رمان شالوده عشق پارت ۱۸

4.3
(29)

 

 

 

 

 

سریع لباس را درآوردم و سعی کردم خودم را آرام کنم.

 

چیزی نشده بود. همه چیز مثل گذشته در هاله‌‌ای از ابهام قرار داشت.

 

نباید حرف‌های امیرخان را جدی می‌گرفتم.

اجازه نمی‌دادم کسی بگوید دختر خدمتکار آخرسر قاپ رئیسش را دزدید!

 

-بیا عزیزم اینم از تاج…عه پس چرا دراوردی؟

 

-مرسی خیلی زحمت کشیدین اما من دیرم شده باید برم.

 

-امتحانش یه لحظه وقت می‌برد.

 

-باشه برای یه وقته دیگه

 

-اوکی عزیزم هرجور راحتی.

 

لبخندی به فروشنده‌ی خوش اخلاق زدم و بیرون رفتم.

 

امیرخان در ماشین نشسته و منتظرم بود.

 

آرام سوار شدم و با استرس نگاهی به ساعت انداختم.

هنوز سر شب بود و مطمئن بودم که گندم برنگشته است.

اما از طرفی بعد از حرفی که زده بود، چطور خیلی راحت کنارش وقت می‌گذراندم؟!

 

خیلی جدی و اخمالود ماشین را روشن کرد و حتی نیم نگاهی هم خرجم نکرد.

 

سعی کردم فضا را از آن حالت سنگینش خارج کنم.

 

-اووم چیزه کارم تموم شد. نمی‌خواد بپرسی خیلی با ملاحظه بودن هم خوب نیست!

 

گردنش را کج کرد و با آن صورت مردانه و جذابش بعد از یک نگاه عمیق، پوزخند تمسخرآمیزی زد.

 

-حرفم می‌زنی؟!

 

 

 

 

-چرا نزنم؟

 

-شاید چون یه غلط اضافه داشتی!

 

-من اشتباهی نکردم اتفاقی بود. حالام که چیزی نشده.

 

سعی می‌کردم همه چیز را عادی نشان دهم. اما فقط خودم می‌دانستم که بدنم از تو چه لرزشی پیدا کرده.

 

باید فراموش می‌کردم. ممکن نبود که امیرخان حسی به من داشته باشد!

 

خب صددرصد که ما هم را دوست داشتیم.

با هم بزرگ شده بودیم. روزها و شب‌های زیادی را کنار هم گذرانده بودیم و عادت کردنمان به هم کاملاً واضح بود.

اما آن عشقی که باید وجود نداشت!نمی‌توانست باشد!

 

در دنیایمان آنقدر تفاوت وجود داشت که عشق هرگز نمی‌توانست جوانه بزند.

 

-بله؟

 

-سلام آقا

 

صدای نجمی داخل ماشین پخش شد.

 

-می‌شه یه سر بیاین؟ برای معامله یکی از ماشینا به مشکل خوردیم.

 

-یعنی چی که به مشکل خوردیم؟ اون همه آدمین. یه شب من نباشم عرضه هیچ کاریو ندارین؟!

 

-حق با شماست اما مشکلمون با آقای احمدیه. می‌‌دونید که چند ساله دارن باهامون کار می‌کنن و این اولین بار بود که دیدم چکاشون مورد داره.چون همیشه می‌گید تو این چیزا آشنا و غریبه نشناسیم، برای همین گفتیم بهتره خودتون بیاید ببینید داستان چیه. بازم من شرمندم آقا

 

با صدای پیامک تلفنم نگاهم را از امیرخان گرفتم.

 

گندم نوشته بود که تازه به یک رستوان رفتند و حداقل تا دو ساعت دیگر به خانه برنمی‌گرد.

 

زیرلبی فحشی نثارش کردم و وقتی امیرخان حرصی گفت:

 

-شمیم باهامه نمی‌تونم بیام.

 

سریع با صدای فریاد مانندی گفتم:

 

-بریم… بریم چرا نتونی؟ من مشکلی ندارم بریم.

 

سکوت شد و امیرخان حرصی به نجمی گفت:

 

-خبرت می‌کنم.

 

 

 

تماس که قطع شد، جدی گفت:

 

-تو برای چی جیغ می‌زنی؟ صد دفعه بهت نگفتم از دختر جیغ‌جیغو بدم میاد؟

 

کلافه گفتم:

 

-منم صد دفعه بهت نگفتم کارای من فقط به خودم مربوطه؟!

 

آتشی که در چشمانش آمد، پشیمانم کرد.

نباید وقتی عصبانی بود پا روی دمش می‌گذاشتم اما خب تقصیر خودش بود. می‌خواست عجیب و غریب حرف نزند و حالم را خراب نکند!

می‌خواست مدام تعیین و تکلیف نکند و خفه‌ام نکند!

 

-آخ شـمـیـم آخ!

 

-چـیـه خـب؟

 

-یه روزی، یه روزی که می‌گم فکر نکنی خیلی دوره‌ها یکی از همین روزا جوری پابندت می‌کنم که این جمله‌ی کارای من فقط به خودم مربوطه، برای همیشه از سرت بیفته!

 

عصبانی سر جلو بردم و پچ زدم:

 

-امیرخان

 

حرصی نگاهش را قفل چشمانم کرد.

حسی که در نِی نِی نگاهش بود کمی زبانم را کوتاه‌تر کرد.

 

علارغم خشمش طوری به چشمانم زل زده بود که انگار قشنگ‌ترین چیزی‌ست که تا به حال دیده!

 

دوباره پچ‌پچ وار گفتم:

 

-امیرخان

 

-کـوفـت

 

-نمی‌دونم با چی داری تهدیدم می‌‌کنی اما، هر چی هم که بشه باز من به کسی اجازه نمی‌دم تو زندگیم دخالت کنه. با هر سِمَتی!

 

نیشخند زد.

 

-می‌بینیم!

 

در کمال پرویی و با چشمکی کوچک مثل خودش زمزمه کردم؛

 

-می‌بینیم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

پارت نداریم قاصدکی جون ؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x