تاب مي خوردم…آرام و آهسته..فکر مي کردم با احساسات گاه و بي گاهم…دو لبه شالم رو گرفتم…غرق بودم تو حسم که تاب تکوني خورد و کسي کنارم نشست..بر گشتم و چشماي قهوه ايش رو ديدم..لبخندي زدم….

هاکان که ليوان شراب قرمز رنگش تو دستش بود : اون روزا رو اين تاب که مي شستي از ايوون طبقه بالا که نگات مي کردم…موسيقي تنهاييت همه جا رو پر مي کرد و من از خودم بيشتر متنفر مي شدم…

_اين خونه پناهم بود..چه وقتي که باده بودم..چه بعدش که اورهون شدم….

_تو عزمت…عقلت…و تحصيلاتت پناهته..اين خونه سفيد و اين تاب..همش بهانه اي براي آرامشت…من هميشه تحسينت کردم..باز هم تحسينت مي کنم…ديروز به وکيلم گفتم فاميلي قبليت رو بهت برگردونه…

…چشمام گرد شد..چشم دو ختم بهش که داشت به دور دستهاي درياي سياه آرام امشب نگاه مي کرد…با صداي لرزان پرسيدم : چ..چرا؟؟

_هيچ مردي دوست نداره..سر عقد..همسرش رو به فاميلي شوهر سابقش صدا کنن……

…چرا انقدر به هم ريختم؟؟…اورهون بودن رو انقدر عادت کرده بودم که يادم رفته بود يه روزي…يه فاميلي ديگه داشتم…

_اورهون بودن رو ازم ميگيري؟؟؟

_ديوونه شدي؟؟؟..من چيزي رو ازت نمي گيرم…من دارم بهت ياد مي دم که درست و اصولي زندگي کني..برگرد و نگاهش کن…

..چرخيدم به امين که يه دستش توي جيبش بود و ايستاده بود کنار دنيز و بهروز داشت صحبت مي کرد..و گاهي زير چشمي به سمت من نگاه مي کرد…نگاه کردم….

دوباره برگشتم سمت هاکان…

هاکان : اون مردي که همه فکرش..ذهنش..پيش تو…کسيه که قرار شوهر واقعيت بشه..خانوادت بشه..ما همگي برات خوشحاليم…من مي خوام تو راهت رو درست و نرمال پيش ببري..چند وقته ديگه مي شي..همون باده قبلي….البته ضرري به اقامتت نمي رسه..داريش..ما رو هم داري..اين خونه رو هم داري…

دستي به پشتي تاب کشيدم : اين تاب رو هم دارم؟؟

چشماش برق اشکي زد : نه..اين تاب رو نداري..چون يه روزي اين جا تکيه گاه تنهاييت بود..حالا يه شونه داري…يه مرد با نفوذ و عاشق رو داري..اين تاب ديگه به دردت نمي خوره….

بدون اينکه بگذاره حرفي بزنم از کنارم بلند شد و به سمت پسرها رفت و من به سميرا و موگه نگاه کردم غرق صحبت پشت ميز….

بلند شدم و به سمت دختر ها رفتم…..

…همه چيز عالي برگزار شد..خنديديم و خوش بوديم…دنيز سازش رو آورد زد و خوند…آهنگهايي که تو ريشه اين ملت بود و من سعي داشتم براي امين ترجمه اش کنم…آهنگي که از ماهيگيري صحبت مي کرد که هر روز قبل از طلوع آفتاب به دريا مي زنه تا پول جمع کنه تا بتونه با دختر مورد علاقه اش از دواج کنه…دخترکي که مي ميره و قايقراني که بعد از اون هيچ وقت از دريا بر نمي گرده….

امين زير گوشم گفت : متاثر کننده است….

_اين آهنگ ..هميشه ما رو متاثر مي کنه..اما ما اصرار داريم که هميشه بشنويمش….

بعد از شام..بچه ها يه آهنگ خوشگل گذاشتن و اومدن براي رقص…همه وسط بودن و من و امين نگاه مي کرديم به مسخره بازي هاي دنيز که شالي به کمرش بسته بود و مي لرزوند…

يهو بهروز به سمت من و امين اومد و دستمون رو کشيد..: پاشيد ببينم..چه خوششونم اومده..نشستن به ما مي خندن…

من و امين هم پرتاب شديم وسط که همراه با جيغ و سوت بچه ها شد…امين که مي خنديد…گوشه اي ايستاده بود و دست مي زد و من هم يکم به خودم تکون مي دادم..من کلا رقص بلد نبودم و گويا امين هم همين طور بود…دنيز ايستاده بود جلو امين و خم شده بود و عين زنان رقاص عربي شونش رو مي لرزوند و امين که نمي تونست از شدت خنده صاف بايسته تو يقه اش پول گذاشت و من از خنده داشتم مي مردم….

همگي عزم رفتن کرديم که هاکان ازمون خواست همراهش به اتاق کارش بريم که تو طبقه همکف بود…همراه بچه ها وارد اتاق شديم..من مي دونستم که تو اين اتق چيه و خيلي هم فکر نمي کردم ايده جالبي باشه نشون دادنش به امين..حساس تر مي شد..اما خوب حرفي هم نمي تونستم بزنم….

هاکان اول وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد…..و من چشمم به ديوار رو به رو افتاد…امين کنارم ايستاده بود..مات و متحير به ديوار رو به رو خيره شده بود….چند لحظه سکوت بود تا اين که موگه سکوت رو شکست : واي باده اين عکس چه قدر خوشگله….

با اين حرف امين از بهتش در اومد ..عکس به ابعاد يه ديوار اتاق بود….من بودم تو يه لباس سفيد تافته مدل ماهي دکلته که روي يه پيانو رويال سفيد دراز کشيده بودم…صورتم نيم رخ بود و پاهام جمع توي بدنم…موهاي مواجم که اون موقع عسلي بود دورم پخش بود و عکس تو يه کار خونه داغون گرفته شده بود..و زاويه عکاس از بالا بود..کار تميز و زيبايي بود…اما از دستاي مشت شده امين مشخص بود که خيلي هم از ديدن اين عکس خوشحال نيست…

هاکان رو به روي ما ايستاد : اين عکس مخصوص مجله ما گرفته شد..و فقط همين يه دونست..چاپش نکرديم…من اين رو تو دفتر کارم تو خونه نصب کردم..اما احساس مي کنم که بايد به تو هديه اش کنم امين….

امين لبخندي زد…مي دونستم که سعي داره عادي جلوه کنه..ديگه خيلي خوب شناخته بودمش…تشکري از هاکان کرد و هاکان هم گفت که اين عکس رو برامون مي فرسته به خونه من….

توي راه تقريبا همگي ساکت بوديم..فقط سميرا و بهروز گه گاهي صحبت مي کردن….بعد از خداحافظي ازشون..به خونه رسيديم….پالتوش رو در آورد و گذاشت رو کاناپه…من هم پالتوم رو در آوردم و کفش هام رو با کفشاي تخت تو خونه عوض کردم…سکوت بي دليلي بود…رفتم تو آشپزخونه شديد هوس چاي کرده بودم….

چاي که حاضر شد..دتا ليوان ريختم و رفتم تو سالن..امين از پنجره بيرون رو نگاه مي کرد..ليوان رو از دستم گرفت و بالاخره سکوت رو شکست : خيلي خوشگل بودي تو اون عکس..خوشگل تر از تمام فيگورهايي که تا حالا ازت ديده بودم….

_اون عکس ماله 5 ساله پيشه…

_مي دونستي اونجاست؟

_البته…5 سال که اون جاست…

دستش رو دور ليوانش محکم تر حلقه کرد….

دستم رو رو بازوش گذاشتم : خيلي عکس از من خيلي جا ها هست..اين رو مي دونستي…

..جوابم رو نداد..جرعه اي از چايش رو فرو داد….من اصلا نمي دونستم که چرا الان تو اين حس و حاليم….

ليوانش رو رو ميز گذاشت و برگشت به سمتم…چشم دوخت به چشمام : باهام از دواج کن باده…نمي تونم صبر کنم..همش مي ترسم هر لحظه..که از دستت بدم….

….دوباره من رو غافل گير کرده بود…نگاهم رو به نگاه پر از خواهشش دوختم…من اين مرد رو مي خواستم..مگه نه؟؟..پس چرا نبايد باهاش ازدواج مي کردم….

اومد به سمتم و بازو هام رو تو دستاش گرفت : اين درخواست رو روزي 10 بار هم تکرار مي کنم تا جوابم رو بگيرم…

اين رو گفت و به سمت اتاق رفت…من نيازي داشتم که اين درخواست روز 10 بار تکرار بشه؟؟؟…من مگه جز امين و آرامش چيز ديگه اي هم مي خواستم…؟؟؟

_امين؟؟

برنگشت..هنوز پشتش به من بود..ايستاد..منتظر بقيه جمله ام بود…

_باهات ازدواج مي کنم….

چرخيد به سمتم…با دو قدم محکم و بلند خودش رو بهم رسوند..محکم…خيلي خيلي محکم بغلم کرد و شروع کرد به بوسيدن موهام… دستم رو دور گردنش انداختم…از بغلش جدام کرد ..صورتم رو بين دستاش گرفت و با چشماي خيسش زل زد به چشمام : خوش بختت مي کنم نفس من…..

اشکي آروم از روي گونه ام غلطيد : مطمئنم….

دو تا شاخ گنده رو سرم سبز شده بود..هم شديدا خنده ام گرفته بود هم به از شدت تعجب حرفي براي زدن نداشتم به امين که با يه لبخند مطمئن داشت نگاهم مي کرد خيره شدم : شوخي مي کني نه؟؟

_البته که جديم …چرا بايد سر همچين چيز مهمي باهات شوخي کنم؟؟..

_آخه؟؟!!!!

اومد سمتم و در حالي که يه لبخند پهن رو لبش بود نگاهم کرد : مگه در خواست ازدواجم رو قبول نکردي؟؟

_خوب چرا..اما…

_اما نداره که عزيزکم..منم مثل هر دامادي به اطلاع خانواده ام رسوندم که دختر مورد علاقه ام در خواست ازدواجم رو پذيرفته..خانواد ه ام هم مثل بقيه دارن ميان خواستگاري عروس خانوم..اين کجاش تعجب داره؟؟

_آخه…اونا که نمي يان محله پهلويي…بايد اين همه راه رو بکوبن بيان…

_وظيفشونه…وظيفمونه خانوم خوشگله…امشب مي رسن..براشون تو هتل جا رزرو کردم…ميان استراحت مي کنيم..فردا شب خيلي رسمي مي رسيم خدمتتون….

…حالا که کمي از شوک خبر اومدن خانواده پاکدل به استانبول در اومده بودم…يه درد بدي تو قلبم پبچيد….فکر مي کنم مثل هميشه افکارم رو مي خوند که دو تا دستام رو تو يه دستش گرفت : نبينم خانوم خوشگلم ناراحت باشه…بهش فکر نکن….

_آخه امين..مامانت داره مياد من رو از کي خواستگاري کنه؟؟

_از سميرا و بهروز؟؟؟

_چي؟؟

_باهاشون هماهنگ کردم…سميرا خواهرت و بهروز هم شوهر خواهرت..من و خانواده ام هم تو رو از اونا خواستگاري مي کنيم…

_سميرا چيزي به من نگفت..

_من ازش خواهش کردم که اجازه بده خودم برات توضيح بدم…

..سميرا..خوب درسته هيچ کس به اندازه اون تو زندگي من نقش نداشت…اون نه تنها نقش يه دوست بلکه نقش خواهر و حتي مادر رو بازي کرده بود…

_اگه طور ديگه اي دوست داري ما اون کار رو بکنيم عزيزم..

_نه..خوب سميرا…مهم ترين کس منه..من که اومدم پيشش يه دختر بچه نا بلده زخم خورده بودم امين با يه عالمه عقده..کابوس…با يه عالمه دل مشغولي..بهم راه رسم زندگي ياد داد..راه رسم رو پاي خود ايستادن…من از اون بيشتر از کسي که مثلا مادرمه چيز ياد گرفتم….هميشه پشتم بوده..کي از اون بهتر….اما..

نگران نگاهم کرد..فکر مي کنم حال اندکي خرابم رنگ به رخسارم نگذاشته بود که حالا امين داشت اين طور ترسان نگاهم مي کرد : اما جي؟؟

تو چشماش خيره شدم : مادرت..پدرت …خانوادت…نمي گن..اين دختره…بي کس و…

نذاشت حرفم رو ادامه بدم با لحن اندکي خشن : ديگه نبينم از اين اصطلاحات بي جهت به خودت نصبت بديا..من به مادرم راستش رو گفتم…

دلم ريخت…يعني چي راستش….

_چي داري مي گي؟؟!!!! الان مادرت چي راجع به من فکر مي کنه؟؟

نشستم روي مبل…

_باده چرا شلوغش مي کني…مامانم و بابام ..مي دونن که تو بعد از ازدواج مادرت با نا پدريت نساختي…نخواستي باهاشون زندگي کني..اومدي اين جا..و باقي چيزايي که مي دوني و مي دونن…مي دوني بار اولي که مادرم تو مهموني تو رو ديد به من چي گفت؟؟

..با پرسش نگاهش کردم ..

_بهم گفت بي عرضه ام اگه از دستت بدم….بعد از اين که گذاشتي اومدي اين جا..بال بال زدنم رو که ديد..خيلي خونسرد بهم گفت بي عرضه ام….

لبخندي زدم : مادرت مي دونه که من قبلا ازدواج کردم….؟؟

_نه..اين مسئله فقط به خودم و خودت ربط داره نه هيچ کس ديگه اي..من راز هاکان رو هميشه تو دلم نگه مي دارم….

…چه قدر دوستش داشتم؟؟..خيلي زياد..چه قدر بهش احترام مي ذاشتم؟؟…خيلي بيشتر از خيلي زياد….

 

امين رفته بود فرودگاه دنباله خانوادش و از اون جا هم به هتل شرايتون…هر کاري کردم اجازه نداد تا فرودگاه همراهيش کنم…مي گفت مثل هر عروس خانوم ديگه اي بايد بشينم خونه منتظر خواستگار..وسايلش رو که جمع مي کرد..دلم گرفت…عادت کرده بودم به حضورش..گونه ام رو بوسيده بود و رفته بود….

از پنجره به بيرون نگاه مي کردم….عجب حس عجيبي بود..اين حس…هم خوشحال بودم هم ناراحت….

تو افکار خودم غرق بودم که زنگ خونه خورد…سميرا بود…با لبخند وارد خونه شد و بي حرف بغلم کرد : با بهروز افتاديم به جون خونه….بغض کرد ..آخه خواهرمون قراره فردا براش خواستگار بياد..اگه بدوني ما چه حالي داريم….

نتونستم خودم رو نگه دارم…محکم بغلش کردم و گريه کردم…اون هم داشت گريه مي کرد….

نمي دونم چه قدر تو اون حالت مونديم که سميرا از بغلم جدا شد ..اشکش رو پاک کرد : بسه..ديگه…به جاي شادي و خنده داريم گريه مي کنيم…خوشحالم برات..خوشحالم که امين انقدر به فکر و عاقله…که مي خواد همه مراسم به صورت رسمي و درست انجام بشه…

لبخندي نصفه نيمه بهش زدم..

_راستي باده به مهسا خودت مي گي يا من بگم…

_من باهاش قهرم بي معرفت قرار بود براي شو اين بار بياد استانبول نيوم….

_نتونست..درساش سنگين شده بود..جرات هم نداره بهت زنگ بزنه….

_حيف حيف که دل رحمم..باشه خودم بهش مي گم….

_خوب ديگه..پاشم کاسه کوزه آبغوره گيريم رو جمع کنم..برم به داد خونه برسم که کلي کار هست مادر جان….

_بيام کمک…

_لازم نکرده..مي زني خودت رو ناکار مي کني..نمي گيرنت….

صبح با هيجان خيلي خاصي از خواب بيدار شدم…هوا هم سر شوق داشت آفتابي بودو درخشان…بوسه راس ساعت نه صبح يه لنگه پا جلوي در بود..و داشت از هيجان به خودش مي پيچيد….قرار داشتيم تا بريم سولاريوم و بعد يه جايي که چهار يا پنج سال پيش من رفتم و بوسه تقريبا سالي يه بار مي رفت..جايي که حاصلش فرشته هاي روي کتفم و ستاره آويزون از نافم بود…تصميمي که گرفتيم به نظر سميرا هم کار جالبي بود..اما من مي خواستم امين سوپرايز بشه..فکر مي کردم خوشش بياد…لباسم رو روي دستم انداختم…و با بوسه راه افتاديم….

به ساعت نگاه کردم يک ربع مونده بود به نه…سميرا هنوز مثل فرفره داشت مي چرخيد و بوسه دريا رو برده بود تو آپارتمان من تا ازش نگهداري کنه…بهروز هنوزم داشت خاک نداشته روي ميز رو پاک مي کرد..به پوست دستم که نارنجي طلايي خوشگلي شده بود نگاه کردم….کفشاي مشکي رو پام کردم و دستي هم تو موهاي لختم کشيدم که حالا که صاف شده بود تا زير کتفم مي رسيد….دستي هم به پيراهن مشکيم کشيدم که دامنش تا زير زانو بود و آستين ها و بالا تنه اش با يقه ايستاده گيپور…يقه اش اما از جلو کمي باز بود…همه چي رو چک کردم و رفتم توي سالن…سميرا نگاهش که به من افتاد دوباره اشک توي چشماش جمع شد….و بغلم کرد…

زنگ در رو که زدن..مي تونستم صداي ضربان قلبم رو بشنوم…در رو بهروز باز کردو من وسط سالن ايستاده بودم تا از خانواده امين استقبال کنم..ظرف اين يه روزو نيم دلم براش تنگ شده بود….اول آقاي پاکدل وارد شد و بعد شيرين جون تو کت و دامن شيک کرم رنگش و بعد دوقلوها که مثل هميشه مثل فرشته ها بودند و دست يکيشون يه سيني نقره بود که شکلاتاي خوشگلي خيلي با سليقه توش چيده شده بود…و پشت سرش امين با يه جام بزرگ کريستال که توش گل هاي ناياب ارکيده بنفش بود..شيک و جذاب ..تو کت و شلوار طوسي و پيراهن مشکي و کروات طوسي..واقعا توي چشم بود…دو قلو ها با ديدنم به سمتم اومدن..محکم بغلشون کردم ..واقعا دلم براشون يه ريزه شده بود….

آتنا : خيلي نامردي که يهو گذاشتي رفتي…

خواستم جواب بدم که شيرين جون رو به روم ايستاد…ازش يه جورايي خجالت مي کشيدم..اما لبخند پر مهرش رو که ديدم کمي آرامش گرفتم..مادرانه بغلم کرد و بعد با دعوت سميرا نشست..با پدر امين هم دست دادم و بعد سرم رو بلند کردم به امين که داشت با لذت خاصي نگاهم مي کرد..سلام کردم و دست دادم…

همگي سر جاهاشون که قرار گرفتن…من هم رو مبل تکي که از همه گوشه تر بود جا گرفتم…امين رو به روم بود….

سميرا رفت تا براي پذيرايي چاي بياره….

شيرين جون : خوب دخترم خوب استراحت کردي؟؟

_ممنونم..شماسفر راحتي داشتيد؟؟..ببخشيد که براي استقبال نيومدم..يعني اين ترجيح امين بود…

پدر امين : ما هم به نظرمون درستش همين بود…

شيرين جون : سفر خيلي خوبي بود…ما انقدر هيجان داشتيم که اين پرواز به نظرمون خيلي کوتاه اومد…

تينا : ولي تا اين سفر پيش بياد همه چيز خيلي طولاني بود….اگه بدوني وقتي رفتي امين چه شکلي شده بود…

امين : تينا؟؟!!!!

تينا : جانم..جانم دادش گلم..يعني مي گي نگم..زمين و زمان رو بهم ريخته بودي..نگم داشتي بال بال مي زدي ببيني کجاست…

آتنا : يا نگيم جرات نداشتيم بهت سلام کنيم..تازه وقتي تلفن زدي و کمي خيالت راحت شد ..بعد از دو روز غذا خوردي….

سرم رو پايين انداختم اصلا فکر نمي کردم که امين انقدر بهم ريخته باشه….

شيرين جون : دست از سر پسرم و عروسم بر داريد..يه مسئله اي بوده بين خودشون که رفع شده..خدا رو شکر…

از شنيدن کلمه عروسم دلم يه جوري شد…

سميرا چاي رو که تعارف کرد..صحبت ها هول شغل بهروز و سميرا و مسائل خانوادگي و پيش پا افتاده مي چرخيد و من معذب بودم تو اون لباس…و تو سکوت مطلق بودم و گاهي تو جام جا به جا مي شدم..دستم هم کمي درد ميکرد…داشتم تو جام وول مي خوردم..سرم رو بلند کردم و زير نگاه امين ذوب شدم..زير لب..طوري که با لب خوني متوجه شدم گفت : خيلي خوشگل شدي…

لبخند زدم و همون لحظه چشمم به پدرش افتاد که با لذت داشت نگاهمون مي کرد..خجالت کشيدم و سرم رو پايين انداختم….

پدر امين که پيپش رو روشن کرد : خوب بهتره بريم سر اصل مطلب…

نفسم توي سينه حبس شد…

_غرض از مزاحمت ما مشخصه..سميرا خانوم و آقا بهروز شما حکم خانواده باده رو داريد…ما خدمتتون رسيديم براي خواستگاري باده عزيز براي پسرم…

سميرا : خيلي لطف کرديد آقاي پاکدل..باده مثل خواهر ماست….بسيار دوست داشتني و عاقله…ما خوشحاليم که جفت خودش رو پيدا کرده..

بهروز: امين تو اين مدت خودش رو به همه ما اثبات کرده…

شيرين جون : من از روز اولي که باده رو ديدم دوست داشتم که عروسم بشه…

پدر امين : البته من به امين همون روز اول گفتم…اين اون دختري که من دوست دارم مادر نوه هام باشه….

..اسم بچه که اومد..امين لبخند عميقي زد و من حقيقتا خجالت کشيدم و سرم رو پايين انداختم….

پدر امين با اون خونسردي و شوخ طبعي خاص خودش : الانم اين جاييم تا مقدمات به دنيا اومدم نوه مون رو فراهم کنيم…

اين بار ديگه سر من به قفسه سينه ام رسيده بود…

شيرين جون از جاش بلند شد وگونه ام رو محکم بوسيد : نگاش کن..شده رنگ لبو..سرت رو بيار بالا مادر جون…

سرم رو بالا که آوردم سعي مي کردم به سمت دو قلو ها که عين بمب آماده انفجار بودن نگاه نکنم….چون مي دونستم يا از خجالت مي ميرم يا از خنده….

صحبت ها دوباره هول محور خوشبختي شروع به چرخيدن کرد…

پدر امين : خوب شما براي خواهرتون مهريه چه چيزي در نظر گرفتيد…

…مهريه؟؟؟..من حتي بهش فکر هم نکرده بودم….

سميرا : ما در موردش صحبت نکرديم…باده خودش همه چيز داره و مهريه اش هم سوادش و موقعيت اجتماعيشه..

شيرين جون : اون که 100 البته ولي خوب رسمه….

بهروز و سميرا به سمت من که در تمام اين دو ساعت به ساکتي ديوار بودم برگشتن..همه چشم دوخته بودن به من..حتي امين که چشماش منتظر بود…

سعي کردم صدام صاف باشه و بي لرزش..از بس که هيجان داشتم کف دستام خيس بود : خوب…راستش رو بخوايد من نمي دونم..يعني اصلا بهش فکر نکردم….

پدر امين : خوب..آخه اين جوري که نمي شه…

امين از گوشه سالن با لحن جدي هميشگيش : اگر اجازه بديد من يه پيشنهاد بدم…

همه به سمتش برگشتن… : هر خونه اي که باده بپسنده براي زندگيمون رو به عنوان مهريه به نامش مي زنم…

شيرين جون : به علاوه يه ويلا تو رامسر که من و مسعود سر عقد به باده هديه مي کنيم….موافقي دخترم ؟؟؟

..مي خواستم بگم..تو هميشه به من بگو دخترم..همين طور با محبت نگاهم کن…مهريه من همين مهر و محبت خانواده شماست….

سکوتم رو که ديد ادامه داد : جوابم رو نمي دي عزيزم….؟؟؟

به چشماي راضي سميرا نگاه کردم : خوب…من حرفي ندارم….

اين جمله کامل از دهن من در نيومده بود که دو قلوها شروع کردن به کل کشيدن و بعد محکم بغلم کردن..داشتم ميوفتادم…

آتنا : آخيش..بالاخره شدي عروس خودمون..انقده حرص مي خورديم..وقتي فکر مي کرديم ممکنه ديگه نبينيمت…

تينا : والا…همه ما فهميده بوديم امين با چه عشقي نگات مي کنه الا خودت….

خنده ام گرفته بود..بي چاره امين هرچي پته داشت اين دوتا داشتن مي ريختن رو آب…

پدر امين از جاش بلند شد و جعبه اي رو از مادر امين گرفت و به سمت امين که با لبخند نگاه مي کرد بر گشت و روبه روي من ايستاد : پاشو شازده…پاشو بيا اين رو بنداز گردن خانومت….امين شيک و قاطع با همون قدم هاي محکمش رو به روم ايستاد…گردن بند زنجير بلندي بود از طلاي سفيد و تو گردني زمرد درشتي داشت رو از دست پدرش گرفت و آروم دور گردنم بست..از تماس دستش که داغ بود و نفسش به گونه ام..يه شوقي وصف نا پذير همه وجودم رو گرفته بود…سرم رو بلند کردم و تو چشماي پر از محبتش نگاه کردم…

شيرين جون : ما برات انگشتر نگرفتيم ..چون سليقه ات رو نمي دونيم اما اين گردنبند موروثيه..مادر شوهرم به من هديه دادش و من به تو..تو هم انشا الله به عروست.

..دلم مي خواست..با امين تنها بودم..تا بتونم غرق بشم تو اون نگاه پر محبت ….

پدر امين جلو اومد و رو به روم ايستاد : من پسرم رو تضمين مي کنم…طوري بارش آوردم که بلد باشه چه طور از همسرش نگهداري کنه…مسئوليت پذير بارش آوردم..ولي هر اتفاقي که افتاد…هر قصوري که داشت..هر جا که کم گذاشت يا خودت کم آوردي..من رو پدر خودت بدون نه پدر امين…

…اشک توي چشمام حلقه زد…حرفي نداشتم در مقابل اين همه محبت…

سعي کردم خودم رو کمي جمع و جور کنم : چشم پدر جون….

با چشماي خيسش نگاهم کرد : چشمت بي بلا دخترم… و بعد خم شد و بوسه اي پدرانه و محکم به پيشوني من زد…و من از اين بوسه غرق لذت و احساس امنيت شدم…

به نوبت با همه رو بوسي کردم و به هم تبريک گفتن و دو قلوها شروع کردن به کل کشيدني که واقعا من رو به خنده مي انداخت…به امين که رسيدم.. لبخندي زد و زير لب گفت : خيلي دوست دارم نفس من…

…اين حرفش نفس رو تو سينه من حبس مي کرد..خواستم جوابش رو بدم که دست چپم رو تو دستش گرفت و به سمت لبهاش برد و بوسه طولاني و داغي بهش زد…بوسه اي که دوقلو ها بابتش بازهم جيغ و داد پر از شادي سر دادن…دستم رو که از روي لبهاش برداشت.. چشماش گرد شد…چند بار چشماش رو باز و بسته کرد و دوباره به انگشت حلقه ام که کمي ملتهب بود نگاه کرد و با انگشت شصتش نوازشش کرد . آروم گفت : باده ..اين؟؟!!!

به اسم امين که با حروف لاتين درهم روي انگشت حلقه ام خالکوبي کرده بودم نگاهي کردم…از دور کمي شبيه تاج بود و برام عجيب بود که از اول مجلس کسي نديده بودتش…

به چشماي متعجبش دوباره نگاه کردم : بد شده؟؟

دوباره بهم خيره شد و من يک عالمه تشکر و حيرت و رو تو نگاهش ديدم : عالي شده عزيزم..مرسي..من نمي دونم واقعا چي بگم…مرسي….

..و من غرق حس خوشي شدم…

قرار شد که براي عقد 15 روزه ديگه به سفارت بريم و همون شب هم مراسمي براي عقد و نامزدي بگيريم…

کلي هم درگير بوديم با خانواده امين که اجازه بدن طبق سنت مراسم نامزدي و عقد رو خودمون برگزار کنيم…آخرش هم امين زير بار نرفت و قهر منم فايده نکرد…..کلا دو ساعت قهر بوديم انقدر مسخره بازي در آورد و رفت و اومد که آخرش من خنديدم و قيافه اي که براش گرفته بودم هم به باد رفت….

عجيب استرس داشتم..با نارين صحبت کردم که با مطبوعات در تماس باشه…نارين تبريک گفت..اشک ريخت…همه احساسات رو در آن واحد داشت…با يکي از طراحان لباسي که هميشه لباساش رو براش تبليغ مي کردم تماس گرفتم تا برام لباس نامزديم رو تهيه کنه…پارچه آبي آسماني که کار دست فرانسه بود و خيلي نفيس …بهم نشون داد و گفت برام يه پيراهن دنباله دار ساده اما شيک مي دوزه..دکلته ..چون پارچه انقدر توي چشم بود که يه مدل شلوغ همه حس و حالش اون پارچه بي نظير رو از بين مي برد…

رو دکلته بودنش کمي شک داشتم….شيرين جون هم باهام بود چون مي خواست براي خودش هم سفارش لباس بده..ترديدم رو که ديد خنديد : داري به امين فکر مي کني؟؟؟…از اين عادتا نداشتا…نمي دونم به تو که رسيده چرا انقدر حسود شده؟؟…اما خوب نامزديت گلم ..همين يه شب…اونم انقدر محو زيباييت مي شه که حواسش نباشه….

..راستش رو بگم..من هم زياد قصد نداشتم که کوتاه بيام..امين مرد حسودي بود که من بايد حواسم مي بود…اما خوب اگه خيلي هم پا به پاش مي رفتم درست نبود..به هر حال دل به دريا زدم و اندازه هام گرفته شد….

اين چند وقت حقيقتا خسته شده بودم…دويدن دنباله کارهاي مراسم…فرار کردن و بازي دزد و پليس با خبرنگاراي کنجکاوي که موي دماغمون بودن…و خلاصه يه عالمه کار….

دو سه شب مونده به مراسم..مني که دل تو دلم نبود…همراه با خانواده امين به رستوران کوچيکي خارج شهر رفته بوديم تا کمي استراحت کنيم..تو اين هفته منبع انرژي من..نگاه پر از عشق امين و خوشحالي بيش از حد پدر و مادرش بود و شوق بي وصف دو قلوها…

مهموني خودموني قرار بود برگزار بشه..از ايران اقوام درجه يک امين و خانواده برديا مي اومدن که سر جمع نزديک 35 نفر مي شدند و دوستان و آشنايان من که يه مهموني حدودا 90 نفره کوچيک مي شد….هوا ديگه خيلي هم سرد نبود…ويلايي اجاره شده بود براي اون شب که براي انتخابش انقدر مته به خشخاش گذاشتم تا امين عصباني دست رو همون گذاشت و گفت..همين تصويب شد و خلاص..البته جاي بسيار زيبايي بود..کنار ساحل..که حياطش پر از ماسه بود…

تزئينات ميزها و نحوه برگزاري پاي بوسه..انتخاب موسيقي ها و dj…پاي روزگار..انتخاب منو غذا پاي موگه بود..

تو حياط رستوران ايستاده بودم که دستي آروم از پشت در آغوشم گرفت..لبخندي زدم…سرش رو از روي شونه نزديک گوشم آورد : لاغر شدي قربونت برم خيلي اين چند وقت خسته شدي….

دستم رو روي دستاهاش که دورم حلقه شده بود گذاشتم : اومدم يه هوايي بخورم…

_فکر کردم اومدي سيگار بکشي…

..اين جمله رو با يه حرص گفت…من انقدر ادب داشتم که در حضور پدر و مادر امين سيگار نکشم…هر چند سيگار من تفنني بود و بيشتر براي ژستش…

_نمي دونم چرا تو گيرت به سيگار منه…

چرخوند من رو به سمت خودش : من بهت گير نمي دم…اول اينکه لعنتي ..يه جوري سيگار مي کشي که باعث مي شي نگات کنن…

..خنده ام گرفت که سعي مي کردم جمعش کنم….

_بخند…والا خنده هم داره…اما خانوم خوشگله تو که انقدر عشق بچه اي خوب مي دوني که تا چند ماه قبل از بچه دار شدنت هم نبايد نيکوتين مصرف کني..يعني نبايد تو خونت باشه..ضرر داره….

…به اينش فکر نکرده بودم…راست مي گفت….فکر مي کنم متوجه شد که به فکر فرو رفتم…

لبخند شيطوني زد : من که براي بچه در خدمتتم خانوم خانوما..ديگه زمينه سازيش پاي خودت….

از اين همه بي حيايي که داشت هم شرمم شده بود هم خنده ام گرفته بود…اگه قبلا يکي بهم مي گفت که اين مرد جنتلمن جدي که حتي غذا خوردنش هم اتيکت خاص خودش رو داره همچين شوخي هايي مي کنه …فکر مي کردم خل شده…

با مشت به بازوش زدم ….خنديد و بغلم کرد : ببين چه سرخم مي شه….

همون طور که سرم روي سينه اش بود..چند لحظه سکوت کردم..مي خواستم از حضورش لذت ببرم….اما ياد چيزي افتادم که چند روزي بود مثل خوره به جونم افتاده بود….

_امين…..

_جانم….

_چيزه….

سرش رو بين موهام برد : چيه خوشگل من؟؟؟

_خانواده ات هنوز هم نمي دونن …که من ازدواج کرده بودم….

سرش بين موهام متوقف شد….کمي از خودش جدام کرد و موهام رو که تو صورتم ريخته بود زد کنار …نگاهم کرد…تو چشمام نگراني رو ديد : تو چرا گير دادي به اين موضوع آخه….

_خوب…سر عقد..تو سفارت مي فهمن…اصلا براشون سئوال نيست فاميلي من؟؟؟

…احساس مي کنم به اين بخشش اصلا فکر نکرده بود…چند ثانيه اي تو يه فکر رفت و بعد بازهم به حالت عادي برگشت : مهم نيست…

_چي چي مهم نيست…من دلم نمي خواد دروغ بگم بهشون…

_چي داري مي گي؟؟..دروغ ديگه چيه؟؟…تو قراره همسر من بشي…چه اهميتي داره..يا در حقيقت چه ربطي به کسي داره باده؟؟؟!!!…تو باده اورهوني تموم شد و رفت….از دو روز ديگه ام خانوم خوشگل مني…اگه بدوني چه قدر اين مدت دير مي گذره…..

_يه چيزي هست امين که هنوز بهت نگفتم….

…قيافه اش رفت تو هم و جدي شد : چي شده؟؟

_راستش رو بخواي…وکيل هاکان امروز خبر قطعيش رو بهم داد….

کم کم داشت عصباني مي شد : خبر چي رو؟؟

_اي بابا..چرا عصباني مي شي؟؟….من برگشتم…به فاميلي قبل از ازدواجم مراحل قانونيش پيچيده بود اما خوب..امروز تموم شد…مي خواستم سر عقد بفهمي اما فکر کنم الان بهتر باشه گفتنش….

با فک باز…چشماي گرد زل زد به چشمام….نگاهش پر از تشکر بود و تحسين…پر از عشق…لبخندي آروم روي لبم اومد….. : نمي خواي چيزي بگي؟؟؟!!!!!!!

_باده من لايق اين همه خوبي تو هستم؟؟؟

_تو بگو…من لايق اين نگاهت هستم؟؟؟؟

_محکم بغلم کرد : البته که هستي…خيلي بيشتر هم هستي…..

..چند لحظه که گذشت صدا رو زمزمه گونه شنيدم : حالا نفس من …فاميليش چيه؟؟؟

_شرقي….باده شرقي…..

سرش رو نزديک گوشم آورد و پشت گوشم رو بوسيد : من سياه مست اين باده شرقي سيه چشمم…..

نگاهم به ويلاي زيباي رو به روم که افتاد..بوي درياي نزديک غروب که به مشامم رسيد انگار از خواب و بيداري امروزم بيدار شدم…به دستام که محکم تو دستاي امين قفل شده بود..نگاه که کردم…به دستورات نارين براي اينکه فعلا صبر کنيم تو حياط پشتي و بعد بريم رو به روي خبر نگارا بايستيم…اينا همش نشان از اين داشت که انگار..من تازه داشتم مي فهميدم چه خبره…به دستم نگاه کردم به حلقه ام که رينگي بود که روش سه تا الماس بزرگ داشت..دقيقا زير تاجي که خالکوبي کرده بودم قرار مي گرفت و خيلي خوشگل شده بود….به دامن بلند و دنباله بي نظير لباسم نگاه کردم…و نا خود

اگاه دستي به روي پارچه اش کشيدم…براي من تمام لحظات امروز قفل شده بود تو نگاه امين وقتي من رو که سر پايين از در اتاقم که گريمور اين سالهام توش درستم کرده بود در اومدم…قفل بودم تو بوسه داغي که روي پيشونيم گذاشت و بعد زير گوشم غرش رو هم براي بازي لباسم زد….

باقي چيزها…چادر روي سرم…عقد کردنم…عطر رزهاي سورمه اي تو ي دستم….بله لرزانم…حسرتم در نبود مادرم..و بعد بله محکم و قاطع امين همه و همش تو هاله اي از ابهام بود….

و بعد چشماي خيس سميرا..بوسه…دريا تو لباس نديمم…بوسه برادرانه بهروز به گونه ام…اينها همه مثل خواب بود….

به غروب بي نظير خورشيد نگاه کردم….روزي معتقد بودم که اين رنگ سرخ غروب خورشيد با آبي لاجوردي درياي دم غروب که ترکيب بشه رنگ تنهاييه..اما حالا تو حياط پشتي اين ويلا…که موسيقي لايت پيانو توش پخش مي شد…در حالي که دستم محکم تو دستاي امين بود اين رنگ …رنگ بودن بود..رنگ حضور…رنگ مرد عاشق من..که انگار بر عکس من کوچکترين اضطرابي نداشت…..

به نيم رخ جذابش نگاه کردم…به آرامشش…شيرين جون و پدرش..همراه با دو قلوها با يه ماشين ميومدن…برديا…همراه با پدر و مادرش و نگين هم تو بودند…

در مراسم عقد فقط برديا شرکت کرده بود…..البته گويا اين تصميم خودشون بود…من اما همه به جز هاکان رو در کنار خودم داشتم…هاکان که نمي تونست تو مراسم عروسي همسر سابقش شرکت کنه..شب قبلش دست بند فيرزوه زيبايي رو بهم هديه داد و براي جلوگيري از هر شايعه اي به پاريس رفت…چه قدر بغض کردم…چه قدر بعد از رفتنش براي گريه نکردن با خودم مبارزه کردم….

نمي دونم چه قدر تو افکار خودم غرق بودم که نارين به سراغمون اومد… : خبرنگارا تو حياط جلويي هستن…باده تو مي دوني بازي شون چه طوريه..اما امين شما فکر کنم تجربه اش رو نداري….

امين با قيافه جديش فقط نگاه مي کرد و من قربون صدقه اش مي رفتم تو دلم…با اون فراک بي نظيري که به تنش بود.. و موهاي بلندش که گاهي با دست به پشت سرش هلشون مي داد….

در حالي که دستم تو دستش بود به حياط رو به رويي که رسيديم…با فلاش ها که رو به رو شديم..من مثل هميشه با لبخندي جدي براشون ژست هايي گرفتم که بهش عادت کرده بودن…

شروع بع سئوال پرسيدن کردن…جوابها از پيش تعيين شده بود..همسر من ايراني بود..يکي از سرمايه داران به نام…سئوالات هول محور شايعاتي خنده دار بود…مثل اعلام باز نشستگي از مدلينگ…چيزي که اصلا راجع بهش حرف نزده بوديم با امين و يه سرس شايعات ديگه مبني بر هزينه بسيار بالاي مهموني که حقيقت نداشت…امين به فلاش دور بين ها عادت نداشت ..اما مرد با اتيکت من به قدر ي جذاب و تو چشم بود که عکاسا بي خيالش نشن…کار داشت به سئوالات زيادي خصوصي مي رسيد که نارين دستور تموم شدن وقت خبرنگارهار و داد و باديگاردهاي درشت هيکلي که چند تاشون براي شرکت نارين بودند و بقيه براي شرکت دنيزووجلوي ديد خبر نگار ها رو گرفتن..با امين به سمت سالن رفتيم که از دور يکي از خبر نگارايي که هميشه با هاش مصاحبه مي کردم و دختر زبر و زرنگي بود فرياد زد : با شوهرت خوش بخت باشي….

لبخندي به عمق تمام تنهايي هام زدم و دلم لرزيد…دستم رو تو دست امين جا به جا کردم…تو سرم صداي دخترک پيچيد..بله اين حضور گرم…اين مرد جدي..شوهرم بود…شوهرم…..

وسط خيلي شلوغ بود.. .امين کنار پسر داييش که پسر خيلي با زه و جذابي بود ايستاده بود و برديا در کنارشون…آتنا کنارم اومد…صورتش قرمز شده بود به خاطر فعاليت زيادش… : همه فاميلمون موندن تو زيباييت..دوستاتم خيلي خوشگلن….منظورش به چند تا از دوستاي مانکنم بود که خوب بله دخترهاي توي چشمي بودن…

به نگين نگاه کردم که در کنار مادر برديا نشسته بود…سالن داخل تماما کفش مر مر سفيد بود و همه چيز به رنگ سفيد يک دست ارز سقف هم توپ هايي بزرگ از جنس پر سفيد آويزون بود و روي هر ميز سمعدانهاي سفيد بسيار بلند کريستال بود و کاسه هايي پر از آب که داخلش گلبرگ هاي گل رز بود…ميز شام رو ماسه هاي بيرون گذاشته شده بود و قسمت بار هم روي تراس بود…تمام ديوراهاي ويلا از جنس شيشه بود….

به سميراي دوست داشتني نگاه کردم که داشت با بوسه صحبت مي کرد….به موگه که با دنيز وسط سعي داشتن يا آهنگ فارسي که پخش مي شد برقصن…

آتنا يه دونه پهلوم زد : باده..کجايي تو؟؟ امين داره با چشم و ابرو بهت اشاره مي کنه…

برگشتم به سمت امين…که مي خواست برم پيشش…پايين دامنم رو اندکي بالا گرفتم و رفتم پيش امين و برديا و سام..پسر دايي امين…

امين دستش رو دور کمرم انداخت و زير گوشم : يکم اين جا ايستيم بعد بريم رو تراس…

برديا : خوب..ديگه من بگم باده بهت…آخه شدي زن داداشم….

به شيطنت کلامش خنديدم…. : باشه ….

_والا از اولش اين گل پسر ما گلوش بد جوري پيشت گير کرده بود…اما من ديگه داشتم کم کم نا اميد مي شدم ازش…

_برديا امروز تمام سعيت رو بکن که با کله ات برگردي هتل….

…خانواده امين براي مهمون هاشون تو هتل اتاق گرفته بودن…..

همون موقع مادر و پدر بوسه به ما نزديک شدن….

برديا : جان من باده…دوستات که مانکنن…اما اين خانوم هم جاي مادري عجب تيکه ايه…

_مادر دوستم بوسه است..مانکن بوده قبلا…

مادر و پدرش نزديکمون شدن و با امين دست دادن و با من روبوسي کردن…

مادرش چيزي زير لب زمزمه کرد که عجيب به دلم نشست ..بعد به انگليسي به امين گفت : دخترکمون دستت امانت…اين جماعت که مي بيني هميشه پشتشن…. و بعد هم با دعوت پدر و مادر بهروز سر ميز اونا رفتن…

امين : زير گوشت چي گفت بهت ؟؟

_گفت امشب به زيبايي يه جرعه آب شدم…

امين روي سرم رو بوسيد….

مادرش روي شن هاي ساحل مي رقصيد ….و من تماشاشون مي کردم….نسيم خنک و شوري که وزيد نفس عميقي کشيدم…سميرا و بوسه کنارم ايستادن….

سميرا : خوشحالي؟؟؟

_خيلي زياد……

بوسه براي بار دهم تو اون شب بغض کرد و گونه ام رو بوسيد…..دنيز و موگه هم اومدن..بهروز هم کنار دنيز ايستاد…و بعد يه فلاش دوربين…لبخندي به روزگار زدم…..

چيزي به تموم شدن مهموني نمونده بود…تقريبا تمام مهمون ها تو ساحل بودن…روزگار گيتارش رو آورد و صندلي بلندي گذاشت زيرش و يه موسيقي زيباي يوناني اجرا کرد و من کنار امين روي تراس ايستادم..مهمون ها حلقه زده بودند دورش…امين دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من کمي سنگينيم رو روي دستش انداختم و بهش تکيه دادم…

عجيب بود که تکون هم نخورد از وزن من…با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..لبخندي زد : چرا تعجب مي کني..خانوم خوشگله تو براي من وزني نداري که….

…خوب راست مي گفت….اما خواستم کمي از سنگينيم رو کم کنم که نذاشت : همين جا باش…خسته اي؟؟

با چشماي خسته نگاهش کردم و انگشت شصت و اشاره ام رو با فاصله کمي از هم نگه داشتم و گفتم : انقده خسته ام….

روزگار تقريبا تو اوج آهنگش بود که از بالاي سر ما يه صدايي اومدو بعد يه بوي خوش و نمي تونستم به اون چيزي که مي ديدم اعتماد کنم…از بالاي سر ما يک عالمه برگ گل رز پايين مي ريخت..درست عين برف…عين بچه ها دستم رو رو به بالا گرفتم و چند تاييش روي دستم افتاد…از پشت اون دونه هاي قرمز به چشماي امين نگاه کردم که به شوق من با محبتي ناب لبخند مي زد و من ديگه گوش هام نه نواي گيتار مي شنيد نه ذوق و دست مهمانها رو..من چشمام امين رو مي ديد و گوش هام يه نواي خالصي از سکوت بود…..تعجبم رو ديد….بين سوت مهمون ها خم شد و بوسه يه لحظه اي به لبم زد….

_امين…اينا…خداي من نمي دونم چي بگم….

_برديا اومد به من گفت..مهندسي که اومده گفته…فقط باريدن برف قرمز من رو هيجان زده مي کنه….

…اون مکالمه ام رو به ياد داشتم….

_اين جمله تو ذهنم بود و از روزي که فهميدم چه قدر عزيزي برام…تصميم گرفتم براي هيجان زده کردنه…باده زيبا روي خودم…کاري کنم..ببخش نفس من…برف قرمز نبود…اينم با همفکري سميرا انجام داديم….

….از ذوقم دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه اي رو گونه اش زد….که با دست و سوت بچه ها همراه شد…

_خيلي دوست دارم امين…خيلي……

بعد از شام طرفاي ساعت 2 صبح بود که مهمون هاي امين به سمت هتل و مهمانهاي من هم به سمت خونه هاشون حرکت کردند و من با پاي برهنه روي شن هاي ساحل تکيه زده به بازوي امين ازشون خداحافظي کرديم…..

پدر جون کنارم اومد و بار ديگه پيشونيم رو بوسيد : خوش بخت بشيد….

دستي به بازوي امين زد : خانومت رو برسون خونه….بعد برگرد هتل…

از ماشين که پياده شديم…امين ايستاده بود جلوي در..کتش رو روي انگشتش انداخته بود و انداخته بود روي شونش…بهروز و دنيز و برديا هم بودن….برديا قرار بود شب بره خونه دنيز….

من تو تاريکي خونه ام داشتم از بالا تماشاشون مي کردم که حرفشون تموم نا شدني بود….شکمم رو تکيه زدم به کنتر آشپز خونه رو به آشپز خونه ايستادم….من ازدواج کرده بودم…تو تاريکي که از سر تنبلي بود به حلقه ام نگاهي انداختم….مامان من بزرگ شدم…مهندس شدم….معروف شدم…شکست هم خوردم…خسته هم شدم…دوباره پا شدم…..عاشق شدم…بالغ شدم….همسر شدم…و تو نيستي…مامان بازهم تو نيستي…..

ذهنم مدام در پي پرواز بود..به اولين ديدارم با امين…تا دعواش با مرد همسايه…با پسري که تو لواسون ديديم…تا تموم خوش اخلاقي ها و نگراني هاش…..

تو عالم خودم بودم که دستي محکم از پشت بغلم کرد…..امين بود مي دونستم…لاي در رو باز گذاشته بودم که بياد بالا….دستش رو آروم روي شکمم حرکت داد و زير گوشم : خانوم خوشگلم خسته شده…..

و من فقط نفس هاش رو زير گوشم احساس مي کردم….همه چيز انگار داشت کم کم محو مي شد..دست خودم نبود..اما آغوش و تاريکي و حرکت يه دست براي يه لمس پر از لذت….

همه بو ها محو شد و دو باره يه بوي تند سر که و يه هواي نمور….دستي که در حال لمس رون هاي پام و من و يه بغض کهنه….و سفر من تو زمان….دستي که از زير دامن چين دار توريم…بالا مي ره و شکمم رو نوازش مي کنه و صداي نفس هايي که عوض مي شه….

_نه…..نه…..

و حرکت هاي تند من براي پس زدن اون دست شهواني….و فريادهاي بي قرارم….حتي صداي ناله هاي بلندم هم من رو به دنياي حال بر نمي گردنوند……

تاريکي هنوز بود……و فرياد هاي من….صداي پاي شتاب زده اي اومد و بعد روشن شدن چراغ و من که چشمام رو محکم بسته بودم تا اون دو چشم سياه پر از لذت کثيف رو نبينم….

دستايي که محکم بازوهام رو گرفتم و تکونم مي دادن…..و بازهم فرياد من و بعد من که با وجود مقاومت تو يه آغوش محکم اسير شدم و دستهايي که نمي ذاشتن ازشون جدا شم…بين فرياد هام نفس کشيدم….يه نفس عميق….ريه هام به جاي بوي تند سرکه…پر شد از يه عطر تلخ و گوشهام انگار کم کم داشت باز مي شد …

_باده…باده….صبر کن..هيچي نيست..هيچي نيست..آروم بگير…..باده منم امين…باده….

اون صداهاي کثيف داشتن از بين مي رفتن و من داشتم از اون حرکات عصبي بي اراده ام خلاص مي شدم….

بغض داشتم اما دريغ از يه قطره اشک……

صداي نگران امين رو مي شنيدم : باده جان..نگاهم کن….نگاه کن عزيزترينم…من کيم باده؟؟؟

صورتم رو بين دو تا دستش گرفت و من که به جاي اون دو چشم سياه هرز….چشماي عسلي پر از نگراني رو ديدم…يه جورايي انگار در عرض چند ثانيه بزرگ شدم….در اومدم از اون باده 9 ساله ترسيده…..

صورتم رو محکمتر گرفت : چته باده…آخه تو چته نفس من؟؟؟

جمله آخر رو که گفت محکم تر در آغوشم گرفت….گلوم مي سوخت..هم به خاطر بغضم…و هم به خاطر فريادهاي از ته دلم….از خجالت داشتم مي مردم….

_خانومم نگام کن ببينم….

…نگاه کردن.؟؟؟!!!..خداي من داشتم از خجالت مي مردم…کمي ازش فاصله گرفتم..اين بار اجازه داد تا از آغوشش در بيام….سر به زير خواستم به سمت اتاقم برم که صداي جديش تو جام ميخکوبم کرد : کجا داري مي ري؟؟؟!!!!

…صداش هم نگران بود..هم عصبي..هم پر از سئوال…..

_نگام کن ببينم…..

هيچ حرکتي که از من نديد..چونم رو بين شصت و اشارش گرفت و سرم رو آورد بالا : من کار اشتباهي کردم؟؟؟!!!

_…..

_باده…تو همسرمي….عشقمي….من فقط مي خواستم از خستگي درت بيارم…..

چونم رو ول کرد و من بازهم نمي تونستم مستقيم بهش نگاه کنم..گند زده بودم..به همه حس هاي زيباي اين چند وقت..گند زده بودم به تمام تلاشش براي ساختن يه شب زيباي رويايي….

دستش رو بين موهاش برد : باده..من بارها بغلت کردم..بوسيدمت…

..نمي دونست..نمي فهميد..که حرکت دستش…روي بدنم..چه طور من رو ياد اون زير زمين ميندازه…

روي مبل نشستم…انرژي نداشتم….

اومد…روبه روم زانو زد…..

_امين…

_جان دل امين…..

با بغضي که ديگه براي پنهان کردنش تلاشي نمي کردم : ببخشيد….

…ببخشيدم انقدر مظلومانه بود که دل خودم هم براي خودم سوخت…..

تو جاش جا به جا شد..مي دونم که مي خواست بغلم کنه و مي ترسيد… : نمي خواي بهم بگي چي شده؟؟؟

_امين من….کودکي راحتي نداشتم….تو هم شايد يه چيزايي رو از بحثهاي من و هومن شنيده باشي؟؟؟

…سکوت کرد….شنيده بود..کر که نبود…با هوش هم بود….اما خوب ريزش رو نمي دونست….

من هم سکوت کردم..نگاهي به لباس نامزديم انداختم….لعنت بهت سبحان..لعنت بهت….

_باده من تا يه حدي در جريانم اما انگار عمقش بيشتر بوده….

…سکوت کرد..داشت با خودش کلنجار مي رفت…

سرم رو بالا گرفتم و به چشماي داغونش و رگ برجسته شقيقه اش نگاه کردم…..

_باده…..؟؟؟!!!!!

بلند شدم و بدون جواب دادن بهش پريدم توي حموم و در رو قفل کردم…دنبالم نيومد….دوش آب رو باز کردم و پيراهنم رو در آوردم….تو آينه بخار کرده حمام به خودم نگاه کردم…به موهاي مواجي که خيلي ماهرانه طوري بسته شده بودن که بقيه اش روي شونه ها و حتي پشت گردنم بريزه….به خودم نگاه عميق تري کردم : عروسي زنده در خاطرات گذشته….به خودم پوزخندي زدم….آب….تنها چيزي که حالم رو بهتر مي کرد….

پيراهن قرمز نخي و سبکي که تو خونه مي پوشيدم رو تنم کردم….و بدون شونه کردن موهام تو تختم دراز کشيدم..تو خونه هيچ صدايي نبود….امين رفته بود…

بايد هم مي رفت..بايد مي موند؟؟؟…که چي؟؟؟…درسته که سبحان هيچ وقت بيشتر از لمسهاش پيش نبرده بود….اما امين که اين رو نمي دونست..مردي که وقتي فکر کرد که من ازدواج کردم..اون طور قاطي کرد….ازش طبيعي بود….چراغها رو خاموش نکردم…تو تاريکي من انگار کس ديگه اي مي شدم….

پشت به در رو به پرده ياسي رنگ اتاق دراز کشيدم و تو خودم جمع شدم….رفت…..حالا من بايد چي کار کنم؟؟….بازهم بيشتر تو خودم جمع شدم…..

يه حضوري حس کردم….يه داغي…يه وجود..که پشت سرم بود….خواستم برگردم…احساس مي کردم توهمه….

که صداي بمش اومد : راحت باش عزيزکم….همون طوري دراز بکش….

….نرفته بود…مونده بود….

تخت تکون خورد..فهميدم که نشسته روي تخت ….

_من فکر کردم که….فکر کردم که رفتي……

دستش رو روي بازوم گذاشت و برم گردوند…چشماش عصباني شده بود….بهش نگاه کردم..به موهاي نم دارش…پس دوش گرفته بود….يه بخشي از لباساش هنوز اين جا بود….

_چي داري مي گي؟؟؟…تو زنمي باده…کجا بذارم و برم….

_ آخه…

نفسش رو بيرون داد : مي دونم که ذهنت تو کدوم شبه..من اشتباهاتم رو دوبار تکرار نمي کنم….در ضمن..تو الان همسرمي باده..همسرم….تو همون مسئوليت زيباي سنگيني که از يه حس از امشب به يه حضور تبديل شدي…..

_امين….به خدا اون چيزي نيست که تو ذهنته…يه خاطره بده کودکيه…اما قسم مي خورم که….

نذاشت حرفم رو ادامه بدم : چه قسمي؟؟؟…خانومم…مي دونم..من احمق نيستم…..اما خوب…دلم مي خواد برم گردنش رو بشکنم….

…با حرص عميقي اين رو گفت….

به موهاي خيسم دستي کشيد..البته با کمي حفظ فاصله..خوب کولي بازي نيم ساعت پيشم رو که يادش نرفته بود…..

موهام رو از روي صورتم کنار زدم….براي خودم هم سخت بود..اما خوب بايد مي گفتم…..پشتم رو دوباره کردم بهش…. : امين….اگه..اگه فکر مي کني که….يعني…..تو به هيچ چيزي مجبور نيستي….

…پشتم بهش بود….از روي تخت بلند شد…. : نه..مثل اينکه با تو نمي شه آروم بر خورد کرد…بايد بهت زور بگم هميشه…

رفت از اتاق بيرون..چند لحظه بعد برگشت…. : چراغ روشن مي مونه….

روي تخت دراز کشيد و بعد دستش رو از زير کمرم رد کرد و پاهاش رو دور پام قلاب کرد…. : من امشب اين جا مي مونم…تو هم تا صبح همين جا مي موني…همين طوري…چراغ روشن…تا من رو ببيني…..من به تو مجبورم…من به زني که عاشقانه دوستش دارم مجبورم…..عادت کن بهم باده..به حضورم….مي خواستم برگردم هتل…اما خوب….همين جا مي مونم….همين طوري انقدر مي ميوني..تا قشنگ ياد بگيري من کيم….

_لابد تصويب شد و تمام…

صداش رگه بي جوني از لبخند گرفت : اون که بله..اسمت که رفت تو شناسنامه ام خانوم باده شرقي …نه ببخشيد..خانوم باده پاکدل..همون موقع همه چيز تصويب شد و تمام…..

…..و من اون شب…تو اون تخت خواب دوره تنهايي هام….تو آغوش امين…که البته برام هم غريب بود و هم آشنا….بار ديگه و اين بار بسيار قويتر از قبل..عاشق مرد جذابم شدم….

با صداي مرغاي دريايي که ندا از يه روزه نيمه ابري مي دادن چشمام رو باز کردم..در تمام مدتي از زندگيم که يادم مي ياد…کمتر برام پيش اومده بود که انقدر عميق تونسته باشم استراحت کنم…..

حضور امين رو نفس کشيدم……سرم روي بازوش بود و اون طاق باز خوابيده بود..به مژه هاي بلندش نگاه کردم و قيافه اش که حتي با چشم بسته هم خيلي با جذبه بود….

ديشب رو يه مردي که عاشقش بودم زهره مار کردم….از خودم ناراحت شدم…من بچه نبودم که ندونم ديشب تا چه حد اين مرد از خودش صبوري نشون داد…صبوري نشون داد که مجبورم نکرد چيزي رو براش توضيح بدم…..و چه قد ر به فکر بود که تنهام نذاشته بود…آروم روي دستش جابه جا شدم و مثل جنين تو خودم جمع شدم…بيشتر نگاهش کردم که با آرامش خوابيده بود….به ساعت روي ديوار نگاه کردم ساعت 10 بود و من دلم داشت ضعف مي رفت…ديشب تقريبا غذا نخورده بودم….مي خواستم تمام سعيم رو بکنم تا بدون بيدار کردن امين بتونم برم آشپز خونه صبحانه درست کنم….

خواستم بلند شم که دستش رو محکم دورم حلقه کرد و نذاشت….

بدون اينکه چشماش رو باز کنه زير لب با صداي خواب آلود : کجا مي ري عزيزه دلم؟؟؟

دستم رو روي سينه اش گذاشتم : خوب….برم يه چيزي آماده کنم يخوريم….

_لازم نيست..بخواب….

4.5/5 - (11 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x