رمان شاهرگ پارت 75

4.7
(21)

 

 

 

 

 

بی‌اختیار نگاهش با پنجره گره خورد.

 

هیچ‌چیز غیر عادی آنجا وجود نداشت.

حتی پنجره هم در ارتفاع نبود اما نفهمید چرا سمت پنجره دوید و این بار اسم رعنا را بلندتر صدا زد.

 

-آقا چه خبرته؟ اینجا مریض خوابیده ها!

 

تخت را دور زد و سمت صدا دوید.

 

همراه تخت کناری با دیدن بی‌مقدمه‌ی هیبت معین جیغ خفه‌ای کشید.

 

-چته آقا ترسیدم!

 

-رعنا؟! رعنا کو؟

 

زن صورتش را در هم کشید.

 

-رعنا کیه مرد حسابی؟ خل شدی؟

 

-این مریض…مریض تخت آخری…همین خانمه …

 

تند و تند توضیح می‌داد و اصلا متوجه حرف‌هایش نبود.

 

-اینجا بود …رو این تخت کنار پنجره….درد داشت خانم…رنگش پریده بود..

 

هیچ وقت در زندگی‌اش فکر نمی‌کرد به این جایی برسد که تا سر حد مرگ نگران کسی باشد.

یا حتی کسی را انقدر دقیق و با جزئیات به خاطر بیاورد.

 

-وا! شما خودت خوبی آقا؟

 

-من و چیکار داری؟ جواب من و بده‌. همش دو دقیقه نبودم. ندیدین؟ رعنا رو ندیدین؟

 

کلمه‌ی نه از دهان زن در نیامده معین به سمت در دویده بود.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۱۳

 

 

 

 

خواست این بار اسم رعنا را فریاد بزند که در چند قدمی اتاق زنی را دید که به طرز عجیبی تمام افکارش را در تصاحب خود داشت.

 

-رعنا!

 

همان زن با همان مشخصات قبلی بود.

 

از حالت چهره‌اش معلوم بود که درد داشت و رنگ صورتش هم به شدت پریده بود‌.

 

پرستار همراهش با دیدن معین غری زد.

 

-آقا کجایی شما؟ مریضت باید اورژانسی می‌رفت سونوگرافی.

ما که نباید مریض شما رو ببریم. اصلا در شرح وظایف ما نیست.‌..

 

معین اصلا نمیشنید.

انگار تمام حواس شنوایی‌اش را از دست داده بود.

 

تمام نگاهش خیره به قامت خمیده‌ی رعنا بود.

تن فارغ شده از اضطرابش را به چهارچوب در تکیه داد و بی صدا لب جنباند:

 

-کجا بودی تو دختر؟

 

رعنا سر به زیر انداخته پلک‌هایش را بست.

این حس بدون اسم و تعریف نشده در دلش چشمش را ترسانده بود.

 

-مرادی…مرادی بیا تصادفی آوردن….بیا کمک ….

 

پرستار همراه رعنا قدم‌هایش را تندتر کرد و به چشم بر هم زدنی مقابل معین ایستاده بود.

 

-آقا مریضت و ببر بخوابون.

 

گفت و رعنا را در آغوش معین انداخت و خودش به سمت مخالف دوید.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۱۴

 

 

 

 

-ای وای ‌‌‌…خاک بر سرم.

 

این زن در اوج درد هم در رسالت به جنون رساندن معین ذره‌ای کوتاهی نمی‌کرد.

 

-هیش! چیه؟

 

-اینجوری.‌.

 

منظورش را می‌فهمید.

اصلا نیاز به کامل کردن جمله‌اش نداشت.

 

-چجوری ؟ خوبه جات…آروم بگیر…

 

حالا به همان چیزی که میخواست رسیده بود‌ یک آغوش برای آرام کردن رعنا…

این همان اسمی بود که با آن سر خودش را گرم می‌کرد.

اما در اصل انگار که خود خانه خرابش بیشتر آرام گرفته بود.

 

-درد داری هنوز؟

 

-آره!

 

-کجات درد میکنه، جونم؟

 

پرسید و به حالت سوالی به رعنایی نگاه کرد که سرش را بالا آورده بود و با چشمان اشکی لعنتی‌اش خیره تماشایش می‌کرد.

 

-جونم؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟

 

در جواب دست رعنا بالا آمد و روی قفسه‌ی سینه جایی نزدیکی قلبش قرار گرفت.

 

-اینجا.‌..اینجا درد میکنه‌‌‌‌….میسوزه‌‌‌‌…زخمه انگار …داره نفسم و بند میاره…

 

دست خودش نبود که دخترک را محکم‌تر از قبل به سینه سنجاق کرد.

 

-هیس…آروم دختر…آروم…

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۱۵

 

 

 

-بگو. بگو معین. چطوری…چطوری دلم و آروم کنم؟ مگه آروم میشه…عزیز…عزیز دلم رفت معین….پاره‌ی تنم…آخ …

 

شانه‌هایش که به لرزه افتاد معین پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد .

قوی ماندن در برابر این زن کار سخت و عجیبی بود و در بیشتر موارد غیر ممکن به نظر میرسید.

 

-چیکار کنم آروم میگیری؟

 

-آروم نمیشم ! جیگرم داره میسوزه…

 

-به حضرت عباس گیرم اینجا، رعنا ! داری میبینی که ! پام از این خراب شده بره بیرون مگه میذارم یه آب خوش از گلوی اون مجید بی‌ناموس بره پایین؟ فقط از اینجا برم بیرون…

یه کاری میکنم جیگرت خنک شه. وایسا فقط…

 

-مجید…

 

-میدونم. میدونم اون مجید بی‌ناموس و چیکارش کنم.

 

کار مجید نبود. این تنها چیزی بود که به آن ایمان داشت‌.

خواست چیزی بگوید که پرده‌ی حائل یکی از تخت‌ها کنار رفت و دخترک جوانی شرمزده در برابر معین دست تکان داد.

 

-بله؟

 

به صدای معین رعنا فورا خودش را عقب کشید. دخترک به تخت و پیرزنی که روی آن خوابیده بود اشاره زد.

 

-ببخشید. قصد ما فضولی نبود اما آنام میخواد با خانومتون حرف بزنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
3 ماه قبل

آخخخخخ بمیرم واسه رعنا😭😭😭کاش فاصله ی پارتا کمتر میشد

خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار

خواننده رمان
3 ماه قبل

کجایی قاصدک خانم چرا امشب پارت ندادی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x