ابروهای معین در هم پیچید و نزدیکتر ایستاد. نگاهش هنوز به آن عضلات برجستهی سینه بود که فرو رفتن میان آنها هیچ ایرادی نداشت اگر خودش دستش را از یقهی خود بیچارهاش پس میکشید.
-ها؟ چی میگی زبون بسته؟
معین حق داشت.
خودش که میدانست آوایش شبیه بع بع کردن یک گوسفندِ در گِل مانده به نظر میرسید.
-بغلم کن !
انگار به محض خروج این دو کلمهی ساده از دهانش زانوهایش سست شد.
طوری که اگر دست معین بلافاصله برای در آغوش کشیدنش پیش نمیآمد آن اندک باقی مانده از رمق جانش هم در میرفت و روی زمین میافتاد.
-جونم…جونم …بیا اینجا ببینمت…
حالا معین هم زیر دوش حمام خانهاش ایستاده بود.
با همان بالاتنهی برهنه که طرح خالکوبیهای ریز و درشتش مدام چشمهای بیحیایش را خیره میکرد.
-گفتم….دیدی …دیگه دلخور نیستی؟
انگشت معین زیر چانهاش نشست و صورتی که تقریبا پنهانش کرده بود را بالا کشید.
-من به خاطر خودم چیزی و نمیگم رعنا…میفهمی؟
میفهمید…به خدا که تحت جاذبهی این صدای بم و آرام و خشدار همه چیز را حتی بیشتر از مفهوم خودش متوجه میشد.
-به قول بچهها دوست اجتماعی میشیم اصلا…تو فقط حالت خوب باشه.
خجالت میکشید که حتی معنی همین دوست اجتماعی را هم بلد نبود اما به خودش قول داده بود دیگر هیچ حرفی را نزده و هیچ سوالی را نپرسیده در دلش نگاه ندارد.
-دوست اجتماعی چیه؟
خندهی پر سر و صدای معین دلش را پایین ریخت و همزمان بر شرمش اضافه کرد.
-صفر کیلومتر خودمی، دختر. ولش کن…
فقط در این حد بدون که من هیچ وقت قرار نیست کاری و بکنم که تو دلت نمیخواد.
فهمیدن منظور معین سخت نبود.
معین از اوی درمانده درخواست رابطهی جنسی را نداشت.
با خودش فکر کرد جوانی با مشخصات معین برای این کار احتمالا به تعداد موهای سر خودش از آن به قول مرضیه پلنگهای مدل بالا در دست و بال خودش داشت.
-شنیدی دختر؟ اوکی شدی الان؟
-آره!
کوتاه جواب داد.
دلش ادامه دادن این بحث را نمیخواست.
-ببینمت !
دیگر حتی سرش را بلند نمیکرد.
-خوبم دیگه. برو بیرون الان میام برات غذا آماده میکنم .
-مطمئن باشم همه چی تموم شده؟ دیگه قرار نیست یه رعنای اخمو رو …
✨
حتی اجازه نداد حرف معین به پایان برسد. خودش هم نمیدانست چه مرگش شده است.
-آره …برو…
-اینجوری بداخلاقی میکنی مجبورم برم پیش دوست دخترام نازم و بکشن…
همچنان مثل احمقها با لباس زیرِ شُر شُر آب ایستاده بود و به سرامیکهای کف حمام خیره نگاه میکرد.
-خب برو !
-برم رعنا؟ به همین راحتی؟ برم واقعا…
تنها به گفتن اوهومی بسنده کرد.
خودش هم نمیدانست از کجای این قصه دلخور بود.
تازگیها سر از کار خودش در نمی آورد.
-برم دیگه نمیاما…گفته باشم…
تلخ و سنگین میان کلام معین پرید:
-اصلا نمیدونم تو چرا بند کردی به من؟ از بین این همه دختر دور و برت…
گفت و سرش را بالا گرفت و با چشمان درشت شده به معین خیره شد.
خدا لعنتش کند که عرضهی پنهان نگاه داشتن آن چه که از دلش میگذشت را نداشت.
خدا خدا میکرد که معین سوال و جوابش نکند و انگار که مرغ امین از روی شانههایش پر کشید.
این بار حتی اخم هم نکرد.
احتمالا قرار نبود زبانش به گفتن تکه و کنایهای هم بچرخد و در آخر هم نچرخید.
-چون خودمم نمیدونم چرا حالم با تو خوبه، خره!
گفت و خودش را جلو کشید و گونهی زن بیچاره را نرم بوسید و همانطور خیس و چکهچکه کنان از در حمام بیرون رفت.
رعنا ماند و شیرینترین قربان صدقهای که در تمام عمرش از زبان کسی شنیده بود.
**
-قراره با شیکر خودمون چایی و شیرین کنیم، ضعیفه؟
بیاختیار لبخند روی لبانش نشست.
چهار شبانهروز گذشته بود.
چهار شبانهروز کامل از آن لحظهای که در حمام خانهاش بوسیده شده و با خودش عهد کرده بود که رعنای گذشته را فراموش کند میگذشت.
حالا همه چیز به شکل بهتری پیش میرفت .
به یک شکل خوب و تازه که هم خانه و هم صاحب خانه؛ هیچکدام تا پیش از این تجربهاش نکرده بود.
-تیکه هم نندازی شیکر و برات میارم، معین خان!
معین خان گفتنش در ظاهر به شوخی بود اما دیگر پسرک یاغی شکیباها را از کوره در نمیبرد.
معین از حس شرمی که در صدا زدن این اسم بدون پسوند و پیشوند به قلب رعنا سرازیر میشد آگاه بود اما دیگر به آن اعتراضی نداشت.
حالا که صدای خنده در واحد طبقهی سوم آپارتمان شکیباها میپیچید هر کدام طبق قرار نانوشتهای به نوعی از آن آدمی که در گذشته بود میگذشت تا این حس خوب همچنان در تمام خانه جاری بماند.
-بفرما اینم شیکر…
هول ظرف محتوای شکر را روی میز گذاشت و به قصد برگشت به آشپزخانه پا تند کرد.
سماورش از آب خالی شده بود و باید پرش میکرد. بعد چایش را سر صبر و حوصله در قوری شُستهاش میریخت و منتظر قُلقُل جوشیدن سماور میماند .
مرسی قاصدک 🌹♥️💐