رمان شاهرگ پارت ۲۰

4.2
(18)

 

_من چقد بدم تو اون شیرت و هربار حلال و حرومش نکنی به ما آخه، حاج خانوم…

 

آسیه در ورودی راهرو ایستاد .

 

_نرو دردت به سرم.

 

معین جاسوئیچی را بالا گرفت.

 

_میرم واحد خودم‌ .

 

آسیه نفس راحتی کشید .

 

_آخیش…برو واست شام میارم.

 

_هیچی نمیخوام . فقط میخوام بخوابم.

میخوای بساط خاله بازی راه بندازی جور و پلاسم و جمع کنم…

 

آسیه دست هایش را بالا گرفت..

 

_نه مامان…برو…برو بخواب. اصلا همین که میدونم توی این خونه ای ها همچین این دلم آروم میگیره.

 

معین تمام تلاشش را برای زدن لبخندی زورکی کرد. هرچه که بود طاقت دیدن غصه‌ی آسیه را نداشت.

 

لبخندش که عمیق شد آسیه هم خندید.

 

_من با آقات حرف میزنم. تو برو بخواب‌…

 

دیگر ادامه‌ی این بحث را بی فایده می‌دید. تنها برای آرام کردن مادرش چشمکی زد.

 

_چاکر آسی خوشگله.

 

انگار کسی سر دل آسیه قند سابید. این ته تغاری همیشه عصبانی و بداخلاق را جور دیگری دوست داشت.

 

معین در را باز کرد و خودش را درون راه پله انداخت. بعد بی آن که منتظر آسانسور بماند پله ها را بالا رفت و آنجا که مطمئن شد از زاویه‌ی دید چشمی در آپارتمان خارج شده است سر جا ایستاد و مشتش را چند بار روی سینه کوبید.

 

_دلِ لامصب!

 

گفت و با اخم هایی که بی اختیار دوباره در هم فرو رفته بود باقی پله ها را به سمت آپارتمان خودش در آخرین طبقه‌ی ساختمان پدری دو تا یکی بالا رفت.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۹۹

 

 

 

با صدای تق و توقی که در گوشش پیچید پلک‌هایش بی اختیار باز شد.

صدا دور و گنگ به نظر میرسید. شاید هم خودش زیادی خواب آلوده بود.

 

با یک حرکت تند به پهلو چرخید و غر زد:

 

_ممد ! نصفه شبی چه گهی میخوری؟

 

هیچ صدایی در جواب تحویل نگرفت.

تازه چشم‌هایش گرم شده بود که دوباره صدای ترق و توروق دیگری بلند شد.

 

_ممد ! پاشو گمشو…سیا…خفه‌ش کن اونو لامصب کپه‌ی مرگمون و گذاشتیم ناسلامتی اینجا.

 

حرفش به اتمام نرسیده انگار کسی با مشت به سرش کوبید.

حالا کمی هوشیار تر به نظر میرسید. یک پلکش را کمی باز کرد و آهسته صدا زد.

 

_ممد؟ سیا؟

 

با دیدن محیط جدید با سرعت نور سر جا نیم خیز شد و آن وقت بود که آه از نهادش برخواست.

 

اینجا خانه‌ی مجردی و مشترکش نبود پس این سر و صدا هم قطعا نمی‌توانست مربوط به رفقا و در اصل هم خانه‌هایش باشد.

 

_عه!

 

انگار مغزش تازه به پردازش محیط افتاده بود.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۰۰

 

 

 

_اینجا که …

 

با صدای تق بعدی از کاناپه‌ای که اصلا یادش نمی‌آمد کی روی آن به خواب رفته است بلند شد.

 

صدا درست از کانال کولر سالن پذیرایی به گوشش می‌رسید.

کاناپه را دور زد و پا به سالن پذیرایی گذاشت. دریچه‌ی کولر کنار چند پیچ و پیچ‌گوشتی روی زمین بود و یک صندلی درست زیر مجرای کولر قرار داشت.

 

_چه خبره تو این خراب شده؟

 

از خودش پرسید و پا انداخت و روی صندلی ایستاد.

 

هنوز بین سر و صدا و دریچه‌ای که باز بود نتوانسته بود دلیل و علتی برقرار کند.

اخم هایش که در هم کشیده شد به خاطر آورده بود آخرین باری که به این خانه آمده بود درپوش مجرای کولر را برای تعویض باز کرده و بعد از آن با رفتنش به مدت طولانی آن را به فراموشی کامل سپرده است.

 

_ نصف شبی دارن چه غلطی میکنن؟

 

سرش را به سمت ساعت روی دیوار چرخاند. عقربه ها به ساعت ۳ پس از نیمه شب نزدیک می‌شد.

 

بیشتر اخم کرد و سرش را جلو کشید. از پشت بام نبود. صدا از پایین تر می آمد. بین واحد طبقه‌ی چهارم خودش و اولین واحدی که پر بود یک طبقه‌ی خالی فاصله بود.

 

واحد محمد …که می‌دانست بعد از فوتش شکیباها هرگز به عروسش اجازه‌ی سکونت در آن واحد را نداده‌اند.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۰۱

 

 

 

 

صدای تق بعدی عصبی‌اش کرد.

 

نه! این صدا واضح بود. نمی‌توانست از دو طبقه پایین‌تر انقدر خوب و با جزئیات به گوش برسد.

 

ساکنین واحد پایینی هم که یکی سینه‌ی قبرستان و دیگری در اسارت شکیباها بود پس این سر و صداها از جانب آن ها هم نمیتوانست باشد.

 

با این فکر ها از روی صندلی پایین رفت و حواسش را جمع کرد تا حین پایین رفتن با پاهایش سر و صدایی ایجاد نکند.

 

_خب اینم از شر تازه…بر اول و آخر اونی که باز پاش و بذاره تو این خونه لعنت!

 

گفت و سمت آشپزخانه خیز برداشت و کارد جیبی کوچکی را از یکی از کشوها بیرون کشید.

 

بعد پاورچین سمت در رفت و بدون آن که چراغ راه پله را روشن کند پله ها را پایین رفت و خودش را پشت درب واحد طبقه‌ی سوم رساند.

 

اشتباه نمی‌کرد. صدا از همین واحد بود.

 

دست انداخت و عابر بانکی از جیبش بیرون کشید. بعد در حالی که کارد را در دست دیگرش می‌فشرد عابر بانک را به آرامی بین فضای خالی قفل و در بالا و پایین کرد.

دو سه باری گیر کرد اما در نهایت در با صدای تقی باز شد.

 

نفس عمیقی کشید و پا درون آپارتمان گذاشت. خانه در تاریکی بود و تنها نور آبی رنگ ملایمی از سمت پذیرایی تا جلوی در پخش می‌شد.

 

برای جلوگیری از فرار احتمالی کسی که در واحد بود قفل پشت در را چرخاند.

 

بعد عابر را دوباره در جیبش انداخت و چاقو را به دست راستش داد و بی محابا به سمت پذیرایی قدم برداشت.

 

_چه غلطی می‌کنی اینجا؟

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۰۲

 

 

 

چیزی که پیش چشمش قرار داشت را نمی‌توانست باور کند.

آن‌کسی که در آن خانه‌ی آبی سر و صدا می‌کرد برخلاف انتظارش هیچ دزد یا غریبه‌ای نبود.

 

واقعیت آن بود که معین با دیدن هیبت زنی از پشت سر که موهای تا کمر داشت حدس هایی میزد اما در اصل نمی‌دانست چه باید بگوید.

 

_هیع…

 

زن مثل موشک از جا بلند شد اما به شدت نفس نفس میزد.

 

روی زمین یه چمدان با دهانه‌ی باز و لباس‌های بیرون زده از آن پیش پای زن بود.

 

این زن نمی‌توانست غریبه باشد. دزد که به جمع کردن لباس نمی آمد.

برفرض که دزد دیوانه ای هم پیدا می‌شد و به جمع کردن لباس می آمد. کدام احمقی وسط دزدی مویش را تا کمر پریشان می‌کرد.

 

آنچه که می‌دید ابدا باور کردنی نبود . چشمانش را تنگ کرد و آهسته صدا زد.

 

_رعنا؟ بچرخ ببینمت! تویی؟

 

رعنا بی معطلی به سمتش چرخید. صورتش به رنگ مهتاب بود و همچنان نفس های بلند می‌کشید.

 

_چیکار میکنی نصفه شبی؟

 

یک دستش روی شکم برآمده اش مانده بود و دست دیگرش را هم بالا آورد و روی سرش گذاشت.

هنوز درک درستی از موقعیت نداشت. انگار صاعقه بر سرش فرود آمده بود.

 

_خدا…خدا مرگم بده..‌ببخشید…ببخشید آقا سید معین…من…

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۰۳

 

 

معین دستانش را به نشان سکوت و آرامش بالا گرفت.

 

_هول نکن زن چته؟ آروم باش. منم دیگه! منم…ببین…از چی این همه ترسیدی؟ رنگت پریده. بگیر بشین.

 

_شما چطوری …چطوری اومدین تو؟

 

پرسید و انگار که تازه نگاهش به چاقوی کوچک دست معین افتاده باشد هین دیگری کشید.

 

_وای خاک به سرم…اون چیه‌‌…اون چیه؟

 

بعد به چمدان پیش پایش اشاره کرد.

 

_هیچی …هیچی نمیبردم به خدا…نمی‌برم اصلا…میخوای چیکار کنی آقا سید معین؟

 

معین کلافه چاقو را روی زمین پرت کرد.

همین که بد و بی موقع و با سر و صدا از خواب بیدار شده بود برای حتی آدم کشتنش کافی بود اصلا لازم نبود رعنا با دیوانگی هایش حال بدش را تشدید کند.

 

_دری وری میگی چرا زن حسابی؟ فکر کردم دزد اومده دست خالی نیومدم پایین!

 

دست رعنا همچنان روی سرش بند مانده بود. معین کلافه اشاره زد.

 

_چه غلطی داری میکنی؟ درست وایسا حداقل! کمرت درد نمیگیره اونجوری پیچیدی به خودت؟

 

_آقا …آقا سید معین…

 

_آقا سید معین و زهر مار …

 

دخترک ساکت شد و با چشم غره‌ای که معین به سمتش رفت بی اراده دستش را از روی سرش برداشت و همان دست آزاد شده را هم دور شکمش پیچید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ماه قبل

حتما یکی از خانواده شکیبا میان میبیننشون فکر میکنن رعنا با معین سر و سری داره ممنون قاصدک جان

نازنین مقدم
8 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم …

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x