شوم زاد
پارت۱۸:
.
— لالا لالا رودِ مَلوسُم (ملوسوم)
–یواش تر راه برو جا پاتِ بوسُم…
لالایی مادری در سراسر عمارت کد خدا میپیچید!…
مادری پای گهواره ی فرزندش بیداری میکشید!…
صدای زنگوله ها و قیژ قیژ گهواره ی چوبی روی زمین با صدای دل نشینش از پنجره های باز اتاق عبور کرده و بی اجازه در کل اتاق های عمارت سرک میکشید و سکوت شب را میشکست!…
عادت هر شبشان شده بود شنیدن صدای بی بی ماه خاتون طوری که انگار فقط طفل را نه ؛ بلکه کل اهالی را در خواب میکرد!…
البته همه را خواب میکرد به جز کودک!…
بلای جانی بود برای خودش دختر کدخدا!…
تا نزدیک اذان صبح خواب نداشت و مادرش بود که بر بالینش مینشست و ناز دخترش را میخرید!…
اوایل که تازه به دنیا آمده بود صبح که میشد میگفتند بی بی تا صبح لالایی خواند و اینطور که معلوم است سوتیام امشب هم نخوابیده ولی کم کم عادت شد!…
شب ها با مادری که لالایی میخواند پدری هم بود که پا به پایش بیدار میماند!…
.
عشق کد خدا به همسرش همیشه نقل مجلس ها بود و اینکه کد خدا هر شب تا لحظه ای که ماه خاتون لالایی میخواند ، روی پله ها کنار پنجره مینشیند و با نگاه به آسمان به صدایش گوش میدهد را همه میدانستند!…
تا یک سال و نیم اول عمر سوتیام ، ماه خاتون یک دستش به گهواره ی دخترش بود و یک دستش هم پشت شانه ی های پسرش ضربه میزد و همه را با آرامش راهی خواب میکرد!…
یک شب که عمارت تازه در خاموشی فرو رفته بود و کد خدا که تازه از کارهایش فارغ شده بود روی پله ها نشست ، صدای ماه خاتون به یکباره قطع شد!…
کد خدا چند دقیقه منتظر ماند تا شاید سوگلی اش دوباره شروع به خواندن کند ولی نه تنها صدای لالایی دوباره بلند نمیشود بلکه صدای زنگوله ها و گهواره هم متوقف میشود!…
قلبش از حرکت میایستد…
نمیداند که چگونه پله ها را بالا میرود و بی مهابا درب را هل میدهد خود را داخل می اندازد!…
.
در با صدای بدی باز میشود ولی با دیدن صحنه ی مقابلش مات میماند…
.
باورش نمیشد…
سوتیام خوابیده بود!…
دخترکش بعد از یکسال و نیم خوابیده بود و ماه خاتون شوکه بلند شده و بالا ی گهواره دست بر دهان گذاشته بود!…
.
هیچ کس باور نمیکرد دخترک بلاخره آرام گرفته!…
دخترک آرام گرفت ولی حالا بعد از سال ها مادرش بود که آرام و قرار نداشت!…
درست مثل ده سال قبل که ساتیار را از دست داد و دیگر هرگز به خانه و آغوشش برنگشت!…
درست مثل شب هایی که سوتیام به خانه نمی آمد!…
درست مثل لحظه ای که گفتند به کد خدا و خان حمله کرده اند!…
درست مثل لحظه ای که خبر دادند سوتیام وعده کرده ، رفته ولی برنگشته است و او نمیدانست خود را چگونه از آبادی به قلعه رساند!…
خود را رساند ولی فقط مردانی را دید که از لحظه ی ورودش سر هایشان را در یقه هایشان پنهان کرده و هیچ کدام به چشم هایش نگاه نمیکرد!…
هیچ کدامشان روی نگاه کردن به مادری که قبلا داغ فرزند دیده و شوهرِ زخمی اش را ول کرده و خود را رسانده نداشت!…
حتی برادرش قاسم خان هم نتوانست حرفی بزند چون حرفی نداشت!…
حال دوباره انگار که به بیست و چند سال گذشته برگشته بود…
در همان اتاق و کنار همان گهواره نشسته بود!…
دوباره بعد از سال ها صدای لالایی بی بی ماه در کل خانه ی کد خدا میپیچید!…
دوباره پنجره باز بود و دوباره صدای لالایی و زنگوله و تکان های گهواره در گوش اهل خانه طنینانداز میشد!…
ولی یک فرق بزرگ وجود داشت!…
آن هم…
.
آن هم این بود که دیگر طفلی در گهواره نبود که تکانش دهد!…
شاه پسری در کنارش دراز نکشیده بود که کمرش را نوازش کند!…
فقط پیراهنی از سوتیام که از اتاقش برداشته بود را در آغوش میکشید!…
.
حال که بعد از بیست و خورده ای سال نزدیک اذان صدای لالایی می آمد حتی دیگر کد خدایی هم نبود که به آواز دلنشین ماهش گوش دهد!…
به جایش آسمان میشنید…
میشنید دلش خون میشد و با تمام توان میبارید…
هم پای مادری که به طور عجیبی قلبش در برابر تپش مقاومت می کرد می بارید و فریاد هایش را رعد و برق میکرد!…
صحرا از هم پاشیده بود….
همچنان سربازان صحرا به دنبال سوتیام میگشتند!…
در لحظه ای که سوتیام در بی خبری مطلق قرار داشت و چشم هایش بسته بود ؛ مراد در جایی که نمیدانست چگونه به انجا رسیده روی زانو افتاده و مردانه هق میزد…
باران شانه های افتاده ی مرد را نوازش میکرد…
دخترک خواب بود ولی چرا مادرش هنوز هم لالایی میخواند؟!…
دخترک خواب بود ولی چرا پدرش با اشتیاق و ذوق زده به چشم های بسته اش نگاه نمیکرد؟!…
چطور میشد که مادری در صحرا لالایی بخواند و دخترک بیهوش شده در کوهستان آواز مادرش را بشنود؟!…
یعنی فرشته ها صدای مادرش را به گوشش میرساندند؟!…
چرا سوتیام میشنید و میخواست پلک هایش را باز کند؟!…
یعنی خدا می خواست عمر دوباره ای دهد؟
بعنی خدا میخواست چراغ دل مادرش را روشن کند؟
صد در صد همین بود وگرنه دخترک همان شب میمرد!…
سوتیام:
از درون میلرزید ولی تنش مثل کوره در آتش میسوخت و قطره های درشت عرق روی تمام صورتش نشسته بود!…
طبیبی بر بالینش بود!…
.
طبیبی که به اجبار ، هیرمان دستور آمدنش را داد!…
راضی نبود ولی وقتی دخترک را دید به اجبار اجازه ی آمدنش را داده بود!…
(بچه ها مامانم توی اتاق عمله لطفا برای سلامتیش دعا کنید🙏)
انشاالله خدا سلامتی وعمر باعزت بهشون بده
ممنونم عزیزم🙏💙
بلا بدور عزیزم انشاالله خدا سلامتی بده بهشون دست گلت درد نکنه که تو این شرایط پارت گذاشتی
ممنونم عزیزم🫶
خواهش میکنم گلم چون دوست نداشتم بد قول شم گذاشتم ❤️🔥
مرسی که خوندی😘
خدا شفا شون بده انشالله که هر چه زود تر سلامتیش رو به دست بیاره
ممنونم عزیزم 🙏💙
این پارت واقعا ناراحت کننده بود قلبم گرفت وقتی خودم رو جای مادر سوتیام قرار دادم 😭😭🥺🥺🥺😔😔
اره واقعا😓😣
خیلی سخت بود حتما…