شوم زاد
پارت۲۲:
خورشید هنوز به آسمان سیاه شب نتابیده بود!…
آسمان که بلاخره روشن میشد ولی دل های سیاه و چرکین مردمان زمین چه؟…
.
کینه و دشمنی چیست که تا اینطور تا جان آدم ها ریشه میکند؟!
چطور دل ها را سیاه میکند که پسر از پدرش دل میکند؟!…
چیست که به خاطرش به جان و مال یکدیگر را آتش میزنند؟!…
پشیمانی بعدش چه؟!…
ایا واقعا پسری هست که جان پدرش را بگیرد تا مردم دیگری را نجات دهد؟!…
چه کسی عزیزش را برای نجات بقیه سر میبرد؟!…
آدم های تا کجا میتوانند پیش روی کنند؟!…
نام این کار را باید نهایت نیکوکاری و از خود گذشتی دانست یا…
سوالات درون ذهنش یکی و دوتا نبود ولی باز هم باید خطر میکرد!…
خطر کرد و در دام خانزاده کوهستان افتاد و حالا شاید دوباره لازم بود خطر کند تا از چنگش رها شود!…
اگر قرار بر کشتن بزرگ کوهستان بود پس احتمال اینکه خودش هم کشته شود فرا تر از حدی بود که بشود تصور کرد ولی باز هم میارزید…
به استقلال و عزت مردم می ارزید…
به دیدار دوباره ی مادر و پدرش می ارزید…
به زندگیِ دوباره در صحرا می ارزید…
خودش را با این چیز ها قانع کرده بود که حالا خورشید نزده روی پشت بام آماده ی فرمان بود!…
.
در جای همیشگی اش ؛ در پشت بام قلعه و درست مثل همیشه تکیه داده به حفاظ خشتی بام قلعه ایستاده بود و درختان سر به فلک کشیده را نگاه میکرد!….
هیچ کس نمیدانست این کار چه لذتی دارد که هیرمان هرگز از انجامش خسته نمیشود ولی خودش خوب به یاد می آورد….
شاید همه در آینده ی نه چندان دور میفهمیدند….
صدای دخترک که از پشت سرش بلند میشود و غوغای درون دل او آرام میشود!…
ساعت ها بود که انتظارش را میکشید و او بلاخره آمده بود…
.
— باید چیکار کنم؟
باید چه میکرد؟…سوال خوبی بود…
کارش سخت بود ولی او میتوانست از پس اینکار بر بیاید!…
برای همین با خود همراهش کرده بود!…
– گفتم که…
باید بکشیش…همین!…
حرص دخترک سر حالش میآورد!…
قدم هایش را حس میکرد…
و حرص درون صدایش را هم همینطور:
– همین؟
برم پیداش کنم همینطوری بزنم و خلاص؟!…
پوزخند پایانیش لب های هیرمان را هم شیب میدهد!…
.
بلاخره دست از دیوار میگیرد و کمر صاف کرده و به سمتش بر میگردد!…
فاصله در حد سه قدم بیشتر نبود ولی حتی مورچه های کوهستان هم به جای غذا با خود خبر حمل میکردند چه برسد به این قلعه که جای جایش جاسوسان حاکم حضور داشتند پس صحبت در آنجا را صلاح نمیدید:
– دنبالم بیا!…
.
دست هایش را اینبار پشت کمر قلاب میکند و راهش را میکشد و از کنار دخترک عبور میکند!…
به آنی دست هایش مشت و صورتش همانند خون میشود!…
نفس بلند و کش داری میکشد و به ناچار پشت سرش را می افتد!…
مقصد نهاییاشان میشود همان اتاق سابق کیان و فعلی دخترک…
از حضور با او در یک اتاق اصلا راضی نبود…
واقعا فرد خطرناکی بود و هرچیزی از او سر میزد!…
کسی که به پدرش رحم نمیکند به دختر دشمن رحم میکرد؟!…
.
در را باز کرده و وارد میشود ولی دخترک چشمش مدام دنبال این بود که مبدا کسی این موقع شب به جز نگهبان ها بیدار باشند!…
نگران بود که نکند کسی ببیندشان!….
نگران بود…
نگران آبرویش ؛ با اینکه کسی نمیدانست کیست و از کجاست….
بلاخره با آن همه تعلل پشت سرش وارد میشود و آرام درب را میبندد…
روی رخت خواب های تا شده ای که هنوز دست نخورده بودند نشسته بود ولی سوتیام بلاتکلیف هنوز سر پا ایستاده بود…
مکث دخترک باعث میشود که با دست به روبه رویش اشاره دهد…
با قدم های کوتاه جلو رفته و رو به رویش روی دو زانو مینشیند!…
— بیا نزذیک تر…
— همینجا خوبه!…
راحتم…
پوزخندی به چهره ی رنگ پریده اش میزند:
– نمیخورمت دختر کد خدا…بیا جلوتر نترس
— گفتم که راحتم هیرمان خان…
هیرمان خان آخرش را با تمسخر گفته بود ولی هیرمان بی توجه به او آرنج بر زانو گذاشته و سمتش خم میشود:
— اول از هرچیزی باید اینو بدونی که از الان تا لحظه ای که کارت رو تموم کنی یکی از آدمای من به حساب میای پس حواست رو جمع کن چطوری بامن رفتار میکنی…
دوم…این قضیه رو من میدونم و کیان و تو…از بابت کیان مطمئنم پس اگر کسی بویی ببره لحظه ای شک نمیکنم که تو بودی!…
– …
— مهمانی توی عمارت حاکمه و هیچ کسی به غیر از افراد من و یا حاکم اجازه ی تردد نداره پس فقط یه راه میمونه که میتونی وارد مهمانی بشی…
چشمش به جا نماز تا شده ی دخترک می افتد…
سوتیام کنجکاوانه نگاهش را دنبال میکند…
دلش در هم میپیچد و اخم در هم میکشد ؛ سر سمتش میچرخاند و بیقرار خواستار ادامه ی جمله اش میشود:
– راهش چیه؟…
بلاخره چشم از جانماز گوشه ی اتاق میگیرد و نگاهش را به چهره ی زیبای دختر صحرا میدهد…
برای کاری که هیرمان میخواست برایش انجام دهد زیادی معصوم بود:
— فاحشه خانه…
دخترک وقتی نگاه خیره اش به جا نماز را دید انتظار این را داشت که چیز خوبی را طلب نکند ولی فاحشه شدن؟!…
ابدا…
در خواب هم نمیدید…
اگرتفنگش کنارش بود یک تیر در مغزش فرو میکرد ویا حتی اگر دشنه ای بر کمرش بود در یک ان شاهرگش را میبرید ولی دریغا که دستش خالی بود!…
صورتش یکپارچه خون شد!….
نه از شرم بلکه از عصبانیت…
قطره عرق روی کمرش را حس کرد!…
عرقی که نه از خجالت بلکه از اتشی که در وجودش بود روی تنش راه یافت!…
بی ناموس…
— اشتباه برداشت نکن دختر کدخدا منظورم این بود که باید با دخترا فاحشه خونه قاطی بشی و بری توی عمارت حاکم!…
دستان مشت شده ی روی دامن لباسش هنوز مانند گره ی میان ابروهایش باز نشده بود…
— فاحشه ها و زنای بدکاره جزو افراد شمان یا پدرتون هیرمان خان؟…
چون گفتید فقط افراد حاکم وشما اجازه ورود و خروج دارن درسته؟
– منظورم ا…
–شرف داشته باش خانزاده…حرفی که زدی میتونه حکم مرگت باشه پس حواست باشه کی جلوت نشسته و چی داری میگی…
من دختر مراد خانم که اوازش گوش فلکو هم کر کرده…ایل و طایفه ام به دو روز نکشیده طهران رو هم فتح میکنن چه برسه به کوهستان ؛ پس کاری نکن که اتیش بزنم به زندگی پدر حروم خوارت و اجنبی هایِ از راه نرسیده…
نشنیده میگیرم حرفتو و اگر میخوای مردمتو نجات بدی یه راه دیگه پیدا کن وگرنه منتظر میمونم تا زمانی که بیان دنبالم و برای پیدا کردنم خاک کوهستانو به توبره بکشن…ما از چیزی به غیر از خدا نمیترسیم ؛ توپ و تفنگ اجنبی ها که جای خود داره…
دست گلت درد نکنه فاطیما جان چرا دیر پارت داذی
مرسی که خوندی عزیزم💌
یکم سرم شلوغه این مدت برای همین دیر پارت دادم
از اولش گفتم یه رمان متفاوت گذاشتی چون داستانش اماده گفتین هست ولی الان انقدر تو پارت گذاشتن اذیت میکنید که لذتی برای خوندش نمیمونه فاصله بین نوشته نمیشه پارت طولانی
مرسی که خوندی و نظر دادی عزیزم💌
سرم شلوغه این مدت و حتی زمان خوابم هم در روز خیلی کمتر از قبل شده برای همین زیاد نمیتونم توی گوشی نگاه کنم!.
و یه چیز دیگه اینکه خواننده ها هم خیلی اذیت میکنن پس تصمیم گرفتم که منم فقط پارتم رو بارگذاری کنم و تمام…
و از این به بعد به جز خود رمان من چیزی در پایان و شروع پارت ها نمینویسم.
و برای موضوع فاصله ی بین نوشته باید بگم که من و کسایی که پارت ها رو بارگذاری میکنن یه چیزی پایان کادری که توش مینویسیم میبینیم که تعداد کلمه ها رو نشون میده و من فاصله رو نه به خاطر طولانی شدن بلکه به خاطر راحت تر شدن خواننده میزارم چون خود این پارت متشکل از ۱۰۸۴ کلمه است و به نظرم خودش به اندازه ی کافی طولانیه…
دستت درد نکنه اگه اعتراضی کردم چون واقعا موضوعش کلیشه ای نیست وجدید تمام رمانا کپی از هم شدن ولی این نه
نه عزیزم این چه حرفیه💖
من خیلی خوشحال میشم که نظرتو میگی یاس جان😍
نظر لطفته💝
نویسنده ی عزیز دستت درد نکنه رمانت خیلی قشنگه من دوسش دارم فقط خواهش میکنم یکم پارت گذاری ها رو سریع تر و طولانی تر بذار🙏🙏🙏🙏🙏🙏
ممنون
خوشحالم که دوست داری عزیزم💝
تمام تلاشم رو میکنم عزیزم💓
مرسی که نظر دادی😘
کجایی فاطیما خانم چرا رمانتو ادامه نمیدی ؟
این رمان رو دیگه نمیزارین