خاله خانم دستش را در برابر خواهرش تکان داد.
-ای بابا خواهر ولش کن. من مگه از بچهی خواهرم چیزی به دل میگیرم؟
پریسا خم شد و استکانش را از روی میز برداشت.
-اصلا الان خودم میرم میریزم خاله جون ببینی چاییهام چه خوشرنگ میشه!
سر رعنا بیاختیار به سمت نرگس چرخید که همزمان نگاهش میکرد و لبهایش بی صدا تکان میخورد.
-از اون مارمولکاست! یکی نیست بگه شما چای نریخته هم عزیزی. بشین سر جات.
-خاک بر سرم دیگه چی، خاله؟ بعد عمری اومدی خونهی خالهت مهمونی پاشی چایی بیاری؟
بعد به سمت عروسها گردن کشید.
نرگس با صدای خفهای پچ پچ میکرد.
-یه تسبیح صلوات نذر میکنم من و صدا نکنه! همینم مونده جلوی این دولا راست شم!
-رعنا! پاشو واسه پریسا یه چایی بیار.
انگار نذر یک تسبیح صلوات نرگس زودتر از چیزی که باید جواب داده بود.
-وا!! رعنا؟ شماها چتونه؟تورو صدا نمیکنم مگه؟ پاشو یه چایی بیار…
به ناچار ایستاد. خاله خانم تابی به گردنش داد.
-مریضی رعنا جون؟ حالت خوب نیست خدایی نکرده؟
نگاه آسیه و مرضیه و نرگس همزمان میخ صورت رعنا شد.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۲۰
میدانست و از عمد میپرسید؟
مگر میشد آسیه از رساندن اخبار به خواهرش جا مانده باشد؟
-مریض نیستم، خاله جان!!
جوری گفت که آسیه چشم و ابرو آمد.
معلوم بود که دلش باز شدن سر این حرف را نمیخواست.
نمیدانست برای از دست رفتن جنینش چه دلیلی سر هم کرده و تحویل دیگران داده بود اما مطمئن بود که حس وحشت بازگو کردنش توسط رعنا و مقصر شناخته شدن مجید را به دل میکشید.
-آخه رنگ و روت مثل گچ دیواره، خاله.
انگار خون زیر پوستت نیست اصلا.
مجید مقصر مرگ جنین بی گناه او نبود.
هرچند از این که شکیباها پسر بزرگشان را مقصر میدانستند راضی به نظر میرسید.
این طوری حداقل کسی از او توضیح بیشتر نمیخواست.
در این باره حرفی هم به میان آورده نمیشد.
-خوبم، خاله جان. ممنون از احوال پرسی شما.
صدای خندهی آسیه در گوشهایش پیچید.
-ای بابا خواهر . این زن همیشه همینه.
رنگ و رو مثل گچ دیوار خودش عینهو ماست وا رفته.
د برو دیگه. بچهم از هوس چایی افتاد، زن.
برای این که صدایش در نیاید لب هایش را روی هم فشار داد.
همیشه چوب همین سکوتش را خورده بود و هیچوقت خدا درس نمیگرفت.
***
رمان بعدی شوکا
رعنا هم که همیشه جلو اینا لالمونی گرفته