برای افکار لعنتیام اخم کردم و مستقیم سر اصل مطلب رفتم.
-شنیدم میخوای شبو اینجا بگذرونی!
بیآنکه نگاه خیرهاش را از صورتم جدا کند سر تکان داد.
-آره هوا برای رانندگی خوب نیست. میترسم برم تو جاده و چیزیم بشه، راه ها بدجوری لغزندهن.
گوشهی لب هایم از حرص بالا رفت و خودش متوجه بود که وقتی راجع به ترس هایش میگوید تا چد حد لحنش غیر واقعیست؟!
-فکر می کردم تو دنیا چیزی وجود نداره که ازش بترسی!
با لحن پرتمسخری گفته بودم و انتظار داشتم مانند همیشه برای خدشه دار نشدن غرورش حرفی بزند اما وقتی که آرام گفت:
-منم شبیه همه ترس هایی دارم مثلاً بزرگ ترین ترسم از دست دادن تو بود که بالأخره خِرمو گرفت!
نفسم رفت و کاش نگاه سنگینش تا این حد لعنتی نبود!
خودم را به نشنیدن زدم و با سنگ دلی تمام و لحنی قرص گفتم:
-نمیتونی اینجا بمونی، این اجازه رو بهت نمیدم.
اخم کوچکی بین ابروهایش افتاد و ناراحتی خیلی خوب در میمیک صورتش ظاهر شد اما نه زورگویی کرد و نه حتی اصرار!
تنها کاری که کرد این بود که نگاهش را با دلتنگی در صورتم چرخاند و سپس بیهیچ حرفی از کنارم رد شد و به سمت ورودی باغ رفت.
به همین راحتی حرفم را قبول کرده بود و چشمانم داشت از کاسه در میآمد!
شاید باید قبول میکردم که حتی مردی مثل او هم توانایی عوض شدن داشت…!
_♡_
امیرخان:
با خیالی راحت به مبل تکیه داد و همانطور که نفس آسودهای میکشید، با پیامک به شاهین اطلاع داد که نقشهاش گرفته و سپس تلفنش را خاموش کرد و به پنجره و باران شدید خیره شد.
تا به سمت در رفت شمیم بلند گفته بود؛
اگر فقط همین یک بار است میتواند بماند اما صبح الطلوع باید دمش را روی کولش بگذارد و برود!
این پیشنهاد را در هوا قاپیده بود.
نقشهی شاهین که گفته بود اگر میخواهد در هوای معشوقش نفس بکشد باید او را نگران خود کند، جواب داده بود!
ماه ها بود شبیه پسرهای دبیرستانی هر روز مینشست و وضعیت آب و هوا را برای پیدا کردن زمان مناسب چک میکرد و از دو روز پیش که فهمید شمال کشور قرار است طوفانی شود، لحظه شماری کرده بود تا به اینجا برسد و در نهایت موفق شده بود تا از مهربانی شمیمش سواستفاده کند!
روزی روزگاری در خواب هم نمیدید که به همچین حالی بیفتد!
که مادرش ناگهان دنیا را ترک کند…
که کودک کوچکش بخاطر یک پلهی لعنتی از پیششان برود…
که شمیمش به شدت مریض شود…
که خواهرش او را بازی دهد…
و در نهایت و ضربهی آخر که باعث مرگ تمام توان و انگیزهاش شده بود، از دست دادن شمیم بود!
حال برای یک شب در هوای او نفس کشیدن باید ماه ها برنامه ریزی میکرد و نقشه میکشید و قطعاً این حال عقوبت اشتباه ها و خطاهای خودش بود!
عقوبت زورگویی ها و بیمنطق رفتارکردن هایش و عقوبت خشم کنترل نشدهاش بود!
خشم لعنتی که حتی عشقش را هم از او گرفته بود!
قاصدک خانم چرا شوکا رو نمیذاری
صب پارت گذاشتم
ندیدم من
من پیداش نمیکنم
اخرین پارت ۹۳ واسه ۵ روز پیش
مشکل از سایته .درس میشه صبر کنید
ببخشید شما ک ازخیلی قبل اشتراک داری رمان شوکا ک یه بار کاملش رو گذاشتن چی بود اسم رمانش؟؟