۱ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت 113

4.2
(33)

 

 

 

 

 

ظاهرا خاله تنها کسی بود که قدرت تکلم برایش باقی مانده بود‌.

 

-معین…معین چیکار کردی، خاله؟

 

-درستش کردم..‌

 

بعد بالای سر مبل رفت و چندین بار با لگد محکم به روی آن کوبید.

 

-درستش کردم که دیگه کسی ناراحت این گُه نباشه‌. الان دیگه خودم درستش کردم.

 

بعد رو به رعنا کرد و با خشم بیشتری ادامه داد:

 

-بیا برو توام! این دیگه ردیف شد تمیزکاری هم نمیخواد. هی تمیز میکنم تمیز میکنم.

چی و تمیز میکنی؟ کم تمیز کردی؟ کم دولا راست شدی ؟

 

-داداش شکوندیش…

 

صدای معین بالاتر رفت.

 

-کسی حرف نزنه با من.. آره شکوندم. خوب کردم شکوندم. میخوام ببینم کی میتونه به من بگه بالای چشمت ابرو!

 

بعد دوباره رو به رعنا کرد:

 

-بیا برو بالا خودت و جمع و جور کن.

فکرم نکن اینجا کسی بین آدم نجیب و نانجیب فرقی میذاره…

 

نگاه رعنا میخ مبل خونی بود که فریاد معین شانه‌هایش را لرزاند.

 

-د یالا…

 

دیگر چیزی نگفت.

 

یعنی حتی اگر می‌خواست هم چیزی میان ذهن آشفته‌اش برای تحویل دادن به معین پیدا نمی‌کرد.

 

تنها با حس شرم و خشمی که هنوز در بند بند استخوانش نفوذ کرده بود بدون آن که بچرخد و افتضاح لک پشت چادر رنگی‌اش بیشتر نمایان شود همان طور رو به جمعیت عقب عقب رفت‌ و بعد بی آن که حتی سری بلند کرده باشد بدون فوت وقت به سمت خلوت گاه خودش گریخت‌.

 

**

 

-یکی اینجا قصد بیدار شدن نداره یه چیکه آب بده دست آقاش؟

 

چشمانش را باز نمی‌کرد.

 

به گمانش که صدای مرد حمایت گرش مدت‌ها بود که از جایی میان رویاها به گوشش می‌رسید.

 

-رعنا خانم؟

 

در رویاها که با خودش تعارف و رودربایستی نداشت.

این صدا را دوست داشت… و صاحب صدا عجیب قلبش را ….

 

زبانش را گاز گرفت.

این چیزی نبود که حتی در عالم خواب و بیداری هم جرئت ابرازش را داشته باشد.

 

-رعنا جان…

 

حالا کمی هوشیارتر به نظر میرسید.

آن گاز گرفتن بی‌هوای زبانش کمی او را به خودش برگردانده بود.

 

سر جا تکانی به تنش داد.

 

-به به …ببین کی بیدار شده …ساعت خواب خانم.

 

ابروهایش در هم فرو رفت.

انگار این رویا تا رسیدن به هوشیاری کامل قصد رها کردنش را نداشت.

 

-حقیقتش اگه فکر میکردم انقدر تنبلی بیشتر در موردت فکر میکردم.

 

بی آن که بخواهد چشمانش تا انتها گشوده شد و دهانش به چرخیدن حروف اسم صاحب رویا چرخید.

 

-معین…

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۵۳۹

 

 

 

 

برخلاف انتظارش جوابش یک خنده‌ی در گلو و مردانه بود .

نفسش به شماره افتاد. این رویا نبود.

 

رویا نمی‌توانست انقدر واقعی به خنده بیفتد و ارتعاش خنده‌اش  تخت را تکان تکان مختصری بدهد.

 

-جون معین! پاشو خواب نمیبینی!

 

ازاین که رویای خیالی‌اش می‌توانست ذهن هوشیار شده‌اش را بخواند حس وحشتناکی را تجربه می‌کرد.

 

-یعنی…یعنی چی…

 

باورش نمیشد.

 

تاریکی و سکوت خانه خبر از گذران ساعت‌های طولانی می‌داد و گرمی تخت و اتاق و کرختی بدنش نشان از یک خواب عمیق چند ساعته داشت.

 

-یعنی اینکه شما بیداری، بانو جان.

 

ناباور کمی خودش را عقب کشید و با حس فرو رفتن در آغوش سوزانی بی‌اختیار هین بلندی کشید و به تقلا افتاد.

 

-یا خدا …یا خدا …

 

خنده‌های معین صدادارتر شده بود.

 

-خب انگار علائم هوشیاریت داره کامل میشه!

 

وحشت زده سعی کرد سر جا بنشیند اما آن که هنوز مرز بین رویا یا واقعی بودنش را پیدا نمی‌کرد مصرانه در آغوش خودش نگاهش داشته بود.

 

-بگیر بخواب! نخواستم پاشی…جات خوبه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ساعت قبل

از خونه آسیه چه خبر🤣

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x