در آن واحد هم من با عصبانیت زیاد به امیر خیره شدم و هم او به من!
سر جلو بردم و آرام در گوشش حرص زدم:
-چقدر بهت گفتم ماشینتو اینجا نذار؟ بیا همینو میخواستی؟ بخاطر ماشین جنابعالی من باید بیشتر اجاره بدم!
بدتر از خودم عصبانی اما آرام گفت:
-کوفتو اجاره بدم. زبونم پشم دراورد اِنقدر گفتم بذار من یه جارو برات بگیرم که نخوای با این جور آدم ها سروکله بزنی، نمیفهمی که!
-خودت نمیفهمی… پررو!
-آخ شمیم آخ این زبونتو من درسته میخورم، وایسا فقط تو!
پیرمرد دوباره گفت:
-جوونا به نظرم ما معاملهمون نمیشه. بهتره دیگه برید قراره بعد شما مشتری بیاد برای مغازه.
چشمانم از حرص تنگ شد.
بعد از کلی تلاش توانسته بودم جای مناسبی را پیدا کنم که با پول خود توان اجارهاش را داشتم اما مردک دیگر داشت اعصابم را به هم میریخت.
امیرخان هم وضع بهتری از من نداشت. همراهیاش در اینجا را به شرط اینکه دخالتی نکند پذیرفته بودم اما گویا دیگر نمیتوانست تحمل کند!
سرفه مصلحتی ای کرد و با اقتدار گفت:
-اگه اشتباه نکنم این ماشین هم برای شماست درسته؟
به پرشیای سفیدی که پیرمرد کمی پیش از داخلش مدارکی را آورده بود، اشاره کرد.
-مال منه.
-چرخش بچرخه. شما لطف کن اینجارو با همون قیمتی که خانوم ما میخواد بهش بده، بعد یه سر برو تهرون از بچه های ما یه چند مدل بالاترشو بردار… رواله؟!
کارت نمایشگاه را به سمت مرد گرفت.
-اما چطور؟!
-نگران چیزیش نباش امروز زنگ میزنم هماهنگ میکنم برو هر چی میخوای بردار. فردا صبح هم قولنامه اینجارو هم ماشینو حل میکنیم… حله؟
شوکه آرام صدایش کردم:
-امیر چی کار داری میکنی؟!
دستم را گرفت و همانطور که فشار آرامی وارد میکرد رو به پیرمرد سر تکان داد.
-اگه بازم موافق اجاره به قول خودتون دو قرون بیشتر هستید مشکل نداره، به مغازه های دیگه سر میزنم و …
رستمی سریع بلند شد و با صدای شادی گفت:
-نه… نه مبارک باشه. اصلاً بهتر از خانوم شما مستجر از کجا میخوام پیدا کنم؟!
و سپس رو به پسر کم سن و سالی که پیشش کار میکرد، گفت:
-پسر برو یه نیم کیلو شیرینی بگیر دهنمونو شیرین کنیم… خیر باشه ایشالا برای هممون.
-چشم اوستا
رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود و بینیام چین خورد.
امیرخان ایستاد و دستم را گرفت.
-ما دیگه میریم شیرینی باشه برای فردا
-به سلامت آقای خانی خیلی خوشحال شدم… خوشحال شدم خانوم.
به سختی خدافظی زیر لب گفتم و همین که بیرون رفتیم و داخل ماشین نشستیم، منفجر شدم.
-چیکار میکنی تو؟ مگه بهت نمیگم دخالت نکن؟!
-واقعاً ندیدی؟ یارو داشت عربی حرف میزد! چطوری طاقت بیارم زنم بخاطر دوقرون خودشو پیش بقیه کوچیک کنه؟ مُردم مگه من؟!
-چه ربطی داره؟ این کار منه و خودم میخوام هزینه هاشو پرداخت کنم. کجای این برات غیرقابل درکه که نمیفهمی؟!
تخس ابرو بالا انداخت.
-بالا بری پایین بیای بعضی کارها مردونهس شمیم خانوم. گفتی میخوای کار کنی و قنادی خودتو باز کنی، ایوالله… میگم قناریم داره پرواز کردن یاد میگیره. بهت افتخار میکنم و سعی میکنم اخلاق های سگیمو کنار بذارم و به انتخابات احترام بذارم تا بشم اونی که تو میخوای. اما اگه صد سال هم کار کنی، نمیذارم خودت طرف حساب گرگ های بیرون بشی. فهمیدی؟ تا من هستم همچین اتفاقی برای زنم نمیفته!
-امیر اعصاب منو خرد نکن. بعدشم کاری نکن هی یادت بندازم که مـن زنـت نـیسـتم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 69
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.