رمان شاهرگ پارت 92

4.5
(33)

 

-صدای چی بود؟

لحن آسیه آنقدر تند و سؤالش پر از شَک بود که زن بیچاره همان اندک زبان جواب دادنش هم لال شده و درجا به کامش چسبید.

-لال شدی چرا؟ صدای چی بود میگم ؟

پرسید و این بار شانه‌های دخترک را محکم کنار زد و داخل شد.

-پسر من و چپوندی تو خونه‌ت؟ معین؟ معین مامان؟

انگار از یک پسر بچه ی ده ساله حرف می‌زد.

آن طرف معین پنهان شده در فضای خالی پشت تخت تمام تنش از شدت حرص میلرزید.

اگر این شرط رعنا نبود همین حالا تمام خانه را روی سر خودش و بقیه خراب می‌کرد.

او ابدا آدم حرف شنیدن و دم نزدن نبود.

-معین مامان؟ اینجایی شما؟ رفتم دم واحدت نبودی. میخواستم بگم بیای ناهار بخوری مامان جان.

حتی آسیه هم در اوج خشم و حرص وقتی طرف صحبتش معین بود جانب احتیاط را نگه می‌داشت.

خودش می‌دانست این پسرک یاغی چه دیوانه‌ی کله‌خرابی بود.

-اینجا نیستن…آقا معین اینجا نیستن، حاج خانم.

آسیه وسط سالن ایستاده بود و در حالی که وضع آشفته‌ی خانه برایش ذره‌ای غیر عادی به نظر نمی‌رسید به اطراف نگاه می‌کرد.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۷۷

 

-صدای چی بود پس؟

رعنا با دست به اطراف اشاره کرد.

-میبینید که وضع خونه رو ‌….
نمیدونم چی شده…اومدم دوتا وسیله بذارم تو اتاق حتما خوب نذاشتم …

آسیه سمت اتاق رفت و دست‌های رعنا لمس کنار تنش آویزان ماند.

هیچ تصوری از چیزی که ممکن بود یک ثانیه بعد بر سرش آوار شود نداشت.

-فکر می‌کنید قایمش کردم تو اتاق خواب؟

پرسید و به دنبال آسیه روان شد.
وحشت از رسوایی جسورش کرده بود.

آسیه در آستانه‌ی در ایستاده و داخل اتاق را دید می‌زد.

-حالا بده یه نگاه بکنیم؟ طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟

در تا انتهای باز کمد دیواری یک پیغام واضح داشت.

معین داخل کمد نبود و این همزمان هم خیالش را راحت‌تر می‌کرد هم بر وحشتش می‌افزود.

-شما در مورد من چی فکر میکنید؟

این که درست در همین لحظه معین در خانه‌اش بود و دقیقا همان کاری را می‌کرد که رعنا منکرش می‌شد حس عذاب وجدانش را هزار برابر می‌کرد اما چاره‌ای نبود.

برای رهایی از این خانه به حمایت مردی مثل معین به شدت احتیاج داشت .

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۷۸

آسیه که چیزی دستگیرش نشده بود با ابروهای بالا داده به طرف زن رنگ پریده چرخید.

-بچه‌م کی رفت؟

-من اومدم تو خونه‌‌‌…خبر ندارم‌…

-خوبه . خدا رو شکر که یه ذره عقل تو سرت هست!

-یعنی چی؟

-یعنی که تو یه زن بیوه‌ای ! معین هم خر و ساده‌ست! یه وقت شیطون نره به جلدش!

گفت و از رعنا فاصله گرفت و همان‌طور که به سمت در می‌رفت ادامه داد:

-تو مهمون امروز فردایی، خانوم جون.
بذار خیالت و راحت کنم که من زن بیوه تو خونه‌ای که پسر مجرد دارم نگه دار نیستم.
مالم و سفت میگیرم همسایه‌م و دزد نکنم، رعنا خانم.
الانم اگه میگم شوهر کن برو خوبیت و میخوام! بد یا خوب یه روزی تو از بخت سیاهم زن پسرم بودی!

-این حرفا خوبیت نداره زدنش، حاج خانم.

آسیه از همان جلوی در به سمتش چرخید.

-چرا نداره؟ جنگ اول به از صلح آخر خانومم!
من مدام تکرار میکنم که خوب تو خاطرت بمونه. تا زمانی که تو این خونه‌ای باید طبق قانون این خونه باشی..

حرفش که به‌ پایان رسید بی آن که مهلت پلک زدن به زن وا رفته بدهد از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بهم کوبید.

-من…من…

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۷۹

 

انگار زبانش را گم کرده بود که تکه گوشت بی‌خاصیت در دهانش به کوچکترین کلمه‌ای نمی‌چرخید.

برگشت و به اتاق خوابی نگاه کرد که پسر همین زن با اخم‌های در هم کشیده از آن بیرون می‌آمد.

-الان بگم ریدم تو قانون این خونه یه ساعت میخوای سرخ و سفید بشی که آی زشته آی عیبه آی معین دهنش پاره‌ست!

بی جواب خودش را به در ورودی رساند و از چشمی نگاهی انداخت.

خبری از آسیه نبود .
انگار که موقتا ملک عذابش رفته و راحتش گذاشته بود.

-این همون آش نخورده و دهن سوخته‌‌ای بود که میگفتم ها ! اونجوری وا نرو اونجا. تو چشم من نگاه کن باز شعر تحویل من بده اگه خجالت نمیکشی!

حرف حساب که جواب نداشت. حق با معین بود.

-نذاشتی دیگه نذاشتی ! با این شرط مسخره‌ت!

بعد دهانش را کج و صدایش را نازک کرد و ادای رعنا را درآورد:

-ای وای توروخدا کسی نفهمه آقا سید معین!

رعنا نتوانست مانع خنده‌اش باشد.
با دیدن خنده‌اش معین هم بی‌اختیار به خنده افتاد.

-والا دیگه! این دهن من و هی وا میکنی! حرف گوش کن بذار این لامصب بسته بمونه!

کامل چرخید و به در تکیه داد.
از لج شکیباها هم که شده پیشنهاد معین را قبول میکرد.

حداقلش این بود که به قول معین داغی آش نخورده تا عمق جگرش نمی‌رسید.

معین با سر به اتاق اشاره کرد:

-برو لباسات و عوض کن شناسنامه‌تم بردار و راه بیفت !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

یعنی به همین زودی میخواد ببره عقدش کنه؟ای سی یو رو واسه آسیه خانم آماده کنن😂😂

یاس ابی
1 ماه قبل

یه عروسی افتادیم زودتر نگفتن که ماهم برین حداقل 💃💃💃

نازنین مقدم
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جان

شیوا
1 ماه قبل

نمیدونم چی شده اکثر رمانا شدن ازدواج مجدد بانوان مطلقه و بیوه و بچه دار در حالیکه دخترا بندگان خدا تنهاترن و اصلا طعم زندگی مشترک رو نچشیدن اگه عدالت باشه اولویت اینه که مجردا تشکیل خانواده بدن بعد بقیه

خواننده رمان
پاسخ به  شیوا
1 ماه قبل

😂😂😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x