همه سورپرایز شده بودند.
-فکرم نکنید مثل فیلم ها خوابزده شدم و حالا یه دفعه میخوام از این به بعد مرد خوبی باشم، همچین چیزی نیست من فقط…
نگاهی به چشمانم انداخت و لب زد:
-دیگه نمیخوام کسی رو مجبور به چیزی کنم. از این کار اصلاً و ابداً خاطره خوبی ندارم!
لحنش پر از حس بود و چرا نمیتوانستم نگاهم را از نگاهش بگیرم؟!
و او بود که این بار موفق شد نگاه بگیرد.
یکدفعه نیم خیز شد و همانطور که انگشت اشارهاش را مقابل رادان تکان میداد، با صدای تقریباً بلندی گفت:
-اما بازم میگم این قبول کردن تا وقتیه که این دختر بخوادت. برای همین حرف های اون روز سومارو جدی نگیر. تو نمیتونی خواهرمو نخوای اما اگه اون نخوادت یا اگه حس کنم داری اذیتش میکنی یا فکر کنم حالش خوب نیست و هر چیز دیگهای جاش رو تخم چشم های خودمه. تو هم اگه یه وقت اعتراض داشتی میتونی تخم…
-امیرخان پسرم!
با صدای هشدار مانند آراسته خانوم خدا را شکر جملهاش را ادامه نداد و سر جایش نشست.
-گفتم یعنی بدونی اوضاعمون چیه و…
وقتی که گندم یکدفعه خودش را در آغوشش انداخت و همانطور که اشک میریخت تشکر کرد، حرفش ناتمام ماند.
-خیلیخب بسه دیگه گریه نکن.
-خیلی ممنونم داداش مرسی واقعاً ممنونم!
برای گندم سر تکان داد و او ادامه داد:
-من میدونم. یعنی واقعاً باعث خجالتم. من تو رو شکستم داداش اما اگه اِنقدر دوستش نداشتم بخدا هیچوقت هیچ کدوم از این کارهارو نمیکردم. من… من فقط نمیتونم بدون اون دووم بیارم!
گندم مانند ابر بهار اشک میریخت و همه را متاثر کرده بود.
تخت تاثیر ناراحتیاش قرار نگرفتم اما خوب بود حداقل کمی هم که شده میفهمد چقدر در حق برادرش ناحقی کرده.
از من و احساسات خواهرانهای که روزی نسبت به این دختر داشتم گذشته بود اما امیرخان به عنوان یک برادر مسئول لایق رفتار بهتری بود!
این مرد زورگو و خشن بود اما ناروهایی که از گندم خورده بود، از خواهری که حتی با این همه خطا باز هم پشتش درآمده بود، نه هضم شدنی بود و نه حتی درک شدنی!
وقتی رادان صدا صاف کرد و در حالی که از لحن او هم مشئمزی به وضوح حس میشد اما رو به امیرخان گفت که درکش میکند و با آنکه خودش هم از او هیچ خوشش نمیاید اما برای احساسات برادرانهاش احترام قائل است، همه چیز تا حدودی رنگ صلح به خود گرفت.
همه مشغول صرف شام شدند و من با آنکه از به پایان رسیدن جنگ دو وحشی زندگیام خوشحال بودم اما نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم.
آن همه خطا… آن همه اشتباه.
نقشه ها و از پشت سر کار کردن ها.
همه تمام شده بودند و همه سر زندگی خود قرار گرفته بودند!
همه بعد از تاوان دادن های کوچکشان جای درست قرار گرفته بودند!
اما در آخر باز هم بیشترین تاوان برای ما بود!
در این راه چه کسی بیشتر از من و امیرخان بازی خورده بود؟!
بیاعصاب دستی به پیشانی دردناکم کشیدم.
فکر میکردم همهشان را بخشیدم.
فکر میکردم دلم صاف شده و در اصل هم بخشیده بودم.
اشتباهات گندم را پای بیعقلی و جهالتش گذاشته بودم و رادان را بخاطر آنکه دوستش داشتم، بخشیده بودم. امیرخان را هم تا جایی که در توانم بود، تنبیه کرده بودم.