تمام عصر کناره ذوق و شوق و حرف های تمام نشدنی دخترک، شیرینی های کوچک و بیسکویتی درست کردم و به حرف های گلی در مورد مدل و تور لباس عروسش با دقت گوش دادم و لبخند زدم.
شب هنگام و زمانی که آخرین دیس شیرینی ها را از فر در آوردم و بوی خوششان که در تمام خانه پیچیده بود را استشمام کردم، با لبخندی سنگین فاتحهای نثار روح آذربانو کردم.
اگر او و دستورات تمام نشدنیاش نبودند قطعاً هیچ کدام از هنرهای امروزم را نداشتم!
درست بود که آن زن بخاطر حرص و نفرتش میخواست هر طور که شده همانند یک حیوان چهارپا از من کار بکشد اما در نهایت باعث شده بود بتوانم استعداد و هنرم را در شیرینی و غذاها پیدا کنم و با سوزن زدن در پارچه های زیبا، یک نوعروس را به آرزوهای رنگیاش برسانم!
عدو سبب خیر شود همین بود و بس…!
_♡_
موهای نمناکم را شانه زدم و دست و صورتم را با کرم مرطوب کردم.
نفسی عمیقی کشیدم و همانطور که در تلاش بودم تا درد قلبم را نادیده بگیرم، چرخیدم و سمت کمد رفتم.
#شالودهعشق
پیراهن سفید رنگ و مردانه انتخاب امشبم بود!
یقهاش را به بینیام نزدیک کردم و از اینکه دیگر هیچ ردی از عطر تن مردانهاش نبود، بغض گلویم را گرفت.
-عیب نداره شمیم تو یه عالمه عطر داری!
با یادآوری عطرها میخواستم قلبم را گول بزنم و کاش برای یک بار هم که شده گول حرف هایم را میخورد و درد نفس گیرش کاهش میافت.
آه کشیدم و سپس کشوی قهوهای و قدیمی میز کنسول را باز و به ردیف عطرهای مردانه خیره شدم.
کشو تماماً پر از عطرهای امیرخان بود و من هر شب شبیه یک معتاد واقعی از عطرش به پیراهن هایش میزدم.
بغضم را قورت دادم و طبق روتین هر شب بعد از زدن مقدار قابل توجهی عطر به لباسش و نبض دستانم، چراغ را خاموش و با پیراهنی که میان دستانم چنگ و به سینهام چسبیده بود، به استقبال خواب رفتم.
و این دنیایی بود که من برای خود انتخاب کرده بودم!
پر از آرامش اما با قلبی که به اندازهی اقیانوس ها برای مشعوقش دلتنگ بود…!