۲ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت 111

3.8
(33)

 

 

 

ابروهای نرگس در هم فرو رفت.

 

-وا…!

 

و خدا می‌داند که پشت همین دو حرفی ساده چه حرف‌هایی پنهان شده بود.

 

-معین؟ بگیر بشین. خاله‌ت داره با رعنا حرف میزنه، مامان. تو رو سَنَنَه!

 

خاله با رعنا حرف نمی‌زنه، مامان.

حرفای تورو به جای تو داره تحویلش میده. من به شما چی گفتم؟

 

خاله از آستین معین کشید.

 

-تو چرا مثل اسپند رو آتیش میشی قربونت برم من؟ من بد حرفی زدم؟

 

-آره خاله ! والا بد حرفی زدی.

چیکار دارین با این زن؟ سوار گردن کسی شده تو این خونه؟

 

آسیه از جا بلند شد و درست مقابل معین ایستاد:

 

-آره شده! سوار گردن منه!! نمیبینی کمر مادرت شکسته، بی‌غیرت؟

به تو چه تا حرف شوهر دادن این فتنه میرسه مثل قاشق نشسته میپری وسط؟ سر پیازی یا ته پیاز؟

 

پریسا آهسته صدا زد:

 

-بیا خاله جون. بیا بشین خدایی نکرده سکته میکنی ها!

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۵۳۲

 

 

 

معین با لبخند پر از حرصش سر بالا انداخت.

 

-از این خبرا نیست، دخترخاله! تو این خونه تا من و سکته ندن خم به ابروشون هم نمیاد.

 

گفت و نگاهی به رعنا انداخت و ادامه داد:

 

-د نمیذاری دیگه! نمیذاری…

حتما من باید دراز به دراز بخوابم تو قبر خیال همه‌تون راحت شه! نمیذاری!

 

تنها خود رعنا منظور معین از چیزی که می‌گفت را می‌فهمید.

 

-چی و نمیذاره؟ تو رو کرده سپر بلا با مارمولک بازی بهت سپرده نذاره شوهرش بدیم؟ غلط کرده …

 

بعد به سمت رعنا قدم تند کرد و صدایش را بالاتر برد:

 

-راست راست راه رفتنت جلوی من عذابه خانوم جون! میفهمی؟ بابا چرا هیچی بهت برنمیخوره…

 

رعنا بالاخره سر بلند کرد:

 

-برمیخوره، حاج‌خانم‌ . به همون مکه‌ای که شما رفتید و من نرفتم قسم دلم هزار تیکه میشه!

 

قسم سنگینش آسیه را لال کرده بود.

تنها پره‌های بینی‌اش با حرص باز و بسته می‌شد.

 

-وا رعنا جون؟ با مکه رفتنش چیکار داری؟

خوب ادای مظلوما رو در میاری ها!

والا با این قیافه ی مظلوم اینجور تیکه انداختن بهت نمیاد.

جیگر من جز خورد وای به حال خواهرم.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۵۳۳

 

 

 

بعد به سختی و هِن هِن کنان از جا بلند شد و دست آسیه را چسبید.

 

-بیا خواهر بدبخت من‌ بیا بشین‌.

بیا غمت نباشه بالاخره که چی؟

بالاخره شوهر میکنه. اصلا خودم خواستگار دست به نقدشم سراغ دارم.

 

معین محکم با کف دست وسط پیشانی خودش کوبید‌:

 

– د پاشو دیگه! مگه من با تو حرف نمیزنم…

 

دیگر قدرت کنترل سیل عظیم اشک‌هایش را نداشت.

با چشمان اشکی به معین نگاهی انداخت:

 

-چرا! شما دارید سر من داد می‌زنید. منتها من نمی‌فهمم.

 

گفت و استین به چشمانش کشید:

 

-من هیچی نمی‌فهمم. شما ببخشید. با اجازه رفع زحمت میکنم. ببخشید که مجلستون رو هم به هم ریختم.

 

صدای آسیه تماما می‌لرزید وقتی جواب داد:

 

-به سلامت! خوب گریه کردن و یاد گرفتی خودت و باهاش بزنی به موش مردگی .

من صدام بلنده داد و قالم به چش میاد تو اشک تمساح می‌ریزی دل همه برات میسوزه .

اما من میدونم پشت اون گریه‌ها چیه…

پشت اون نقاب مظلوم….

 

پلک‌هایش را روی هم فشرد و تمام قدرتش را به پاهایش داد تا بتواند سرپا بایستد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ساعت قبل

قیافه آسیه دیدنیه وقتی بفهمه رعنا شده زن معین🤣

نازنین مقدم
پاسخ به  خواننده رمان
18 دقیقه قبل

رعنا رو زنده زنده آتیش میزنه😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x