رمان شالوده عشق پارت 348

4
(25)

 

-سلام سوما خانوم.

این زن همان خاله سومای معروف امیرخان و گندم بود؟!

 

زنی که حتی آذربانو هم از او می‌ترسید و همیشه تنها چیزی که درباره‌اش می‌شنیدم سخت گیری های فوق‌العاده‌اش بود.

طوری که بعضی از رفتارهایش حتی امیرخان را هم به خنده و تعجب وا می‌داشت!

رادان ادامه داد:

-قطعاً الآن وقتش نیست اما باور کنید بخاطر غرورم نبود و…

-بسه برای من مغلطه نکن. بگیر بشین نیم ساعت بیشتر وقت نداری تا ساعت خوابم کم مونده.

شوکه همراه رادان روی مبل ها نشستم.

و بعد از سرو قهوه خیلی زود صحبت ها روی دوری عجیب افتاد.

-خب بگو ببینم چرا با وجود اون مسخره بازیات باید اجازه بدیم دخترمونو بخوای؟!

-من…

-اصلاً تو کی هستی بچه جون؟ بازی کردن با ما در حد تو بود؟!

-من فقط می‌خواستم…

-من تو شهر بزرگ نشدم هیچوقتم درس نخوندم اما تو دِه ما بازی کردن با یه دخترجوون و کنار گذاشتنش اصله بی‌غیرتیه و از نظر من تویی که جلوم نشستی یه بی‌غیرت تموم عیاری. نه ظاهرت و نه مال و منالت ذره‌ای چشممو نگرفته و اگه می دونستم این دختر نمی‌خوادت…

با انگشت به گندم اشاره کرد و همانطور که لب میزد:

-خاک بر سرت کنم با این انتخابت!

ادامه داد:

-عمراً نمی‌ذاشتم پاتو از در این خونه بذاری تو چه برسه به اینکه واس خاطر اینجا اومدنت از امیر اجازه بخوام!

 

 

با حرفی که زد نگاهم را به امیرخان دوختم.

به نظر می‌آمد از توپیدن های پی در پی سوما خانوم کاملاً راضی است و فقط برادر بیچاره‌ی من بود که زیر حرف های تحقیرانه شان هر لحظه بیش از قبل سر پایین می‌انداخت.

-رک و راست بهت می‌گم ازت خوشم نمیاد. هر جور نگاهت می‌کنم، از هر طرف، حالمو خوش نمی‌کنی. فکر نمی‌کنم بتونی یادگار خواهرمو خوشبخت کنی اما وقتی زنگ زدی گفتی می‌خوای پای کاری که کردی وایسی، دلم خواست ببینمت اما می‌بینم واقعا حسم درست بوده. چنگی به دل نمی‌زنی و…

نه… دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم.

رادان بخاطر اینکه به گندم قول جبران و به من قول حفظ آرامش داده بود، مقابل همه تحقیرهای زن تنها با صورتی سرخ شده سر پایین انداخته بود اما حتی اگر حقش هم بود دلم نمیامد که اینگونه غرور مردانه‌اش را بشکنند!

برای همین به چشمان زن زل زدم و حرصی گفتم:

-اگه اِنقدر حستون نسبت به برادرم بَده بهتر بود که اصلاً نمی‌ذاشتین ما بیایم نه اینکه بیایم و اینجوری حرمت مهمون بودنمون رو زیر سوال ببرید!

موفق شدم نگاه سنگین و تیزش را از رادان بردارم اما وقتی با ابروی بالا رفته گفت:

-دو کلام از مادر عروس! بچه جون هنوز یاد نگرفتی تو حرف بزرگتر ها نپری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x