مشتم را روی پلک هایم کشیدم و کاش کسی میآمد، شانهام را محکم تکان میداد و میگفت همهی این حرف ها، همهی این اتفاقات فقط یک خواب وحشتناک است!
میگفت هرگز تا این حد بی غرور و عذت نشدهام و خدایا آخر مگر من چه کار کرده بودم که مستحق همهی این ها شده بودم؟!
اشک هایم پشت سرهم میچکیدند و همین که کمر خشک شدهام را تکان دادم، متوجه صدای قدم های آرام و شمردهای شدم.
با کمی ترس چرخیدم و دورواطرافم را نگاه کردم.
تا چشم کار میکرد درخت بود و علف زار…
اشتباه شنیده بودم؟!
آب بینیام را پاک کردم.
-خیال برت داشته شمیم اِنقدر پیش دیوونه ها بودی که آخرش خودتم عقلتو از دست دادی.
نفس متاسف و ناراحتم را بیرون دادم و کمی عقب رفتم تا به درخت تکیه دهم اما با دستی که یکدفعه از پشت روی شانهام نشست، کاملاً سر خوردن قلبم را از داخل سینه حس کردم.
به سختی گردن کج کردم.
یک دست زنانه و به شدت چروکیده، پر از زخم های ریز و درشت و همراه ناخن هایی بلند و کثیف!
هنوز صورت زن را ندیده بودم اما بیاختیار زبانم قفل کرد و تنم خشک شد.
-پیدات کردم. پیدات کردم. میدونستم مطمئن بودم که یه روز پیدات میکنم.
صدایش خاطره بازار رفتن را برایم تداعی کرد و مغزم هشدار داد این فرد همان پیرزن دیوانهایست که سال ها به دنباله دختر باکره میگردد!
با آخرین توانم دستش را پس زدم و سریع بلند شدم.
از فاصلهی نزدیک وقتی میدانستم تنها هستیم، خیلی بیشتر از آن روز باعث ترسم میشد.
-شما… شما اینجا چیکار میکنید خانوم؟!
عقبتر رفتم، نزدیکتر آمد.
-من اومدم چون دیگه وقتی برام نمونده. دیگه وقت ندارم برای همین باید باهام بیای. نباید اینجا بمونی!
-چی دارید میگید؟ لطفاً از اینجا برید!
خیره نگاهم میکرد و دستانش را برای حلقه کردن دور تنم بلند کرده بود.
حس نقش اول فیلم هایی را داشتم که ناگهان یک زامبی را در پِی شکار خود میبیند.
-با من بیا چند روزه اینجا منتظرتم. باهام بیا قول میدم پشیمون نشی.
مضطرب به این طرف و آن طرف نگاه کردم.
هیچکس نبود و هر چه عقبتر میرفتم زن نزدیکتر میشد.
زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود و اشک هایم یخ زده بودند.
-اشتباه گرفتید من اون کسی نیستم که دنبالش میگردید! از اینجا برید وگرنه امیرخانو صدا میکنم!
و منی که حتی مطمئن نبودم امیرخان هنوز در خانه است یا نه!
یکدفعه صدا بلند کرد:
-چند روزه اینجا موندم تا بتونم ببینمت. چند روزه یه لقمه نون هم دهنم نذاشتم چون میخواستم باهات حرف بزنم و تو نمیتونی همینجوری منو رد کنی!
لبانم شروع به لرزیدن کرد و دیدن دست های کثیفش که خون روی جای جای آن دلمه بسته بود و آن چشم های سرخ، برای ایستادن قلبم کفایت میکرد اما از طرفی آنقدر بیچارگی از حال و احوالش میبرید که نمیخواستم حالش را از اینی که هست، خرابتر کنم.
میدانستم اگر امیرخان بفهمد این زن بیاجازه وارد خانهاش شده چه عکسالعملی از خود نشان میدهد و کاش قبل اینکه اوضاع بیخ پیدا میکرد، میرفت.
-ب..برید لطفاً خواهش میکنم.
دستانش را انداخت و حرصی دندان روی هم سایید.
-دارم بهت میگم پشیمونم چیشو نمیفهی؟ چرا باهام نمیای؟ نکنه تو نکنه…
ابرو بالا انداخت و ناخن هایش را کف دستش فشار داد.
-نکنه فکر کردی من بهت ضرر میرسونم؟ هان؟ نکنه همچین فکری کردی؟ واقعاً فکر کردی ضرر من از آدمایی که باهاشون زندگی میکنی بیشتره؟ تو تله خرس زندگی میکنی و خبر نداری. افعی ها دورتو گرفتن دخترجون!
ابروهایم بالا پرید.
از چه داشت حرف میزد؟!
-اما من نمیذارم این اتفاق بیفته. اِنقدری بهت بدهکار هستم که حالا که پیدات کردم اجازه ندم زندگیتو دوباره خراب کنن!
قدم هایی که رو به عقب برمیداشتم متوقف شدند و تا خواستم حرفش را تحلیل کنم، یکدفعه همانند یک حیوان فرز و سریع به سمتم یورش آورد و محکم دستانش را دور تنم حلقه کرد.