رمان شالوده عشق پارت ۲۴

4.4
(35)

 

 

 

 

اخم های دکتر درهم فرو رفته بود.

 

-اولین قدم اینه که یه محیط آروم براش فراهم کنید. نباید استرس بگیره یا ناراحت بشه و اگر براتون ممکنه اتاقشو تغییر بدین. چون ممکنه چیزی

 

از قبل ببینه و آزارش بده. وسایلو و اتاقشو عوض کنید و دائم چکش کنید. شاید بخواد دوباره به خودش آسیب بزنه و اصلاً نباید این احتمال ها رو

 

فراموش کنید. به هیچی مجبورش نکنید. مثلاً نگید تو که پاهات سالمه چرا راه نمی‌ری یا این‌که بخاطر کاری که کرده توبیخش کنید. اجازه بدین

کم کم مسیر خودشو پیدا کنه و مرتب پیش روانشناس ببریدش. اگه مخالفت کرد هم دکتر بیارید تو خونه…تو این جور موارد اگه بتونید یه دکتر

 

خانوم که اختلاف سنی زیادی با خواهرتون نداشته باشه رو پیدا کنید بهتره اما اگر نشد هم مشکلی نیست. فقط باید کسی باشه که بتونه

 

اعتمادشو جلب کنه و بفهمه برای چی می‌خواسته زندگیشو تموم کنه.

 

شاهین گفت:

 

-خیلی ممنون خسته نباشید بقیشو بسپارید به من

 

-شما هم خسته نباشید دکتر

 

دکترها که رفتند شاهین مشغول صحبت با امیرخان شد.

 

-می‌دونم ناراحتی حقم داری اما ما هر کاری از دستمون برمی‌آمدو کردیم. گندم از نظر جسمی کاملاً سالمه درمان زخم‌های روحشم فقط به خودشو و شما بستگی داره. بهش فشار نیارید و سعی کنید بفهمید که چرا این کارو کرده.

 

امیرخان حرصی نوک کفش مردانه‌اش را به زمین می‌کوبید. مشخص بود که نشستن و آرام ماندن بیش از حد برایش سخت است اما من یک خاطره در ذهن پررنگ شده بود.

 

خاطره شبی که بابا احمد را از دست دادم.

آن روزها جز امیرخان کسی کنارم نماند و همه با گفتن مرگ حق است خودشان را عقب کشیدند.

اما امروز… آه خدایا آه!

 

ابرو بالا انداختم و تا سر چرخاندم، نگاهم قفل نگاه آذربانو شد.

 

-هـمـش تـقـصیره تو می‌شـنوی؟ هـمـش!

 

-چی؟ چه ربطی به من داره؟

 

یکدفعه ایستاد و دستانش را روی میز کوبید.

 

-این بود جواب خوبیام؟ این همه ازت خواستم…التماست کردم. گفتم من مادرم دارم از نگرانی دیوونه می‌شم. تو حتماً می‌دونی قضیه چیه. صدبار

 

 

پرسیدم این بچه چرا غذا نمی‌خوره؟ چرا زیرچشماش این همه گود شده؟ چرا مثل دیوونه ها همش با خودش حرف می‌زنه؟ اما چی شنیدم؟!

 

دست به کمر گرفت و با تمسخر اَدا درآورد.

 

 

 

 

-گفتی من چیزی نمی‌دونم. گفتی شرمنده ولی نمی‌خوام تو مسائل خانوادگی‌تون دخالت کنم. خانواده هان خانواده؟ اگر خودتو جزئی از ما

 

 

نمی‌دیدی، پس برای چی سر سفره‌مون نشستی؟ چرا از نونمون خوردی؟ دختریه…

 

-بس کن مامان الآن وقت این حرف‌ها نیست به اندازه کافی اعصابم خراب هست.

 

اشک در چشمانم حلقه زده و سنگینی نگاه ها در حال خم کردن شانه هایم بود.

 

نگاهم را از شاهینی که مشکوک خیره‌ام بود گرفتم و پر بغض در چشمان آذربانو زل زدم.

 

-که اینطور پس… ممنونم خیلی ممنون که نونمو دادین!

 

از اتاق بیرون زدم و هیچ توجهی به شمیم گفتن های حرصی امیرخان نکردم.

 

پله ها را با دو پایین رفتم و سریع خودم را به حیاط بیمارستان رساند.

 

اشک دیدم را تار کرده و باورم نمی‌شد بعد از آن همه عزوچز کردن بالاخره چیزی که از آن می‌ترسیدم به سرم آمده.

 

آرنجم که از پشت گرفته شد، عصبانی برگشتم.

 

-چیه؟ برای چی اومدی دنبالم؟ اومدی حرفای مامانتو تکرار کنی؟ یا این که می‌خوای مثل همیشه ماست‌مالی کنی؟!

 

اخم هایش در هم فرو رفته و چهره‌اش از همیشه ترسناک تر شده بود.

 

-…

 

-مطمئن بودم که یه روز به اینجا می‌رسیم. این همه سال مثل چی براتون کار نکردم که بخواید منت یه لقمه نونو رو سرم بذارید. اما می‌دونی چیه؟

 

همش تقصیر توئه…اگه میذاشتی تو کلبه خراب شده خودم بمونم. اگه می‌ذاشتی برم سرکار الآن منتی هم رو سرم نبود و …

 

-تو چه ارتباطی با این قضیه داری؟

 

-چی؟!

 

عصبانی‌تر پرسید؛

 

-گفتم چی می‌دونی؟ چرا تورو مقصر می‌دونن؟ گندم چرا به این حال افتاده؟ فقط یک ماه نبودم…چه کوفتی تو این یک ماه عوض شده هـــان؟

 

 

چه چـیز لعنـتـی عــوض شـده؟ اون پسره الدنگ رامبد، تــو، کجای این مـاجرایید؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

واویلا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x