شوکه نگاهش میکردم و سعی داشتم کلماتش را هضم کنم اما نمیشد که نمیشد!
و رادان سکوتم را جور دیگری برداشت کرد.
-درک میکنم حتماً با خودت میگی اگه واقعا قصد داری بهم ثابت کنی چرا خودت این ازدواج بیمعنی رو بهم نزدی؟ اما من نمیتونم تنهایی این تصمیمو بگیرم شمیم به اندازه کافی به اون دختر بدهکار هستم. بدجوری بازیش دادم. اگه خودم تصمیمو بگیرم که الآن باهاش ازدواج نکنم، بار رو شونه هام سنگینتر و از تحملم خارج میشه. حالم از خودم بهم میخوره ولی اگه تو بخوای، به هم زدن یه عروسی مسخره که چیزی نیست هر کاری میکنم!
منتظر نگاهم میکرد و من دستانم را مشت کرده بودم تا محکم بر صورتش نکوبم.
-واقعاً نمیدونم بهت چی بگم رادان تو اِنقدر خودخواه بودی و من خبر نداشتم؟!
-شمیم
لحظهای چشم بستم تا به خود مسلط شوم.
از ناراحتی و استرس ضربان قلبم را داخل دهانم حس میکردم.
-مسخره بازی رو بذار کنار و برو پایین با اون دختر ازدواج کن و خوشبخت شو همین و بس… هیچ چیز دیگهای ازت نمیخوام میفهمی؟ هیچ چیز!
-شمیم یه لحظه وایسا من…
سریع برگشتم تا از اتاق بیرون بروم.
بیش از آن تحمل ایستادگی نداشتم.
دستگیره در را لمس کردم و هنگام خروج با صدای بلندی گفتم:
-فقط دلم میخواد کار احمقانهای کنی رادان اونوقته که برای همیشه خطت میزنم!
در که پشت سرم بسته شد، نگاهم به گندم خورد و سرجایم خشک شدم.
در یک لباس عروس زیبا و میکاپی که چهرهاش را فوقالعادهتر کرده و طلایی هایش که با فرهایی دلبر آزادانه دورش را گرفته بودند.
در حد مرگ زیبا و نفس گیر شده بود اما چشم های اشکیاش نماینگر این بود که تمام حرف هایمان را شنیده!
لب گزیدم و سعی کردم به این فکر نکنم که وقتی پوشیده در لباس عروس هستی و میشنوی مردت برای کنار زدن تو و له کردنت تنها منتظر یک اشاره است، چقدر حس افتضاح و خوار کنندهای دارد!
-گندم!
-…
-اووم چیزه خیلی… خیلی خوشگل شدی.
حلقه اشک درون چشمانش بزرگتر شد و لبخند تلخی چهرهاش را پوشاند.
-ممنون… من یعنی دیدم داره دیر میشه گفتم بیام صداش کنم.