نایلون های خرید را در دست جا به جا کردم و تا سر بلند کردم، با دیدن غول مشکی رنگی که مقابل خانه پارک شده بود وا رفتم.
خدای من این ماشین… این ماشین!
درب سمت راننده باز و با دیدن مردی که پیاده شد، نفسم بند آمد!
درست میدیدم…؟!
او اینجا بود…؟!
امیرخان اینجا بود…؟!
دست هایم لرزید. چشمانم داشت سیاهی میرفت و ضربان قلبم کَر کننده شده بود اما آشفتگیام فقط چند ثانیه طول کشید.
در تمام این چند ماه بیشتر لحظاتم را برای قوی شدن صرف کرده و حال وقت نشان دادن تغییرات به شمیم زخمیه وجودم بود!
وقت این بود که به خود ثابت کنم تلاش هایم بیفایده نبودند!
سر بالا گرفتم و با قدم های بلند به سمتش رفتم.
#شالودهعشق
پیراهن آبی کمرنگ و مردانهاش همراه موها و ریش هایش که بلند شده بود، چهرهاش را جذابتر، مردانهتر و همچنین وحشیانهتر نشان میداد.
-سلام عزیزم.
از شنیدن صدایش بعد ماه ها قلبم ریخت و مردمک هایش که با حالتی مجنون وار و پر از شیفتگی نگاهم میکردند، زیادی نفس گیر بودند.
-سلام… اینجا چیکار میکنی؟
قدمی جلو گذاشت.
رگ گردنش بیرون زده و مردمک هایش بیقرار بین چشمان و اجزای صورتم جا به جا میشدند.
با کمی دقت هم میتوانستم بفهمم که دستانش لرزش نامحسوسی دارند و آنقدر میشناختمش که بدانم داشت برای بغل کردنم جان میداد!
سکوت بود و تنها صدای هیس کشیدهای از میان لب هایش بیرون آمد.
و باید کور میبودم تا نمیتوانستم دلتنگی بارز را از نگاهش بخوانم!
قلبم جیغ کشید اما مصمم سرتکان دادم تا همین که گفت آمدم ببینمت به شدت برخورد کنم
_♡_♡_♡_
امیرمون اومده😭🥹❤️