بوی تند ماهی شور و ادویه های خاص، بوی سیر و صدای دویدن و بازی کردن های کودکان،
همه جا شلوغ و پر از انسان بود اما حتی این میزان شلوغی هم نمیتوانست جلوی افکارم را بگیرند!
مقابل یک لباس فروشی ایستادم.
یک شال سبز روشن چشمم را گرفته بود.
میدانستم این رنگ زیادی به من میآید اما قبل آنکه بخواهم بابتش پولی بپردازم، یک نفر در ذهنم گفت:
-امیر هیچوقت نمی ذاره این رنگی بپوشی. میگه تو چشمه برای چی میخوای اَلکی بابتش پول بدی؟!
شوکه شدم و بین لب هایم فاصله افتاد.
طوری که انگار که دچار مار گزیدگی شده باشم، با قدم های بلند و سریع از مغازه و شال سبزرنگ دور شدم.
و این روزها سختتر از حد انتظارم در حال گذشتن بود!
من قلبم را قربانی کرده بودم تا آرامش و آسایش پیدا کنم و تا حدودی به هدفم هم رسیده بودم اما دنیای بدون هیچ اثری از امیرخان، چیزی نبود که تا به حال تجربهاش کرده باشم و حتی وقتی که پیش رادان بودم هم همچین حسی نداشتم!
شاید چون آن موقع میدانستم اگر امیرخان پیدایم کند دوباره پیشش برمیگردم اما حال که آگاهانه از هم فاصله گرفته بودیم و بهتر بود بگویم او بخاطر خواستهی من فاصله گرفته بود، همه چیز زیادی دردناک و سخت به نظر میرسید!
دنیای بدون امیرخان ویزگی های مثبت زیادی داشت اما به شرطی که قلبم را از تو سینه بیرون می کشیدم!
و من آنقدر زخمی بودم که اگر مجبور می شدم و حتی اگر از خون ریزی زیاد میمُردم، باز هم قلب لعنتیام را خاموش میکردم!
_♡_
مابقی روز را صرف خرید برای دسرها و چند خرید برای خودم و خانه کردم و با همهی وجود خدا را بخاطر آنکه رادان خودش حقوق نصیر و گلی را میداد، شکر کردم.
زیادی به آن دو نفر عادت کرده بودم و واقعاً بودنشان را دوست داشتم اما اگر رادان هزینه هایشان را نمیداد قطعاً نمیتوانستم از پسشان بربیایم.
اگر حسابی که دو مرد زندگیام آن را زیادی پر کرده بودند و من تا به حال یک قرانش را هم برنداشته بودم نادیده میگرفتم، تقریباً تمام حقوقم بخاطر خرج های روزمره از بین میرفت!
زندگیام شبیه اکثر مردم و شبیه شمیم قبل ازدواج که همیشه برای پولش برنامه ریزی میکرد شده بود اما این اصلاً چیزی نبود که ناراحتم کند!
آزادی و آرامش و حتی درآوردن پولی که خودت برایش زحمت کشیدی و خرج کردنش، زیادی شیرین بود و فقط کاش دلتنگی آزار دهنده برای شوهر سابقم وجود نداشت!