عروس حاضر و آماده به دنبال داماد امده بود!
خدایا حتی این هم تلخی خودش را داشت!
-داره حاضر میشه یه کم دیگه میاد یعنی…
-پس اینا کجان؟ یه ساعته همه مهمونا رو کاشتن!
با آمدن صدای امیرخان از سمت پله های تالار گندم سریع صاف ایستاد و آب در گلویم شکست.
به سرفه افتادم و صدای پای امیرخان داشت نزدیک و نزدیکتر میشد.
چنگی به شانهی گندم زدم و همانطور که تند او را سمت اتاق رادان می فرستادم به سختی گفتم:
-حتماً خودتم فهمیدی یه کم دو دله، قانعش کن من امیرخانو سرگرم میکنم.
منتظر جوابش نماندم و با پیراهن بلند تنم و با همهی سرعتی که در توانم بود، به سمت پله ها رفتم.
وقتی مقابل او و دکتر شاهین در پله ها قرار گرفتم، عملاً نفس نفس میزدم.
-شمیم؟
-امیرخان؟
-چی شده؟ چرا می دویی؟
-چیزه باید باهم حرف بزنیم.
اخم ظریفی بر پیشانیاش نشست.
-اتفاقی افتاده؟!
-آره افتاده زود باش بیا بریم باید حرف بزنیم.
شوکه دستش را بلند کرد.
-حرف میزنیم ولی الآن عاقد اومده. مهمونا هم از کِیه حاضرن. بذار مراسم انجام باشه بعد.
بیطاقت دستش را در هوا گرفتم و با ببخشیدی رو به دکتر شاهین که با نگاهی معنادارخیرهمان بود، همانطور که از پله ها پایین میرفتم امیرخان را هم همراه خود کشاندم و گفتم:
-حرف من مهمتره بذار یکی دیگه بره سراغشون.
تند به سمت در ورودی تالار رفتم.
در حالی که لباس بلندم روی زمین کشیده میشد. موهایم در هوا تاب میخورد و انگشتان ظریفم محکم فاصلهی بین انگشتان مردی که دیگر هیچ نسبتی با هم نداشتم را پر کرده بود!
سنگینی نگاه همگان را حس میکردم و صورتم گلگون شده بود اما چارهای نبود باید برای گندم وقت میخریدم.
به قسمت انتهایی باغ تالار رفتیم و زمانی که دیگر دورمان خلوت شد، رضایت دادم و دستش را رها کردم.
نگاه گرمش را در سرتاپایم چرخاند و لب زد:
-خب؟!
نفس عمیقی کشیدم و صاف ایستادم.
-اووم… چه خبرا؟
ابرویش بالا پرید و چهره جذاب و مردانهاش مزین به یک لبخند متعجب شد.
-حالت خوبه شمیم؟ بدو بدو منو تا اینجا اوردی که بپرسی چه خبرا؟!
لب هایم را با زبان تَر کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم.