۱ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت 117

4.4
(20)

 

 

 

 

 

نمی‌دانست چه سِری در صدا زدن معین بود که هربار که صدایش می‌کرد اسمش را جور دیگری و حتی بیشتر از پیش دوست داشت.

 

-مطمئنی نیاز به دکتر نیست؟ اگه قرار نیست یه ساعت اینجا سرخ و سفید بشی لازمه بدونی که من نگرانتم…

 

چشمهایش هنوز بسته بود اما بالاخره گوشه‌ی لب‌هایش بالا کشیده شد.

 

-نه .‌‌…خوبه ..‌به دکتر نیازی نیست.

 

-نمیشه که آخه. نصف خون بدنت رفت …

آماده میشی تا کسی توی ساختمون نیست میبرمت دکتر خیالمون…

 

-دکتر نمی‌خواد…

 

-چرا این‌جوری با من حرف میزنی، رعنا؟

 

-چطوری؟

 

-من این زن تک کلمه‌ای رو دوست ندارم.

این زنی که تمام بدنش از استرس من خاک بر سر جمع شده …

مگه من چیکارت دارم…ها؟ یه کلام جواب من و بده من و قانع کن…

 

می‌گفت و این بار خبری از عصبانیت در لحن گفتارش نبود اما همین بیشتر رعنا را مچاله می‌کرد.

معین دلخور برایش ترسناک تر از معین عصبانی بود.

 

-خب چی بگم؟ ام…یعنی …یعنی نمیدونم…

 

معین سرش را جلو کشید.

 

-من و ببین، رعنا…بالاخره یخ این رابطه باید یه جوری آب بشه یا نه؟ باید حرف بزنیم. خب؟ اونم بدون خجالت. بابا لامصب من تاحالا کسی تو زندگیم نبوده که ازم خجالت بکشه حالش و بفهمم. من یه مشت دریده دورم دیدم.

پس تا تو حرف نزنی من نمی‌فهمم چته!

 

 

 

زیر دوش سر بالا گرفت.

 

قطرات تند و پشت سر هم آب و بخار پیچیده در حمام تصویر معین را تار کرده بود.

 

-تو فکر میکنی من یه آلت تناسلیه متحرکم؟

 

دست خودش نبود که به سرفه افتاد.

 

باورش نمیشد این حرف را از زبان معین شنیده باشد.

 

-چیه؟ واست تهش و گفتم که واسه جوابم نزنی جاده خاکی …هوم؟ حالا جوابم و بده …

 

تنها توانست سرش را بالا بیاندازد.

 

-خب پس ایولله که چنین فکری نمیکنی! حقیقتا ناراحت میشدم اگه فکر میکردی شکل اون…

 

-من دست خودم نیست، معین …

 

معین حرفش را نصفه و نیمه رها کرد و رعنا با عجز دنباله‌ی حرفش را گرفت.

 

-میتونی من و بفهمی؟

این که تو عصبانی بشی یا بهم تیکه بندازی باعث نمیشه من به خودم بیام، معین.

فقط حال من و بیشتر از خودم بهم میزنه …

 

معین دست‌ها را به سینه وصل کرد و عضلات سینه‌اش به بیرون پرتاب شد.

 

چقدر دلش فرو رفتن در فضای آن سینه را می‌خواست و چقدر ناتوان بود.

 

دست خودش نبود.

درست همین طور بزرگ شده بود و حالا تبدیل شدن به آدمی که یک عمر نبود برایش چیزی شبیه به مردن به نظر میرسید.

 

 

 

-ببین دختر من تورو میفهمم…

 

-به خدا که نمیفهمی! فقط اداش و در میاری که کم نیاری …

 

-خب تو بهم بگو، لامصب. من که دارم با صد زبون التماست میکنم.تو بگو من بفهمم…

هرچی میخوای و بهم بگو…

من به تعداد موهای سرم زن دیدم اما تو یکی من و جوری فیتیله پیچ کردی که الان سر و تهم و پیدا نمیکنم…

 

یعنی باید میگفت؟ این کلافگی‌اش از بحثی که پایانی نداشت را باید به گوش معین میرساند؟

یا طبق معمول باید سعی می‌کرد با کارهایش متوجهش کند…

نه! حالا که فکرش را می‌کرد از تمام نگفتن‌ها به اندازه‌ی یک عمر خسته و کلافه بود.

 

-میگم اصلا میخوای برم گورم و گم کنم؟

شاید اینجوری خوب شدی…آره دیگه شاید اصلا مشکل منم! من نباشم یه معجزه‌ای بشه و حالت خوب بشه…

 

این رفتار معین درست نتیجه‌ی همین نگفتن‌ ها بود.

همین سکوتی که هیچ گاه منظورش را به بقیه نرسانده بود.

 

-خیلی خب من که میرم گورم و گم میکنم اما تو …

 

-نرو…

 

نرو بر سر زبانش بود و بی‌اراده دستش به سمت معین دراز شده بود.

 

-اینارو نگفتم که بری…

 

-پس چیکار کنم؟

 

-ب…ب…بغ…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
35 دقیقه قبل

د جون بکن بگو بغلم کن دختر کشتی این بچه رو….مرسی قاصدک جان🌹

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x