-ربطی به اجازه نداره دارم میگم تا ما میایم بری پایین و…
– کی اصلاً از تو نظر خواست؟ زنه خودمه دستشو هم من میگیرم.
-خواهر منم هست، نمیتونی بهم بگی که دخالت نکنم!
نگاهم ناباور بینشان میچرخید و خدایا اگر همین حالا هردویشان را هم خفه میکردم دلم خنک نمیشد!
دقیقاً چطور میتوانستد در ورودی بیمارستانی که بخاطر مسخره بازی ها و زورگویی های آن ها من بچهام را از دست داده بودم همچین بحث مزخرفی راه بیندازند؟!
-دوباره برگشتیم سر بحث برادر مهربون؟ آره اگر یادت رفته یادآوری کنم بخاطر م بخاطر گستاخی و حدنشناسی تو من بچهمو…
رادان مقابله غرش های امیرخان قدمی جلو گذاشت و عصبانیتر گفت:
-من مقصرم باشه. شمیم بخواد جونمم میدم تا فقط بتونه یه ذره هم که شده منو ببخشه ولی تو حتی از منم گناهکارتری میفهمی؟ فقط ادعای دوست داشتن داری ولی در واقع…
با سوتی که در سرم نواخته شد، دیگر صدایشان را نمیشنیدم و چشمانه غرق اشکم بینه صورت ها و حالت پرخشمشان جا به جا میشد.
یک جمله از بابا احمد را هیچوقت فراموش نکرده بودم.
هرگز به کسی درس اخلاق نده، چراکه زندگی دقیقاً در جایگاه آن فرد قرارت میدهد تا نشانت دهد اگر از جاده هایی که او گذشته بگذری، شبیهش میشوی یا نه!
مانند امیرخانی که زمانی آنقدر حواس جمع و قادر بود که اجازه نمیداد آب در دل آذربانو و گندم تکان بخورد و دعوا کردن پیشه یک جنس ضعیف به قوله خودش را اوجه بیغیرتی میدانست.
و یا مانند رادانی که روزهای اول به شدت رفتارهای امیرخان را رَد میکرد و او را مورد تمسخر قرار میداد!
حال هردویشان آنقدر شبیه هم شده بودند که اگر نمیشناختمشان حس میکردم قطعاً برادرهای همسان هستند!
از صدای بلندشان مردم کم کم جمع میشدند و همین که به طرف یکدیگر دست دراز کردند، گویی روح از تنم جدا شد.
و شاید این هم سرنوشت من بوده است…
دوست داشتن افرادی که حتی ذرهای برای آرامش و اعصابم احترام قائل نبودند!
آرام آرام عقب رفتم و پله های لعنتی را تقریباً با دو پایین رفتم.
به لبهی خیابان که رسیدم، تازه متوجه نبودم شدند.
بلند اسمم را صدا زدند و من نه دیگر چیزی را میشنیدم و نه میدیدم!
ریه هایم میسوخت. شکمم به طرز وحشتناکی درد میکرد. کمرم داشت از وسط نصف میشد و صدای سوتی بلند در گوش هایم میپیچید و میپیچید.
-شمیم کجا داری میری؟!
-شمیم صبر کن.
به دویدن ادامه دادم و خدایم شاهد بود که دیگر کوچکترین تحملی برایم نمانده بود!
در دل هق زدم و نالیدم:
-دیگه نمیخوام. من دیگه این زندگی رو نمیخوام. نجاتم بدید خواهش میکنم یکی نجاتم بده!
جملهام تمام نشده بود که درد بدی را در کمر و پهلویم حس کردم و یک لحظه چنان تنم سبک شد که نفهمیدم چطور پرت شدم.
سرم به آسفالت سفت و داغ برخورد کرد و گرما پشت لبم را خیس کرد.
درد از نوک انگشت های پایم شروع شد و خیلی زود مغزم را هم خاموش کرد.
چشمانم بسته شد و آخرین تصویر، چهرهی شوکه و حیران امیرخان و رادان در آنطرف خیابان بود و سپس غرق بیخبری مطلق شدم…!
**
دوستانی که اعتراض میکنن پارت کمه یا دیر میاد این رمان فایل کاملش تو سایت هست میتونید بخونید.
چون فایل شده نویسنده کند پارت میزاره