چه فرقی داشت به چشم دوست عصبانیاش چطور به نظر برسد؟
آب از سر گذشته و حالا دیگر یک وجب و یک اقیانوسش تفاوتی نداشت.
-برو بیرون…
گردش نگاه معین به روی تنش را حس میکرد. حس یک تکه کثافت متحرک را داشت .
-ام …چیزه …رعنا .این..
در آستانهی در حمام توقف کرد و با همان چشمان بیحالت به چشمان معین خیره شد.
-فکر کنم نون تو فریزر پیدا بشه. میتونی خودت نگاه کنی؟ من…
معین سرش را به چپ و راست تکان داد.
-من اطلاعاتم تو این زمینه در حد پریودیه!
میگفت و اشارهاش به شلوار رعنا بود .
-اما این انگار خیلی بدتره …
رعنا همانطور که سر بالا میانداخت در را باز کرد و پایش را روی سرامیکهای سرد حمام گذاشت.
-چیزی نیست. برو بیرون، لطفا. ممکنه بدت …بدت بیاد..یعنی …من خودمم بدم میاد…
گفت و در را به آرامی بست و آهسته ادامه داد:
-من از خودم خیلی بدم میاد.
با همین زمزمهها سمت دوش رفت.
دلش یک لیوان چای داغ میخواست.
یک لیوان چای داغ که شاید میتوانست مثل اثر دست معین به روی شکم یخ زدهاش شبیه به معجزه عمل کند.
-باز کن این لامصب و دیگه…وایستادی یخ کنی؟
جوری در افکار درهم و پریشانش چرخ میخورد که متوجه ورود معین به حمام نشده بود.
حتی وقتی با شنیدن بیمقدمهی صدایش چرخید و درست میان سینهی برهنهاش فرود آمد هم نمیتوانست حضور معین شکیبای لعنتی را با بالاتنهی برهنه وسط حمام خانهاش باور کند.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۴۷
-خشک شدی چرا؟ مجسمه بازیه؟ اگه آره منم بازی کنم. هوم؟
آنقدر در شُک فرو رفته بود که نمیتوانست روی حرفهای معین تمرکز کند.
روی حرفهای معینی که حتی با یک من اخم هم نگران حال افتضاحش بود.
-لال شدی الحمدلله؟
پرسید و نیم تنهی برهنه را جلو کشید و دستش را به شیر آب رساند.
-واقعا جا داره به خدا دمت گرم بگم که خوب موقعی هم لالت کرد. وگرنه…
حرفش با چفت شدن چشمانش در چشمان وق زدهی رعنا ناتمام ماند.
زن بیچاره هنوز باور نکرده بود و جوری نگاه میکرد که معین نتوانست مانع خندهاش باشد.
-چیه؟ چرا اونجوری زل زدی به من…
نگاه رعنا از چشمها پایینتر رفت و میان طرحهای در هم و برهم خالکوبی سر شانههای پهن معین گیر افتاد.
-قربون خدا برم که انگار کلا زده فیوز و پرونده وگرنه الان داستان داشتیم…
گفت و دخترک یخ زده را کنار کشید تا باز شدن آب از این شوکه ترش نکند و خودش در حالی که دستش را زیر آب نگه داشته بود تا دمایش را تنظیم کند صدایش را نازک کرد و ادامه داد:
-وای آقا معین پشمام. وای خدا مرگم بده.
شما اومدی تو حموم.
اعوذ به لله …الان آیهی خدا غلط میشه…
الان سوسک میشیم وسط این حموم…
ای وای پشمام ریخته آقا معین…
لعنتی ادای رعنا را در میآورد؟ ادای زنی که حتی زبانش را گم کرده بود.
-خب …خوبه گرم شد…اگه سکتهی بعدی و نمیکنی بیا زیر دوش…
بعد سرش را تکانی داد و تکهای از پارچهی لباس رعنا از قسمت سرشانه را به دست گرفت
-عین این سریالای صدا سیما با لباس بیا…
-خودم…خودم میتونم…
-خب بیچاره شدم ! زبونت باز شد.
-خودم…ام…
-آره بابا تو میتونی. آفرین به تو…
من حال میکنم خودم دوست دخترم و بیارم حموم با لباس زیر دوش بشورمش ….
و چون نگاه خیرهی رعنا را شکار کرد با خنده ادامه داد:
-من کصخلی چیزی هستم آخه…
د بیا دیگه زن…چقدر سفتی تو…لامصب هی هربار میگم این زن دیگه چیزی واسه رو کردن نداره یه حرکت میزنی پشمای آدم میریزه…
مقاومت بیفایده بود.
قطعا این معینی که یک باره سر از حمام خانهاش درآورده بود محال بود با یک تته پتهی رعنا از آن در لعنتی بیرون برود.
پس بی آن که حرفی بزند تنش را با همان لباسها زیر دوش کشاند و پلکهایش را روی هم فشرد.
-رعنا؟