کارهای ترخیص سید زیاد طول نمیکشد، دکتر میگوید که هفته بعد برای برداشتن بخیههایش به مطبش برویم.
یک مرد حدودا چهل ساله برای ملاقات میآید. با ادب و زیادی باشخصیت است.
کارهای ترخیص را او انجام داده است. دست میبرد داخل جیب کتش و یک پاکت بیرون میکشد.
– این چک یکی از مشتریاس… بابت همون امانتی.
پسر دیگر حاجایرج، قطعا از آن بیشخصیت بزرگتر است. شباهت زیادی با حاجایرج دارد. انگار که جوانی همان مرد است.
دلآرا از شانس بدش شبیه آن نچسبی بود که دیروز دیدم. همانقدر که آن برادرش نچسب بود خودش باد خنکی است که آرامش خاطرم میشود.
بازوی سید را میفشارد و من خیره به صورت زیادی خوشحال سید میمانم.
– ماشین دم دره بفرمایید با هم بریم.
سید مخالفت میکند.
– نمیخوام مزاحمت بشم باباجان درضمن…
نیم نگاهی حواله من میکند.
– دوست ندارم دلآرا حس امنیتش رو از دست بده.
مرد بدون تغییر حالت صورتش مالکانه میگوید.
– دلآرا باید برگرده خونه… اشتباه کردید هم شما و هم حاجی، معنی نداره تو خونه غریبه بمونه.
دو حس همزمان سراغم میآید، اولی خشم و دومی ترس!
#پارت۱۷۸
نمیتوانم بر خشمم غلبه کنم چرا که ترسم کم مانده مرا از پا در بیاورد. در این دو سه ماه این دختر چه بلایی سرمان آورده است؟
ترکیب ترس و خشم هیولای وحشتناکی است.
– دلآرا اگه از تیر و طایفهاش مطمئن بود که صد سال سیاه آواره کوچهها نمیشد… اصلا اون شوهر نسناسش خ*یه نمیکرد همچین بلایی سرش بیاره!
مرد تیز و عصبی نگاهم میکند، نگاه پرمنظور سید از دیشب هم براقتر است.
– دلآرا خانم… خانواده داره خانوادشم محض اطلاع غریبهها همیشه پشتش هستن چه مالی چه معنوی.
رو به سید میکند، صورتش از عصبانیت سرخ شده است.
– به هیچکس ربطی نداره چی شده و چه اتفاقی افتاده… دلی رو آماده کنید میبرمش خونه خودم.
به هر ریسمانی دست میزنم تا عصبی شود و یا بیخیال.
– اونوقت جنابعالی تا دیروز کجا بودید… آقای داداشِ دلآرا خانوم؟
نفسش با شتاب بیرون میپرد، یک قدم میخواهد سمت من بردارد که سید دستش را میچسبد.
– آقا ودود… امین فقط نگران پسرشه که وابسته دلآرا شده… مگه نه امین؟
دلم میخواهد یک نه قاطع بگویم، مگر دلآرا اسیر محمد است که من محمد را دستاویزی برای نگه داشتنش بکنم اما فقط با تکان سر حرفش را تایید میکنم.
– امیدوارم اینطوری باشه…
مردک برایم خط و نشان میکشد… کور خوانده است!
#پارت۱۷۹
دست لای موهای میبرم.
– دلی خانومم به محمد وابسته است سید، بچمو ازش بگیرم از اون زن آواره و درمونده بنظرت چیزی میمونه.
یک قدم من نزدیک ودودخان میشوم.
– سه ماه… سه ماه داره میشه که پیش ماست اونوقت شما تا الان چرا پی خواهرت نبودی، اصلا چرا وقتی شوهر کرد ولش کردید؟
دستش را نمایشی به یقه پیراهنم میکشد.
– محض اطلاعت جوون… خواهرم سنگ همه رو انداخت و پشت کرد و رفت، چندبار رفتم جلوی خونهاش منم آدمم چندبار ناامید شدم و دست خالی برگشتم.
دستش را پس کشید، صدایش غمگین بود.
– من دختر ندارم، دلآرا مثل دخترم بود… هر چند نمیشد نشونش بدم فقط دستهای پشت پرده بودم که اونم انگار براش اهمیتی نداشت یا ندید!
ساعتش را چک کرد.
– سید من منتظر شما هستم… ماشین دم دره، شما هم… زیاد حرص نخور کافیه دلآرا رو ببینم و بهش اون امنیت و آرامش رو نشون بدم قطعا انتخابش منِ برادرش هستم.
حرف حق جوابی نداشت، حس شکست داشتم. باخت بدی بود مزه زهرمار میداد.
منگ از زهر باختی که داشتم ویلچر سید را به بیرون بیمارستان هدایت کردم. درب جلویی ماشین را باز کردم.
صندلی را کمی خوابانده بود، سرم را کمی خم کردم تا سید از گردن و شانهام کمک بگیرد.
– خیر ببینی امینجان… انشاالله به مراد دلت برسی.
#پارت۱۸۰
نمیدانم از کی اما به خودم آمدم و دیدم در این لحظه مراد دل من پیدا شدن دخترک دلآرا بود.
بعد از تحویل ویلچر، خودم روی صندلیهای عقب نشستم.
تا خود خانه هیچکدامحرفی نزدیم، به محض رسیدنمان سید دوباره با اصرار میگوید.
– آقا ودود… باباجان بزار ما بریم نیا دیگه تو کوچه، خواهرت اذیت میشه.
مرد بیچاره مینالد.
– من میخوام کمکش کنم… بخدا اصلا حاضرم بلیط بگیرمبرم کانادا تک تک خونهها رو دنبال اون حر*مزاده بگردم تا بچه خواهرمو بیارم براش.
سید حرفی نمیزند، منتظر است کمکش کنم تا پیاده شود. اول زنگ خانه را میفشارم و بعد به کمک سید میروم.
همین که او را به دست گلیخانمش میسپارم سمت ماشین میدوم. در شاگرد را باز میکنم و میگویم.
– بیتاب مادرشه… تب که میکنه یا بیحال میشه مادرتونو میخواد، با هر کی مطمئن هستید حرف بزنید بعد اگه صلاحه اول حاج خانومو بیارید.
خداحافظ آرامی میگویم و در را میبندم او هم منتظر نمیماند گاز میدهد و از کوچه خارج میشود.
همین که پا در حیاط خانه سید میگذارم صدایش با آهنگ و شوق خاصی در گوشم میپیچد.
– سورپرایزتونو دوست داشتید؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دستت طلا ممنون 🌹💝