بیاختیار دستش را از مقابل دهانش برداشت و چشمانش درشت شد.
پریسا آمده و منتظر معین نشسته بود .
دخترخالهای که به گفتهی مرضیه برای معین نشانش کرده بودند.
-وای!
این یکی بدون آن که بخواهد از اعماق دلش جوشید و بیصدا از بین لبهایش راهی به بیرون باز کرد.
-احوال خاله خانم…
نمیدانست کی صدای معین انقدر ترسناک شده بود. انگار خاری در دلش فرو رفت.
معین احوال خاله خانم را پرسید و همین چند کلمه شبیه خنجر در قلبش فرو میرفت.
-مرضی. مامان جان بیا…
صدای آسیه باز نزدیک شده بود.
پلکهایش را روی هم فشرد و آسیه ادامه داد:
-بیا برو زن داداشت و صدا بزن اونم بیاد پایین مهمون داریم.
به جای مرضیه معین جواب داد:
-بیا اینور مادر من اونو چیکار داری؟
-وا تو رو سننه تو برو بشین پیش خالهت …بعد یه عمری اومده…
-مگه واسه من اومده؟!
آسیه نخودی خندید و پچ زد:
-واسه کی اومده پس؟ اومده دومادش و ببینه …
دور سرت بگردم من که میخوام رخت دامادی تنت کنم.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۰
-بیا برو تو مامان! بیا برو بذار خوشاخلاق بمونم. برو که خواب دیدی خیره !
-مرضیه؟! کجا موندی دختر؟! مگه شما رو صدا نمیزنم من؟ نمیشنوی مگه؟
معین صدایش را بالاتر از مادرش برد.
-مرضیه اینجا کاری نیست. چایی بریز واسه خاله خانم شما!
-گفته باشم معین! بخوای اما و اگر تو کار من بیاری نه من نه تو . بخوای سنگ بندازی شیرم و حلالت نمیکنم…
دو سه کلمهی آخرش از فاصلهی دورتری به گوش رعنا میرسید.
-حالا اخمات و باز کن الان خاله فکر میکنه….
باقی حرفش در صدای بلند بسته شدن در گم و ناپدید شده بود.
-معین…!!
بیاختیار و در همان حالتی که زیر فضای خالی راه پله وا رفته بود اسم معین را برای خودش نجوا میکرد.
سرش را آرام به طرف در چرخاند و این بار اسم دختر خالهی سوهان روح شده را با خودش زمزمه کرد:
-معین…پریسا…پریسا اومده که …معین…
مغزش فاصلهای تا سوراخ شدن نداشت.
میدانست که باید خودش را جمع و جور کند و همین چند تکهی باقی مانده از جسم و روح هزار پارهاش را به واحد خودش بکشاند اما واقعیت آن بود که عملا زیر پلهها وا رفته بود.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۱
-ای وای…حالا.…
تا یک ساعت پیش فکر منصرف کردن معین به جان افکارش افتاده بود و حالا فکر رسیدن پریسا بیچارهاش میکرد.
-الان میرم دیگه مامان خانم…اجازه بده چایی رو بیارم. چند تا دست دارم مگه من آخه؟
صدای مرضیه بود که از پشت در بسته در فضای ساکت راهرو میپیچید.
میتوانست مرضیه را سینی به دست و کلافه در حال بردن سینی چای تصور کند.
-باید برم….باید برم…
گفت و سعی کرد دست و پای لمس شدهاش را به کنترل خود در بیاورد.
-پاشو خودت و جمع کن، زن…اصلا به تو چه…به تو چه خاک بر سر طالع سوخته …
خودش را دشنام میداد و اشک چشم زبان نفهمش روان بود.
از زیر پله که بیرون آمد دردی که تا ساعتی پیش فراموشش کرده بود هزار هزار برابر بیشتر از قبل خودش را نشان میداد.
-ای خدا …
اسم خدا رمق را اندک اندک به پاهایش برمیگرداند.
پای لرزانش را روی پله ها گذاشت.
هنوز دو سه پله نرفته آسانسور به حرکت درآمد و نشانگرش روی عدد ۲ از شمارش ایستاد.
حتما کسی از طبقهی دوم هم به استقبال خاله خانم و دخترش میآمد.
-دارن میان عروس تازه ببینن…
گوشهی لبهایش بالا کشیده شد.
بعد بی سر و صدا قید آسانسور را هم زده و افتان و خیزان خودش را تا طبقهی سوم بالا کشید.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۲
به واحد خودش که رسید نفسش درون سینه به شماره افتاده بود.
خانهی بهم ریخته حالا از نظرش شکل وحشتناکی داشت.
-چه مرگته خاک بر سر ؟ مثلا چی شده؟
همانجور که به خودش تشر میزد تنهاش را از در جدا کرد و لبهایش را به شکل کج و کولهای درآورد.
-پریسا خانم اومده؟!
خواست به جهنمی هم ضمیمهی حرفهایش کند که با صدای در یک آخ بیاراده از بین لبهایش بیرون پریده بود.
-عروس بیا در و باز کن .
مرضیه بود. نمیدانست کی قرار بود حداقل در حریم خانهاش رنگ آرامش به خود ببیند.
چند قدمی به سمت در برگشت که با دیدن چادر و لباس بیرونش آه از نهادش درآمد.
فورا چادر و مانتو را از تنش بیرون کشید و زیر لباسهای پخش و پلا شدهی روی کاناپه چپاند.
-رعنا خانم منزل تشریف ندارید؟
حتی کوچکترین عضو شکیباها هم لحن و زبانش با نیش و کنایه بود.
-اومدم مرضیه جان!
-چه عجب! فکر کردم خونه نیستی!
سعی کرد لبخند مختصری روی لبهایش بنشاند و با همان لبخند مختصر هرچند کج و کوله هم در را به روی مرضیه گشود.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۳
-کجا رو دارم برم آخه ؟
مرضیه در صورتش دقیق شد.
-نفس نفس میزنی چرا؟
آه از نفسی که چیزی نمانده بود رسوایش کند.
-یکم حالم خوب نیست.
مرضیه شانه بالا انداخت و بیدعوت وارد خانه شد.
-او ببین چه خبره! حالا کی میخواد اینجارو جمع کنه !
همین که مرضیه بهم ریختگی خانه را به روی خود می آورد جای شکرش باقی بود .
-تو نمیدونی چی شده؟
گوشهی لبهای مرضیه بالا رفت.
-من نمیدونم!
حتی سعی نمیکرد اظهار بی اطلاعی کردنش باورپذیر به نظر برسد.
-برو آماده شو بریم پایین.
بالاخره از همان چیزی که میترسید بر سرش خراب شده بود.
-خیره مرضیه جان! پایین برای چی؟
خندهی مرضیه تماما دهن کجی به نظرش میرسید
-خیریش که خیره، رعنا جون. تو آماده شو بریم. حاج خانم گفته بیام دنبالت.
دلم میخواد رعنا بره پایین معین جلو خاله و دخترش بگه زنمه😂