رمان شالوده عشق پارت323

4.3
(68)

 

 

اما چاره‌ی دیگری نداشتم. با همه‌ی وجود مطمئن بودم این بار که به سراغ رادان برود، کارش را تمام خواهد کرد و اتفاقی جبران ناپذیر میفتد!

آن شب گذشت اما اتفاقات به پایان نرسیدند.
امیرخان تصمیمش را گرفت و خیلی زود گندم را پیشه خاله سومایشان فرستاد!

گریه‌های گندم هنگامه رفتن اجباری‌اش، التماس کردن‌ها و به پای امیرخان افتادنش، اشک هایم را روان کرد.

با وجوده همه‌ی ناراحتی‌ام از او دلم برایش خون و عصبانیتم از رادان بیشتر شد.

گناهکار بود اما شاید اگر رادان زیر پایش نمی‌نشست هیچ کدام از این اتفاق ها نمی‌افتاد و هیچ کداممان تا این حد ناراحت و ویران نمی‌شدیم!

توضیحات رادان هم مبنی بر اینکه می‌گفت می‌خواستم به تو نزدیک شوم و دشمنانم را بهتر بشناسم و همچین اینکه فکر می‌کرده اگر بی‌ برنامه‌ جلو بیاید من باورش نمی‌کنم هم قانعم نکرد.

شاید درست می‌گفت. باورش نمی‌کردم… باورش نمی‌کردم چون قطعاً بین اوی تازه از راه رسیده و امیرخان، بی‌تردید صاحب قلبم را انتخاب می‌کردم! اما او باز هم حق نداشت بخاطر من و رابطه‌ی خواهر و برادریمان با این همه انسان بازی کند. مخصوصاً اینکه تبعات کارش اول از همه دامن مرا گرفته بود!

آتشی که بخاطرم روشن کرده بود، اول از همه مرا سوزاند و با درد و سوختن زیاد یک درس بزرگ و تجربه‌ی واقعی نشانم داده بود.

نشانم داده بود همیشه عشق برای شروع یک زندگی کافی نیست و چیزهایی مثل اعتماد، احترام و صبوری پایه های اصلی یک زندگی مشترک هستند و با وجوده این تجربه باارزش ناراحتی‌ام از رادان کم نشد.

وقتی گندم رفت از هر دویشان دوری و به اینجا آمده بودم و از آن روز جفتشان هم پِی هر فرصت کوچک و بزرگی می‌گشتند تا خودشان را پررنگ کنند و هر بار تنها چیزی که مقابله خود می‌دیدند، درهای بسته بود!

دوستشان داشتم و حاضر بودم زندگی‌ام را هم فدایشان کنم اما دیگر جانی برای ادامه دادن با آن افسار گسیخته ها نداشتم…!

 

 

-خانوم… خانوم.

با صدای نصیر از فکر بیرون آمدم و دویدنش به سمتم و گونه‌های سرخش را که دیدم، هیجان‌زده بلند شدم.

-چی شد نصیر؟!

-خانوم!

-بگو دیگه قبولم کردن؟!

با نیشی تا بناگوش باز شده بلند گفت:

-مژده بدین خانوم چهارتا شیرینی فروشی دسرهاتون رو خواستن. گفتن از این به بعد روزانه بهمون سفارش میدن.

چشمانم از ذوق زیاد درخشید و بعد مدت ها یک لبخند بسیار واقعی روی لب هایم نشست.

-وای خدایا جدی میگی؟!

-والا راست میگم اولش اصلاً تحویلم نگرفتن اما وقتی اصرار کردم که حتی شیرینی هارو امتحان کنن، نظرشون به کل برگشت.

بغض کردم.

باورم نمیشد که به این زودی توانسته باشم کار پیدا کنم.

این زندگی جدید هر روز بهتر روی روتین می‌افتاد.

-خیلی ازت ممنونم نصیر واقعاً لطف کردی. اگه تو نبودی شاید اصلاً هیچوقت جسارت این کارو پیدا نمی‌کردم.

با فروتنی سر به زیر انداخت.

-این چه حرفیه خانوم؟ شما هم مثله خواهرما.

این مرد ساده و سر به زیر قلب بزرگی داشت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x