🤍🤍🤍🤍
– امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه.
پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دست داشت، حرف در دهانش ماسید.
نمیدانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است.
موتوری نزدیکتر شد.
“یا خدایی” زیر لب زمزمه کرد. در کسری از ثانیه، بدنش از خشم منقبض شد، ناموس مردم شوخی بردار نبود. میخواستند دختر جوانی را جلوی چشمانش سیاهبخت کنند و بیغیرت بود اگر اجازه میداد.
دستی که شیشه داخلش بود، بالا رفت.
بلند داد زد:
– مواظب بااااش…
و بیتوجه به اَلواَلو کردنهای برادرش، ناخودآگاه گوشی گرانقیمتش را روی زمین رها کرد و در یک حرکت، به سمت دخترک یورش برد و با برخورد بدنهایشان با هم، به گوشهی خیابان هولش داد.
انقدری سالم ماندن آن دختر برایش مهم بود که گیرودار محرم نامحرمی را فراموش کرده بود.
همهچیز در کسری از ثانیه رخ داد.
صدای جیغ و گریهی دخترک و ترکیدن کیسهی آب ماهی… صدای شکستن آن شیشهی منحوس در یک وجبیشان و صدای جِلزوِلزی که روی آسفالت بلند شد.
بیوجدانها!
واقعاً اسید بود.
#پارت_۲
🤍🤍🤍🤍
“یاحسین” گفتنهای مردمی که دورشان جمع شده بودند، نشان از فاجعهی شومی بود که اتفاق افتاده بود. اگر یک ثانیه دیرتر عمل کرده بود، چه بلایی سر دختر بیچاره میآوردند؟!
چند نفر از مردان، چند متری دنبال موتوری دویدند ولی آنها چنان سرعت گرفتند که کسی به گَرد پایشان هم نرسید. از طرفی، چهره و پلاکشان را پوشانده بودند و این یعنی هیچبههیچ.
دست بر زانو گرفت و “یا علی” گویان از جا بلند شد. گوشی شکسته و تسبیح سبز رنگش را از زمین برداشت و عقب رفت. زنان دور آن دختر حلقه زده بودند و جلو ماندنش صلاح نبود.
مردم با هم پچپچ میکردند، آن یکی برای کسی که از ماجرا جا مانده بود، شرح واقعه میکرد.
تمام فکرش پیش دختر بود که صدای حاج صابر بلند شد و حواسش جمع شد.
– کمکش کنید، بیاریدش داخل حجره. خوبی دخترم؟
دخترک از گریه نفسش بند آمده بود و نمیتوانست جواب دهد. دو زن زیر بغلش را گرفتند و او را داخل حجره روی صندلی نشاندند.
حاج صابر به زور آنها را پراکنده کرد. او در تماممدت در سکوت ذکر میگفت و به سرنوشت امروزشان فکر میکرد که انگار خدا صلاح دیده بود او سپربلای یک دختر شود.
– خدا خیرت بده مرد، رحمت به پدر و مادرت که همچین شیرمردی تربیت کردن.
#پارت_۳
🤍🤍🤍🤍
به احترامش از جا بلند شد و با متانت ذاتیش گفت:
– هرچی شده لطف و خواست خدا بوده، ما فقط وسیلهایم حاجی. حال این همشیرهمون خوبه؟ اون از خدا بیخبرا به مراد دلشون نرسیدن.
حاج صابر پشت دخل نشست و همانطور که نگاهش به دختر بود گفت:
– نه الحمدالله حالش خوبه. حکمت خدا رو میبینی؟ دقیقاً روزی که من میخواستم در مورد همین دختر باهات حرف بزنم، تو باید بشی ناجی و نجاتدهندهش!
ابروهای پرپشت و مردانهش بالا پرید.
– با من حرف بزنید؟ در مورد این دختر؟
سری به نشانهی مثبت تکان داد.
– آره در مورد این دختر. میدونم که تو همیشه پیشقدم کارهای خیری، دلم میخواد تو این کار هم شریک باشی. میخوام روسفیدم کنی، نذار این جماعت نااهل آزار بدن این دختر بیگناه رو…
سر پایین انداخت و مهرههای تسبیه شاهمقصودش را از بین دو انگشت رد کرد.
نگاهش برای لحظهای به سمت دخترک رنگپریده که چادر سیاهش را بیحال گرفته بود و روی صندلی نشسته بود، چرخید.
لعنتی بر شیطان فرستاد و سرش را برگرداند.
– حاجی نمیفهمم چی میگی! رک و پوستکنده بگو چی ازم میخوای؟
میفهمید، ولی خودش را به آن راه میزد.
حاج صابر مستقیم در چشمانش نگاه کرد.
– میخوام مردونگی کنی و این دختر رو از شر این از خدا بیخبرها راحت کنی. ماجرای امروز باعث شد دیگه برات مقدمه نچینم. اتفاقی که چند دقیقه پیش جلوی چشمت افتاد، نقل یه روز و دو روز نیست؛ چند سالی میشه که اینا شدن دشمنِ این دختر و از هر فرصتی برای آزارش استفاده میکنن. سایهی سرش شو… هیچ احدی حق نداره نگاه چپ به ناموس بازاریها بندازه.
#پارت_۴
🤍🤍🤍🤍
گیج شده بود.
– چی میگی حاجی؟ این دختر سنی نداره… حیفه برای زندگی با من. به قول خودت من دیگه پیر پسر شدم، اگه زن و زندگی داشتم الان باید فکر عروس و دوماد کردن بچههام میبودم. بگذر از من که این دختر هم سفیدبخت بشه با یکی همسنِ خودش.
– افراط نکن مرد. تو سایهسرش شو، اون دلِ که باید بِسُره. دلداده شدید که فبها، نشدید هم پدری کن براش و به وقتش، به آدم مناسب بسپرس.
دم عمیقی گرفت و با صدای آرامی که مطمئن بود به گوش دخترک نمیرسد، گفت:
– زنگ زدید گفتید خودت رو برسون که کارِ خیره. سخته دست یه دختر غریبه رو بگیرم به مادرم بگم این عروسته، هرچند موقت.
حاج صابر به او اطمینانخاطر داد.
– من پاکی این دختر رو تضمین میکنم. پدرش رفیق گرمابه گلستان من بود که عجل مهلت نداد و با زنش تصادف کردن و مردن، موند این یهدونه دختر که تا چند وقت پیش خونهی عموش زندگی میکرد. یه محله بالاتر میشینن. زنعموش آزار میداد بیچاره رو، طفل معصوم دو سالی میشه تو محلهی خودمون داخل یه اتاق ۱۲ متری زندگی میکنه.
– حرف شما سند، ولی کم تو محله نیستن آدمایی که بی سایهسر شدن، قرار باشه همه رو بگیریم که اعوذباالله حرمسرا راه میفته!
پیرمرد آرام خندید و یاسین نفسش را کلافه بیرون داد.
– این فرق داره پسرجان. از بد روزگار نظر کردهی پسر عموشه، جواب رد داده و اون پسر هم بیکله و یاغی و دستشسته از غیرت نداشته، هر روز یکی دوتا از این رفیقهای الواتِ بدتر از خودش رو میفرسته سروقت دختره. طفل معصوم مثل گنجشک بارونخورده میلرزه هنوز…
#پارت_۵
🤍🤍🤍🤍
حاج صابر همیشه خوب بلد بود از همه طرف راه را برایش ببندد، طوری که نتواند روی حرفش نه بیاورد.
پا روی بد چیزی گذاشته بود. میدانست یاسین تحمل بیغیرتی را ندارد و رگ میزند برای ناموس؛ حالا چه ناموس خودش باشد، چه غریبه.
تا حدودی نرم شده بود، اما باید همهی جوانب را در نظر میگرفتند.
– من حرف شما رو به روی چشم میذارم حاجی، ولی یه دختر با شناسنامهی خطخطیشده… به خداوندی خدا که تو کار خیر خودم اولین نفرم همیشه، ولی به خاطر دو تا آدم بیسروپا، اسم یاسین بازاری بیفته روش و بشه نقل دهن مردم، دیگه به این آسونی نمیشه پاکش کرد…
پیرمرد با آرامش پلک زد و دستی به محاسن سفیدش کشید.
– سخت نگیر مومن. یه صیغهی محرمیت بینتون خونده میشه. شناسنامه رنگ نمیگیره، حرف مردم هم که همیشه هست. یه مدت که بگذره، خودم یه خواستگار خوب براش میارم و از سیر تا پیاز ماجرا رو میگم. میدونی که من خودم پسر ندارم، توی بازار هم چشم و دل پاکتر از تو سراغ ندارم برای این ماجرا، وگرنه به تو رو نمینداختم.
اخمهایش به طرز وحشتناکی در هم رفت.
صیغه؟ آن هم او؟ کم از کفر نبود. صیغه همیشه خط قرمز او بود!
– حاج صابر پا رو غیرتم نذار که میدونی صیغه تو مرامم نیست. مخالفت کردم که یا عقد دائم و لاغیر. اگه هستید بسمالله، به روی اعتبار شما پا توی این ماجرا میذارم. فقط گفتی این دختر عمو داره، رضایت میده به عقد؟
#پارت_۶
🤍🤍🤍🤍
– اتفاقاً قبل از ماجرای امروز، بندهی خدا اومد پیشم و خواهش میکرد کاری کنم تا این دختر نجات پیدا کنه. مرد آرومیه، بیچاره زنش زورش میکنه و از اون طرف، پسرش نااهله و زورش به هیچکدوم نمیرسه.
حالا دیگر اگه دلش هم رضا نبود، وجدانش راضی نمیشد دست این مسلمان را نگیرد.
– پس زحمت گفتن قضیه به پدرم رو خودتون بکشید. هرچند خودم دیگه دارم پیر میشم، ولی احترام پدر و مادر از نون شب واجبتره. امری با من ندارید؟ کارارو سپردم دست شاگرد، باید برم.
– به سلامت پسرم… زحمت بکش این دختر رو هم تا در خونش برسون. صلاح نیست تنها تا خونه بره.
نگاهی به دخترک که گوشه مغازه، سر به زیر هرازگاهی فینفین میکرد و اشک میریخت، کرد. معذب بود ولی متانت خود را حفظ کرد و دست روی سینه گذاشت.
– این هم به چشم… با اجازه.
و با قدم های پر صلابت به سمت دخترک رفت.
صدای مردانه و جدیاش شانههای دخترک ریزنقش را از جا پراند.
– لطفاً پاشید تا خونه میرسونمتون.
#پارت_۷
🤍🤍🤍🤍
آهو هولزده بلند شد و چادرش را سفتتر زیر گلو گرفت. پایینش را چند لا کرد و روی پایش انداخت. با صدای تو دماغی که به خاطر گریهی زیاد بود، گفت:
– م… مزاحم نمیشم. خودم میرم.
صدایش را کمی بلندتر کرد و با لحنی شرمنده به سمت حاج صابر چرخید.
– رو سیاهم حاجی، دردسر درست کردم. اگه این آقا نبود، معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. حلال کنید.
حاج صابر با مهربانی لبخند زد.
– دشمنت رو سیاه باشه دخترم. تو هم جای دختر خودم هستی. با حاج یاسین برو، صلاح نیست الان تنها بری.
خواست بگوید من عادت دارم به این آزار و اذیتها و تنهایی رفتوآمد کردن، ولی ادب حکم میکرد سکوت کند و حرف روی حرف این مرد نیاورد. درنتیجه چشمی گفت و دنبال سر آن مردی که دقیقاً دوبرابر خودش بود راه افتاد.
ناخودآگاه نگاهی به دخترک که با فاصله به دنبالش میآمد، انداخت. شاید به زور تا زیر شانهاش میرسید. ریزهمیزه بود، چهرهی معصومی داشت، چشمانی سیاه و…
خدایا!
داشت زن نامحرم را دید میزد؟!
چشمت روشن حاج یاسین…
“استغفرالله” زمزمه کرد و خواست رو برگرداند که لحظهی آخر متوجه دخترک شد که با بغض به دو ماهی قرمز کوچکی که کمی آنطرفتر از مغازه، روی آسفالت مرده بودند و مشمای پاره شدهشان هم کنارشان افتاده بود، نگاه میکند.
چیزی به عید نمانده بود و یقیناً برای سفرهی عید دخترک بودند.
#پارت_۸
🤍🤍🤍🤍
وقتی کنار ماشین مشکی رنگش رسیدند، او تازه متوجه لنگ زدن دختر در راه رفتن شد. دستی دور لبش کشید و چیزی نگفت تا مبادا بندهی خدا را معذب کند.
در ماشین را باز کرد.
– بفرمایید بشینید خواهر من.
دختر از درد چادرش را مچاله کرد و با صدای لرزانی گفت:
– به… به خدا تعارف نمیکنم… اجازه بدید خودم برم. خوردم زمین، آب ماهیها چادرم رو خیس کرده، صندلی ماشینتون خیس میشه.
با اینکه وضع مالی آنچنانی داشت، ولی مانند دیگر ثروتمندان در قیدوبند مادیات نبود.
– بفرمایید بشینید. آبِ… نعمت خدا که نجس نیست.
درد پایش از یک طرف و گیر سهپیچی که این مرد داده بود از طرف دیگر، کلافهاش کرده بود. دلش میخواست روی زمین بنشیند و زارزار گریه کند. چگونه میگفت ران پایش را اسید سوزانده و کل شلوارش نمِ خون برداشته؟!
– دارن نگاهمون میکنن. فکر میکنم درست نباشه اینطور در معرض دید باشیم.
راست میگفت. همه کنجکاو بودند که چرا دختری که تا چند دقیقه پیش موردحمله قرار گرفته، حالا سوار ماشین حاج یاسین بازاری میشود.
ناچار از نگاههای خیره، به سختی روی صندلی عقب جا گرفت. هر تکان اضافه، نفس را در سینهاش حبس میکرد و برای ثانیهای چشمانش سیاهی میرفت.
پایی که سوخته بود را نامحسوس بالاتر گرفت تا با صندلی برخورد نکند، مبادا ماشین گرانقیمتی که تا به حال سوار نشده بود را به گند بکشد.
بدبختی ماجرا این بود که بد جایی از پایش سوخته بود و شرم داشت به مرد نامحرم بگوید ران پایم سوخته و دارد جانم را میگیرد…
#پارت_۹
🤍🤍🤍🤍
در همین گیر و دار بود که تکانهای اضافه، باعث شد ناخودآگاه آه بلندی بکشد. لعنتی فرستاد. دیگر برای پوشاندن قضیه دیر شده بود.
یاسین با تعجب سر به عقب برگرداند و پرسید.
– خوبید شما؟ چیزی شده؟!
اگر هم میخواست، دیگر نمیتوانست تحمل کند. آن چند قطره اسید پاشیده شده، داشت گوشت پایش را میخورد. پایش را روی صندلی رها کرد و لب گزید. دانههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود و هر لحظه چهرهی یاسین را متعجبتر میکرد.
با خجالت، بیحال لب زد.
– پ… پام…
جملهاش همزمان شد با مشت شدن چادر در دستش و کنار رفتن گوشهای از آن.
یاسین با بهت برای لحظهای کوتاه به پایش نگاه کرد و بدون معطلی استارت زد. اسید قسمتی از شلوار، پوست و گوشت را سوزانده بود. در شگفت بود از عقل نارس این دختر!
انقدر دخترک دستدست کرده بود که وقتی برای شستشوی محل سوختگی نبود. یک راست به سمت بیمارستان سرعت گرفت.
نفهمید چه شد که عنان از کف داد و آن روی مواخذهگرش سر بیرون آورد.
– اسید مگه بچهبازیه که ریخته رو پاتون و سکوت کردید؟! من سر در نمیارم از کار شما زنا… موقعی که باید خودداری کنید، نمیکنید ولی موقعی که سکوتتون ضرر میده انجامش میدید.
آخه شما مگه عقل تو کلهت نیست؟ لعنت بر دل سیاه شیطون…
**
بچه ها این رمان چند جا دیدم اسم های مختلف داره یکی آهو یکی نوشیکا و این خاستم اطلاع داشته باشید
امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت و کنید:)
شروعش که خوب بود امیدوارم در ادامه قشنگترم بشه ممنون قاصدک جان
ممنون واسه همه ی رمانهای امشب قاصدک جونم فقط یه سوال این همون رمانست که قول دادی هرشب ازش پارت بذاری ؟
دیگه بستگی به خواننده ها داره که هر شب بزارم یا نه