رمان شالوده عشق پارت230

4.6
(40)

 

 

 

به هق هق افتادم:

 

-بخدا من هم همچین قصدی نداشتم ف..فقط می‌خواستم تو…

 

 

جلو آمد. نزدیکه نزدیک شد.

 

 

تکان خوردن بزاق گلویش و چشم های سرخ و براق شده‌اش، خدایا شاید من به هردویمان بدی بزرگی کرده بودم اما تو می‌دانستی که همه‌اش بخاطر ناچاری‌ام بود!

 

 

چانه‌ام را گرفت و مجبورم کرد مستقیم به چشم هایش خیره شوم.

 

 

-دوباره راهی‌رو رفتی که من ازش متنفرم و این بار بخاطر ترست برای من بوده. ترسیدی بلایی سر اون حرومزاده بیارم و آینده‌مو از بین بِِبَرم. ترسیدی درد عذاب وجدان بکشی. پس بزار خیالتو راحت کنم خانوم…

 

 

از تک تک کلماتش نفرت می‌بارید و انگشتانش که روی فکم بودند، می‌لرزیدند.

 

 

مقابل صورتم پچ‌پچ‌وار غرید:

 

-من همین الآن از این در میرم بیرون و مطمئن باش تا لحظه‌ای که خون اون حیوون کثیفو نریختم، برنمی‌گردم. اینم آخرین هدیه من باشه به تو عزیزدلم!

 

 

قبل از آنکه بتوانم جمله‌اش را هضم کنم، چنگی به کتش زد و در کسری از ثانیه به سرعت باد خانه را ترک کند.

 

 

از صدای بلند بسته شدن در شانه هایم بالا پرید و خدایا آنچه از آن می‌ترسیدم به سرم آمده بود…؟!

 

 

 

 

با کشیدن گوشه‌ی ناخنم با دندان و بیرون زدن خون زیر گریه زدم.

 

 

زانوهایم خم شد و روی زمین نشستم.

 

 

نگاهم خیره به ناخن های کج و ماوجم و سرخی خون که دوره همه شان را گرفته بود، حالم را منقلب می‌کرد.

 

 

-درد می‌کنه. درد می‌کنه. چرا اِنقدر درد می‌کنی؟ چرا همیشه باید درد کنی آخه؟ چرا روزی که خوب باشی؟ چرا؟!

 

 

سرجایم چرخیدم و صورت خیس از اشکم را به زانوهایم چسباندم.

 

 

گوشی در دستم خشک شده و تنها کاری که می‌کردم، گرفتن شماره‌ی امیرخان بود و شنیدن صدای منفوره؛

 

-تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی‌باشد.

 

 

چنگی به کوسن روی مبل زدم و سپس خیلی هیستریک سرم را داخلش فرو کردم و از ته دل جیغ کشیدم.

 

 

حاله به شدت خرابم، استرس دیوانه وارم، ضربان بسیار تند قلبم حتی در همچین موقعیتی هم باعث ترسم میشد.

 

 

صدایی که میگفت بعد از این همه ماجرا دیگر نمی‌توانم از نظر روحی انسان سالمی باشم اما این موضوع ذره‌ای فکرم را مشغول نمی‌کرد.

 

 

تنها چیزی که در این لحظه می‌خواستم این بود که بفهمم امیرخان در این چند ساعت کدام جهنمی رفته! چه کار کرده و چه اتفاقاتی افتاده!

 

 

بی‌رمق دوباره شماره‌اش را گرفتم و باز هم همان صدای تکراری!

 

 

صدای گریه های مظلومانه‌ام بلند شد.

دلم برای خودم می‌سوخت که تا این حد عاجز شده بودم.

 

 

آرزویم این بود که با یک کنترل امیرخان را به خانه برگردانم.

 

اگر بلایی سر اشکان زبان نفهم می‌آورد چطور باید خودم را می‌بخشیدم؟!

 

بخشیدن به کنار بعدِ از بین بردن آینده کسی که همه قلبم برای او بود، چطور باید نفس می‌کشیدم؟!

 

 

شبیه انسان های مست نگاهم به یک نقطه خیره مانده بود اما با یکدفعه زنگ خوردن موبایل شانه هایم از جا پرید.

 

 

چشمانم به صفحه خیره شد و با دیدن اسم نجمی سقوط چیزی را در وجودم خیلی خوب حس کردم!

 

 

 

 

-ا..ا..الو؟

 

-شمیم خانوم؟

-…

 

-صدامو می‌شنوید؟

 

م..می‌شنوم.

 

-شمیم خانوم دکتر شاهین گفتم باهاتون تصمیم بگیرم.

 

-چی شده؟ چی شده آقا ن..نجمی؟ اتفاقی افتاده؟ آره؟ امیر… امیرخان خوبه؟!

 

 

-خوبه… خوبه نگران نباشید اما با خواستگار پانیذ خانوم دعواشون شده!

 

 

نفسم رفت.

 

 

-احتمالاً چند روز خونه نیان گفتم بهتون خبر…

 

-زنده‌س؟ اش..اشکان زنده‌س؟!

 

-…

 

خدایا سکوتش را پای چه می‌گذاشتم؟!

 

 

بی‌اختیار جیغ کشیدم.

 

-پرسیدم زنده‌س؟!

 

-حالشون وخیمه اما نگران نباشید. دکتر شاهین میگن به احتمال زیاد زنده می‌مونن.

 

 

به احتمال زیاد زنده می‌ماند؟!

 

پس یعنی احتمال مرگش وجود داشت؟!

 

 

تلفن از بین انگشتانم سر خورد و با صدا روی سنگ افتاد.

 

 

-خدایا این چه عشقیه؟ این چه عشقیه که تو سینه‌م کاشتی؟ خدایا این چه عشقیه که یه نفر ممکنه بخاطرش بمیره…؟!

 

 

صدای گریه های بلندم در خانه می‌پیچید و یکدفعه کسی با تمام توان به در کوبید.

 

-باز کن… باز کن بهت میگم. باز کن عوضی… این درو باز کن دختره‌ی نفهم!

 

 

گریه کردن از خاطرم رفت.

شوکه و لرزان ایستادم و به سمت در رفتم.

 

-باز کــن!

 

 

دستم روی دستگیره نشست و آرام پایین کشیدمش.

 

 

ثانیه‌ای بعد نگاهم به نگاه پرنفرتش دوخته شد و ریشه های کینه مثل زهری سمی در همه‌ی جانم پیچید.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x