عد گوشی را بالا گرفت و ادامه داد:
-خودت خوندی دیگه؟
خوب میدانست که نمیتواند چیزی را از معین پنهان نگه دارد و حالا دیگر مطمئن شده بود.
-جلدی اومدی ها! بیام پایین ببینم نیستی من میدونم و شما، بانو! گفته باشم.
گفت و چشمکی زد و بعد از آن که آن دو طرهی نافرمان را دوباره پشت گوش رعنا فرستاد به سمت در خروج پا تند کرد.
-آخ !
جای انگشتان معین پشت گوشهایش حالا خالی مانده و انگار که تیر میکشید.
قلبش هم تند میزد. اصلا تمام اعضای بدنش به قیام ایستاده بودند.
-کو این لباس بیصاحاب …
باید زُقزُق گوشها و قلب وامانده را نادیده میگرفت و خودش را به طبقه ی اول میرساند.
باید پیش از آن که معین لباس عوض کرده و به جمع مهمانها برمیگشت؛ خودش این دختر نشانکرده را از نزدیک میدید.
پریسا را قبلا هم دیده بود اما تصویرش در ذهنش آنقدر دور و گنگ بود که عملا امروز با اولین دیدار فرقی برایش نداشت.
کمی بعد با لباسهای تمیز اما طبق معمول تیره در حالی که آرام قدم برمیداشت تا مبادا آن طرههای نافرمان از جایی که معین برایشان مناسب دیده بود بیرون بیایند به سمت خانهی شکیباها به راه افتاده بود.
-مادر باز کن درو شاه دوماد اومد! الهی که مادر قربون قد و بالات بره، پسرم.
قلبش مچاله بود اما این درست همان چیزی بود که خودش میخواست.
یک انتخاب که حالا شاید با چیزی که قرار بود در خانهی شکیباها با آن رو به رو شود خودش هم زیاد دربارهی آن مطمئن نبود.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۴
-یکی دیگه میخواد زن بگیره یکی دیگه هم داره از حول حلیم جرمون میده باز درم باید ما باز کنیم. مگه کلید نداری آخه، داداش؟
غُرغُرهای مرضیه دلگرمش میکرد.
همین که یک نفر دیگر در این خانه مهمان عزیز کردهی صاحب خانه را دوست نداشت، خوب بود.
-عه تویی، رعنا؟
آنقدر غرق در افکار مختلف بود که حتی متوجه باز شدن در هم نشده بود.
-رعناست مامان! داداش نیومده هنوز.
صدای ایش گفتن آسیه حتی به گوشهای رعنا هم رسید.
به خودش بود هرگز پایش را در این خانه نمیگذاشت اما چه کند که معین از او چنین خواسته بود.
-بیا تو…فکر کردم معینه. رفته لباس عوض کنه.
بعد سرش را نزدیک آورد و ادامه داد.
-دیگه نمیدونه این دختره لباس عوض نکرده افتاده تو دست و پا واسش.
-چطور؟
پرسید و وارد خانه شد.
تمام سعی اش را کرده بود تا عادی سوال کند اما خودش که میدانست برای پرسیدن همان تک کلمهای ساده تا چقدر صدایش لرزیده بود.
مرضیه چینی به بینی انداخت و به طرف اتاق اشاره کرد:
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۵
-برو ببینش عنتر خانم و. مثلا میخواد بگه من روحمم از هیچی خبر نداره.
-شاید واقعا خبر نداره!
مرضیه صدایی با دهان درآورد.
-آره دوبار! یه جوری افتاده تو دست و پا که معلومه اصلا خبر نداره، طفل معصوم.
انگار کارش درآمده بود.
حریف قدرش مهرههای شطرنجش را چیده و بازی را شروع کرده بود.
-آی دختر. چی پچ پچ میکنید اونجا در گوش همدیگه؟ بیاید برید پیش مهمونا زشته!
بعد نگاهی به ساعت انداخت و روی دستش کوبید.
-بچهم معین کجا موند پس؟
سلام کوتاهی تحویل آسیهای که از آشپزخانه بیرون میزد داد و پا به سالن گذاشت.
اولین نفر نرگس را دید با سر سلامی کرد و جوابی هم نگرفت. گرچه اهمیتی هم نداشت.
نفر بعدی خاله جان معین بود .
که غیر واقعی بودن لبخندش بیش از اندازه به چشم میآمد.
-به به رعنا خانم. علیک سلام…چه عجب، خانم . چشم ما به جمال شما روشن.
متوجه حرفهای خاله نمیشد .
تمام حواسش پی دختری رفته بود که کنار مادرش نشسته و لبهایش را با ناز غنچه کرده بود.
*** رمان بعدی ماتیک
چه خوب که رمان بعدی رو میگی جالب بود
جدید بود نبود عجیب بود نبود 😂😂😂
دستت طلا
بود😂
عالی دست مریزاد قاصدک بانو🌹🙏