شوم زاد
پارت ۱۶:
چه بد کرده بودند با اسیرشان…
تیز به چشمان سرباز خیره میشود و بازخواستش میکند:
— کی گفته بیاریدش اینجا؟
سرباز دستپاچه من من میکند و به وضوح میتواند ببیند که چگونه با اضطراب آب دهانش را قورت میدهد:
— ق..قربان…به جان بچشم…من…
بیحس به چشمانش خیره میشود و دوباره میپرسد ولی حسابش با کراما کاتبین بود اگر اینباره هم جواب نمیداد ؛ بدون شک از پا اویزانش میکرد!…
– کی؟
— برا…برادرتون…شاهین خان!…
آخ شاهین…آخ سوتیام بیچاره که گیر چه کسی افتاده بود…
کسی که در بیرحمی شهرت داشت…
باید به جان هیرمان دعا میکرد که نجاتش داده بود وگرنه شاهین تکه تکه اش میکرد…
شاهینی که هرچه هیرمان تلاش کرد نفهمد ولی باز هم مثل همیشه با فضولی در کارش به چیز به این مهمی پی برده بود و چنین بلایی سر دختر آورده بود!…
برادر کوچک را بخاطر وحشی گریش نه بلکه بخاطر سرپیچی از فرمانش به شدت تنبیه میکرد ولی قبلش باید برای دخترک آش و لاش شده ی صحرا کاری میکرد!…
تنها کلید و برگ برنده اش نباید به این زودی ها از دست میرفت!…
دست زیر بدن شل و سردش میبرد و روی دست بلندش میکند!…
همان گونه که به سمت اتاق فرماندهی میرفت سریع دستور صادر میکند:
– کیان رو خبر کن…بجنب
شبی که دخترک را گرفته بودند بعد از شنیدن حرف هایش چنان عصبانی شد که نمیداند چگونه دخترک را زد که درجا بیهوش شد و اوشد اولین مونثی که رویش دست بلند کرده بود !…
دخترک بیهوش را مخفیانه به اولین شهر کوچکی که قلعه اش ورودی کوهستان بود فرستاد و گفت در اتاقی زندانیش کنند ولی اینطور که معلوم است برادرش هنگام سرک کشیدن در کارش متوجه ی سوتیام شده!…
صبح همان شبی که سوتیام را راهی کرده بود با سپاه برگشته بود و به محض ورود به شهر بدون استراحت امده بود!…
به سرعت از پله ها بالا میرود و در طول راه بارها چشمش به مو هایی که بافته بود و حالا تقریبا باز شده و موج های سیاهش آزادانه از روی دستش به سمت پایین ریخته شده بودند و با قدم های تندش این ور و آنور میرفت کشیده میشود!…
روبه روی اتاق فرماندهی میرسد و با پا در را باز میکند و آرام دخترک را روی زمین میگذارد!…
دوباره به سمت در میرود و لنگه های چوبی اش را میبندد و قلاب اهنیش را به چهار چوب وصل میکند!…
در را قفل کرده بود که کسی تا رسیدن کیان وارد نشود و خبر به گوش پدرش نرسد چون خیالش از بابت شاهین و سربازانش راحت بود…البته فعلا!…
ولی خیلی زود دهانشان را میبست!…
دوباره به سمت سوتیام بر میگردد و کنارش روی زانو خم میشود…
سرش را نزدیکتر میبرد و آرام صدایش میزند:
— هی… دختر صدامو میشنوی؟
دوباره فاصله میگیرد و اینبار دو انگشتش را زیر بینی اش میگذارد!…
مرده بود؟!..
نفس نمیکشید؟!…
سریع روی زانو مینشیند و گوشش را روی سینه ی دخترک میگذارد؟!…
ضربان ضعیف قلبش را حس میکرد!…
در که شروع به تکان خوردن میکند سرش را از روی سینه و دست هایش را از کنار تن بی جانش برمیدارد و به سمت در میرود!…
کیان بود!…
همبازی کودکی و رفیقش!…
فرمانده ی مرز شمالی کوهستان و این قلعه بود!…
کسی که همیشه میتوانست به او اعتماد کند!…
– بیا تو…
به سرعت کیان را داخل میکشد و دوباره در را قفل میکند!…
کیان انقدر از حرکاتش شکه شده بود که چشمانش متوجه ی دختر افتاده روی زمین نشد!…
— چی شده هیرمان؟
با نگرانی نگاهش میکند که هیرمان با سر به سوتیام اشاره میدهد و مرد تازه حواسش معطوف دخترک میشود!…
بدون شک او را میشناخت!…
مگر میشد همدیگر را نشناسند وقتی هردو در مقابل هم از مرز ها محافظت میکردند!…
درست است که میانشان بیشتر از یک روز فاصله بود ولی باز هم چند بار در سال هنگامی که برای سرکشی میرفتند باهم رو به رو میشدند!…
به جرعت میتوانست بگوید که تنها کسی از صحرا که برایش احترام قائل بود همین دختر بود چون همیشه شجاعتش را تحسین میکرد و هرگاه حتی از دور هم میدیدش با سر هم شده سلام کوتاهی میکرد و دختر هم همیشه با لبخندی کمرگ و مودبانه جوابش را مانند خودش میداد…
فک میکرد اشتباه میبیند … امکان نداشت او اینجا باشد…
.
به سرعت جلو میرود و بالای سرش می ایستد!…
خودش بود…
سوتیام ، دختر کدخدا مراد و…
نشان کرده ی پسر بزرگ صمصام خان…
این خبر چند روز پیش از صحرا به او رسیده بود!…
ناباور به سمت هیرمان برمیگردد :
— ای…این!؟…
هیرمان کلافه حرفش را قطع میکند:
— خودشه!…
حالش بده گفتم بیای چون نمیخوام فعلا بمیره!…
.
به سرعت کنارش مینشیند و دست روز نبض کندش میگذارد و در همان حال با حرص کلماتش را پشت هم ردیف میکند:
– چه غلطی کردی هیرمان؟
چرا با این دختر این کارو کردی؟
نتونستی وارد قلعه بشی چرا عروسِ خانشون رو اوردی؟
اخم هایش در هم میرود و چشم از دست های کیان که به سرعت دکمه های پیراهن پشمی دخترک را باز میکند و میگیرد و جدی کنارش مینشیند:
– چه عروسی؟ این دختر که شوهر نداره!…
درست حرف بزن ببینم چی میگی!…
کیان بی توجه دست از روی پیراهنش رد میکند:
— یکم بلندش کن لباسش رو در بیارم…
سریع جلو می اید یک دستش را از زیر گردنش و دیگری را دور کمرش میپیچد و ارام به حالت نشسته بلندش میکند که…
که به محض اینکه میخواهد به کمک کیان لباسش را در بیاورد و گردنش را ول میکند ؛ گردنش کج شده و روی شانه اش میافتد و موهایش ازاد رویش می ریزد!…
الحق بلند بودند و خوشبو!…
در یک لحظه دوست داشت چشم ببندد و عطرشان را وارد سراسر ریه هایش کند ولی نمیشد!…
[دوستان باور کند ویرایش این پارت بیش از دوساعت و نیم زمان برد و حالا شمایید و وجدانتون و اینکه باز هم میخواید خواننده ی خاموش باشید یا حداقل با چندتا کامنت خستگی نویسنده رو در کنید]
بازم معرفت کیان
خیلی کوتاهه پارتا فاطیما جان دیر وقتم که پارت میاد پارتا رو طولانیتر کن مخاطب بیشتری جذب میشه ممنون گلم موفق باشی
مرسی که خوندی عزیرم
والا پارت رو طولانی تر از همیشه گذاشتم و اینکه تنها وقت ازادی که دارم همین اخر شبه که اون چون باید پارت رو ویرایش کنم طول میکشه
و یه چیز دیگه اینکه به جز شما و یه بزرگوار دیگه هیچ کس کامنت نمیزاره پس وقتی خواننده فعال نباشه صد در صد نویسنده هم نمیتونه چندان کاری پیش ببره
💌💝
رمان خیلی زیبا و جذابه اما پار گذاریش اصلا خوب نیست قرار بود یک روز در میون باشه که شده هر سه روز یه بار
خوشحالم که رمان رو دوست داری عزیزم
و اینکه روند پارت گذاری اوایل دو روز یک بار بود و الان چون خواننده حمایت نمیکنه و منم سرم خیلی شلوغه شده سه روز یکبار
مرسی که نظر دادی
مگه سوتیام نامزد داشت ؟پسر صمصام خان کیه دیگه
توی پارت اینده مشخص میشه
منتظر باش اتفاقات خفنی تو راهه