رمان شالوده عشق پارت 341

3.9
(71)

 

اما شاهین بی‌رحمانه ادامه داد:

-به خودت بیا امیر از این افراط و تفریطی که داری دست بردار. شده خودتو تیکه تیکه کنی و از نو بسازی این کارو بکن. کسی چه می‌دونه شاید هنوز امیدی به تو و اون دختر باشه. شاید هنوز ریشه های ضعیفی مونده باشه. نذار آخرین تارها هم از بین برن قبل اینکه خیلی دیر بشه، خودتو درست کن. قبل اینکه اونو کنار کَس دیگه‌ای ببینی خودتو درست کن. به تعادل برس چون جور دیگه‌ای امکان نداره بتونی زنی مثل اونو داشته باشی!

-اگه واقعاً می‌خوایش باید بدی هاتو بخاطرش قربانی کنی… راه دیگه‌ای نیست.

– شانستو امتحان کن امیرخان!

شاهین با چند ضربه آرام که به شانه‌اش زد از خانه بیرون رفت.

نگاهش به نقطه‌ای نامشخص خیره مانده بود و کلمات در ذهنش می‌چرخیدند.

سرش گیج و چشمانش سیاهی می‌رفت.

کابوسی جدید در ذهنش به وجود آمده بود!

کابوسی که در آن شمیمش در یک لباس عروس که هرگز برایش تهیه نکرده بود، می‌درخشید!

 

 

پاهایش سست شد و بیش از آن نتوانست تحمل کند و روی زمین زانو زد.

سرش به عقب خم شد و مانند کسی که زنده زنده درد به صلیب کشیده شدن را حس می‌کند، به یکباره و با تمام خشم و درد و احساس ناراحتی که داشت و با همه‌ی وجود فریاد کشید:

-خـــــدا!

_♡_

-وقتی ازم خواست پنهونی ازدواج کنیم می‌دونستم یه جای کار می‌لنگه می‌دونستم این تصمیم درستی نیست. اما اِنقدر عاشقش بودم که هر کاری برای رسیدن بهش انجام بدم. حتی اگه مجبور می‌شدم پا رو غرور و شخصیتم بذارم که این کارو هم کردم و گذاشتم!

گلی با لبخندی نرم دستم را گرفت و فشرد.

-حتماً خیلی عاشقش بودین.

سر تکان دادم.

-خیلی… خیلی زیاد وقتی با بابابزرگم رفتیم خونشون جز ابراهیم هیچکس باهام خوب نبود. گندم هنوز کوچیک بود و آذربانو هم اندازه‌ی یه دنیا ازم متنفر بود. امیر تنها کسی بود که همیشه هوامو داشت و از اونجایی که عضو خیلی مهمی تو خانوادشون بود، باعث میشد زندگی من خیلی راحتتر بشه… وقتی بزرگتر شدیم خصوصیاتش با خواسته های من جور درنمیومد. خشن بود و زورگو، اونم خیلی زیاد…همیشه حرف حرف خودش بود. این کارهاش تو کتم نمی‌رفت. اما آدم می‌تونه عاشق کسی که سال ها زندگی رو براش راحتتر کرده، عاشق کسی که همیشه به فکرش بوده و بخاطرش جلوی بقیه وایساده نشه؟!

 

نمی‌تونه!

-حتی سنگ دل ترین آدم ها هم همچین قدرتی ندارن… ذات ما همیشه عاشق خوبی ها بوده و هست.

دستی به زیر پلک هایم کشیدم و تَری چشمانم را گرفتم.

-منم نتونستم. امیر خیلی… خیلی دوستم داشت. وقتی می‌دیدم یک عالمه زن اونو می‌خوان اما اون تمام توجهش نسبت به منه، قند تو دلم آب میشد. اوایل نمی‌خواستم قبول کنم منم منم دوستش دارم اما از یه جایی به بعد دیگه نتونستم. اون یه مرد خیلی خوب بود. اخلاق های بد زیادی داشت اما می‌دونستم چه قلب خوبی داره برای همین در قلبمو به روش باز کردم و وقتی خواست ازدواج کنیم، نه نیاوردم. با خودم فکر می‌کردم درسته که بعضی از خصوصیاتشو نمی‌پسندم اما کدوم زن و شوهری بدون مشکلن؟ کدوم زوجی تو دنیا با هم اختلاف ندارن؟ ما هم می‌شدیم یکی مثل اونا با وجود تفاوت هایی که داشتیم می‌تونستیم زندگیمون‌رو بسازیم. فکر می‌کردم دوست داشتنمون از همه‌ی سختی های سر راهمون قدرتمندتره!

-درستم فکر می‌کردی خانوم جان همه با هم اختلاف دارن، حتی من و نصیرم قبل ازدواجمون کلی تو کارمون گره بود اما خداروصدهزار مرتبه شکر از پسشون بر اومدیم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x