۳ دیدگاه

رمان شالوده عشق پارت 353

4.1
(64)

 

هم برای رادان که با آنکه قبول نمی‌کرد اما این روزها چشم هایش آرام‌تر بود و دیگر صدای بیبی‌ها را از پشت تلفن نمی‌شنیدم و هم برای گندم که دوباره تبدیل به آن دختر خوش قلب گذشته ها شده بود!

از دور که نگاه می‌کردی، انگار همه چیز داشت سر جای خودش قرار می‌گرفت.

همه چیز جز قلب زبان نفهم من که هر چقدر او را در بوی خوش شیرینی ها غرق می‌کردم، باز طلب آن عطر مردانه و بوی خاصش را داشت.

-آآ عشقم بالاخره رسیدی؟

با صدای هیلدا که داشت با قدم های بلند به طرفم می‌آمد از فکر بیرون آمدم و محکم در آغوشش گرفتم.

-همین الآن اومدم… چطوری تو دختر؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود.

چشم های زیبایش که با آرایش فوق‌العاده‌تر شده بودند خندید و سریع دستم را گرفت.

-آره بخدا منم… حالا بعداً گپ می‌زنیم فعلاً بیا زودتر بریم تو که این آقای سابق شما چشمش به در خشک شد!

 

 

با جمله‌اش قلبم ریخت و همین که به ورودی رستوران رسیدیم، با دیدن امیرخان که کلافه قدم رو می‌رفت و دست در موهایش می‌کشید، ناخودآگاه سرجایم ایستادم و او انگار که بو بکشد، سریع به سمتم چرخید.

انتظار داشتم چیزی بگوید!

چیزی مثل یک سلام کوتاه و یا یک احوال پرسی ساده.

یک مکالمه عادی بین دوخویشاوند و جمله‌ای عادی‌تر مثل:

-چقدر دیر کردی.

اما تنها چیزی که عایدم شد یک کار تماماً عجیب بود.

اول یک نگاه به آسمان تاریک و نگاهی به صورت من انداخت. دوباره این کار را تکرار کرد و سپس چشم غره‌ای درست درمان نصیبم کرد و با قدم‌های بلند داخل رستوران رفت.

هاج و واج مانده از عکس‌العملش سرجایم میخ شده بودم اما با قهقهه‌ی یکدفعه‌ای هیلدا شانه هایم بالا پرید.

-وای بخدا خیلی باحاله… یعنی اگه شایانو دوست نداشتما صد در صد عاشقش می‌شدم.

شوکه به خنده‌ی از ته دلش خیره شدم.

خدایا چرا حتی یک فرد سالم هم دور من نیافریدی؟!

 

 

و این شاید مضحک ترین، عجیب ترین، پرتنش ترین و خاص ترین میز شام در دنیا بود!

میزی که یک طرفش من، هیلدا و شایان نشسته بودیم رو به رویمان هم سوما خانوم، آراسته خانوم، پانیذِ دوست داشتنی که خدا می‌دانست ارواح عمه های نداشته‌ام چقدر دلتنگ دوباره دیدنش بودم و امیرخان بودند.

رادان و گندم هم شبیه قاصدهای صلح از دو قطب مختلف در قسمت میانی میز و رو به روی هم نشسته بودند.

خدا را شکر رادان عقلش رسیده بود که طبقه بالایی رستوران را به کل رزرو کند وگرنه نگاه های سنگین مردم نسبت به بحث هایی که هر چند دقیقه یک بار بالا می‌گرفت، همه چیز را آزاردهنده‌تر از قبل می‌کرد.

حرصی سرجایم تکان خوردم.

صندلی زیاد بزرگم مرا در خود غرق کرده و خدایا چقدر امشب همه چیز اعصاب خرد کن بود!

از آن پانیذ میمون که صندلی کنار امیرخان را اِشغال کرده بود گرفته تا صندلی بزرگم و… و هر چه فکر می‌کردم مورد دیگری به ذهنم نیامد!

و احتمالاً تمام مزخرفی امشب به آن دخترک آویزان که در کمال تعجب کمی بی‌افاده‌تر از همیشه به نظر می‌آمد، برمی‌گشت.

-خیلی‌خب دیگه بحث بسه، رادان به من نگاه کن.

با جمله‌ای که امیرخان زد و لحنش که تا حدودی منطقی به نظر می‌رسید، توجه همه جلب شد و او ادامه داد:

-تو داری دوماد ما میشی. داری با خواهر من ازدواج می کنی و خدا می‌دونه که چقدر من ازت بدم میاد!

 

 

همه وارفتند و من از حرص می‌خواستم بلند بخندم.

جداً هیچوقت قرار نبود این مرد درست شود مگر نه؟!

-واقعاً رو مخمی. رو اعصابمی. یه چیز ناجور و تو مخی اما این دختر…

با دست به گندم اشاره زد.

-تو رو خواسته. انتخابت کرده و میگه جز تو هیچکس دیگه‌ای رو قبول نمی‌کنه. من راضی نیستم. تو روتون جلوی همه میگم اصلاً راضی نیستم. چون جدا از اینکه ازت خوشم نمیاد با وجود اتفاق هایی که تو گذشته افتاده و حرف های خودت تو روز خواستگاری، واقعاً فکر نمی‌کنم که وصلت شما عاقبت خوشی داشته باشه اما چون این دختر می‌خوادت، قبولت می‌کنم. تو خانواده‌ام قبولت می‌کنم. تا وقتی که خواهرم بخوادت، تا هر روز که بخوادت، قبولت می‌کنم!

صدایش آرام شد.

-قبولت می‌کنم تا اون شاد باشه و اگر فکر می‌کنه اینجوری خوشبخته، خوشبخت شه. به هر حال هیچوقت جز این آرزوی دیگه‌ای براش نداشتم!

زیتون در دهانم ماسید و حیران خیره چشم های صادقش شدم.

این کم از معجزه نداشت!

یک مکالمه از امیرخان که در آن حرص و خشم همیشگی‌اش وجود نداشت!

یک مکالمه که در آن مثل انسان های عادی از احساساتش می‌گفت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
11 ساعت قبل

صبحت بخیر قاصدک جان از کفر من نداری؟

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
10 ساعت قبل

ممنون میدونم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x