لب هایم را با زبان تَر کردم و تا خواستم چیزی بگویم، یک دختر با چشمان سبز و موهای پَر کلاغی در حالی که لبخندی مهربان روی لب های پُر و زیبایش داشت، نفس نفس زنان بالا آمد و گفت:
-و..وای سلام خ..خداروشکر دیر ن..نکردم نه؟
شایان متعجب پرسید.
-هیلدا تو اینجا چیکار میکنی؟!
دختر دست سفیدش را روی سینهاش گذاشت. ناخن هایش با لاک قرمز و براق زیادی زیبا شده بودند.
به نظر میرسید همسن باشیم اما سرووضع زیادی مرتب او نشان دهنده این بود که زندگیاش با منی که حال جز یک دستمال کاغذی و آینه چیزی در جیب نداشتم، زمین تا آسمان تفاوت دارد.
-داداش رادان زنگ زد بیام.
لبخندش زیباتر شد و واقعاً زیادی چهرهی خیره کنندهای داشت.
-گفت خواهرش قراره بیاد بهتره منم اینجا باشم تا تنها نباشه.
شوکه سر چرخاندم و نگاهم به نگاهه مهربان رادان گره خورد.
یکدفعه چنان حس عجیبی پیدا کردم که دلم میخواست بروم در آغوشش و بلند بلند بخاطر غم هایم گریه کنم.
حسی عجیب شبیه تکیه گاه پیدا کردن، کسی که در همه حال حمایتت کند، چیزی که هرگز آن را نداشتم!
-که اینطور باشه… معرفی میکنم شمیم جان همسرم هیلدا، هیلدا ایشون هم شمیم خانومی که خیلی تعریفشو شنیدی.
شوکه با هیلدا دست دادم.
-خوشبختم شمیم جون.
-منم همینطور
اصلاً حدسش را هم نزده بودم که شایان زن دارد و نمیتوانستم انکار کنم که حال احساسه بهتری داشتم.
-خب بیاید تو دیگه بیا شمیم جان.
تردیدها را کنار گذاشته و با دراوردن کفش هایم وارد آپارتمان شدم.
وارد خانه کسی که میگفت برادرم است.
بیخبر از اینکه این خانه در آینده نه چندان دور همهی جوانب زندگیام را به چالش خواهد کشید!
_♡_
-خیلی خوشحالم که اینجایی. واقعاً فکرش رو هم نمیکردم که اِنقدر زود بتونیم با هم زندگی کنیم.
چشمانم گرد شد و نگاهم را از دکوراسیون اسپرته طوسی و مشکی سالن گرفتم.
-متوجه نشدم؟!
به در اتاقی که شایان و هیلدا به آن رفته بودند تا بتوانیم با هم صحبت کنیم، اشاره کرد.
-شایان بهم گفت از خونه اون مرتیکه اومدی بیرون و…
یک لحظه چنان قلبم فشرده شد که حس کردم نفسم در حال بند آمدن است.
-مرتیکه؟ امیر همسرمه لطفاً در موردش درست حرف بزن!
از چنگال کشیدن یکدفعهایم شوکه شد و سریع دستانش را بالا گرفت.
-باشه منظوری نداشتم فقط…
حرصی میان حرفش پریدم.
-چرا خواستید منو ببینید؟ یا بهتره بپرسم چرا فکر کردین قراره با شما زندگی کنم؟ من خودم خیلی داستان دارم، مشکلات زیادی که باید حلشون کنم واقعاً توانه چیز جدیدی ندارم. پس هدفتون هر چی هست همین اول بگید… لطفاً!
هول شده گفت:
-من هیچ هدف بدی ندارم. چرا اِنقدر ذهنیتت نسبت به من منفیه؟ فقط میخوام حالا که پیشه شوهرت نیستی کنار من بمونی، میخوام ازت مراقبت کنم عزیزم.
نمیدانم من بی حوصله و عصبی شده بودم یا دیگران دیوانه!
هر چه که بود، نمیتوانستم تن صدایم را کنترل کنم.
-شما چی داری میگی آقارادان؟ اولاً هنوز من مطمئن نیستم شما برادرمی یا نه بعدم یعنی تمومه درد شما این بوده که از من مراقبت کنی؟ بخاطر همین مثله یه مار خوش خط و خال زمین های مردمو ازشون خریدی؟ بخاطر همین اونطوری به شوهرم نزدیک شدی؟ از نظر کاری خودتو یه رقیب نشون دادی بعد الآن خیلی راحت میگی فقط میخوای از من مراقبت کنی؟ پس تکلیف اون همه تهدیدی که کردی چی میشه؟!
یک لحظه چشمانم به چشمان بینهایت غمگینش خورد و لب هایم به هم دوخته شد.
خدا لعنتم نکند…!
از کِی چنین انسانی شده بودم؟!
حق نداشتم ناراحتی و عصبانیتم را سر کس دیگری خالی کنم!
سریع به کیفم چنگ زدم و بلند شدم.
-من زیاد حالم خوب نیست میرم، ببخشید شمارو هم ناراحت کردم.
هنوز یک قدم برنداشته بودم که بلند شد و گفت:
-همین فردا میریم آزمایش نسبتمون رو بهت ثابت میکنم. اگر قبول کنی پیشم بمونی، هر چی که بخوای همون میشه. اگر بخوای زمین هارو به هر کس که ازش خریدم با همون قیمت پس میدم. یه جوری خودمو عقب میکشم که انگار هیچوقت تو کارهای شوهرت دخالت نکردم. حق داری اعتماد نداشته باشی اما من فقط میخوام که تو خوب باشی. راحت باشی. این کارارو هم کردم که بتونم نزدیکت باشم و اگر منو به عنوان همخونت قبولت کنی، قسم میخورم همه چی رو به همون حالتی که اول بود برمیگردونم!
پاهایم قفل زمین شد و شوکه نگاهش کردم.
صداقت از تمام وجودش میریخت و طوری محکم حرف زده بود که برای یک لحظه دلم قرصه قرص شد!