۱ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت ۷

4.5
(76)

شوم زاد
پارت ۷:

قدم هایش را تند تند بر می‌دارد و با سرعت زمین خاکی قلعه را طی می‌کند

نزدیک اصطبل که می‌رسد روبه سربازی که کنار اصطبل بود میغرد:
-اسب من و اون اسب رو سریع اماده کن

اشاره اش به اسب سفید رنگ خانزاده بود که سرباز سریع اطاعت می‌کند :
-چشم…چشم
به سمت اتاقش می رود

عصبانی بود حالا باید پسر قاتل برادرش را هم تحمل می‌کرد

خودش را به داخل اتاق می اندازد و لنگه های درب چوبی را با عصبانیت به هم میکوبد که مراد از جا میپرد و روی تشک نیم خیز می‌شود

حواسش به مراد نبود!
یادش رفته بود که اینجا خوابیده!

-سوتیام چی کار میکنی؟ چی شده؟

دو دستش را بالا می آورد و سریع کلمات را پشت هم ردیف میکند: بخشید بخشید ؛ حواسم نبود خوابی
معذرت می‌خوام

مراد دوباره خودش را روی تشک رها می‌کند 

دخترک کلافه چشم می‌بندد و پر فشار نفسش را رها می‌کند!

– چی شده تیام؟

جواب نمیدهد و به جایش به سمت کمد کوچک کنار دیوار حرکت می‌کند

– خورزمار؟

درب کمد را می‌بندد و سرش را به آن تکیه میدهد:
– مراد؟

این بار روی رخت خواب می‌نشیند و منتظر نگاهش می‌کند :

-جانم؟چی شده؟

– به خان گفتم بزاره من با کاروان به کوهستان برم

مضطرب بلند می‌شود و به سمتش پا تند می‌کند :
-خب چی گفت ؟ قبول کرد؟

به سمتش بر می‌گردد و لباس هایی که از کمد در آورده بود را از روی دست بلند می‌کند و روی صندلی کنارش پرت می‌کند
– میدونی چی گفت؟

منتظر نگاهش می‌کند: یه جوری عصبانی شد که انگار گفتم توی گور پدرش…

ادامه نمی‌دهد و مراد دوباره سوال می‌کند:
– الان میخوای چی کار کنی؟

لودگی می‌کند و با دست به زمین اشاره میکند:
-این همه خاک یه مشت میریزم توی سرم!

مثل خودش جواب میدهد:
-کمک خواستی بگو دریغ نمیکنم خورزمار!

-بی مزه…

اینبار جدی میپرسد:
-میخوای چیکار کنی سوتیام ؟

به سمت لباس ها می‌رود

– فعلا باید برم امامزاده ولی هر جور شده میرم کوهستان

باید برم…

مراد به سمت رخت خواب می‌رود و شروع به تا کردنشان میکند:
– امامزاده برای چی؟ میری دیدن خاله؟

– نه خانزاده رو میبرم تفریح…

دست به بالشت خشک می‌شود و با تعجب به سمتش بر میگردد:
-چی؟

-گفتم خانزاده رو میبرم امامزاده رو نشونش بدم

دستش مشت میشود:
– تو؟ تو ببریش ؟ تنهایی؟
– خان خواسته نه من!

چشمانش کم کم سرخ می‌شود دستش همچنان مشت است

سعی در کنترل صدایش دارد ولی این خواسته‌ی خان زیاد از حد بود
چرا باید یک دختر را با مردی غریبه همراه می‌کرد
آن هم مردی از کوهستان

مردم می‌دیدند چه میشد ؟

سوتیام دختر کد خدا بود و آبرویش آبروی پدرش

هنوز به اینکه لباس مردانه می‌پوشید و از جوانی در قلعه ای که به جز خدمه ی مطبخش دختر دیگری نبود عادت نکرده بودند

اگر شجاعت و پاکیش نبود و کوچک ترین چیزی از او می‌دیدند چه میشد؟

سوتیام از دخترانی که در این صحرا اجازه ی چند کار کوچک را نداشتند نبود

مانند مردان بود ولی همین بهانه ای بود در دست بزرگان بعضی آبادی ها

– یکی ببینه چی ؟
وقتی من هستم، وقتی این همه ادم هست تو چرا ؟

کلافه ترش می‌کند حرف های تلخ مراد…
البته تلخ بود چون واقعیت داشت…

-کافیه مراد!
نمیتونم روی حرف خان حرف بزنم و تنها راه رفتنم به کوهستان همینه
کلید قفلی که خان به کار هام زد همینه

نزدیک تر میشود و با صدای آرام تری ادامه میدهد:
– به جای اینکه به حرف و حدیث ها فک کنی ، برو برای رحیم خان نامه بفرست
بگو قاصد بفرسته پیش خان و بگه راه ها نا امن شده و یه گروه راهزن هست که براشون مشکل ایجاد میکنه ! خبر که بپیچه…
اینطوری خان مجبوره سربازای بیشتری بفرسته و من هم باید برم!…

– بزار من ببرمش به خان میگم ناخوش بودی
میگم که…

-داره دیر میشه خورزمار…
میخوام برم خونه برای همین باید سریع برگردم…

به اویی که پره های بینی اش از حرص بالا و پیام می‌شوند پشت می‌کند و دوباره به سمت لباس ها پا تند میکند

هنوز دست برای لباس نبرده که صدای کوبیده شده در شانه هایش را تکان ریزی میدهد…

ای کاش گوش میداد به حرف مراد…
ای کاش اشتباه نمی‌کرد میگفت که ناخوش است…
ای کاش هیچ گاه همراه خانزاد نمی‌رفت…

شروع به پوشیدن لباس هایش می‌کند لباسی کاملا مردانه.!

پیراهن سیاه رنگ را که می‌پوشد کمربند چرمی اش را دور کمر می‌بندد و قطار فشنگش را به آن وصل می‌کند…

بند برنو بلندش را وصل شانه ی راستش می‌کند و بر شانه ی چپش بقیه ی فشنگ هایش را از پشت و جلو به کمربندش وصل میکند!…

موهای بلند خرمایی رنگش دوباره می‌بافد و زیر مِینای مشکی اش پنهان می‌کند

تنها تفاوتش با مردان آن قلعه اندام باریک ، قد نسبتا کوتاهش و مِینای کوچک روسری مانندش بود!

(مِی نا: پوشش پارچه ای که زنان بختیاری به عنوان روسری از ان استفاده میکنند و دارای طول و عرض بلندی است)

با پوشیدن چکمه های چرمی مشکی اش از اتاق خارج می‌شود و به سمت اصطبل می‌رود…

اسبش زین شده بود و آماده…
ولی اسب سفید رنگ هیرمان خان نبود…

افسار را می‌کشد و به سمت دروازه حرکت می‌کند

خان هنوز نرفته بود؛ این را به خوبی از ده مردی که سوار بر اسبانشان جلوی دروازه بودند میشد فهمید!

قبل از اینکه سوتیام برسد دروازه باز شده و خان از قلعه خارج می‌شود ولی هیرمان در کنار اسبش ایستاده بود و با مردی از افرادش حرف می‌زد

در دلش میگفت کاش پدرش اینجا به خان ملحق میشد تا شاید می‌توانست چند دقیقه او را ببیند

در همین فکر بود که متوجه ی مشکوک بودن مردان کوهستان نشد…

به دلتنگی اش فک می‌کرد که متوجه نشد تعدادشان کمتر شده…

تا این ساعت همه باید بیدار می‌شدند به جز کسانی تا پاسی از شب نگهبانی داده اند…

پس مردان کوهستان کجا بودند‌؟!…

( پارت گذاری این رمان مثل قبل ادامه پیدا میکنه! بابت تاخیر چند روزه معذرت میخوام.)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

خدا رو شکر مشکل حل شد اگر امکانش هست هر روز پارت بذار ممنون

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x